27 دی می رسد و سالگرد رفتن آخرين شاه از ايران و در عين حال سالمرگ مهندس مهدی بازرگان است. هر دو در تاريخ ايران نامدار و تاثيرگذار. سالگردها درخت خاطره می تکاند و همین قدر که گذر عمر و تجربه ها را اين يادها تداعی می کند غنیمتی است. در برگ يادداشتی از دفتر عمر نوشتم:
جائی که امروز اکثريت فرهيختگان و انديشمندان ما، از دينمدار و لائیک، بدان جا رسیده اند خوش مقامی است و زيبا منزلتی که به تجربه های بيشتر تلخ خودمان و حرکت مهيب و تاريخ ساز زمانه به دست آمده است. امروز به همت اهل خرد، نسل نو می کوشند تا تاريخ معاصر را بی کينه و بی تعصب بنگرند. دیده ایم حتی کسانی که خود در صف اول کلنگ داران عصر بودند و بيست و شش سال پيش از جوانی و يا خيال ظلم و يا بستگی به ايدئولوژی ها بنای آزادی را کوبيدند، امروز در صف دوستداران آزادی آمده اند. مقدم همه شان را مبارک باد بايد گفت، گرچه در همين زمان هم هنوز در تهران و خيلی دورتر از ايران کسانی هستند که هروله کشا ن می آيند و دامی از ايدئولوژی به ظاهر تازه اما کهنه و نخ نما – قرض گرفته از تاريخ باستان و يا تاريخ سيصد سال پيش صفويه – می نهند. اما من يکی دل خوش دارم که شعله ای در جان نسل جوان امروز ايران نورافشان است که با پيه سوز حجره های عتيق و مشعل کاخ های ويران شده هم نمی توان از درخشش بازش داشت. اين شعله ای است که عقل روشن بين خود بنياد بر سر راه نسل آينده برافروخته است. قدرش را بدانيم و قدر همه آن ها که سرانجام آن قدر ماندند که به نادرستی راهی که می رفتند واقف آمدند. و بزرگ نام سرافرازان تاريخ مانند مهندس بازرگان که اين روزها سالمرگ اوست و دوست و دشمن دريافته اند که صدای آن پيرمرد که بيست و شش سال پيش در ميان ميليون ها صدای شوق و کينه به گوشی نمی رسيد همان صدای خرد تاريخی ما بود که در ميان همه سختی ها و بدلگامی ها محافظمان بوده است. و امروز که اين را ياد می کنم روز خروج آخرين شاه از کشور هم هست. او هم سهم خود به زمان خود نگرفت و ماند برای روزگاران، تا روزی و روزگاری دشمنانش هم برای او شمع بسوزانند و گاه کلاهی از سر بردارند.
در ميان خاطره ها می گشتم به روز 27 دی 1357 برخوردم به يادداشت کوتاهی به امضای خود در صفحه اول آيندگان که مغضوب رژيمی که رفت و رژيمی که آمد واقع شد. کوتاه است و عنوانش را گذاشته بودم " ما مانده ايم و ايران" سپاس از بخت و عمر خود دارم که با خواندن آن شرمساری نصيبم نيست و هنوز بر همانم که بودم.
"اينک او رفته است.
ما مانده ايم و ايران.
ما مانده ايم به هم پيوسته، اما پريشان
رهبری را از خودکامه گرفته ايم به خودکامگی واندهيمش .
خودکامه چيزی نبود، با خودکامه جنگيدن کاری سترگ نبود. شهيد نمی خواست، خودکامگی را دفن بايد کرد.
سئوال اين است: به جای خودکامه چه بنشانيم. انديشه را. در کاخ های سرفراز خانه هايمان هر چند کوچک، هر چند تاريک و سرد، تاج بر سر انديشه بنهيم. تاج بر سر انديشه بگذاريم از امروز.
از امروز صبح، نه احساس که انديشه رهنمون ما باشد.
اينک او رفته است. خودکامگان می روند. اين سرنوشت محتوم آن هاست. اما خودکامگی نمی ميرد، مگر با انديشه هايمان برانيمش."
[ روزنامه آيندگان- 27 دی 1357]