به روزگاران دور به پيرمرد محترمی برخوردم در يک ميهمانی مرا به کنار کشيد، تازه کتاب از سيد ضيا تا بختيار من درآمده بود، گفت "فلانی کتابت را خوانده ام و بسيار جالب به نظرم آمده است" اين شنيدم و سر به نشانه سپاس آوردم و منتظر آن "اما" ی مقدر ماندم. که گفت " اما در حق قوام السلطنه به ناحق داوری کرده بوديد" منتظر ماندم تا باز نمايد که به کدام تعبير و قضاوت اشاره می کند گفت " نوشته ای قوام مردی متفرعن اما سياست مداری متبحر بود" راست می گفت نوشته ام. باز در انتظار ماندم تا ببينيم به کدام يک از اين صفات معترض است. گفت" او متفرعن نبود" و برای محکم کردن استدلالش گفت "شما به دنيا نبوديد و او نخست وزير بود با آن هيبت می نشست در ليموزين بی نمره دولت و ابهتی داشت. روزی که کنار خيابان شاه آباد ايستاده بودم، اسکورتش رد شد و او را در اتوميلش به چشم ديدم که کسی هم در کنارش نشسته بود و حضرت اشرف می خنديد. نه، متفرعن نبود"
چه بايد در برابر آن مرد محترم می گفتم که برای شناخت کسی مانند قوام السلطنه که ده ها کتاب درباره اش نوشته شده و هنوز کم است به رهنمائی چند ثانيه ای که از دور ديده بود قضاوت می کرد. و بر اين مشاهده خود چنان مطمئن بود که اصرار داشت من هر چه خوانده ام و می دانم را کنار بگذارم و به شهادت او اکتفا کنم که قوام متفرعن نبود.
حالا اين حکايت در زمانی به يادم افتاد که مقاله جناب استعدادی شاد را خواندم در سايت معتبر ايران امروز. اين مقاله را ايشان به زمانی که ما در تهران بوديم و دستمان از گرامی نامه آرش به دور بود در شماره مورخه سال 74 اين مجله پربار نوشته اند ولی هم اينکه بعد نزديک ده سال به انتشار دوباره اش همت کرده اند بر من فرض می دارد که به آن نوشته همچنان معتقدند و اتفاقی نيفتاده که ايشان را از تصور عشق من به قدرت منصرف کند.
اگر فايده ای در اين نوشته نمی ديدم حتم بدانيد که به نوشتن دست نمی بردم به چند دليل. اول آن که مقالات جناب استعدادی شاد را بسيار خواندم و مقالات خوب از ايشان خوانده ام به سال ها و ايشان از زمره کسانی مانند نويسندگان جريده کيهان تهران نيستند که ربع قرن است دشنام می دهند به همه و از جمله به بنده حقير و جوابی لازم ندارد. بلکه در اين جا به قول اسماعيل خوئی عزيز چشم غزال رغبت صيادی می آورد. دوم دليل که توضيح را ايجاب نمی کرد اگر فايده ای در آن نبود اين که نوشته ايشان جا در جا لطف و مرحمتی به اين نگارنده ناچيز دارد که جز شرمساری برايم باقی نمی گذارد. اما باری در اين کلام فايدتی سراغ دارم.
نويسنده محترم در پی شناخت رابطه قدرت با روشنفکران مرا مصداق گرفته اند تا از کلی گوئی ها به نوشته خود در گذرند و با مثال روشن و پراتيک موضوع را بنمايانند. از همين رو بعد از اشاره ای به زندگی نامه من، آن جا که ابراز مرحمتی به کتاب از سيد ضيا تا بختيار کرده اند انبوهی اطلاعات درج شده را از آن جا دانسته اند که "وجود اين اطلاعات گسترده شايد از آنروست كه مسعود بهنود، چه در گذشته و چه در حال، محدود به امكانات و دادههاى موافقان و مخالفان حاكميت نبوده است. اگر در گذشته، و در مرحلهاى، مشاور نخستوزير محسوب مىشد، اما رابطه خود با مخالفان دستگاه را داشت و از اهداف و مقاصد آنان بىاطلاع نبود."
چند باری اين جمله را خواندم تا مبادا نکته ای در آن باشد که از نظرم دور ماند اما درنيافتم. نمونه ديگر سراغ ندارم که کسی در مورد نويسنده کتابی چنين قضاوت کرده باشد و در مورد منابع و ماخد کتابش. ولی به هر حال گمانی است و می توان از آن گذشت جز آن که سپاسگزارشان باشم که خبر غلط " مشاور نخست وزير" بودن من را به زمانی فاش نکردند که ما در ايران بوديم و اين می توانست عقوبتی سخت در پی داشته باشد، چنان که مشاوران نخست وزيران با اعدام و زندان اين به عقوبت گرفتار آمدند، و حالا اين راز می گشايند که به تعبيری باعث افتخار هم می تواند بود چنان که بعضی را ديده ام که بی آن که چنين سمت ها داشته باشند مدعی آن هستند و به آن مفتخر. اما به هر حال خبر غلط است و من نه که هرگز مشاور نخست وزير نبوده ام که هيچ گاه برای لحظه ای در هيچ موسسه دولتی مستخدم نبوده ام و در چهل سالی که به کار اندرم جز همين روزنامه نگاری – و چند سالی از نوع راديو وتلويزيونی آن باز بی آن که مستخدم آن سازمان باشم – به کاری نپرداخته ام و جز از قلم معيشت نکرده ام. منابع کتاب های نه من که هيچ آدمی هم در نزديکی و دوری او به قدرت حاکم شکل نمی گيرد.
اما موضوع اصلی آن است که جناب استعدادی شاد معتقدند که من به قدرت دلبستگی دارم و برای اثبات اين مدعا عمل کرده اند. يعنی نزديک به دو هزار مقاله و سيزده کتاب و چند ده برنامه راديوئی و تلويزيونی که من ساخته ام و در بسياری از آن مستقيم ورنه غيرمستقيم نکوهش قدرت و بيزاری از آن هويداست مطمع نظر ايشان نبوده بلکه مقدمه ای دو خطی از يک مقاله در يکی از کتاب هايم کفايت کرده است. درست مانند همان يک نظر که پيرمرد به قوام انداخته بود با اين تفاوت که من مانند خود آقای استعدادی شاد نويسنده ام هستم و تنها همين را شان خود می شناسم و ما کجا و قوام کجا. جمله اينست " قدرت جذاب و اغواگر، همان که همواره در آشکار تقبيح می شود و در نهان تحسين. قديمی ترين خواست بشری است. و کمتر کسی است که در برابر وسوسه آن مقاومت کرده و کمتر کسی است که از آن گزندی نديده باشد" [ "دو حرف"، مجموعه مقالات، زمستان ١٣٦٨تهران، ص.٨٨-١٠٢]
ترديد دارم – چنان که ايشان نوشته اند - "اين سردفتر بتواند براى مخاطب هشداردهنده باشد و از حضور انتظار نقد و سنجش قدرت جلوگيرى كند." چرا که اولا اين جمله – يا به نوشته ايشان سردفتر" ی است و بعد خود مقاله آغاز می شود و در آن شما به جملاتی شبيه به اين بر می خوريد" ار ميان انواع علوم شايد بتوان گفت تنها علوم انسانی است که به جهت انسانی بودن آن هيچ گاه خادم قدرت نبوده است. بيش تر مواقع حکومت های قدرتمدار و خودکامه با اهل علوم انسانی و ادبيات و هنر، درگير بوده اند. ادبيات و هنر حتی در نوع ديوانی خود؛ نيشگونی، تيغچه ای و خاری دارند که بر تن و چشم قدرتخواهان فرو می رود. اين امر چنان عمومی است که می توان گفت در تمامی آثار ادبی و هنری ماندگار- نه آن ها که آفريده می شوند و عمر و اثرشان از عمر آفريده اش کمترست- سخنی به آشکار و پنهان وجود دارد که با سلطه جوئی و قدرت در تضادست و افشاگر آن" [ همان جا صفحه بعد]
به باورم به اندازه کافی اين فراز گوياست که نشان دهد که ظن جناب استعدادی شاد در مورد نويسنده به خطاست و من درباره قدرت چنان نمی انديشيدم که ايشان گمان برده اند. چه رسد که ما به هر حال دارای شناسنامه ای هم هستيم همگی مان. و اين تنها نوشته من که نيست. خود را به هزاران طريق نمايانده ايم. اصلا شغل و حرفه من و منقد محترم چنان نيست که به قول شاعر بتوانيم دامن آلوده را باز پوشيم. بلکه از جمله کسانيم که دامن بر آفتاب افکنده ايم. می نويسيم و از ميان نوشته هايمان راز درونمان هويداست.
اما باز سخنم اين نيست و اين نبود آن که به شوقم انداخت به نوشتن اين مقاله اين باور امروزی است که ما به خطا بوده ايم و بايد همان طور می بوديم که آقای استعدادی در مورد من گمان می کند. بايد به قدرت – و در اين جا منظور قدرت سياسی است – نظر می داشتيم. من در نزديکی شصت سالگی ام و ديگر از من گذشت اما شما که جوانيد اين خطا نکنيد. دنيا به هزار زبان از شما اهل فکر روشن دعوت می کند که در سرنوشت جامعه خود سهيم شويد. اين تصور قرون وسطائی را که قدرت بد است و روشنفکر تنها بايد آن را نقد کند و پشت به آن در فقر بماند و فخر کند، به نظرم بايد دور ريخت. چرا. چه کسی می خواهد به من ثابت کند که اگر واسلاو هاول پشت در فروپاشی بلوک شرق به قدرت می کرد به وظيفه و رسالت خود بهتر عمل کرده بود. و مردم چک اسلواکی از دو سه نمايشنامه که او می نوشت بيش تر بهره می بردند تا اين که در زمانی به آن دشواری رياست را پذيرفت و کاری به آن دشواری را به هنرمندی ممکن کرد. چه کسی می خواهد به ما ثابت کند که در دنيای آينده آن رسم که قدرت جای سياست پيشگان حرفه ای - و احيانا نظاميان است و به تازگی علما – است ، و جای اهل فکر نيست، ادامه می يابد.
دنيائی که در آن هر روز انسان به چهت انسان بودنش اهميت بيش تر می يابد و اصل هر ماجرا می شود چرا بايد انسان دوستان عرصه ادب و هنر، نهادهای قدرت را که از انتخاب مردم برآيد به ديگران واگذارند و عرصه هر چه بی سواد و بی فرهنگ شود تا با تصور منحطی که از قدرت دارند بر سر جوامع آن آورند که بر سر ما ايرانيان آمده است.
باری آن نگرش دامن کشيدن از قدرت و ابراهيم ادهم وار زيستن – که در همان مقاله هم به آن اشاره کرده و از قضا آن را تحسين کرده ام – که همه عمر به آن وفادار بودم، امروز اعتقاد دارم که درست نبوده است. آن هم به روزگاری که خوب می دانيد قدرت های مردم سالار را " اتاق های فکر " می گردانند و نه مثلا کم مايگانی مانند جورج بوش و رونالد ريگان، و آن اتاق های فکر را امثال فريدمن و کی سينجر و برژينسکی و هانتيگتون و فوکوياما و انتونی گيندنز برنامه می ريزند. اين جهان پيرامونی اسير مانده است که هنوز گرفتار آن توهمات قرن بيستمی و منزه طلبی هاست. وقتی کسی مانند حاج آقا روح الله سال 42 – و نه خمينی سال 57 – به تيمسار پاکروان که به او گفته سياست يعنی پدرسوختگی و شما مرد خدائيد و صلاح نيست به وادی در آئيد، می گويد آن سياست را برای شما گذاشته ايم و ما سياست عين ديانتمان است [ به نقل از مدرس] شما روشنفکران که در سال های اخير به اندازه کافی سياست هم می ورزيده ايد چرا از اين کار دامن بکشيد. اين توهمات خشگ در مغز ما بود و ما متعلق به دورانی بوديم که خيلی چيزها در ذهنمان مقدس بود و بعد فروريخت و بسيار مفهموم ها تابو بود و در گذر ايام از آن هيولائی افتاد. يکی هم همين است. اگر در جهان مردم سالار قدرت ناشی از رای مردم فرصتی است برای خدمت به مردم، بسيار درست می کنند اهل فکر ما که سياست می ورزند و چون سياست می ورزند نمی توانند گفت که نهايت و غايت سياست ورزی را که به دست گرفتن قدرت باشد بد می دانيم و از آن می گريزيم.
اين همه نوشتم که بگويم اگر عمر ديگرم بود همان می کردم که آقای استعدادی شاد در حقم گمان برده اند. نزديک قدرت می شدم و راه و چاهش را می شناختم و از آن دوری نمی جستم و در جريان حرکت به سوی مردم سالاری کشورم سهم بيش تر می گرفتم از آن نقش که در همه عمر با قلم زنی داشته ام و ابائی نداشتم که دست آخر هم اگر مردم می پسندند به رای آن ها به ساختمان قدرت – که حتما يک اتاق آن هم در مرتفع ترين جا نيست بلکه اتاق های متعدد در طبقات متعدد و از جمله مجلس و رای دارد – وارد هم می شدم. من اگر جوان بودم نه که بر خود و آقای استعدادی شاد که بر هيچ اهل قلم و تفکری، ورود به آن اتاق را امری نکوهيده نمی دانستم.
امروز اگر بود، آن مقاله را هم به گونه ای ديگر می نوشتم. چنان که امروز به جد معتقدم که برای وزارت فرهنگ ايران مردم سالار آقای استعدادی شاد به مراتب بهتر و خدمتگزارتر خواهد بود تا چنان که جواد منصور، غلامرضا کيانپور، محمدسام، عباس دوزدوانی و مصطفی ميرسليم – از هر دو رژيم مثال آوردم – بودند و به جد معتقدم مجيد رهنما که در روشنی فکرش کسی ترديد ندارد بهتر وزيرعلوم بود وهم آقای کاظم زاده. رضا قطبی برای گرداندن رسانه ملی اش مناسب تر بود. در وزارت اطلاعات سابق – که همان فرهنگ و هنر و ارشاد فعلی باشد – داريوش همايون، سيروس آموزگار، محمد خاتمی، عطالله مهاجرانی و مسجد جامعی به مراتب بهتر بوده اند از آن ها که نام بردم. با وجود آن که چون هنوز به مردم سالاری نرسيده ايم نقش و سهم اين فرهنگی مردان چنان که بايد آشکار نشده است. چه رسد به آينده ای که از ما دور نيست. و دور مباد.