بيست و ششم دى ماه يك هزار و سيصد و پنجاه و هفت خورشيدى سوز دى زهره از كف مى برد. در فرودگاه مهرآباد تهران محمدرضا پهلوى در كنار فرح ديبا پريشان برپاويون سلطنتى گام مى زنند. آنها مى روند تا مسافران بى برگشت هواپيماى ۷۰۷ شوند... شاه و فرح كه هر دو اشك به چشم دارند راهى اند تا سوار بر مركب جت شاهين، فرودگاه مهرآباد تهران را به مقصد آسوان مصر ترك كنند. فرح با كلاه پوستى قهوه اى رنگش مى خواهد تا گرما را فرا بخواند، اما هوا سرد است! به غايت سرد براى خاندان سلطنتى!
در پاويون سلطنتى مشغول استراحت است، او واپسين ساعات حضور در ميهن را دم و بازدم مى كند. حالا ساعت دوازده و سى دقيقه است. شاپور بختيار آخرين نخست وزير نظام سلطنتى كه خود را در آن واپسين دقايق عمر حكومت كودتا، «مرغ توفان» خوانده بود، به همراه جواد سعيد رئيس وقت مجلس شوراى ملى به مهرآباد مى روند تا راى اعتماد مجلس را به اطلاع شاه برسانند. حالا دقايق به سختى سپرى مى شوند. سنگفرش خيابان هاى واپسين روزهاى ماه دى، سخت در غليان است. مردم در انتظارند و رهبر عاليقدر روحانى در فرانسه با هر دم خود آتش انقلاب را تندتر مى كند و برخى از خانواده هاى زندانيان سياسى نسبت به سرنوشت فرزندان خود ابراز نگرانى مى كنند. بسيارى از زندانيان سياسى، حالا آزاد شده اند و برخى همچنان در بند!
در ميانه اين همه اما اعضاى خانواده سلطنتى تقريباً همگى ايران را ترك كرده اند. در خيابان هاى شهرهاى بزرگ ايران سوزاندن لاستيك و زباله توسط جوانان دود خاكسترى و سياه را تا به آ سمان برده. گفته اند كه شاه روزهايى پيش از اين از خواهر دوقلوى خود اشرف خواسته بود كه ايران را ترك كند. او نيز جمع آورى و بسته بندى كليه قالى ها و تابلوهاى بسيار گرانقيمت را در دستور كار قرار داده بود تا آنها را شايد در ژوان له په، يكى از كاخ هايش در منهتن، به خانه اش در خيابان مونتنى پاريس و يا به لندن به خانه فرزندش شهرام بفرستد. گفته اند كه فرح نيز هواپيمايى پر از لباس و اشياى گرانقيمت را راهى آمريكا كرده است.
قالى ها، تابلوها، مبل، الماس، گردنبندهاى مرواريد، انگشترهاى ياقوت، گوشواره هاى زمرد، نيم تاج هاى زنانه و سرويس هاى نقره، همه و همه در راه سفر به آن سوى مرز هستند! نظام دو هزار و پانصد ساله سلطنتى در ايران مى رود تا درهم شكند و قرار بر اين است تا سپيده اى بدمد. به نوشته ويليام شوكراس روزنامه نگار صاحب نام در «آخرين سفر شاه» بسيارى از دوستان و نديمه هاى فرح ديبا پيش از روز بيست و ششم دى ماه ۵۷ ايران را ترك كرده بودند. فريده ديبا، مادر او نيز ايران را ترك كرده بود. «يكى از مستخدمه هايش ازدواج كرده بود و تمايلى به رفتن نداشت. يكى ديگر بسيار مذهبى شده بود. بعدها ملكه گفت: اما در آخر كار به من التماس كرد كه او را همراه ببرم. مى گفت من كسى را ندارم، شما جاى مادرم هستيد. خواهش مى كنم مرا با خودتان ببريد. اما من احساس كردم كه نمى توانم يك نفر ديگر را با اعصاب خراب تحمل كنم. احتياج به يك نفر آرام تر داشتم.» (ص ۵۲) بارى، حالا جعبه اى از خاك ايران همراه بسيار برده هاى خاندان سلطنتى به غرب است. آخرين شاه ايران سخت درگير بيمارى سرطان لاعلاجى است. نه، شخص شاه هيچ نمى داند از اين همه، حتى جعبه هاى داروهاى درمان به دليل اينكه شاه همه آنها را خوب وارسى مى كرده، نام اصلى داروها رويشان حك نمى شده، مبادا «اعليحضرت» متوجه بيمارى خود شوند! بنا به گفته همراهان و شاهدان محمدرضا پهلوى در واپسين ماه هاى پس از قيام عمومى، سخت افسرده و درهم شكسته بوده است. او در اين ماه ها به هيچ روى تسلطى بر اعصاب خود نداشته. بسيارى از ياران و همراهانش نسبت به خارج شدن او از ايران بحرانى صراحتاً به او هشدار جدى مى دهند! اما شاه ديگر قدرت هرگونه پايدارى را از دست داده است. با اين همه انقلابيون و نيز مردم كوچه و خيابان هيچ گاه در مخيله شان هم نمى گنجيد كه شخص قدر قدرت به اين زودى تخت را رها كند و سيستم استبدادى او چنين آسان از هم بپاشد. على امينى درباره اين روزهاى بحرانى و نحوه برخورد محمدرضا شاه با آن روزهاى سرنوشت ساز مى گويد: «شاه آدم باهوشى بود ولى واقعاً ضعف كاراكتر (شخصيت) داشت. يك آدمى بود كه اصلاً نمى توانست تصميم بگيرد. چون آدمى بود كه در موقع آرامش اين مملكت ايده آل بود ولى به محض اينكه به مشكلى بر مى خورد خودش را مى باخت. (انقلاب ايران به روايت راديو بى بى سى _ صفحه ۳۲۶)»!
همايون با شرح و بسط هوشيارى ولى نعمت خود در آن واپسين ماه ها به نكته غريبى اشاره مى كند: «رهبران خود رژيم از پادشاه و نخست وزير مدعى بودند و سعى مى كردند رهبرى انقلاب را از دست [امام] خمينى بگيرند... يك مسابقه اى بود كه طبعاً [امام] خمينى در آن مى برد چون او اصالت داشت. تا دو هفته پيش از اينكه [امام] خمينى به ايران بيايد شاه هنوز در ايران بود و همه كار مطابق ميل [امام] خمينى در ايران انجام مى شد.» حالا اين پهلوى دوم كه روزگارى پس از بيست و هشتم مرداد به حاميان آمريكايى اش گفته بود تاج و تختش را پس از خداوند مديون آنهاست، در گردابى صعب گرفتار آمده، هر حركت او ديرتر از دير آغاز شده و بس دير هنگام كليد خورده است! شايد نبايد رستاخيز را آنگونه در بوق و كرنا مى كرد و شايد اما تاريخ هيچ گاه با اما و اگر و شايد ورق نخورده و نمى خورد. محمدرضا شاه به گواه نزديكان در آن واپسين ماه ها علاوه بر بيمارى جسمى سخت گرفتار خود بزرگ بينى عجيبى شده بود. البته اين خصلت در او سابقه اى سخت ديرپا داشته است.
ژانويه ،۱۹۷۴ آن هنگام كه رودرروى روزنامه نگار صاحب نام جهانى «اوريانا فالاچى» قرار گرفت، هنگامى كه فالاچى به او گفت، به من گفته اند كه زندان ها خيلى پر شده و زندانيان تازه را در پادگان هاى نظامى نگاه مى دارند، آيا راست است؟ راستى در حال حاضر چند زندانى سياسى در ايران وجود دارد؟ او پاسخ داد: «درست نمى دانم. بستگى به اين دارد كه منظور شما از زندانى سياسى چه باشد. مثلاً اگر از كمونيست ها صحبت مى كنيد، من آنها را زندانى سياسى نمى دانم زيرا كمونيست بودن به موجب قانون در ايران ممنوع است. در نتيجه به نظر من يك كمونيست زندانى سياسى نيست بلكه مجرم است. اگر از كسانى صحبت مى كنيد كه مرتكب سوءقصد مى شوند و پيران و زنان و بچه هاى بيگناه را مى كشند، به طريق اولى آنها را هم زندانى سياسى نمى شمارم. من هيچ ترحمى نسبت به اين افراد ندارم. آه، البته من هميشه كسانى را كه اقدام به قتل خودم كرده اند، بخشيده ام!» محمدرضا اضافه مى كند: «اما هرگز كمترين ترحمى براى كه شما نام چريك بر آنها مى گذاريد، يا آنهايى كه به كشورشان خيانت مى كنند، ندارم!...» بارى، بحث و جدل با اوريانا همچنان ادامه مى يابد و اين مصاحبه مشهور بانوى روزنامه نگار نيز در فهرست بلند بالاى كارنامه اش حك مى شود. پر بيراه نيست كه پادشاه سرگردان در دوران تبعيد نيز همه حركاتى كه در ايران روى داده را به كمونيست ها و حزب توده منتسب مى كند، او حتى صراحتاً در گفت وگويى زنان چادر سياهى كه در تظاهرات دوران انقلاب شركت كردند را همان زنان توده اى مى داند كه حالا چادر سياه سر كرده اند!
اما آخرين كنفرانس مطبوعاتى شاه پيش از ترك ايران لغو مى شود. او در گفت وگوى كوتاهى با خبرنگاران در حالى كه سخت در هم شكسته و گريان بود، عنوان مى كند: «همان طور كه در موقع تشكيل اين دولت گفته بودم، مدتى است كه احساس خستگى مى كنم و احتياج به استراحت دارم. ضمناً گفته بودم پيش از اينكه خيالم راحت شود و دولت مستقر گردد به مسافرت خواهم رفت.» آخرين شاه ايران اضافه مى كند: «اين سفر امروز آغاز مى شود. با راى امروز مجلس شوراى ملى كه پس از راى سنا داده شده، اميدوارم كه دولت بتواند هم در ترميم گذشته و هم در پايه گذارى آينده موفق شود و براى اين كار ما مدتى همكارى و حس وطن پرستى را به اشد كلمه احتياج داريم. اقتصاد ما بايد راه بيفتد...» درباره طول مدت مسافرت، شاه مى گويد: «اين بستگى به حالت مزاجى من دارد و نمى توانم آن را الان مشخص كنم.» (كيهان. چهارشنبه ۲۷ دى ۱۳۵۷)
فرح ديبا نيز اظهار اطمينان مى كند كه استقلال ملت و وحدت ملى هميشه پايدار خواهد ماند. حالا ديگر، وقت، وقت رفتن است! شاهنشاه صداى انقلاب ايران را شنيده اند ولى شور و هنگامه اى سنگفرش سرخ دى را فرا گرفته. همه در انتظارند. مهرآباد با نماينده آخرين سلسله سلطنتى در ايران بدرود مى گويد. باد سردى همچنان مى وزد. در ميانه شور رهايى هستند چشم هاى نگرانى كه بيزار از محمدرضا و بساط اويند. شاپور بختيار نخست وزير، وزير دربار و معينيان رئيس دفتر مخصوص و عده اى از نزديكان شاه در فرودگاه مهرآباد حاضر شده اند. شاه و فرح سخت مى گريند، آن دو سوار هواپيما مى شوند و هواپيما با هدايت شخص شاه در ساعت سيزده و يك دقيقه تهران را به مقصد اسوان ترك مى كند. به گواه تاريخ، بسيارى از اطرافيان و كارگزاران نظام سلطنتى از شاه خواسته اند كه در چنين شرايط بحرانى ايران را ترك نكند و بحران را هدايت كند. اما شاه بى عمل عزم رفتن و فرافكنى كرده است. ارتشبد قره باغى در اين باره مى گويد: «در يكى از جلساتى كه من به حضور اعليحضرت رسيدم... به ايشان عرض كردم، در مورد ارتش كه فعلاً مسئوليتش را به عهده من واگذار كرده ايد، اگر اعليحضرت تشريف ببريد، ارتش به اين منوال نخواهد بود و با توجه به اين بحران اين مسافرت، مسافرت عادى نيست و من استدعا مى كنم كه اعليحضرت از مسافرت صرف نظر بفرمايند. برگشتند و به من فرمودند كه چه مى گويى: الان سفير آمريكا با ژنرال هايزر اينجا بودند و از من ساعت و روز حركتم را مى خواستند!» (انقلاب ايران به روايت راديو بى بى سى _ ص ۳۳۰) هايزر در خاطرات خود كه با عنوان «ماموريت مخفى هايزر در تهران» منتشر شده است، ضمن شرح و بسط همه آ نچه در اين ماموريت تاريخى گذشته است بيست ششم دى ماه ۵۷ را اين گونه به خاطر مى آورد: «تلويزيون دفتر قره باغى را روشن كرديم. در حالى كه منتظر بوديم و تماشا مى كرديم، آنها دوران بر باد رفته زمان شاه را به ياد مى آوردند و به طور آزادانه از كارهاى اشتباه شاه سخن مى راندند...
ژنرال آمريكايى چهره درهم شكسته و مستاصل آخرين شاه ايران هنگام ترك وطن را در يك كلمه «احساساتى شدن شاه زمان رفتن» خلاصه مى كند. «شايد داشت به اين فكر مى كرد كه آيا دوباره باز خواهد گشت يا نه؟ من شك دارم از اينكه او اصلاً اعتراف به شكست كرده باشد. اما بسيارى عقيده داشتند كه وقتى هواپيمايش از زمين بلند شد در واقع به معنى آن بود كه تخت طاووس هم از دست رفت...» رهبر انقلاب هنوز به ايران انقلابى بازنگشته اند و هايزر هنوز در تهران است و آماده تا پشت نظام استبدادى بايستد و ناجى شود تاج و تختش را چون بيست و هشتم مرداد در روزهاى بحرانى... كارگزاران اعليحضرت نيز همگى گوش به زنگند!...
خود شاه در «پاسخ به تاريخ» آغاز ماموريت هايزر را اينگونه ياد آورده است: «در اوائل ژانويه سال ۱۹۷۹ (دى ماه ۱۳۵۷) هنگامى كه من هنوز شاه ايران بودم، يكى از نزديكان من خبر شگفت انگيزى براى من آورد و گفت: اعليحضرتا، ژنرال هايزر چند روز است كه در تهران به سر مى برد!»
او مى افزايد:«هايزر پس از خروج من از ايران هم مدتى در ايران بود و ماموريت خود را براى از هم پاشيدن ارتش ايران به خوبى انجام داد.» (پاسخ به تاريخ) او در خاطرات خود كه گويا در آخرين روزهاى حيات واگويه كرده است، وقتى به اعدام ژنرال هاى ارتش شاهنشاهى توسط انقلابيون نظام جديد مى رسد، يادآور مى شود آن زمان را كه وقتى در جريان محاكمه ژنرال ها درباره نقش ژنرال هايزر از آنها سئوال كردند، ربيعى، فرمانده پيشين نيروى هوايى گفته است: «هايزر شاه را مثل يك موش مرده از ايران بيرون انداخت!» با اين همه، ويليام سوليوان، آخرين سفير آمريكا كه پس از ماموريت دو ساله و جنجالى اش در ايران شهره شد، در كتاب خود تحت عنوان «ماموريت در ايران» اين ادعاى شاه را تكذيب كرده و مى گويد، هايزر مى خواست انسجام ارتش ايران را حفظ كند و پس از رفتن شاه فرماندهان نظامى را به اطاعت از بختيار وادار سازد. او مى گويد: «اولين بار شاه به من گفت كه در نظر دارد مدتى به بندرعباس برود و مدتى در مركز نيروى دريايى به سر برد. چند روز بعد گفت كه مايل است به جزيره كيش برود و مدتى در كاخ زمستانى خود در اين جزيره بماند. يكبار هم حرف عجيبى زد و گفت؛ چطور است سوار كشتى سلطنتى بشود و مدتى در آب هاى بين المللى به سير و سياحت بپردازد تا هم از كشور خارج شده باشد و هم از ايران دور نباشد! ولى سرانجام در اواخر ماه دسامبر كه به كلى نااميد شده بود، تصميم گرفت براى مدت نامعلومى از ايران خارج شود و يك شوراى سلطنتى براى انجام وظايف مقام سلطنت در غياب خود تعيين كند.» (ماموريت در ايران- ويليام سوليوان- ص ۱۳۴) سوليوان آن واپسين ساعات و آخرين ديدار با شاه را به خاطر آورده و مى گويد به ياد دارد كه خداحافظى غم انگيزى بود. «دم در دست او را فشردم. هم من مى دانستم و هم خودش مى دانست كه ديگر هيچ وقت برنخواهد گشت. اما هردو اين طور وانمود كرديم كه دارد براى تعطيلات كوتاه مدت از كشور خارج مى شود.» (انقلاب ايران به روايت راديو بى بى سى- ص ۳۳۲) سفير ايالات متحده نيز چون بسيارى ديگر از صاحب نظران بر اين باور است كه به طور كلى هر اقدام سياسى كه شاه مى خواست براى رفع بحران به عمل بياورد، هم ناقص و هم دير بود. «هرچند بايد گفت سير حوادث به قدرى سريع بود و انقلاب ايران در چنان ابعادى گسترش مى يافت كه شايد اقدامات سريع و به موقع شاه هم در آن شرايط به جايى نمى رسيد!...» (ماموريت در ايران- ص ۱۳۵)
شاه خسته كه خود از بيمارى هولناك سرطان بى اطلاع بود، هر روز در حال تحليل رفتن بوده و قدرت اعمال هيچ گونه ابتكار عملى را نداشته است. اين همه در حالى جريان داشته كه رهبر انقلاب در محل اقامت جديد خود در حومه پاريس در مركز توجه مطبوعات و محافل بين المللى قرار داشته.
شاه روزى كه ايران را ترك كرد هرگز نمى توانست تصور كند كه چه خفت و مصيبتى در انتظار اوست. او هنوز باور نداشت كه پس از خروج او از ايران آيت الله خمينى قدرت را به دست خواهد گرفت و در صورت به قدرت رسيدن آيت الله هم حكومت او را پايدار نمى دانست.» (سقوط تخت طاووس _ ص ۸۰) روايت خود شاه ماه هايى پس از روز بيست و ششم دى ماه در گفت وگويى با يك خبرنگار خارجى و نقل حالت غم انگيز خداحافظى اين گونه است: «من از آن واكنش هايى نشان ندادم كه بعضى از شخصيت هاى معاصر يا تاريخ گذشته از خود نشان داده اند. اما شديداً متاثر شده بودم، از حالت اين همه افسران جاافتاده و با قدرت كه مثل بچه هاى كوچك گريه مى كردند. به طورى كه نمى توانستم چيزى بگويم. صدا از گلويم درنمى آمد!» (انقلاب ايران به روايت... ص ۳۳۴)
بارى، حالا روز هاى پرشماره اى گذشته است از آن روزى كه فرح ديبا نزد همسرش رفت تا لزوم يك تجديدنظر اساسى در سياست ادارى مملكت را به او ياد آور شود، آن روز كه شاه سابق ايران نسبت به همسرش نيز بدگمان شد! و فرح ديبا، گريان اتاق را ترك كرد اما اين همه رغبت شاه را براى گردش با هليكوپتر و خلبان خصوصى اش بر فراز شهر كم نكرد. وقتى از پنجره كوچك هليكوپتر بر فراز آسمان تهران مردمان به جوش و خروش آمده آن را ديد، از خلبان خود پرسيد، آيا همه اينها بر ضد من تظاهرات مى كنند؟! و خلبان براى فرار تنها به يك جمله بسنده مى كند: «نمى دانم!» اما او خوب روزهاى پايان را دريافت. حالا جهان متحد با محمدرضاشاه از پذيرفتن ژاندارم بزرگ خاورميانه سر باز مى زند، حتى متحد نزديك نظام سلطنتى، آمريكا نيز آشكارا عدم تمايل خود را به پذيرفتن شاه عيان مى كند در اين ميان تنها انورسادات رئيس جمهور مصر و سلطان حسن پادشاه مراكش پذيراى او مى شوند. به گفته روزنامه نگار و سياستمدار شهره مصرى حسنين هيكل ، حتى يار غار او ملك حسين نيز زير بار ميزبانى اعليحضرت قدرقدرت نمى رود!... درباره اعتقادات شاه حرف و سخن بسيار است. برخى شدت اين روح را در شاه اغراق شده مى دانند و برخى ديگر از صاحب نظران با ادله و مستندات محكمى بر اين همه صحه مى گذارند. مايكل لدين سردبير فصلنامه واشينگتن در كتاب خود «سقوط ناگهانى» به زمان سوءقصد به جان شاه اشاره مى كند و نجات او از اين مهلكه. به گفته لدين، او چون نجات خود را از اين سوءقصد ها به نوعى معجزه و عنايت خاص الهى تعبير مى كرد بيش از پيش به تقدير و سرنوشت و رسالتى كه به خيال خود در روى زمين داشت، اعتقاد پيدا كرد. «شاه به اين اعتقادات خود رنگ مذهبى مى داد، زيرا هم بيشتر براى مردم قابل فهم و هضم بود و هم بدين وسيله مى خواست كم كم نقش رهبرى مذهبى مردم را هم به خود اختصاص دهد، ولى به عقيده كسانى كه از نزديك با افكار و عقايد شاه آشنا بودند او هرگز يك مسلمان واقعى نبوده و به وظايفى كه هر مسلمان بايد به آن عمل كند عمل نمى كرده است.» لدين، ريشه اعتقاد شاه به خدا و آنچه به عنوان معتقدات مذهبى او تجلى مى كرد را بيشتر در دين باستانى ايران و دوران پيش از اسلام مى داند.
اما شاه كه همواره خود را فردى صوفى مسلك مى خواند آن هنگام كه گفته مى شد آيت الله شيخ صادق خلخالى در كار اعزام مردان مسلح به مكزيك براى ترور اوست، در پاسخ به پرسشى درباره اين تهديد ها و امكان بازگشت به ايران مى گويد: «من به خدا اعتقاد دارم. همه چيز به او بستگى دارد. من از كشته شدن ترسى ندارم. من فردى مذهبى هستم.» (آخرين سفر شاه _ ويليام شوكراس _ ص ۳۱۰) و در همين دوران در گفت وگو با روزنامه فيگارو مى گويد: «من عميقاً مذهبى هستم و از روزگار بسيار كودكى چنين بوده ام. بدون خدا من هيچ چيز نخواهم بود. من بنياد هاى يك ملت را كه اصولاً سنتى و محافظه كار بود دگرگون كردم...» واپسين سال هاى نظام سلطنتى مصادف بود با افزايش ناگهانى درآمد نفت كه به گواه صاحب نظران هيچ گونه برنامه اقتصادى صحيح و توأم با درون نگرى هم براى خرج آن پيش بينى نشده بود. سويه ظاهرى ماجرا حركت پرشتاب ايران به سوى پيشرفت و مدرنيسم بود اما تورم و فساد حاصله از آن و نبود آزادى بيان و اختناق سياسى خاصه براى طبقات متوسط، روشنفكران و فرهيختگان معضلات نظام سلطنتى را در واپسين سال هاى حيات به كلافى پيچيده مانند كرده بود.
به هر روى شاه به طور جدى بر اين باور بود كه جهان غرب در اواخر دوران سلطنت او براى تضعيف و سرنگونى او توطئه مى كرده و مى خواسته در خاورميانه با حربه مذهب به جنگ كمونيسم برود! او در آخرين مصاحبه خود با كاترين گراهام و جيم هوگلند كه در اينترنشنال هرالدتريبيون در تاريخ ۲۸ مه ۱۹۸۰ منتشر شد. وقتى در برابر اين پرسش قرار گرفت كه به چه دليل فكر مى كند آمريكا و انگليس عليه او توطئه كرده و در سقوط حكومتش نقش داشته اند، مى گويد: «آنها از سياست مستقل من و نقشى كه در سازمان كشور هاى صادر كننده نفت (اوپك) بازى مى كردم راضى نبودند و از تبديل ايران به يك قدرت نظامى و صنعتى در منطقه دل خوشى نداشتند.» وقتى هرالد تريبيون به او مى گويد علت اصلى مخالفت مطبوعات و رسانه هاى غربى با حكومت او سياست فشار و اختناق و فساد مالى خانواده سلطنتى و اطرافيان خود او بوده او در آخرين روز ها نيز چون گذشته همه اين اتهامات را رد كرده و مى گويد: «اينها فقط بهانه مخالفت با حكومت من بوده است.» هرالدتريبيون مى نويسد: «او ضمن سخنان خود يك بار گفت: در آخرين سال سلطنتم... و لحظه اى تامل كرده جمله خود را به اين ترتيب اصلاح نمود- در آخرين سالى كه در كشور بودم...
گويى هنوز پايان سلطنت خود را باور نداشت.» سرانتونى پارسونز سفير سابق انگليس در ايران در كتاب «غرور و سقوط» مى گويد: با طولانى شدن بحران و وخامت اوضاع، شاه اميد خود را از دست داد. به گفته «پارسونز» شاه هنگام تعيين بختيار به مقام نخست وزيرى به امكان موفقيت دولت او اعتقاد نداشته!
«من هم شانس موفقيتى براى او نمى ديدم. شاه خوب مى دانست كه وقتى از ايران خارج شود، بازى تمام شده است!»
سفير سابق انگليس در نظام سلطنتى مى گويد او متهم شده است به اين كه شاه را در شرايطى كه مى بايست در ايران مى ماند قانع كرده كه كشور را ترك كند. «واقعيت اين است كه خود من هم در آن شرايط از تمايل و آمادگى او براى خروج از ايران غافلگير و شگفت زده شدم... من اين كار را با كمال صداقت و صميميت انجام دادم و هنوز هم به درستى آنچه در آن روز گفته ام معتقدم. شاه در هر حال، و پيش از آنكه حرف هاى مرا بشنود تصميم خود را گرفته بود و مى خواست براى دومين و آخرين بار جلاى وطن كند» (غرور و سقوط- ص ۳۱۹)
شاه شاهان! اكنون تهران را به مقصد اسوان، اقامتگاه زمستانى رئيس جمهورى مصر ترك كرده است. سادات و همسرش در كنار رود نيل آماده استقبال رسمى از شاه بى تاج و تختند، جمعيتى را نيز در اسوان به خيابان آورده اند.
حالا بعدازظهر شانزدهم ژانويه هزار و نهصد و هفتاد و نه ميلادى است. هواپيماى آبى و سفيد ۷۰۷ در حالى بر باند فرودگاه اسوان فرود مى آيد كه در تهران هنگامه اى برپا است! راديو عزيمت شاه را اعلام كرده و تيتر يك كيهان روز سه شنبه بيست و ششم دى ماه ۵۷ با فونت سياه درشت : «شاه رفت» .