داور عزيز سلام
با اين نامت در روزنامه زن آشنا شدم. شايد مرا به ياد نياوري. آنروزها من خبرنگار تازه كاري بودم كه از شوق كار تمام وقت در يك روزنامه، سر از پا نمي شناختم. در آن روزها از تو بسيار آموختم. يادم هست يك روز كه بعد از چندين بار صبوري، كارم با دبير سرويس انتصابي به جر و بحث كشيد، به اتاقت آمدم تا طبق روال روزنامه «زن» با سردبيري كه از همه دبيران به بچه ها نزديكتر بود درددل كنم. آنروز با صبوري حرفهايم را شنيدي و در پاسخ فقط يك جمله گفتي: قدرت خيلي كثيف است حتي كثيف تر از پول.
داور عزيز؛ پاسخت را به «علي جوادي» در سايت گويا خواندم. انتظار داشتم مثل هميشه با متني پر از تسامح و گذشت كه حتي در تلخترين روزها هم رگه طنزش را حفظ مي كند روبرو شوم. مثل پاسخي كه به محمدعلي ابطحي داده بودي. تو مثل هميشه آنقدر نرم و ظريف نوشته بودي كه آقاي ابطحي كه درحقيقت توهين بزرگي به همه زندانيان سياسي كرده بود از گفته پشيمان شد و عذرخواهي كرد. منتظر چنين نوشته اي بودم اما آنچه خواندم سراسر توهين بود و دشنام نه به شخص «جوادي» كه شخصا اورا برنمي تابم كه به يك تفكر و ايدئولوژي. تو در جاي جاي نوشته ات نه «جوادي» كه انديشه او را به باد تمسخر گرفته بودي. فكر كردم حتما طنز نوشته اي . دوباره به آغاز برگشتم اما اثري از طنز نديدم. اين يك فحش نامه بود.
دلم گرفت. براي تمام كساني كه حداقل 100سال است كه به پاي اين تفكر خون ريخته اند. براي تمام كساني كه 100 سال براي اين تفكر مطالعه كرده اند. براي تمام كساني كه دههاسال زير سيطره مخوف ترين و كثيف ترين حكومتها زندگي كردند اما حاضر نشدند اين انديشه را به لجن بكشند.
دلم گرفت. براي گلسرخي،براي دانشيان، براي شكري. دلم براي خواهرم گرفت،آنروز كه بعد از شوي تلويزيوني اعتراف كيانوري گريه كرد. دلم براي برادرم گرفت كه نيمي از سال 60 را در خانه پنهان بود تا بالاخره از وطن آواره شد و در همان آوارگي مرد.
يادم آمد سال 1989 يا 90 بود كه تلويزيون صحنه اي از نمي دانم كدام كشور شرقي نشان داد كه پرچم سرخ را به آتش مي كشيدند و مادر 50 ساله نمازخوانم تاب ديدن اين صحنه را نياورد و گفت براي بالا رفتن اين پرچم خيلي خون ريخته شده سزاوار نيست اينگونه به آتشش بكشند.
و حالا تو داور عزيز بي هيچ تسامح و تساهلي بيرحمانه طرفداران اين پرچم را به باد استهزا و ناسزا مي گيري.
من كمونيست نيستم. اصولا من طرفدار هيچ ايسمي نيستم. من آنچنان از سلطه يك ايدئولوژي برروح و فكر انسان هراس دارم كه حتي با تمام ارادتي كه به فمينيسم دارم هميشه فمينيست بودنم را موكول به هزار اگر و اما مي كنم. من قصد دفاع از كمونيستها را هم ندارم كه خود هزار وسيله و رسانه براي اين كار در اختيار دارند. روي سخن من با توست داور عزيز با تويي كه بسيار مرا آموختي و يادم دادي كه از قدرت بترسم.
با خواندن اين نوشته ات بخصوص آنجا كه آقاي جوادي را به خيل عظيم خوانندگانت توجه داده اي ياد آن جمله ات در روزنامه زن افتادم. داور جان نكند خودت هم قرباني قدرت شده اي؟ من باور نمي كنم. براي من تو هميشه همان داور ساده و دور از نخوتي هستي كه حتي ناشناس ترين خبرنگاران را هم دعوت به خواندن نوشته هايش مي كرد. همان داوري كه هرروز در پايان ساعت پر كار روزنامه، بچه ها بيتاب شنيدن لطيفه هايش بودند. همان داوري كه به راحتي يك كودك باهمه درددل مي كرد.
نمي خواهم باور كنم كه انسانها هيچگاه تغير بنيادي نمي كنند. نمي خواهم باور كنم كه همه انسانها روزي به اصل خويش برمي گردند كه از اين طرز فكر بيزارم. اما اين نوشته از آن داوري نبود كه من از 7سال پيش مي شناسمش. من هيچگاه نخواستم «سيد ابراهيم نبوي» 20 سال پيش را بشناسم و بدانم كه بوده و چه مي كرده. اما اين نوشته گويا از آن او بود.