مدتی است که در قالب مقالات و تئوری های ارائه شده از سوی روشنفکران خرد و کلان کشورمان در رسانه ها نوعی فرار از واقعیت مشهود است. نوعی ساده انگاری و انکار تعمدانه واقعیات اجتماعی-سیاسی جاری در کشورمان که بنوعی در جهت تشدید جو احساسات گرایی آنهم نه در جهت تصحیح ذهنیت خود که تلاش باطل تصحیح ذهنیت اجتماعی و نادیده گرفتن واقعیات رژیم سیاسی ایران در حال شکل گیریست. تئوری های رویایی که با رویکردی احساس مدارانه ما را تا سرحد آزادی پیش می برند اما در هنگام هم آغوشی با تلنگر تعقلی ساده فرو می پاشند و راه نرفته مان را به رخ می کشند. روندی که ادامه آن می تواند لطمات جبران ناپذیری را به پیکره جنبش آزادی خواهی ایران وارد سازد.
اما چرا نمی خواهیم چیز موهومی را قبول کنیم که حتی حاضر نیستیم یک لحظه از ادامه خیال جواب آن را به تماشا بنشینیم؟
چرا نمی خواهیم بپذیریم ما و جامعه ما احتیاج به تجدید نظر در آرا دارد؟
چرا همچنان می خواهیم به تکرار دوران سیاه و تئوری های سوخته انقلابی سالیان دورمان که خیری نیز نسیب ما نکرد بپردازیم؟
همش توجیه! همش فرافکنی! همش ساده اندیشی! و از همه بدتر همش دور باطل و تکرار بی حد و حصر سناریوهای شکست خورده گذشته که از هر چند گاهی مانند سرابی پر رنگ می شود اما هیچ تأثیری حتی بر محافل ساده افکار عمومی داخل ایران نمی گذارد. همش خیالبافی و دستورالعملهای غیر واقعی و در عین حال ادامه روند سرخوردگی عمومی در ایران. در این میان چیزی که مشخص است این است که روشنفکران و تئوریسین های ما نمی دانند چه باید کنند؟ نمی دانند چه رویکردی لازم است تا فضای سرد سیاسی را بشکنند و شُکی را به قدرت و جامعه وارد کنند. این است که با تحلیل های بی مورد و مضحک سعی می کنند حداقل خودشان را قانع کنند که درست فکر می کنند و برای برون رفت از شرایط حاضر ایده جدیدی دارند. شاید هم فکر می کنند اگر تئوری ارائه ندهند و مردم را مشغول ندارند امکان انحراف افکار عمومی و سوء استفاده دیگر جریان ها فراهم خواهد شد!
اما امروز می خواهم جنبش روشنفکریی را نقد کنم که با شعار آزادی می خواهد آینده ایران را دگرگون کند. این جنبش از سال 76 به سرکردگی آزادیخواهان ایدئولوژیست دهه 50 (اعم از آنها که در قدرت مطلقه سهیم شدند و آنها که دستشان از قدرت کوتاه شد و به خارج از ایران متواری شدند) که منجلاب اسلامی را پدید آوردند از خواب 20 ساله بیدار شد و افکار عمومی ایرانیان را در خلاء بی برنامه گی جنبشهای اپوزیسیون (البته اگر بشود اسمشان را اپوزیسیون گذاشت) به خود جلب کرد. درحالیکه این جنبش خود از مدرنیته و پست مدرنیته دم می زد اما کوچکترین توجهی به اولین اصل این دوران که همانا تعقل و خردگرایی بود نکرد. شعارهای بی اساس، وعده های توخالی، استراتژی های آرمانگرایانه باز طعم تلخ مباحث ایدئولوژیک انقلابیون دهه 50 را به ذهن متبادر ساخت. شعارهای فاقد عمل و عمل ها فاقد آگاهی که بقول فانون فقط برای ایجاد بلوا بود.
فتح سنگر به سنگر مواضع مقاومت محافظه کاران، آرامش فعال، فشار از پایین چانه زنی در بالا و رفراندوم تنها نمونه ای از راهکارهاییی بودند که از سوی ایشان ارائه شد. متأسفانه این راهکارها در عین قابل قبول بودن ظاهری غیر از تلفات جانی و سرخوردگی روحی هیچ تأثیری بر ساختار اجتماعی-سیاسی ایران نگذاشت.
اما علت این ناکامی ها را باید در کجا جستجو کرد؟
آیا تمام مشکلات را می توان در عدم وجود شجاعت در مردم ایران خلاصه کرد؟
شاید مشکل در عدم آگاهی مردم ایران است که نمی دانند چه می خواهند؟
بنظر نگارنده عدم توفیق این جنبش را باید در دو عامل و آنهم نه در مردم که در خود بانیان این جریان به جستجو نشست. چرا که این جنبش آزادیخواه در زمانهای بحرانی دچار نوعی استرس و نارسایی فکری می شود، درست زمانی که مردم ما آماده انجام نقش خود در جهت نیل کشور به آزادی هستند دچار سوء تغذیه و در بسیار از موقعیت ها مسمومیت تئوریک از سوی تئوریسین های این جنبش می شوند.
اما دو علت مفروض بر این امر عبارتند از :
اولین علت را می توان در نوع نگاه این آزادیخواهان به مردم ارزیابی کرد زیرا نگاه ایشان به مردم نگاه ابزاری و صرفاً عاملی ست. نگاهی که به مردم نه بعنوان یک رکن اساسی که بعنوان پیاده نظام و بقولی حمال مظالم می نگرد. به این معنی که می پندارند مردم باید مانند روباتها برنامه ریزی شوند و برای برآورده شدن هدف آزادی بدون آگاهی و چون و چرا خود را فدا کنند تا این جنبش به پیروزی برسد بدون اینکه خود ایشان تاوانی بپردازند، بقولی از دور دستی بر آتش می گیرند. این رویکرد از ابتدای ظهور جنبشهای آزادیخواهانه معاصر با تئوری هایشان گره خورده است. نتیجه استفاده ابزاری از مردم همان است که ما در تحولات دهه 50 شاهد آن بودیم یعنی قتل عام روشنفکران ایدئولوژیک توسط حکومت در حال انحطاط و سوء استفاده موج سواران اتوپیاساز از احساسات ناآگاهانه مردم در جهت رسیدن به آمال و آرزوهای محال و در دوران حاضر باز پیگیری همین پروژه اما با این تفاوت که از طرفی تئوریسینها خواهان استفاده از مردم بعنوان قربانی برای اصلاح و تصاحب قدرت و ادامه روند جاری با تغییراتی اندک هستند و از طرف دیگر افکار عمومی به میزانی از آگاهی رسیده که تغییرات گسترده تری را می طلبد و دیگر حاضر به آلت فعل شدن و قدم گذاشتن به کوره راه آرمانهای زمامداران داخلی و خارجی این جنبش نیست.
دومین و شاید اصلیترین علت را می توان در تخیلی بودن یعنی عدم انطباق این راهکار با واقعیت یا عینیت جامعه سیاسی ایران جستجو کرد. اعضای این جنبش از قرار یا هنوز عصر حاضر را نمی شناشند و درک نمی کنند یا هنوز همان انقلابیونی هستند که سال 57 با حرکات احساسی خود روند تحکیم قدرت رژیم حاضر را در ایران رقم زدند. لیکن ما در عصر مدرنیسم زندگی می کنیم و این مدرنیسم بر پایه تفکر و تعقل می گردد نه احساسات گرایی. اگر نگاهی به تئوری های دوران معاصر بیاندازیم می بینیم اکثراً فاقد منطق اند و از آن طرف بشدت رویامدارانه. بطور غریبی هرگاه که از منطق کم آورده می شود به رویا پردازی جولان داده می شود و عقاید خود را بدور از تطبیق با اجتماع، دارای پشتوانه عظیم مردمی می انگارند. اینجاست که روشنفکران تخیلی بعلت قرابتی که با عاطفه دارند وارد وادی تعصب نابجا می شوند و تا صدائی در مخالفت با ایشان بلند می شود سریع و بطور سیستماتیک به مخالفت با آن برمی خیزند و چون عقاید ایشان را رفیع تر از رویاهایشان می بینند به مظلوم نمایی، انگ زدن و توهین ادبی می پردازند و از تختئه آنها فرو نمی گذارند.
فتح سنگر به سنگر مواضع مقاومت محافظه کاران، آرامش فعال، فشار از پایین چانه زنی در بالا و رفراندوم نمونه هایی از تئوری های تخیلی این جریان هستند. رویاهایی که بعلت احساسی بودنشان دارای عقبه اجتماعی و سیاسی نیستند. رویاهایی که بخاطر طبع رویایی بودنشان با هدف اندیشی محض هیچ توجه ای به بستر و راه محقق کردن این تئوری ها ندارند و عملاً بر روی ابرهای تخیل گام برمی دارند. در تمام این تئوری ها عدم راه اندیشی مناسب و توجه به عینیت جامعه ایران بارز است. ازطرفی در برخی از تئوری ها خواست افکار عمومی ایران تعمدانه لحاظ نمی شود و احقاق حداقلی از حقوق مردم در نظر گرفته شده و از سوی دیگر بیانگاری تئوریسین های این جنبش نسبت به تحولات و واقعییات اجتماعی-سیاسی خود را به نابینایی مطلق زده اند. این جنبش بطور دائم یک گام از افکار عمومی ایران عقب است و این شکاف می رود که تبدیل به دره ای عمیق بدل گردد.
متأسفانه تئوریسین ها و نواندیشان انقلابی ما هنوز باور ندارند که در جامعه بسته ایران حتی یک روزنامه آزاد، یک تلویزیون آزاد، یک حزب آزاد و حتی یک مخالف آزاد وجود ندارد تا امکان بسیج نیروهای مخالف حکومت وجود داشته باشد. کشور ما حتی از داشتن یک نهاد دمکراتیک نیز محروم شده است. هیچ جای این رژیم برآمده از خواست ملت ایران نیست که با توسل به آن بتوان در جهت تحقق تئوری های مطروحه از سوی ایشان حرکت کرد. تئوری هایی که معلوم نیست بعد از محقق شدنشان با توجه پیشینه این افراد به چه راه حلهای بطلیموسی ختم شود. جامعه ای که تنها حزب به اصطلاح اصلاح طلب آن خود از وابستگان حکومتی است که دهه اول آن را همین آقایان با قتل عام، ترور، سرکوب و خفقان به پایان بردند. روشنفکرانی که هرگاه عقبه شان (اگر دقت کنید عقبه این آقایان یا فرزندانشان هستند یا دامادشان یا یکی از بستگان) دچار فشار بافت محافظه کار قدرت شد با جنجالهای تبلیغاتی و رایزنی های پشت پرده در جهت متوقف کردن آن از هر تلاشی فروگزار نیستند اما برای روشنفکرانی که بستگی قومی با آنها ندارند هیچ اقدامی صورت نمی دهند. اقدامات ایشان در قبال حنیف مزروعی و امید معماریان را ببینید از آن طرف عکس العمل ایشان را در مورد آرش سگارچی و مجتبي سميعنژاد. آن وقت ایشان فکر می کنند که نظرات و تئوری هایشان حرف مردم است و اگر فردا به حضور مردم احتیاج داشتند با یک ندا مردم به خیابانها خواهند ریخت و انقلاب مخملی برپا خواهند کرد. اما نکته اینجاست که مردم برای تئوری های این جنبش ارزشی قائل نیستند و با توجه به رویدادهای گذشته از ایشان حمایت نمی کنند. بقول ژان مارتن شارکو «نظریه از هر جهت خوب است اما مانع از ایجاد حقایق نمی شود.»
آری ... ما دچار روشنفکری سوسولیستی شده ایم. دچار روشنفکری تخیلی محض و از سر واکردن مسئولیتمان بخاطر انسداد تئوریک حاکم بر جریانات سیاسی اپوزیسیون.
ما دچار مشکل احساساتی بودن در تمام شئون مبارزه مان شده ایم و مبارزات سیاسی با احساسات متناقض است و براساس عقل و خرد قابل توسعه و بسط است. نمونه بارز این جریان روشنفکری تخیلی را در جنگ عراق دیدیم. انسانهایی که بجای تحلیل عقلی به تحلیل احساسی پرداختند و موقعیت را درک نکردند. احساساتی که مرید پرور است و تعصب آفرین در برابر عقلگرایی که استقلال آفرین است در حالی که ما برای حصول آزادی به حصول استقلال و لذا به تقویت عقل محتاجیم.
متأسفانه هنوز بعد از گذشت 25 سال رویهء ایدئولوژیک اندیشی محض از روشنفکران ما رخت برنبسته و حاضر به راه اندیشی در برابر هدف گرایی نیستند. هنوز روشنفکران ما مانند کودکی که راه شناسی را نیاموخته به رویا پروری تحت عنوان تئوری پردازی مشغولند.
دوستان ما به راهکار اصولی و عقل مدارانه نیازمندیم. دوران خواب آلودگی به سرآمده، دوران شریعتی ها گذشته، دوران تفکرات ایدئولوژیک صرفگذشته است؛ ما وارد دنیای مدرن شده ایم که می گوید برای تصحیح ذهنیت باید اقدام کرد نه برای انکار واقعیات اجتماعی. دوران ایدئولوژیک اندیشی سیاسی به سر آمده، دوران اتوپیا سازی گذشته است. اینک ما می دانیم ایدئولوژیک اندیشی بدلیل فراموش کردن راه اندیشی همیشه به خطا رفته و نتایج نامطلوبی را در طول تاریخ پدید آورده است.
تعقل و تفکر را زیر پای رویاهایمان قربانی نکنیم.