۷
احمد موسوی که خود را یک «مبارز کوچک» از «خانوادهی بزرگ چپ» میداند، میپندارد من مجاهدی هستم که چهار جلد کتاب منتشر کرده تا فقط کار «خاکپاشی در چشم کمونیستها» را به انجام برسانم. (البته چنین به نظر میرسد که گویا ایشان چنین قضاوتی را حتا پیش از خواندن کتاب داشتهاند و خواستهاند که هر طور شده مصداقهایی در کتاب بر اثبات ادعای افتراآمیزشان دست و پا کنند. وگرنه فکر نمیکنم هیچ خوانندهی منصفی از کتاب من، چنین مسئلهای را دریافت و استنباط کند.) و همین گویا قصد و انگیزهای میشود که ایشان بیاخلاقی و بیانصافی خود را به تمامی به نمایش بگذارد:
با نویسنده وارد انفرادی گوهردشت شدم و شرح فشارهایی که بر او رفته بود و نحوهی زندگیاش در سلولهای انفرادی که نشان از یک زندگی سالم و با روحیه خوب بود مرا به هم دردی و دوستی با نویسنده کشاند. تا این که نویسنده را از انفرادی جهت انجام مصاحبه وارد بند عمومی میکنند. نویسنده ادعا میکند که تا قبل از ورود به بند عمومی مطلع نبوده که برای مصاحبه برده میشود. با توجه به تیزهوشی و ذکاوت نویسنده که در جای جای کتاب خود را به نمایش میگذارد و در پارهای مواقع حتی خود نویسنده نیز بدان اذعان دارد چطور متوجه درخواست "صبحی" نشده است؟ نویسنده برای بیان این که متوجه درخواست مصاحبه از طرف صبحی نشده ، در صفحهی ۲۳۴ جلد یک می نویسد: در یکی از جمعه شبها که در حال قدمزدن در سلولم بودم ناگهان در باز شد و صبحی و پاسداراناش در آستانهی در ظاهر شدند . . . . صبحی گفت" نترس برای تنبیه نیامدهایم و میخواهیم شما را به بند عمومی منتقل کنیم . . . وقتی به بند رفتید میخواهیم دریافتهایتان را به دوستاتنان بگویید. متوجه منظورش نشدم و پاسداران نیز چیزی نگفتند." نمیخواهم بگویم چرا نویسنده به مصاحبه تن داد. انفرادیهای گوهردشت در سالهای ۶۱تا نیمه ی دوم ۶۳یکی از مخوفترین انفرادیها و دشوارترین شرایط زندان برای زندانیان بود.
البته همدردی با خودم را اصلا باور نمی کنم و چنین انتظاری نیز از ایشان ندارم. به تیزهوشی و فراستم نیز تنها زمانی اعتراف میکند که میخواهد وصلهای بچسباند. خیلی ممنون از لطف ایشان. من اما هیچ گاه از هوش و ذکاوت خودم تعریفی نکردهام، همیشه هم آن را عادی فرض کردهام. از نظر ایشان نتیجهی داشتن یک «زندگی سالم و روحیه خوب» در انفرادی هم اندکی بعد روشن میشود. جهت اطلاع خوانندگان بایستی بگویم: انفرادیهای گوهردشت در آن سالها از نظر من که در آن به سر بردم و بسیاری دیگر، «مخوف» در استانداردهای رژیم نبود. و من که خود در آنها بودم، چنین ادعایی ندارم و معتقدم شرایط آنها بسیار بهتر از بندهای قزلحصار بود. این را در کتاب نیز صادقانه بیان کردهام. حتا از حاج داوود خواستم که مرا به آنجا بازگرداند که خندید و گفت: بری آنجا که از شر ما خلاص شی؟ فکر میکنی برای چی آوردیمتان اینجا؟ این را از این بابت گفتم که خیالتان را جمع کنم که قصد سابقهتراشی برای خودم ندارم، به اندازه کافی از چنین سابقهای برخوردار هستم. در ضمن مسعود امیر پناهی یک زندانی مجاهد دیگر نیز به حاج داوود گفته بود که مجاهدین را قبول دارد و میخواهد به گوهردشت بازگردد، حاج داوود به او نیز گفته بود: کورخواندی برو تو بند. و... میتوانم اسم های دیگری را هم ردیف کنم.
در این دورهی مورد بحث، من بیش از شش ماه در انفرادی به سر برده بودم و با این همه همچنان از روحیهی خوبی برخوردار بودم. در ضمن از بقیه دوستانم بیشتر تحت فشار بودم، چون از من تشکیلات بند را میخواستند. با همهی فشارهایی که وارد آوردند، هیچگاه موفقیتی حاصلشان نشد. البته آقای موسوی مختار است تصور کند که من متوجه منظور «صبحی» رئیس وقت زندان گوهردشت برای انجام صحبت در بند و در حضور زندانیان شده بودم و حالا آن را کتمان میکنم. اما باید از ایشان پرسید که این چه تغییری در صورت مساله ایجاد میکند؟ چون من خودم نوشتهام که در بند صحبت کردم و اینکه چرا صحبت کردم و موضوع صحبت را نیز به تمامی گفتهام. در همان بخش از کتاب که مورد اشارهی ایشان است، اتفاقاً من دقیقاً توضیح دادهام که:
در موقعیت خطیری قرار گرفته بودم. این کارشان در واقع شکلی از «مصاحبه» داشت. شاید حیلهای در کارشان بود که موضوع را با من در میان نگذاشته بودند و شاید موضوع به روشنی برایم مطرح نشده بود و ... در هر صورت هیچ یک از این مسائل در آن موقعیت فرقی در ماهیت موضوع به وجود نمیآورد. باید تصمیم میگرفتم که حرف زدن برای جمع را بپذیرم یا این که دوباره به انفرادی برگردم. اگر موضوع در سلول با من مطرح شده بود، برخورد با آن ساده بود. بهانهای جور میکردم و از انجام آن سر باز میزدم و حساسیتی را هم به وجود نمیآورد، جز آنکه در انفرادی باقی میماندم. ولی حالا موضوع کاملاً فرق میکرد. این بار رنگ و بوی دیگری مییافت. تلاش برای برهم زدن برنامهی تنظیمی آنان به معنی تحریک کردن زندانیان بند بود و میتوانستند مرا به تلاش برای ایجاد حرکت اعتراضی و شورش متهم کنند. باید تمامی این مسائل را در نظر گرفته و در مدت کوتاهی تصمیم میگرفتم. تصمیم میتوانست باعث به وجود آوردن فشار مضاعفی روی زندانیان و خودم شود. در تردید و دودلی به سر میبردم که چه کنم. دوران سخت شکنجه و بازجویی در انفرادی را پشت سر گذاشته بودم و به محیط آن نیز عادت کرده بودم. تقریباً میتوانم بگویم که مشکل چندانی در رابطه با تحمل شرایط انفرادی نداشتم...
سپس دلایل انجام این کار را به روشنی توضیح داده و اثرات آن در بند را نیز با جزییات تشریح میکنم. اما مشکل موسوی جای دیگری است و خوب میداند چه کار میکند. ایشان با تردستی جملهی «در حالی که سلولم را ترک میکرد» را که پیش از جملهی «گفت: وقتی به بندتان رفتید، میخواهیم دریافتهایتان را به دوستانتان بگویید» آمده، حذف کرده است. یعنی جملهای که نشان میدهد که موضوع به وضوح با من در میان گذاشته نشده بود.
به هر حال بچههایی که وضعیت مرا در قبل و بعد از انفرادی رفتن دیدهاند، به خوبی میتوانند در این مورد قضاوت کنند و این که آیا من شکسته بودم یا نه. همه زندگی من در بند مجرد ۶ قزلحصار و درگیریهای روزانهام با توابین نیز مشخص است. اصولاً امکان ندارد کسی که تا چند لحظه قبل به گفتهی آقای موسوی «یک زندگی سالم با روحیه خوب» داشته باشد، بدون زمینههای روانی قبلی، به یک باره بشکند. کسی که چندی قبل شکسته باشد، بعد از آن نمیتواند به گونهای بسیار فعال و پرشور برخورد کرده باشد، به ويژه آنهم در اوج خفقان دوران حاج داوود و در دورانی که تیغ قبر و قیامت و ... روی سر همه بود. چنین چیزی به لحاظ روان شناسی، ممکن نیست. لااقل بازجویان اوین این برداشت را در رابطه با من داشتند که به عنوان شاخصترین فرد یک بند برای بازجویی دوباره به اوین برده شوم. با همه ضعف ها و مشکلاتی که داشتم، با همه انتقاداتی که در این زمینه به خودم وارد میدانم اما هیچ کس در این رابطه از بند ۶ واحد ۱به زیر فشار و بازجویی برده نشد. اینها را به صراحت ننوشتم چرا که هنوز هم خودم را «انسانی معمولی» میدانم با انبوهی از ضعفها و مشکلات و هنوز خود را مانند ایشان «مبارز کوچک» هم نمیدانم. همه کسانی که در بند بودند و زنده هستند، میدانند که من در آنجا نه تنها چیز خاصی نگفتم، حتا به ساده ترین شکل هم، نه انزجار دادم و نه مجاهدین و نه هیچ گروه دیگری را محکوم کردم. به همین خاطر بعدا مهر و محبت زندانیان به من حتا بیشتر هم شده بود. اتفاقا یکی از کسانی که بیش از همه در آن روزها مرا مورد لطف و مرحمت و مهربانی خود قرار میداد، رضا عصمتی از وابستگان کومله بود. در آن شرایط، همان صحبتهای در بندم شده بود بلای جانم. اگر زندانمان را تغییر نمیدانند دوباره به خاطر همان صحبتها، بایستی زیر فشار میرفتم. این چیزی نیست که بخواهد از چشم دهها زندانی آن روزها به ویژه کسانی که با من هم اتاق بودند و زنده هستند، پنهان بماند. من در کتاب شرح دقیق گفتههایم را نیز دادم. اما آیا مشکل اصلی ایشان این است؟ به نظر من نه! مشکل موسوی و امثال ایشان آنجاست که من موضوع قهرمانآفرینی و قداستتراشی را به چالش کشیده و از جمله در مقدمهی کتابم به صراحت اعلام داشتهام که:
تلاش کردهام تا در کنار افشای جنایات رژیم خمینی، زندانی سیاسی و گروههای سیاسی را نیز از عرش به فرش آورم و در میان مردم و در کنار آنها قرار دهم. چرا که زندانی سیاسی و گروههای سیاسی تافتهی جدا بافتهای از مردم نیستند.
اظهارات احمد موسوی در رابطه با چگونگی بیرون آمدن من از قبر و تابوت و ... نیز نمونهای دیگر از نوع برخورد ایشان با کتاب «نه زیستن نه مرگ» است و نشان میدهد که به واقع کتاب را با چه انگیزه و قصدی خوانده است. با مقایسه همین بخش از کتاب من با روح حاکم بر نوشتهی ایشان، میتوان به خوبی پی برد که چه کسی در صدد ساختن چهرهای «قهرمان» از خود است، من یا ایشان و امثال ایشان. من با اینکه در همهی شرایط زندان، مقاومتم بارها بیش از مدعیانی مانند آقای موسوی بوده است، اما از بیان نقطه ضعفهایم هرگز ابایی نداشتهام. چرا که قصدم انتقال این تجربهها به دیگران بوده است تا تصویری درست و واقعی از زندان و شکنجه و مقولههایی مانند ضعف و مقاومت به دست داده باشم. معمولاً کمتر کسی که خاطرات زندان نگاشته، به گفتن این مسائل نزدیک شده است. در کتاب در بخش «شکنجه» این مسئلهها را بر پایهی تجربههایم، تا حد توان بیان کردهام.
باید بگویم من در آنجا دچار بحران روحی که به بریدن منجر شود، نشده بودم. هر چند دغدغههای روحی و تضادهای ذهنیام را توضیح میدهم. در این بخش از کتاب اتفاقاً تلاش میکنم تا نشان دهم انسانی که در زیر فشارهای طاقتفرسا قرار میگیرد، با چه مونولوگ روانیای سر و کار پیدا میکند و چگونه در ذهناش به دنبال توجیههایی میگردد که آن را دستاویزی برای گریز کند. در کتاب این مسئله را تا آنجا که به خاطر دارم به طور مبسوط توضیح میدهم تا شاید در آینده مورد بررسی کسانی که در این رابطهها تحقیق میکنند، قرار گیرد. نمیدانم آیا ایشان شکنجه به معنای اخص آن و با «معیارهای رژیم» شدهاند یا نه؟ نمیدانم احساسشان در آن موقع چه بوده است و در کتاباش تا چه حد حقیقت را گفته است و به چه قصدی. هنوز کتاب «شب به خیر رفیق»اشان را که قرار است در بیاید، نخواندهام.
به ظاهر مشکل ایشان این است که من «جزییات بازجویی» را نگفتهام و مشخص نکردهام که «چند ساعت یا چند روز بازجویی» شدهام. البته این ظاهر امر است. اما جالب اینجاست که اتفاقاً در کتاب، من در شرح وقایع شکنجه و بازجویی دوبارهام در اوین، دلایل بازجویی مجدد را به طور مبسوط توضیح میدهم. در سال ۶۲-۶۳ به خاطر سرکوب جریانهای سیاسی در داخل کشور، بازجویان سرشان خلوت شده بود، به همین دلیل پرداخته بودند به مسايل داخل زندان و به اصطلاح کشف تشکیلاتهای داخل زندان. من بطور مشروح وقایع مربوط به فرارم از دست آنان و بازگشتم به قزلحصار را توضیح دادهام و این که بازجوییهایم در ادامهی بازجویی قبلی بوده است. به هر حال میتوان منتظر شد و دید که ایشان به کدام یک از این سؤالات در رابطه با خود در کتاباش پاسخ داده است. و این که تا کجا و چه حد «ریز بازجویی» هایش را بیان کرده است. هیچ یک از آنهایی که در قبرها نشسته بودند، موقعیت مرا نداشتند و در آن شرایط از مواضع جریانشان دفاع نکردند. شاید برای خوانندگان گرامی این نوشته، از آنجایی که بتوانند تصویر روشنتری از شرایط آن دوره، موقعیت زندانها و وضعیت زندانی داشته باشند، ضروری باشد که مسئلهای را در میان بگذارم. در دورهی مورد بحث آنقدر با ضرب و شتم (روزها) وادارم کرده بودند سرپا بایستم که دیگر زمان و مکان را هم گم کرده بودم. کسانی که ۲۴ ساعت بدون خواب سرپا ایستادهاند، به خوبی میدانند روزها سرپا ایستادن آنهم در یک شرایط بحرانی روحی و جسمی و بعد از پشت سر گذاشتن بیش از شش ماه انفرادی با جیرهی شکنجه و کتک از سوی لاجوردی در گوهردشت(فقط هفت بار در ماه رمضان ۶۲ و در همین حدود در ماه محرم) و سپس مجردهای قزلحصار، بازجویی و شکنجههای اوین و بازگشت با بدنی آش و لاش به قزلحصار و حضور در قبر و قیامت یعنی چه؟ هر ساعتش، یک روز است. زندانی به خاطر سرپا ایستادن و بیخوابی زیاد، دچار نوعی از هالوسیناشون (دچار وهم و خیالات شدن) و تشنج میشود. من در چنین موقعیتی قرار داشتم و به دلیل ضربه های متعدد به سر و همچنین اختلالات مغزی دچار حملات شدید صرع شده بودم و متأسفانه بخشی از خاطرات آن روزهایم را نیز از دست دادهام و یا چون شبحی در ذهن دارم تا جایی که گاه در واقعی و غیرواقعی بودن آن نیز شک میکنم. بعضی اوقات تصور میکنم اوهام و خیال است چون به هنگام سرپا ایستادن از این اوهامها زیاد داشتم. من بخش زیادی از فشار یک بند را (مجرد ۶ واحد۱) که اتفاقاُ از نظر مسئولان یکی از خطرناکترین بندهای زندان بود (در مدت کوتاهی فقط مسئولان زندان چند مسئول بند را عوض کردند چیزی که در بندهای دیگر سابقه نداشت) تقریباً یک نفره تحمل کرده و دم نیاوردم. شهدا رضا محمدی بهمنآبادی و مهشید رزاقی نیز بعدها به من پیوستند، در حالی که هیچگاه دوباره بازجویی نشدند و تنها شرایط قبر و قیامت را سپری کردند. میخواستند من را تا مرز بریدن سرپا نگاه دارند، با تعدادی این کار را کردند و من شکستن آنها را بعد از یک هفته و دو هفته دیده بودم و کل این ماجرا را در کتاب توضیح میدهم. البته محتوای بحث ایشان و نوع پرسشهاشان به خوبی نشان میدهد که ایشان چنین تجربههایی را از سر نگذرانده و مطمئناً به چشم هم ندیده است و بعید میدانم حتا پیش از این نیز شنیده باشد! ایشان که خود را یک «مبارز کوچک» میدانند، بهتر است که برای خوانندگانشان روشن کنند که کدام فشار «ویژه» و کدام یک از این فشارها را که من و امثال من در دوران حاج داوود متحمل شدهایم، از سر گذرانده است؟ و اینکه آیا به قبر و انفرادی و تجدید بازجویی و سرپا ایستادنهای متوالی و... هم برده شده است یا نه؟ من دو بار دادگاهی شدم یک بار در سال ۶۱ و بار دیگر با کیفرخواست جدید در سال ۶۴. لابد دلیلی هم از سوی مقامات دادستانی و دادگاه انقلاب وجود داشته است؟ اگر پاسخ ایشان به این سؤالات منفی است و به همان یک بار بازجویی و دادگاه در ارتباط با ایشان اکتفا کردند، باید توضیحی داشته باشند که چرا در مورد ایشان چنین نیازی پیش نیامد؟
با این همه، قصد من گفتن از مقاومتهایم نبوده است و در کتابم، به سادگی از کنار آنها گذشتهام و خود را تنها انسانی معمولی خطاب کرده و نخواستهام تاج سر عالم باشم. شاید روایتهای آقای موسوی از زندان و تجربههاشان، این مسئله را روشن کند تا بدانیم «انصاف و اخلاق انسانی»ای که مدام از آن دم میزند، کدام است.
برای من اصلاً عجیب نیست چرا احمد موسوی هیچ اشارهای به جاهایی که در کتاب در رابطه با ضعفهایم نوشتهام، نمیکند و چرا تمام تلاشش این است که نقاط قوتام را زیر سؤال ببرد و آنجایی که واقعا مقاومتی هم به خرج دادهام، موضوع را مشکوک نشان دهد؟ به نظر من پاسخ این پرسش در گرو بررسی شیوهی مکانیسم دفاعی ایشان و امثال ایشان نهفته است. قهرمانگرایی محض! اینکه مردم هنوز باید سرنوشتشان را به دست قهرمانان بسپارند! ایشان از یک طرف تلاش میکند، بگوید مقاومت من را میستاید (در حالی که خودم چنین احساسی در رابطه با خودم ندارم و تنها به خودم نمره قبولی میدهم، همین) و از طرف دیگر در حالی که حتا یک روز هم با من نبوده است، میخواهد ثابت کند که من قرار بوده در مصاحبه بهجای دفاع از مجاهدین و مواضع آنها، در محکومیت مجاهدین صحبت کنم! و در لفافه به خوانندهاش چنین القا میکند که گویا همکاری هم کردهام! کسانی که کتاب مرا خواندهاند، در ارتباط با شرایط سخت قیامت و قبر و نوع برخورد و توضیحاتی که در این زمینه دادهام، لحظهای در آن، آنچنان که ایشان مدعی است، ضعف و زبونی نمیبینند. من علیرغم ضعفهایم، از همهی آنهایی که آقای موسوی نام بردهاند، لااقل اگر ثابت قدمتر نبودم، کمتر نبودم. و کسی را هم سراغ ندارم که در دوران سخت حاج داوود و در آن شرایط فشار حاضر شده باشد از عقایدش دفاع کند. تازه در نظر داشته باشید که این حرفها در ارتباط با مجاهدین است. نمیدانم آیا این واقعیت را هم کتمان میکند که ضدیت رژیم با مجاهدین بیش از همه جریانهای دیگر بوده است؟ و فشار روی افراد وابسته به این سازمان بیش از جریانهای دیگر بوده است؟ این را از زاویه برتر دانستن این گروه یا آن سازمان نمیگویم. دلیل ضدیت وحشیانهی رژیم بر ضد مجاهدین بسیار روشن بود. سازمان مجاهدین در سطحی وسیع و با نیرویی قابل توجه همچنان درگیر مبارزهی مسلحانه با رژيم بود و در آن زمان با آن پایگاه تودهای که در میان مردم داشت، رژيم آنها را خطری بسیار جدی برای بقای خود میدانست.
آقای موسوی واقعیت گفتوگوی من با حاج داوود را که در کتاب به آن پرداختهام، مورد پرسش قرار میدهد. در صورتی که من در کتاب به طور مشروح توضیح میدهم که حاج داوود به خاطر کدام منافع و بر چه اساسی، دفاع من از مجاهدین(آنهم به شکل رقیق و ضمنی) در آن لحظه را تحمل میکرد و با این کار میخواست از من چه استفادهای ببرد. و به طور مشروح توضیح میدهم به چه دلیل و با کدام محمل از زیر بار انجام مصاحبه به نفع مجاهدین سرباز زدم.
ایشان نتیجهگیری میکند مصاحبه تنها در محکومیت جریانهای سیاسی است و نه دفاع از جریانی! از کجا چنین حکمی میتوان صادر کرد؟ ولی او توضیحی نمیدهد اگر چنین چیزی بود، چرا از من مصاحبهی مزبور را نگرفتند؟ من که خودم در کتابم نوشتهام از کسانی که میشکستند، بلافاصله مصاحبه میگرفتند و ایشان هم حتماً به چشم دیدهاند. مقامات زندان از کسی که میپذیرفت در محکومیت جریانش مصاحبه کند، بدون انجام مصاحبه نمیگذشتند. به ویژه اگر این فرد یکی از افراد شاخص بند مجرد ۶ واحد ۱ بوده و مصاحبهاش به نفع رژیم، میتوانست تأثیراتی را لااقل روی کسانی که او را میشناختند، داشته باشد. اینکه چرا ایشان به خودش هم دروغ میگوید، به نظر من باز بر بستر همان مکانیسم دفاعی قابل بررسی است. من آن روزها و لحظههای پر از دغدغههای خاطرم را برای انجام یا عدم انجام مصاحبه با حاج داوود در دفاع از عقایدم، در کتاب به ریزترین شکل بیان کردهام و اتفاقاً باز کردن این مسئله را از زاویهی تجزیه و تحلیل کردن شرایط روانی انسانی که در زیر شکنجههای شدید قرار دارد، ضروری میدانستم. بسیاری از زندانیان آن روزها و مواضع من در مقابل زندانبانان و توابان را به چشم دیدهاند. اگر من و یا هر کس دیگری، هم مانند آن زندانیان کذایی که ایشان نام بردهاند، درهم شکسته بودم، چگونه میشود که چند ماه بعد در بند و در حضور صدها زندانی به دفاع از عقاید در ارتباط با «نظریه تکامل» و ... بپردازم؟ این هنگامی اتفاق افتاد که یک آخوند حوزه علمیه قم در پاییز ۶۳ رد «نظریه تکامل» را در بند تدریس میکرد و همهی افراد بند در آن شرکت میکردند. دفاع من از نظریه تکامل در حالی بود که تا آن روز از هر اتاق بندی که متعلق به زندانیان چپ بود، یک نفر خزعبلات آخوند کذایی را در ارتباط با «رد نظریه تکامل» از پشت میکروفونی که به این منظور در جلوی بند قرار داده بودند، تکرار کرده بود. البته دلایل انجام این کار را در کتاب توضیح داده و انتقادی هم به «فرادستانی» که سکوت کرده بودند، نکردهام. من در آن زمان در اتاق ۲۱ بودم و ۲۰ اتاق چنین کرده بودند و بند دارای ۲۳ اتاق بود. یک اتاق به آبدارخانه تعلق داشت.
کسی که درهم شکسته است، قاعداً نمیتواند روزی ۱۴ تا ۱۶ ساعت برای دیگران (از جمله دهها نفر از رفقای شما) کلاس درس بگذارد و یا آن برخورد را در جمع با حسین شریعتمداری کند که مجبور شود جل و پلاسش را جمع کرده و بند را ترک کند و یا بعدها با میثم، رییس زندان برخورد کند و ... بسیاری از زندانیانی که شاهد این ماجراها بودهاند، هنوز زنده هستند.
مهم اینجاست که ایشان از کجا با این قاطعیت میگوید که من کم آورده بودم و یا نتوانستم شرایط را متحمل شوم؟ آیا کسی که اعلام میکند که حاضر است با حاج داوود به بحث بپردازد، کم آورده است؟ چه مسئلهای ایشان را وادشته است که به چنین نتیجهگیریای برسد؟ از میان دوستانشان که در آن روزها با من بودهاند، نمیدانم کدام شاهد را سراغ دارند که لااقل به اندازه من مقاومت کرده باشد؟ اگر زمانی از فرط فشار طاقتفرسا به جای زانو زدن و شکستن و ... با یادآوری خاطرهی تابناک موسی خیابانی سرپا ایستادم و چشم در چشم حاج داوود و دستگاه اختناقش ایستادم ، شکستن و بریدن است، خوشا به حال شکستگان و بریدگان. آیا این نگاه، انسانی نیست که میگویم لابد آنهایی که بریدند از من بیشتر زیر فشار رفته بودند؟ این ناشی از همدردی من با شکستگان است که میدانم و مطمئنم که اکثریت آنها فشار کمتری از من متحمل شده بودند. من از آنجایی که به بازگویی واقعبینانهی روایتها ایمان دارم، میگویم اگر حاج داوود به دادم نرسیده بود، معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارم بود. این نگاه دقیقاً ضد قهرمانسازی است.
ایشان باید پاسخ دهند که کجا من در هم شکستگان را محکوم کردهام؟ من حتا به صراحت بارها نوشته و گفتهام و در کتاب آوردهام که کسی که در آن شرایط نبوده، کسی که شکنجه نشده است و آن شرایط خوفناک را تجربه نکرده است، حق ندارد در رابطه با آنها قضاوت کند و از شکسته شدنشان در زیر شکنجه بگوید. من در صفحهی ۷۳ جلد ۲ کتاب نوشتهام:
قصدم توجیه ضعف ها نیست، ولی بدون شک افرادی که آن شرایط را تجربه نکردهاند، به هیچ وجه نباید کسانی را که تاب تحمل آن شرایط را نداشتهاند و در نتیجه، گاه اعمال غیر انسانی از آن ها سر زده، مورد عتاب و سرکوفت قرار دهند!
اما اگر از کسانی که خدا را بنده نبودند و در بندها بارها به بایکوت دیگران دست زده بودند و با کمترین فشاری (در مقیاس رژیم) به سرعت به زندانبان دیگران تبدیل شدند، انتقادی کرده و یا وضعیتشان را گزارش دادهام، بر پایهی پیشگیری کردن از تکرار تبدیل ساده آدمی به یک جانی بوده است؛ که این پروسه به سادگی آب خوردن صورت نگیرد. کسانی که زندان بودهاند، آن دوران را خوب به خاطر دارند. آیا من مانند آنها بودم. زندانیانی که مرا همسنگ آنها قرار میدهید، زندان بان شده بودند. دوستانشان را شکنجه میدادند. راه های چگونه بیشتر فشار آوردن را به زندانبانان میآموختند. قضاوت را به خوانندگان وا میگذارم چه کسی از «روحیه انتقام گیری» برخوردار است. هیچ یک از اینان پس از برداشته شدن فشار، برنگشتند. در کتاب، آنجایی که احمد موسوی ظاهراً برخورد من را «خاک پاشیدن در چشم کمونیستها»، مینامد، آوردهام که تعدادی از مجاهدین نیز شکستند ولی تعدادشان کمتر از زندانیان مارکسیست بود (منظورم زندانیان زن در قیامت است.) من این گزارش را بطور مشخص در رابطه با مسئلهای خاص آوردهام و اگر پای دفاع از حقی به ناحق تحریف شده در میان نبود، امکان نداشت آن را به زبان بیاورم و یا در کتابم بنویسم.
احمد موسوی مینویسد:
نویسنده از آغاز دستگیری هر آنجا که تاریخ زمانی به طور مشخص مربوط به خودش است و دیگران نمیتوانند از آن با خبر باشند از ذکر تاریخ دقیق خودداری میکند اما هر آن جا که تاریخ زمانی مربوط به جمع زندانیان میشود و یا با کمک گرفتن از قرینه سازی میتوان به تاریخ آن دست پیدا کرد به طور دقیق به ذکر روز تاریخ میپردازد. برای نمونه نویسنده از تاریخ دستگیری خود تنها به صورت ابهام از دی ماه سال ۶۰ نام میبرد که می تواند از ۱ تا ۳۰ دیماه باشد اما تاریخ انتقال به گوهردشت را که همراه با زندانیان دیگر است به طور دقیق "بعد از ظهر شنبه ۲۴ مهر ماه ۶۰ ( که باید ۶۱ باشد) ص ۱۵۸ جلد اول، بیان می کند. از ذکر تاریخ رفتن خود به انفرادی گوهردشت فقط با عنوان"ساعت ۱۱ و پانزده دقیقهی شب، بعد از اعلام خاموشی" یاد میکند، ص ۱۸۸ جلد اول، و خواننده میبایست با مراجعه به صفحههای قبل حدس بزند که احتمالا فروردینماه ۶۲ بوده است و نیز تاریخ برگشت از انفرادی را تنها با نوشتن:"در یکی از جمعه شبها که در حال قدم زدن در سلولم بودم ناگهان در باز شد و صبحی و پاسدارانش در آستانهی در ظاهر شدند..." ص ۲۳۴ جلد اول ، بیان می کند و این بار حتا نمیتوان به تاریخ ماه اش هم دست پیدا کرد. اما تاریخ انتقال از گوهردشت به قزلحصار به طور دقیق"در شب یلدای ۱۳۶۲" ص ۱ جلد ۲، قید میشود. تاریخ رفتن مجدد به بازجویی اوین به صورت" بعد از گذشت یک سال و اندی دوباره به اوین بازگشتم" ص ۴۴ جلد ۲، بیان میشود. این بار نیز حتا تاریخ ماهی که به اوین میرود معلوم نمیشود و فقط خوانندهی کنجکاو و جستجوگر است که باید بتواند در لابلای صفحات و جملات دریابد" در نیمههای اسفند ماه" ص ۵۶ جلد ۲، آخرین روز بازجویی را در اوین پشت سر میگذارد و به قزلحصار برمیگردد که با ورود به قزلحصار توسط حاج داوود و ایادیاش به قیامت فرستاده میشود.
چنانچه ملاحظه میشود احمد موسوی باز هم ظاهراً چون و چرا کرده است که چرا تاریخ دقیق بعضی وقایع مربوط به خودم را ننوشتهام. البته با یک نگاه کلی در کتاب مشخص میشود که دهها تاریخ در رابطه با خودم را نوشتهام. اما مسئله اینجاست که احمد موسوی اصلاً هدف و انگیزه اصلیای که مرا به نقد و بررسی کتابهای خاطرات زندان واداشته و روح حاکم بر آن نقدها را درنیافته، یعنی توان دریافت آن را نداشته است. و بخاطر همین هم فکر کرده است که حالا که ایرج مصداقی به تاریخهای داده شده از طرف این و آن، ایراد گرفته، من هم به او ایراد بگیرم. این یک دید و برخورد سطحیگرانهی محض با کتاب «نه زیستن نه مرگ» است. بحث من با نویسندگان این کتابها و بازخوانی نوشتههاشان، نه بر پایهی بهانهگیریهایی از این دست و یا موردهای اخلاقی و اتهامزنی، بلکه بررسی نوعی از فرهنگ سیاسی را در نظر داشته تا مسئلهی واقعیتگرایی و ذهنیگرایی در این فرهنگ را به چالش برکشم. این روح حاکم بر تمام تأملاتی است که من بر این کتابها داشتهام. و اتفاقاً برای این که سوءتفاهمی هم پیش نیاید بارها تأکید کردهام که به هیچوجه قصد برخورد اخلاقی و یا شخصی و سازمانی با نویسندگان محترم این کتابها در میان نبوده است. من این تاریخ به ارث برده را، این مرده ریگ را ، این تاریخی را که در حال نوشتن آن هستیم، به چالش کشیدهام. برخورد من با مسئلهی ارقام و آمار و ... نیز تنها از این زاویه بوده است و تأثیری که این مسائل بر نگاه و اندیشهی ما داشته و سپس تحلیلهایی که بر پایهی آن شکل گرفته و میگیرند، بوده است. یعنی گشودن دریچهای به یک بحث نظری.
اگر من در متن مثلاً نوشتم در دیماه ۶۰ دستگیر شدم و ننوشتم ۲۹ دیماه دستگیر شدم، در ثبت تاریخ تغییری ایجاد شده است؟ چه حقیقتی در پرده مانده است؟ تازه حکم دادگاهم را نیز دارم. تاریخ دستگیریام در آن نوشته شده است، میتوانم با رجوع به آن بنویسم. اول دی دستگیر شده باشم یا ۳۰ دی چه فرقی به حال ایشان و خوانندگان میکند؟ گیریم که ۳۰ دی؛ آیا تحریفی در تاریخ شده است؟ برای کسی که یک دهه زندان بوده، چند روز کمتر یا بیشتر چه فرقی میکند؟ شما در ذهن خودت همیشه آنچه را که به ضرر من است، بگیر. اگر بنویسم ۲ اردیبهشت به انفرادی رفتهام، دردی از ایشان دوا میشود؟ من در روایت مورد بحث، همهی آنچه را که در عید نوروز ۶۲ و سیزده بدر و ... اتفاق افتاده، توضیح دادهام. مگر ایشان مدعی شود که موعد عید و سیزده بدر را نمیداند! اما گویا خوشبختانه! میداند و برای همین هم تصور کرده است در فروردین به انفرادی رفتهام. در آن روایت من توضیح مشروحی در رابطه با تحولات بعد از عید نوروز و به انفرادی رفتن مسئول بند و انتخاب مسئول بند جدید و رابطه من با او و ... میدهم و ایشان هم به خوبی میداند همه اینها بعد از عید و سیزده بدر انجام گرفته است. آیا همهی این فعل و انفعالها جایی را به لحاظ زمانی در ذهن احمد موسوی نمیگیرد؟ اگر ایشان به اشتباه تصور کرده است که چند روز زودتر و در فروردین به انفرادی رفتهام ، باید پرسید که این چند روز بیشتر ماندن من در انفرادی چه مشکلی بر مشکلات ایشان و یا خوانندهی کتاب میافزاید و یا چه اعتبار و ارزشی به راوی افزوده و یا از او کم میکند؟ من نگفتم دقیقا چه تاریخی از انفرادی بیرون آمدم؛ حق با شما، آیا مشخصا ننوشتم شب یلدا به قزلحصار منتقل شدیم؟ بعد فاصلهی بین از انفرادی در آمدن و به قزلحصار رفتنم را با شرح ریزترین وقایع توضیح ندادهام؟ ایشان به ظاهر بحث میکند که معلوم نیست چند وقت انفرادی بودهام. ولی آیا وقایع محرم سال ۶۲ را توضیح ندادهام. گیریم نمیداند که محرم مصادف با چه ماهی بود. اما در رابطه با وقایع مهرماه و بعد از آن که به صورت مشروح در کتاب شرح دادهام، چه دارد که بگوید؟ و در این رابطه که یک بار در پاسخ پاسداری که میخواست سلولم را تغییر دهد، بطور مشخص گفتم: که ۶ ماه است انفرادی هستم. در همین بخش در ظرف توضیحی مفصلی که در رابطه با زندگیام در انفرادی و آنچه که در این مدت رخ داده، نوشتهام، به روشنی میتوان دریافت که لااقل بیش از ۶ ماه انفرادی بودهام. اما با گفتن این که: من فکر میکنم در ۲۷ آبان از انفرادی در آمدم، آیا مشکل ایشان حل میشود؟ و عطش کنجکاوی ناپرسشگرانه و غیر جدی ایشان فرو مینشیند؟ نمیدانم با دانستن این موضوع، چه تغییری در صورت مسئله ایجاد میشود؟ آیا اینکه نوشتهام در ۲۴ مهرماه ۱۳۶۱ از اوین خارج شدم و بعد از یک سال و اندی به اوین بازگشتم و وقایع ۱۲ بهمن ۶۲ و پس از آن را در زندان قزلحصار با جزییات توضیح دادهام، مشخص نمیسازد چه ماهی ممکن است به اوین رفته باشم؟ در آخر بهمن یا اول اسفند به بازجویی اوین رفتم، و همان طور که خود ایشان هم تصدیق کرده است، نوشتهام نیمههای اسفند ساعت حوالی ۹ صبح از اوین به قزلحصار بازگشتم. در ادمهی مطلب نوشتهام که بلافاصله به قبر منتقل شدم. نمیدانم آیا ایشان تصور و میتواند درک ملموسی از منتقل شدن از شکنجهگاه اوین به قبر داشته باشد و بفهمد تحمل کردن این فشارها یعنی چه؟
میتوان پرسید که اگر چنین کتابی را دوست و هم تشکیلاتیاش نوشته بود آیا باز هم اینگونه با آن برخورد میکرد ؟ در دوم خردادماه ۷۰ آزاد شدم. وقایع اردیبهشت را در کتاب توضیح داده و سپس گفتهام چند روز بعد در خردادماه آزاد شدم. گیریم که من بین ۱ تا ۳۱ خرداد آزاد شدم. من خاطراتم را در کتاب «نه زیستن نه مرگ» بصورت واقعی و بر اساس تاریخ تقویمی نگاشته تنظیم کردهام و تقدم و تأخر روایتها نیز حاکی از تاریخ تقویمی آنها هست. ولی من فکر نمیکنم که حتا وجود این تاریخها هم بتواند مشکل ایشان را حل کند.
نمیدانم چرا احمد موسوی به تاریخ مهم دیگری که مربوط به آزادی من پس از دستگیری اولم در ۶ مهرماه ۶۰ بوده، اشاره نکردهاست! چرا که در آنجا نیز به روشنی صحبت نکردهام. جای تعجب است که چرا ایشان در مورد آن چیزی نپرسیدهاند و سؤالی مطرح نکردهاند؟ من در کتاب دو جا اشاره کردهام که یک بار دیگر نیز دستگیر شده بودم. جهت روشن شدن ایشان در ارتباط با آن نیز بایستی بگویم: من قصد ساختن چهره از خودم نداشتم. به همین دلیل حتا در کتاب به شکنجههایی که در بار اول دستگیریام شده بودم نیز اشارهای نکردهام. اصلا هر کجا به شکنجه و ضرب و شتم در رابطه با خودم رسیدهام، کمتر صحبتی کردهام. در دستگیری اولم، در خیابان توسط دختر عمهام به عنوان «عضو مجاهدین»! شناسایی شده و متعاقب آن دستگیر شده بودم و برای یافتن سرنخی از من، شدیدا تحت فشار قرار گرفته بودم. نمیدانم آیا تصوری از شکنجه در روزهای پس از ۵ مهر ۶۰ در ارتباط با یک زندانی مجاهد را دارند یا خیر؟ یک ماه پس از آزادی وقتی یکی از آشنایانم قصد تزریق آمپولی به من را داشت تازه متوجه آثار شکنجه روی بدنم شد. من تا کنون هم چیزی در این باره به کسی نگفته بودم. لازم نمیدانستم. مشکلی را حل نمیکرد. اگر همین قدر را هم که در رابطه با شکنجههای خود نوشتهام تنها به اصرار دوست عزیزم که بیشتر زحمات فنی کتاب را نیز به عهده داشته، بوده و تنها موردهایی را که برای روشن شدن موضوع جنایت رژیم ضروری تشخیص دادهام، گفتهام. قصد من همانگونه که در مقدمه کتاب نیز یادآور شدهام «در واقع خاطرات زندان است و نه زندگینامه و بیوگرافی من.»
۸
احمد موسوی تلاش میکند ثابت کند حاج داوود احمقی بیش نبوده است. این نظر ایشان است. من اینگونه فکر نمیکنم. این افتخار را که تمامی عوامل رژیم را احمقانی فرض کند که دست چپ و راستشان را نمیشناسند، به ایشان واگذار میکنم. آن وقت این وظیفه ایشان است که میبایستی پاسخ دهد چگونه است که در مقابل این همه آدم درمانده و احمق، ۲۶ سال است که درجا میزنند و هیچ موفقیتی کسب نمیکنند. من نگاهم به مسائل واقعی است به دور از شعر و شعار. تلاش میکنم دنیا را آن گونه که بوده است، ببینم نه آنگونه که میخواهم. تفاوت من و ایشان در این جاست که من خود را «انسانی معمولی» میپندارم و احمد موسوی خود را «مبارزی کوچک» و تفاوت این دو از زمین تا آسمان است. یکی پایش روی زمین است و دیگری در عوالم بالا سیر میکند.
۹
احمد موسوی همچنان برای زیر علامت سؤال بردن شخصیت نویسنده میکوشد و در پی دستآویزهایی در کتاب میگردد تا برای خوانندگان خود، هدف اصلی کتاب را تا سطح نوشتهای بر علیه کمونیستها تنزل دهد. البته من نمیپرسم این کارها چه نفعی برای احمد موسوی دارد. ایشان آورده است که:
اما چرا ایرج مصداقی اینجا نیز قصور کرده و از زندانیانی که « از تعداد انگشتان دو دست کمتر بوده اند» و نماز نمیخواندند حرفی نمیزند.
منظور او تعدادی است که در بند ۵۰۰ نفره زندانیان مارکسیست نماز نمیخواندهاند و در ادامه مینویسد:
زندانیانی که در آن شرایط بند، که ایرج به توصیف آن پرداخته، میتوانند قهرمانان آن بند باشند. تا آنجا که من اطلاع دارم قبل از رفتن ایرج به آن بند، زندانیانی که نماز نمیخواندند در یک اتاق بزرگ بصورت در بسته بسر میبردند. آیا در دوره ای که ایرج از آن صحبت میکند آنها هنوز در اتاق در بسته و جدا از دیگرزندانیان بودند یا خیر؟ آیا فیروز الوندی و همایون سماطی که دوستی نزدیکی با ایرج داشتند نماز میخواندند؟. زندانیانی که نماز نمیخواندند نیز، همانند ایرج به بیگاری میرفتند یا خیر؟ چرا ایرج مصداقی به شرح جزئیات زندگی زندانیان مارکسیست نمازخوان بند و زندانیان مجاهد می پردازد اما هیچ اشاره از نحوهی زندگی آن قهرمانان «تعداد کمتر از انگشتان دو دست» نمیکند و توضیحی نمیدهد. شیوهای که پیشتر در شرح ماجرای قیامت نیز بکار گرفته شد. شرح زندگی زندانیان فرو دست(منفعل و نماز خوان). مسکوت گذاشتن موقعیت زندانیان فرا دست(زندانیانی که نماز نمیخوانند)، تا موقعیت نویسنده برجستهتر شده و توجیه پذیر گردد.
با توجه به شرایط بند و مسئله جدا سازی زندانیان «کافر» از مسلمانان، فیروزالوندی میباید نماز میخوانده، وگر نه نمیتوانست با ایرج مصداقی هم تخت بوده باشد. درک این مسائل زمانی بهتر قابل فهم است که با دیدگاه ایرج مصداقی نسبت به کمونیست و چپ آشنا شویم. او دیدگاهش را غیر مستقیم اما صریح و روشن از زبان فیروز الوندی چنبن بیان می کند« یکی از هواداران دانش آموزی جنوب شهری مجاهدین که در عمرش شاید یک کتاب هم نخوانده، به همهی این بند می ارزد»ص ۱۱۱ ج ۲ . فیروز الوندی امروز میان ما نیست تا پاسخگو باشد. اما سکوت ایرج مصداقی در مقابل فیروز با این توجیه «که نخواستم در حریم خصوصیاش کنکاش کنم»، در واقع بیان نظر ایرج است از زبان فیروز. ایرج و فیروز «که برای فرار کردن ازشر کلاسهای ایدئولوژیک» تن به شرایط بیگاری میدادند و «اولین کاندیدای اتاقشان» برای رفتن «به پشت آشپزخانه بودند تا کوهی ازاشغال را که در آنجا انبار شده تمیز کنند». «بوی تعفن را که به سختی میشد در آنجا دوام آورد»، تحمل می کردند و حتا مجبورمی شدند«زبالهها را با بیل زیر و رو کرده و قوطی های پلاستیکی را از آنها جدا کنند»،«در حالی که باهربیل زدن انبوهی از مگس و پشه به هوا بر میخواست» و مهمتر از همه، تحقیرنگهبانان تواب را که«به عنوان سر کارگر و کاپو در اردوگاه های کار «اس اس»ها بالای سرشان» حضور داشتند، و همهی این اوامر را به آنها فرمان می دادند اینگونه توجیه کند: «برای فرار کردن از شر کلاس های ایدئولوژیک، ازبیگاری استقبال می کردم»ص۱۱۰ ج ۲ ؛ با چه انگیزهای از زبان فیروز بیان میکند « یکی از هواداران دانش آموزی جنوب شهری مجاهدین که در عمرش شاید یک کتاب هم نخوانده، به همهی این بند می ارزد». در بالاترین حد ممکن فرض کنیم از میان ۵۰۰ زندانی بند، ۲۰۰ نفر تواب و بریده باشند. به راستی در عمل چه فرقی میان فیروز و ایرج مصداقی با آن ۳۰۰ زندانی دیگر که اتفاقا نماز هم میخواندند وجود دارد. این دو چه کارهایی انجام میدادند که با آن بقیه متفاوت بودند. من از آن تعداد قهرمانان بند که در آن شرایط نماز نمیخواندند، از هویت خود دفاع میکردند و میتوانستند یک سر و گردن از خیلی ها بویژه از فیروز و ایرج مصداقی برتر و بالاتر باشند حرف نمیزنم، اگر چه نظر فیروز و ایرج، آنها را نیز در بر میگیرد.
من نمی فهمم ایرج مصداقی چه اصراری دارد، درست در تمامی روایتهایی که به زعم خودش نقاط ضعف زندگی دوران زندانش هستند دنبال توجیه کردن غیر منطقی مسئله میپردازد. هیچ انسان سالم و عاقلی جهنمی را که ایرج در ص ۱۱۰ ج ۲به عنوان بیگاری توصیف میکند نمیپذیرد برای اینکه از «نشستن در کلاس های ایدئولوزیک فرار کند». ایرج با آوردن این توجیهات بجای اینکه همدردی خواننده را از شرایط طاقت فرسایی که به اجبار به همهی زندانیان بند تحمیل شده با خود همراه سازد. خواننده را پیش از همدردی به کنکاش و تامل در شخصیت نویسنده میکشاند و ذهن خواننده را نسبت به انگیزههای روایی نویسنده مسئله دار میکند و این از برجسته ترین نقاط ضعف نویسنده و کتاب است که میتواند به زحمات بی دریغ نویسنده لطمه وارد کند.
لطفاً دلتان برای «زحمات بیدریغ نویسنده» نسوزد. تنها در یک کلام میتوان گفت: «مبارز کوچک» اوج «صداقت» و «اخلاق انسانی» خود را در این جا با تحریف وقایع زندان، آشکار کرده و با آسمان و ریسمان بافتنهای متوالی تلاش میکند شرایط زندان را واژگونه جلوه دهد.
اولا او آشکارا به تحریف شرایط بند ۱ واحد ۳ که حتا به اعتراف خود لحظهای در آن نبوده، پرداخته و مدعی میشود که اتاق دربستهای در بند وجود داشته و کسانی که نماز نمیخواندند در آن بودند. در حالی که از اساس چنین چیزی حقیقت ندارد و زمانی که من به بند ۱ واحد ۳ رفتم تنها یک اتاق دربسته به زندانیان نظامی تودهای تعلق داشت که تازه حکم گرفته و به قزلحصار منتقل شده بودند و نماز خوان هم بودند(البته اگر بعدا مدعی نشوند که با بیان این واقعیت، جانب تودهایها را گرفتهام) و من در به اصطلاح یکی از بدترین اتاقهای آن( از نظر رژیم)، یعنی اتاق ۲۱ به سر میبردم. اتاقی که تعدادی از افراد سرموضعی آن را کسانی که از زندانیان گوهردشت و از «قبر» بازگشته بودند، تشکیل میداد. همهی آنها نیز انسانهای بسیار دوستداشتنی و مقاومی بودند و از قضا در اتاق ما همه نماز هم میخواندند و تظاهر به روزه داری هم میکردند. البته اگر نماز خواندن من را نشانه ضعف و زبونی به حساب نیاورد و اعتراف کند که لااقل در آن موقع به آن اعتقاد داشتم. در ضمن در این بند کسانی که نماز نمیخواندند نیز از هیج فشار مضاعف آنچنانی(در استانداردهای رژیم) رنج نمیبردند. تنها اجازه نداشتند به مسجد بند که فروشگاه بند در آنجا قرار داشت بروند و خریدهایشان را کس دیگری به جای آنها انجام میداد. توالتشان هم از دیگر توالتها جدا بود. فقط کثیفتر بود ولی این حسن را داشت که به جای ایستادن گاه یک ساعته در صف توالت، بدون نوبت از آن استفاده میکردند. من خود نیز از این توالت استفاده میکردم. اما نمازنخوانهای بند هر روز مانند من و ... به بیگاری برده میشدند. این افراد نمازنخوان نیز مانند بقیه زندانیان این بند، از امکان شرکت در تیمهای فوتبال، والیبال بند برخوردار بودند، در مقابل توابها هم بازی کرده و به رقابت با آنها میپرداختند. من علیرغم تسلط نسبیام در بازی فوتبال و والیبال(علیرغم بلندنبودن قدم و کوچک بودن دستم، اگر باور بفرمایید) و علاقهام به بازی و ورزش، از بازی در مقابل توابین در دوران حاج داوود در قزلحصار پرهیز میکردم و معتقد بودم با این کار نبایستی به آنها اعتبار داد. ولی هیچ انتقادی هم به کسانی که به این کار مبادرت میکردند، نداشتم و تنها آن را تفاوت در روش برخورد میپنداشتم. در آن بند هیچ «فرادستی» نسبت به من نبود. البته من نیز خودم را هیچگاه «فرادست» تر از دیگران ندیده و نمیبینم. برای همین در مقدمهی کتاب مینویسم «انسانی هستم معمولی». ذکر این نکته نیز ضروری است که تعدادی از نمازخوانهای آن موقع، در قتلعام سال ۶۷ به شهادت رسیدند در حالی که تعدادی از نمازنخوانها از قتلعام سال ۶۷ جان سالم به در بردند. قصد نام بردن از افراد در این رابطه را ندارم.
ایشان به شکل غیر شرافتمندانهای تلاش میکند، بگوید: کسانی که در دوران حاج داوود به «بیگاری» برده میشدند، ظاهرا به میل خود و برای فرار از شرایط بند تن به این کار میدادند. هر کسی که در دوران حاج داوود زندان بوده باشد، میداند که تنها کسانی را به «بیگاری» میبردند که جزو سرموضعیترین افراد بند شمرده میشدند و توابین برای کنترل آنها در حین کار برده میشدند. «بیگاری» یکی از تنبیهات روزانه زندان بود و نه پوئن مثبتی برای زندانی. توجه شود در این جا «مبارز کوچک» تا کجا دست در جعل و تحریف وقایع زندان دارد. تا کجا عدم صداقت را در گزارش وقایع زندان جاری ساخته است. او میپرسد: آیا فیروز الوندی و همایون سماطی که دوستی نزدیکی با ایرج داشتند نماز میخواندند؟ زندانیانی که نماز نمیخواندند نیز، همانند ایرج به «بیگاری» میرفنتند یا خیر؟
با توجه به اینکه بارها گفتهام این توابین اتاق و نمایندگان سیستم بودند که افراد را برای رفتن به بیگاری انتخاب میکردند. ولی با این حال احمد موسوی به شکل مغرضانهای میپرسد: همایون و فیروز همانند ایرج به «بیگاری» میرفتند یا خیر؟ جهت اطلاع خوانندگان باید بگویم کسانی که در بند نماز نمیخواندند از جمله بهرام سلطانی (پیکار) هادی شاه علی( سهند) محمود گلرخی (سهند) و... که همه از دوستان من بودند نیز از اولین کاندیداهای «بیگاری» بودند. اما گویا کینه و «روحیه انتقامگیری» ایشان تا آنجاست که حتا همایون سماطی(هوادار پیکار) و فیروز الوندی (هوادار راه کارگر) را نیز به خاطر دوستیشان با من، بی نصیب از تیرهای زهرآگیناش نمیگذارد و تا آنجا که میتواند «خاک در چشمانشان میپاشد». بایستی بگویم از نظر من: یکی از قهقهههای از ته دل همایون سماطی در آن شرایط دهشت زا و پس از پشت سر گذاردن شرایط سخت قبر و قیامت حاج داوود به همهی دوران زندان شما میارزد. همایون سماطی جزو معدود کسان و دستچینشدگانی بود (کمتر از انگشتان دست) که از بندی که ایشان در آن، دوران حاج داوود را بدون فشارهای «خاص حاج داوودی» گذراندند، به «قبر و قیامت» برده شد و آنجا را سرفرازانه پشت سر گذاشت. ایشان کجا و همایون سماطی کجا که حالا از او ایراد بگیرند! اصلاً این مسئله قابل مقایسه نیست. فیروز الوندی کسی بود که علیرغم پایان یافتن حکماش، در اعتراض به شرایط زندان، خود را نشسته دار زد. تصورش را هم نمیتوان کرد. او با بذل جانش موجبات آزادی خیلیها را فراهم کرد اعم از مجاهد و مارکسیست. من هیچگاه خاطره تابناک او را فراموش نمیکنم و تمام تلاشم در کتاب هم در همین خلاصه شده تا خاطرهی جاودان او را زنده نگاه دارم و نگذارم عناصری همچون احمد موسوی او را آماج تیرهای کینهجویانهی خود قرار دهند. البته اینها چیزی نیست که ایشان نداند. در کتاب به تفصیل در بارهی آنها توضیح دادهام.
احمد موسوی با تحریف در باره شرایط بند ۱ واحد ۳ که به قول خودش یک روز هم در آن نبوده مینویسد:
با توجه به شرایط بند و مسئله جدا سازی زندانیان «کافر» از مسلمانان، فیروزالوندی میباید نماز میخوانده، وگر نه نمیتوانست با ایرج مصداقی هم تخت بوده باشد.
باید بگویم هم تخت بودن افراد با من و همچنین هم تخت بودن من با آنها در آن شرایط حاکی از نشانشدگی افراد از نظر توابین و دستگاه حاج داوود بود. برای همین کسانی را که زندانبانان رویشان بیشتر از همه در اتاق مسئله داشتند، از جمله فیروز الوندی، همایون سماطی، فرامرز کنوزی و مظفر در مقاطعی همتخت بودیم. برای این که از ما تقریباً قطع امید کرده بودند. کجا زندانیان کافر از مسلمانان جدا بودند؟ در ثانی تقریباً تمام جز تعداد معدودی بند نمازخوان بودند و اگر احمد موسوی نماز خواندن اجباری را نشانهی مسلمانی میداند، تقریبا همهی بند مسلمان بودند.
ایشان دوباره با تحریفی آشکارتر، به ظاهر در پی محکوم کردن من به ضد کمونیست بودن، چنین ادامه میدهد:
درک این مسائل زمانی بهتر قابل فهم است که با دیدگاه ایرج مصداقی نسبت به کمونیست و چپ آشنا شویم. او دیدگاهش را غیر مستقیم اما صریح و روشن از زبان فیروز الوندی چنبن بیان می کند« یکی از هواداران دانش آموزی جنوب شهری مجاهدین که در عمرش شاید یک کتاب هم نخوانده، به همهی این بند می ارزد»ص ۱۱۱ج ۲ . فیروز الوندی امروز میان ما نیست تا پاسخگو باشد.اما سکوت ایرج مصداقی در مقابل فیروز با این توجیه «که نخواستم در حریم خصوصیاش کنکاش کنم»، در واقع بیان نظر ایرج است از زبان فیروز.
در حالی که من در کتاب «نه زیستن نه مرگ» در باره این جمله فیروز الوندی مینویسم:
یک روز بعد از ظهر که دوتایی در حال سیگار کشیدن بودیم، بی مقدمه در حالی که به راهروی بند اشاره میکرد، گفت: یکی از هواداران دانش آموزی جنوب شهری مجاهدین که در عمرش یک کتاب هم نخوانده، به همهی این بند میارزد. نمی دانم چرا این قدر بی رحمانه قضاوت میکرد. ولی هر چه که بود، میخواست دل خوری و عصبانیتاش را نشان دهد. نخواستم در حریم خصوصیاش کنکاشی کنم، به همین دلیل نپرسیدم چرا این گونه فکر می کند یا این که مگر چه پیش آمده است؟ پیش خودم گفتم: اگر خودش صلاح بداند، توضیح خواهد داد. سؤالی در این مورد نکردم و او نیز توضیح بیشتری نداد. جلد ۲ صفحهی ۱۱۱
چنانچه ملاحظه میشود من به صراحت نظرم را اعلام داشته و مینویسم: «نمی دانم چرا این قدر بیرحمانه قضاوت میکرد. ولی هر چه که بود، میخواست دل خوری و عصبانیتاش را نشان دهد» ولی آقای موسوی با سانسور و تحریف نوشتهام، به سادگی موضوع را منحرف میکند. آیا میتوان به «صداقت» کسی که اینگونه نوشتهای را تحریف میکند باور داشت؟ من در جلد ۲ صفحهی ۱۰۰ یعنی ۱۱ صفحهی قبل نظرم را به صراحت در ارتباط با زندانیان مارکسیست آن هم در مقابل سؤال حاج داوود که پرسیده بود:
تو که میگویی مسلمانی، پس چرا با این مارکسیست ها راه میروی و هم داستان میشوی؟ پیش از این که پاسخ دهم گفت: از نظر اسلام این ها نجساند و فقط زیر باران پاک هستند و در بقیه زمانها باید از آنها احتراز کرد!
پاسخ داده بودم:
... شما میگویی «نجس» هستند، من که چنین اعتقادی ندارم. من هم اگر اعتقادات شما را داشتم، مانند شما عمل میکردم. برای چی این همه مصیبت تحمل کردهام؟ من نمیتوانم بگویم من پاکم، اما انسانهای وارستهای چون بیژن جزنی و مسعود احمدزاده که ساواک بر بدنش اتو کشیده بود، ناپاک هستند. کسانی که بدون هیچ چشمداشت و وعده و وعیدی، جان خود را فدا کردند. برخلاف من وتو، آنها هوای بهشت را نیز در سر نداشتند. چطوری ممکن است که آنها نجس باشند؟
گیریم که در بدترین شکل، من اصلا چنین چیزی به حاج داوود نگفته باشم، آیا با نوشتن این مطلب در کتاب، در این که چنین چیزی اعتقاد آن موقع من بوده است، هم میتوان شک داشت؟ باید دید که انگیزهی ایشان با این بهانهگیریها چیست؟ و قصد خاک پاشیدن در چشمان چه کسانی و چیزی را دارد؟
یک بخش از کتاب «نه زیستن نه مرگ» به محمد علی ابرندی(عمو) هوادار «اقلیت» و گرامیداشت یاد او پیش از مرگش از سوی زندانیان مجاهد، اختصاص دارد. و جالب است که من «ضد کمونیست» مجری و برگزار کنندهی مراسم یادبود «عمو» که به کمونیسم اعتقاد داشت، بودم و اکثریت قریب به اتفاق بچههای بند نیز در آن مراسم شرکت داشتند.
طبیعی است که این موردها نمیتواند به چشم کسانی همچون احمد موسوی نمایان شود. نمیخواهند اینها را ببینند. اینها در کتاب آمده است.
احمد موسوی ناشیانه مینویسد:
ایرج و فیروز «که برای فرار کردن ازشر کلاسهای ایدئولوژیک» تن به شرایط بیگاری میدادند و «اولین کاندیدای اتاقشان» برای رفتن «به پشت آشپزخانه بودند تا کوهی ازاشغال را که در آنجا انبار شده تمیز کنند». «بوی تعفن را که به سختی میشد در آنجا دوام آورد»، تحمل می کردند و حتا مجبورمی شدند «زبالهها را با بیل زیر و رو کرده و قوطی های پلاستیکی را از آنها جدا کنند»، «در حالی که با هر بیل زدن انبوهی از مگس و پشه به هوا بر میخواست» و مهمتر از همه، تحقیر نگهبانان تواب را که«به عنوان سر کارگر و کاپو در اردوگاه های کار «اس اس»ها بالای سرشان» حضور داشتند، و همهی این اوامر را به آنها فرمان میدادند اینگونه توجیه کند: «برای فرار کردن از شر کلاس های ایدئولوژیک، ازبیگاری استقبال می کردم»ص۱۱۰ ج ۲ ؛ با چه انگیزهای از زبان فیروز بیان میکند « یکی از هواداران دانش آموزی جنوب شهری مجاهدین که در عمرش شاید یک کتاب هم نخوانده، به همهی این بند می ارزد». در بالاترین حد ممکن فرض کنیم از میان ۵۰۰ زندانی بند، ۲۰۰ نفر تواب و بریده باشند. به راستی در عمل چه فرقی میان فیروز و ایرج مصداقی با آن ۳۰۰ زندانی دیگر که اتفاقا نماز هم میخواندند وجود دارد. این دو چه کارهایی انجام میدادند که با آن بقیه متفاوت بودند. من از آن تعداد قهرمانان بند که در آن شرایط نماز نمیخواندند، از هویت خود دفاع میکردند و میتوانستند یک سر و گردن از خیلی ها بویژه از فیروز و ایرج مصداقی برتر و بالاتر باشند حرف نمیزنم، اگر چه نظر فیروز و ایرج، آنها را نیز در بر میگیرد.
اما من در باره شرایط بیگاری نوشتهام که:
در همین ایام عدهای از زندانیان بند را صبح و بعد از ظهر به بیگاری میفرستادند. با بیگاری زندانیان، بسیاری از کارهای زندان انجام میگرفت. زندانیانی که به بیگاری گمارده میشدند، گاه مجبور بودند در هوای سرد زمستان به حفر کانال مشغول شوند. گاهی بیگاری به صورت یک تنبیه، همراه با سرپا ایستادن انجام میگرفت. در واحد ۱، به ویژه در رابطه با زندانیان مجاهد از این شیوه استفاده میشد. مثلا برای روزهای متوالی افراد مجبور بودند شب تا صبح را سرپا ایستاده و صبح زود تا غروب به بیگاری که کندن کانال در زندان بود، مشغول شوند. توابان به صورت شیفتی بالای سر زندانیان به نگهبانی میایستادند و شب گزارش میدادند که کدام یک از زندانیان کم کاری کرده و باید تنبیه شوند. ...
مسئول بند مشخص میکرد که از هر اتاق چند نفر باید معرفی شوند. انتخاب افراد به عهدهی مسئول اتاق بود که از توابان مورد اعتماد مسئولان بند به شمار میرفت. من و فیروز الوندی هر روز اولین کاندیداهای اتاق مان بودیم. کسانی که از نظرشان سر موضع بودند، به بیگاری فرستاده میشدند. توابان با بیگاری فرستادن افراد، در واقع ارزیابی خود از فرد را نیز به او گوشزد میکردند. برای فرار کردن از شر کلاس های ایدئولوژیک، از بیگاری استقبال میکردم. .... جلد ۲ ص ۱۰۹
بعد نیز توضیح میدهم:
یک روز احساس کردم ساسان مسئول اتاق[تواب مورد اعتماد مسئولان زندان]، وقتی مرا به آماده شدن برای بیگاری میخواند، احساس قدرت و شور وشعف زایدالوصفی میکند. این را در خطوط چهره و از حالت لب و دهانش میشد فهمید. پیش خودم گفتم: بایستی سرجایش بنشانماش. در بند مشغول قدم زدن بودم که ساسان به نزدم آمد و گفت لباس پوشیده و برای کار آماده شوم. چپ- چپ نگاهی به او انداختم و با حالت تحقیرآمیزی گفتم: متأسفم، برو بگو فلانی گفت که به بیگاری نمیرود و... به سرعت به اتاق فرماندهی رفت و مسئول بند را در جریان قرار داد. اسماعیل به نزدم آمد و گفت: مثل این که به شما گفتهاند که برای کار آماده شوید. با حالتی برافروخته به او گفتم: مثل این که به قاصدتان توضیح دادم که به بیگاری نمیروم. بعد با تحکم گفتم:من عادت ندارم چیزی را دوبار بگویم و ....(جلد ۲ صفحهی۱۱۱ )
من احساس درونی خودم را صادقانه بیان میکنم. هنوز هم میگویم بین اجبار به نشستن در کلاس ایدئولوژی و گوش دادن به خزعبلات آخوند طباطبایی در بارهی «۷۰ لشکر عقل و ۷۰ لشکر جهل» و یا بحثهای کشاف آخوند تهرانی در باره «عقل یا شهوت»، ترجیح میدادم که به بیگاری اجباری برده شوم و حتا آشغال زیر و رو کنم. آیا من حق ندارم در بارهی تنبیهات و فشارهایی که از سوی زندانبانان بر علیه زندانیان صورت میگرفت، نظر دهم. مسئله گویا نباید خیلی بغرنج باشد. احمد موسوی ترجیح میداد به آن خزعبلات گوش دهد که البته به خودشان مربوط است. اما سیلقه من به گونهای است که گفتم. اگر به کتاب مراجعه کنید، خواهید دید که همان جا نیز مینویسم: اما وقتی متوجه میشوم از این که مسئول اتاق وقتی نامم را برای رفتن به بیگاری میخواند، خوشحال میشود و احساس قدرت میکند، علیرغم مخاطرات جدیای که ممکن بود برایم ایجاد شود، با صراحت اعلام میکنم که به بیگاری نمیروم. در روزگار حاج داوود و شرایط مورد بحث، حتا یک نفر هم در مقابل دستور توابین مبنی بر رفتن به بیگاری چنین موضعی نمیگرفت و یا از رفتن به بیگاری سرباز نمیزد. قضاوت را به عهده خوانندگان میگذارم، با توجه به آنچه که در بالا آورده شد چه کسی از «عدم آگاهی خوانندگانش» سوءاستفاده کرده و «به قلب روایت ماجراهای زندان پرداخته» است؟
احمد موسوی در جای دیگری مینویسد:
ایرج مصداقی در جلد دوم کتاب خاطرات خود برای رد ادعای دیگران که نوشته اند، در دوران میثم مورد ضرب و شتم توابان واقع شده اند، اینگونه اظهار نظر میکند:«اصولا بعد از دوران حاج داوود هیچ توابی نمیتوانست دست روی زندانی بلند کند و او را مورد ضرب و شتم قرار دهد»ص ۳۴۷.
من خود شاهد دو نمونه در درون اتاق و راهروی بند بودم تا چه رسد به بیرون از بند. نمونه اول وقتی در ۲۵دی ماه ۶۳ یک زندانی توده ای برای گرفتن کتاب وارد اتاق۱۷ شد، نگهبان تواب بند جلوی در اتاق او را مورد موُاخذه قرار داد و چپ و راست به گونهاش سیلی حواله داد. نمونه دوم در اولین روز ماه رمضان سال ۶۴، نگهبان تواب به بهانهی اینکه یکی از رفقای من که روبرویم نشسته بود چیزی در دست دارد و مشغول خوردن آن است وارد اتاق شد. در هنگام بیرون رفتن از اتاق در حالی که متوجه اشتباه خود شده بود تلاش کرد رفیقم را آرام کند و وقتی من هم به او اعتراض کردم در حالی که نشسته بودم یک سیلی به گونه ام نواخت، من هم بلند شدم و با مشت به صورتش کوبیدم و آنگاه راهی قرنطینه شدم.
اولا من در مورد بخش مشخصی از روایت دکتر غفاری چنین چیزی نوشتهام و نه آن گونه که احمد موسوی میگوید:
ایرج مصداقی در جلد دوم کتاب خاطرات خود برای رد ادعای دیگران که نوشتهاند، در دوران میثم مورد ضرب و شتم توابان واقع شده اند، اینگونه اظهار نظر میکند:« اصولا بعد از دوران حاج داوود هیچ توابی نمیتوانست دست روی زندانی بلند کند و او را مورد ضرب و شتم قرار دهد»ص ۳۴۷.
گفتهی من در پاسخ به دکتر غفاری بوده است که آوردهاند:
«در پاییز سال ۱۳۶۳ از قرنطینه به واحد ۳ بند ۱ فرستاده شدم... در اوایل من در سلولهای دربسته نگهداری میشدم، نه نرمش و نه ورزش و نه چیز دیگر علاوه بر توابان درون سلول توابان راهرو هم مدام ما را زیر نظر داشتند... من بارها مشت و لگد توابان را مزمزه کردهام و یک بار وادارم کردند ۱۰ ساعت بی وقفه روی دو پایم بایستم.»
من توضیح دادم هیچ یک از موارد بالا صحیح نیست. هیچ اتاق در بستهای در بند مذکور نبود. دکتر غفاری از روزی که در پاییز ۶۳ به بند ۱ واحد ۳ آمدند، هم اتاق من بودند. اتاق در باز بود و اصولا هیچ اتاق دربستهای در بند نبود. ایشان هیچ گاه از توابی در بند کتک نخوردند و سرپا هم ۱۰ ساعت نایستادند و بعد اظهار نظر میکنم که اصولا بعد از دوران حاج داوود هیچ توابی نمیتوانست دست روی زندانی بلند کند و او را مورد ضرب و شتم قرار دهد. هدفم از آوردن این مطلب، معلوم کردن روایتهای غیرواقعی تاریخ زندان بوده است. مشخصا میخواستم بیان کنم که شرایط تغییر کرده بود و در شرایط جدید توابین حاکمیتی نداشتند و ما وارد دوران جدیدی شده بودیم.
وانگهی بحثهایی از این قبیل که در کتاب «نه زیستن نه مرگ» آوردهام، در واقع مثالهایی است برای بررسی و شناخت نوعی از فرهنگ و نوعی از نگاه. نه اینکه بخواهم دیگران را (چه برسد به فرد نازنینی چون دکتر غفاری)، به دروغگویی متهم کنم. اتفاقاً بحث نظری من این است که چگونه نوعی از فرهنگ ما را به دادن گزارشهایی خلاف واقع، آنهم در کمال حس نیت و از سر خیرخواهی وادار میکند و دود این نوع نگرش و طرز دیدنها در نهایت به چشم چه کسانی میرود. چه کسانی را در ارزیابیهاشان از واقعیت به اشتباه میاندازد؟ وگرنه ارادت من به دکتر غفاری بسیار بیشتر از آقای موسوی است که بعید میدانم ایشان را از نزدیک بشناسد و علیرغم انتقاداتم به کتابشان، همچنان معتقدم ایشان به شدت در بازجویی شکنجه شده و مقاومت کرده بودند و از عوارض آن رنج میبردند.
چنان چه ملاحظه میکنید، خود آقای موسوی نیز همان حرف مرا میگوید؛ زیرا به مجرد این که در ماه رمضان سال ۶۴ توابی به او یک کشیده میزند، وی در پاسخاش یک مشت حواله صورت آن تواب میکند و این به خوبی نشانگر آن است که شرایط بعد از دوران حاج داوود همان گونه است که من نوشتهام و توابین از چنین امکانی برخوردار نبودند که دست روی کسی بلند کنند چه برسد به این که بارها کسی را مورد ضرب و شتم قرار دهند و هیچ واکنشی از سوی فرد و زندانیان دیده نشود. (توضیح این نکته ضروری است که در دوران حاج داوود توابان دست بازی در زدن زندانیان مقاوم داشتند و این زندانیان تقریبا واکنشی از خود نشان نمیدادند)
در مورد دیگر هم خود وی کمی پایینتر، وقتی ظاهرا میخواهد مرا در جای دیگری محکوم کند، این موضوع را کامل توضیح میدهد ولی در بالا به اختصار میآورد! او مینویسد:
رفت و آمد به اتاقها همچنان ادامه داشت، تا اینکه ساعت ۱۱ صبح یک زندانی توده ای برای گرفتن کتاب وارد اتاق ۱۷ شد و پس از چند لحظه بیرون آمد، نگهبان تواب او را در جلوی در همان اتاق مورد مواخذه قرار داد و بی محابا چند کشیده چپ و راست حواله او کرد و او مات و مبهوت جلوی نگهبان تواب ایستاده بود. با دخالت زندانیان دیگر ماجرا به درگیری کشیده شد که منجر به شکستن بینی یکی از توابین به نام "مورچه خوار" توسط مشتهای هادی گردید.
چنانچه ملاحظه میشود دست بلند کردن یک تواب به روی زندانی، به درستی چنان که احمد موسوی روایت میکند، چنان وضعی را در بند به وجود میآورد که « با دخالت زندانیان دیگر ماجرا به درگیری کشیده شد که منجر به شکستن بینی یکی از توابین به نام "مورچه خوار" توسط مشتهای هادی گردید»
دو نمونهای را که احمد موسوی آورده، و هر دو در دوران پس از حاح داوود اتفاق افتاده، ظاهراً به نفع استدلال من است. نه در نفی آن. نمیدانم او چگونه با این دلایل واضح که خود آورده، بر خلاف من نتیجهگیری میکند؟ چه چیزی چشمهای او را بسته است؟
تازه این در شرایطی است که چند ماه قبل در بند ۶ مجرد واحد ۱ زندانیان مجاهد با حمله دسته جمعی کلیه توابین بند را به شدید ترین وجه مورد ضرب و شتم قرار داده بودند. یا مدتی بعد هنگامی که علی هاشمی، تواب مسئول سابق بند ۴ واحد یک دوران حاج داوود در بند ۶ واحد ۳ که تعدادی از زندانیان مجاهد بند ۴ در آن جا تنبیهی به سر میبردند، حضور یافت، شدیدا مورد ضرب و شتم زندانیان مجاهد واقع شد. اینها همه در کتاب آمده و یادآوری آن در اینجا از این روست که نشان دهم در دوران پس از حاج داوود هیچ توابی نمیتوانست دست روی کسی بلند کند.
۱۰
حالا به نمونهای دیگر از داوری «منصفانه» و حاوی «اخلاق انسانی» احمد موسوی نگاه کنیم.
من در کتابم نقدی دارم بر روایتی از کتاب« شهیدان حزب توده ایران». نویسندهی کتاب «شهیدان حزب توده ایران» در رابطه با سیفالله غیاثوند (که من از صمیم قلب دوستش داشتم و در کتاب نیز عنوان کردهام) نوشته است:
«در سال ۱۳۶۳ پس از مشاجره و درگیری که بین زندانیان سیاسی با پاسداران رخ میدهد، رفیق غیاثوند را به دلیل محبوبیت زیاد در بند، به همراه تعداد دیگری به اتاق مخصوص بنام جهنم منتقل می کنند. جهنم در زندان قزل حصار توسط داوود رحمانی رئیس جلاد این زندان پایه گذاشته شده بود. در آن شرایط فوق العاده حاکم بود و معمولا زندانیان محبوس در اتاق جهنم دچار بیماری های علاج ناپذیر روحی و جسمی میشدند. رفیق غیاثوند بیش از چند ماه را در جهنم گذراند و علی رغم بیماری جسمی با روحیه محکم به بند باز گشت»(ص ۵۶ شهیدان حزب توده).
من در نقد این مطلب آوردهام که:
من خود در "جهنم" یاد شده بودم و در تمام سال ۶۳ [میبایستی مینوشتم در تمام دوران حاج داوود در سال ۶۳ تا مقصودم آن گونه که بود، بهتر بیان میشد] با دکتر سیف اله غیاثوند در بند ۱ واحد ۳ بودم. "جهنم" و یا " قیامت" در مهر ماه ۶۲ آغاز به کار کرد و در تیر ماه ۶۳ به کار خود پایان داد. سیفالله غیاثوند به همراه افضلی و دیگر افسران تودهای محاکمه شده و در اسفندماه ۶۲ بعد از اعدام بقیه، به قزلحصار منتقل شده بود. دکتر سیفالله غیاثوند در سال ۶۳ هیچ مشاجره و یا درگیریای با پاسداران نداشت. در ضمن نه او نه کس دیگری از بند ۱ واحد ۳ در سال ۶۳ به «جهنم» و یا «قیامت» برده شده است که بر پایهی آن بتوان به سابقه تراشی ای از این نوع، دست زد. سیف الله غیاثوند هیچ گاه، حتا یک روز نیز در محل مزبور به سر نبرد، چه برسد به ماه ها تحمل شرایط آنجا! خود نیز چنین ادعایی نداشت. اصولا هیچ تودهای در «جهنم» و یا «قیامت» به سر نبرد. هنگامی که آنان از زیر بازجویی به در آمده و به دادگاه رفتند و حکم گرفتند، زمانی بود که آرام- آرام «قیامت»به کار خود پایان میداد و فرصتی برای تجربهی آخرین دستاورد «جمهوری ضدامپریالیستی امام خمینی» و «شایعه شکنجه» در آن به دست نیاوردند. (جلد ۲ صفحهی ۳۶۶-۳۶۷)
احمد موسوی با «تردستی» تمام عبارت «جهنم در زندان قزل حصار توسط داوود رحمانی رئیس جلاد این زندان پایه گذاشته شده بود. در آن شرایط فوق العاده حاکم بود و معمولا زندانیان محبوس در اتاق جهنم دچار بیماری های علاج ناپذیر روحی و جسمی میشدند.» را که در وسط نوشته حزب توده آمده بود و تکیهی اصلی نقد من نیز بر پایهی همین قسمت بوده است، سانسور میکند تا به زعم خود زیرآب استدلال من را بزند. ملاحظه کنید. او مینویسد تودهایها ادعا کردهاند:
در سال ۱۳۶۳ پس از مشاجره و درگیری که بین زندانیان سیاسی با پاسداران رخ میدهد، رفیق غیاثوند را به دلیل محبوبیت زیاد در بند، به همراه تعداد دیگری به اتاق مخصوص بنام جهنم منتقل می کنند. رفیق غیاثوند بیش از چند ماه را در جهنم گذراند و علی رغم بیماری جسمی با روحیه محکم به بند باز گشت(ص ۵۶ شهیدان حزب توده).
چنانچه ملاحظه میشود و از مقایسه متن اصلی که من در کتاب آوردهام و در کتاب شهیدان حزب توده نیز آمده با آنچه که ایشان از آن نقل کرده است، مشخص میشود که احمد موسوی هر کجا را که خواسته(آن هم از وسط جمله)، حذف کرده است تا به مقصود خود که بدون شک «اخلاق انسانی» نمیتواند در آن جایی داشته باشد، برسد.
و در ادامه با تحریف نوشتهی من مینویسد:
نمیدانم چطور ایرج مصداقی فکر میکند " تمام حقیقت در مشت او" جای دارد و با کدام حافظه با قاطعیت از بودن خود با غیاثوند در تمام سال ۶۳ در بند ۱ واحد ۳ صحبت میکند، در حالی که سیف اله غیاثوند همراه با ۴۰ زندانی توده ای دیگر در اواخر خرداد ماه ۶۳ از بند ۱ واحد ۳ به بند ۱ واحد ۱ که من در آن بودم انتقال داده شدند و تمام سال ۶۳ را از تاریخ فوق به بعد در بند ۱ واحد ۱ بسر بردند.
از دوم مهر ماه ۶۳، که بند باز و عمومی شده بود، حدود ۵ ماه گذشته بود اما زندانبانان نتوانسته بودند قانون کذائی منع رفت و آمد زندانیان به اتاق های یک دیگر را به اجرا درآورند. از صبح ۲۵ دیماه ۶۳ تمامی نگهبانان تواب گویا دستورالعملی مبنی بر جلوگیری و سرکوب زندانیان در صورت رفت و آمد به اتاقهای دیگر گرفته بودند.
رفت و آمد به اتاقها همچنان ادامه داشت، تا اینکه ساعت ۱۱ صبح یک زندانی توده ای برای گرفتن کتاب وارد اتاق ۱۷شد و پس از چند لحظه بیرون آمد، نگهبان تواب او را در جلوی در همان اتاق مورد مواخذه قرار داد و بی محابا چند کشیده چپ و راست حواله او کرد و او مات و مبهوت جلوی نگهبان تواب ایستاده بود. با دخالت زندانیان دیگر ماجرا به درگیری کشیده شد که منجر به شکستن بینی یکی از توابین به نام "مورچه خوار" توسط مشتهای هادی گردید. هنگام نهار پاسداران وارد بند شدند حدود ۲۰ نفری از زندانیان از جمله سیف اله غیاثوند را از بند بیرون کشیدند و روانه "قرنطینه" کردند. سیف اله بعد از ۲ ماه وارد بند شد و آخرین نفرات دو تن از رفقای اقلیت بودند که پس از سه ماه و نیم بودن در قرنطینه، به بند بازگشتند و همه اینها در دوران میثم بود.
با خواندن این سطور و صفحات، احساس بدی پیدا کرده بودم، بر اعتماد من نسبت به نویسنده خدشه وارد شده بود و حسی در درون من نطفه میبست که تا حدودی بوی تحقیر شدن از آن به مشامم میرسید. احساس میکردم نویسنده از عدم آگاهی خوانندگانش به علت هم بند نبودن با او بهره برداری کرده و به قلب روایت ماجراهای زندان پرداخته است. هنگام مطالعهی فصل فصل کتاب، با خود میگفتم من حتی یک روز با ایرج هم بند نبوده ام تا به قضاوت روایتهای او بنشینم، و سعی میکردم به صداقت و حافظهی نویسنده اعتماد داشته باشم. اما مورد غیاثوند مرا به سرگیجه کشانده بود.
من هیچگاه اینچنین سادهلوح و بیمار نبوده و نیستم که آن گونه که احمد موسوی عنوان کرده، فکر کنم «همهی حقیقت در مشت» من است. مگر این که ایشان در رابطه با خودشان چنین نظری داشته باشند و برای همین برآشفته شده باشند. من تنها در جلد ۳ ص ۳۱۰ آوردهام که من «تنها چند حقیقت جزیی را در مشت دارم» این را هم هنگامی به کار بردم که در تلاش برای روشنگری در ارتباط با آمار و ارقام های مبالغهآمیز داده شده توسط افراد و گروههای سیاسی بودم.
آیا تنها چند حقیقت جزیی، «همه حقیقت» است؟ آیا این تحریف آشکار نوشتهی افراد نیست؟
افرادی که به این سادگی نوشتههای چاپ شده دیگران را تحریف میکنند، میتوانند روایتگران «صادقی» هم باشند؟
از این بگذریم و به این نوشتهی نوعی و یکی از شکلهای دیگر و شناختهی شده حذف و تحریف بپردازیم. اصل ماجرا این است که:
حزب توده تلاش کرده با بهره گیری از یک واقعه که پس از دوران حاج داوود و به تصدیق آقای موسوی در دوران میثم (۲۵دیماه ۶۳) اتفاق افتاده بود و افراد به صورت تنبیهی به قرنطینه منتقل شده بودند، نتیجه بگیرد که تودهای ها در اوج سرکوب و خفقان در زندان در دوران حاج داوود مانند دیگر زندانیان در «قیامت» و «جهنم» که یکی از دهشتناکترین بخشهای زندان رژیم بوده است، به سر بردهاند. در حالی که موضوع از اساس چیز دیگری است. جهنم و قیامت ماهها قبل برچیده شده بودند و جایی که سیفالله غیاثوند رفته بود، «قرنطینه» نام داشت و از اساس هم شرایط زندان و هم شرایط آن جا متفاوت از دوران «جهنم» و «قیامت» بود. قرنطینه مزبور در میان زندانیان نیز به هیچ وجه به «قیامت» و «جهنم» معروف نبود. آقای موسوی به خوبی از این مسئله آگاه است ولی با خلط مبحث و بهره گیری از یک اشتباه من در نگارش، تلاش میکند واقعیت را با آسمان و ریسمان بافتن به هم خدشه دار کند. واضح است که نویسنده کتاب شهیدان حزب توده مدعی است سیفالله غیاثوند به «قیامت» و «جهنم» حاج داوود برده شده و من هم استدلال میکنم چنین چیزی حقیقت ندارد. هنوز هم روی آن تأکید میکنم. بحث من در واقع هیچ ربطی به دکتر سیفالله غیاثوند و شخصیت او که مورد احترام عمیق من بوده است، ندارد. بلکه یک بحث نظری است در رابطه با تاریخنگاری از نوع ایرانیاش که به عنوان نمونه آوردهام. چنانچه در تمام استدلال هایم مشخص است تمام تلاش من معطوف به بازکردن موضوع در دوران حاج داوود یعنی تا تیرماه ۶۳ است. سؤال من از احمد موسوی این است آیا به تصور او سیفالله غیاثوند در «قیامت» و «قبر» حاج داوود بوده است؟ آیا او شرایطی را که منجر به بیماریهای لاعلاج افراد میشد، سپری کرده بود؟ آیا در این که من میگویم «قیامت» و «جهنم» در تیرماه ۶۳ برچیده شده بود و تودهایها در قیامت و قبر حاج داوود نبودند، شک دارید؟
احمد موسوی چرا به این سادگی واقعیت را قلب میکند؟ ایشان که محاسبات ریاضیشان هم خوب است. دوم مهرماه تا ۲۵ دیماه را نزدیک به ۵ ماه محاسبه میکند که ظاهراً میشود سه ماه و ۲۳ روز. کسی که موقع برخورد با من حتا حساب میلیمتر ها را هم میکند، وقتی به خودش میرسد، نمیتواند حساب کند که از دوم مهرماه تا ۲۵ دیماه نزدیک ۵ ماه نمیشود! آیا مایه تعجب نیست؟ دلیل آن چیست؟ آیا به قول خودشان، آن محاسبات را کس دیگری برای ایشان نکرده است؟
جالب است که من این نقد بر روایت نویسندهی کتاب «شهیدان حزب توده ایران» را صرفاً از این زاویه نوشتم که ذهن خوانندهام را به سوی شک کردن (شک اسلوبی و دکارتی) در تاریخ نگاری رهنمون سازم. یعنی این نقد نه با هدف و نیت «افشاگری» و گرفتن موضعی سخیف و کوتهفکرانه، بلکه به قصد روشنگری و کنکاش در تاریخ بوده است تا بتواند ما را در رسیدن به درکی واقعبینانه از واقعیت کمک کند. همین!
۱۱
احمد موسوی، در جایی دیگر در نوشتهاش به من ایراد گرفته است که چرا گفتهام : کار آیتالله منتظری مبنی برملا کردن جنایتهای درون زندانهای جمهوری اسلامی که به قیمت از دست دادن قدرت ولیعهدیاش انجام داده، قابل قدردانی است.
یک بار دیگر نیز میگویم و به داشتن چنین دیدگاهی هم افتخار میکنم که کار شایسته و درست را از هر کسی که باشد، نادیده نگیرم. هنوز هم اعتقاد و باور دارم که از یک نظر، آیتالله منتظری در تاریخ ما نمونه است. او به خاطر دفاع نسبی از حقوق انسانی مخالفانش حکومت و قدرت را داد و به گوشهگیری و حصر در منزل و ... تن داد. او میتوانست سکوت اختیار کند و سپس از مواهب قدرت بهرهمند شود. من در کتاب توضیح میدهم او این کار را در چه چامعهای و در چه شرایطی انجام داد. من از این بابت با وجود این که هیچ قرابتی بین خود و او نمیبینم، به او احترام میگذارم. توجه داشته باشید که رهبران سازمانی که احمد موسوی هوادار آن است، بر سر تصاحب یک رادیو و برخورداری از قدرت بیشتر در یکی از دهات دورافتاده کردستان عراق بر روی هم و بر روی مادر شهید اسلحه کشیده و شلیک کردند و عدهای از رفقای خود را به خاک و خون کشیدند. چشم پوشی بر قدرت کم چیزی نیست. ما در چنین دنیایی زندگی میکنیم و نمونهی منتظری را هم داریم. کافی است کمی صادقانه به اطرافمان نگاه کنیم.
۱۲
احمد موسوی در پایان بخش دوم نقدش به وضوح اعتراف میکند که به نظر او مجاهدین و رژیم از یک جنس هستند. و این چیزی است که من از آن، به عنوان افتادن در دام عوام فریبی رژیم نام میبرم و در کتاب هم آن را عنوان کردهام و از زندانیان چپ تقدیر کردهام که در زندان در چنین دامی نیفتاده بودند. من با آوردن این بخش در کتاب و توضیح نظراتم، تلاش کردهام بخشی از سیاست رژیم در این رابطه را روشن کنم. در ارتباط با فیلم به نمایش درآمده توسط حسین شریعتمداری برای زندانیان نیز باید بگویم: شما که تشریف نداشتید فیلم را ببینید. من هم استنباط خودم را نوشتم. شما که نمیتوانید بگویید حق ندارید چنین استنباط کنید. در بندی که نیمی از آن زندانیان مارکسیست هستند و در فیلم فقط یک بار روبوسی صدام حسین و مسعود رجوی نشان داده میشود، اما متجاوز از ۱۰ بار بوسیدن ضریح توسط مسعود رجوی و به سجده رفتن او در نماز با حرکت آهسته نمایش داده میشود، آیا به این معنی نیست که رژيم تلاش میکند تا به زندانیان مارکسیست بگوید: مجاهدین نیز مانند ما هستند و زمین را بوسیده و چهرهشان را به در و دیوار ضریح میمالند؟ چرا میخواهید بدیهیترین موارد را هم نپذیرید؟ از این فاکت مشخصتر هم وجود دارد؟ آیا با دیدن این صحنه زندانیان مجاهد مسئلهدار میشوند؟ آیا آنها خودشان روزی چند بار در نماز سجده نمیکنند؟ آیا ایشان میتوانند پاسخ دهند که این نظر من چه ربطی به حکم قصاص دارد که از آن به عنوان حکمی «قصاص گونه» نام برده است؟
[بخش سوم مقاله را از اينجا دنبال کنيد]
[تا طلوع انگور چند سال مانده است؟ نگاهی به کتاب خاطرات زندان ایرج مصداقی، احمد موسوي]