وقتی شنیدم مُحقق، شاهنامه شناس و نويسنده بزرگ ايران زمین ، شاهرخ مسکوب ، ُسرآینده ِ « سوگ سیاوش » نیز به میهمانی خاک رفت ، سر به کوه و بیابان گذاشتم و گریستم . آیا با مرگ یک آشنا بخشی از خودمان نیز به خاک می افتد ؟ نمی دانم .
یاد « ذنوبیا » ، ملکه « تدمر » ، آن زن قهرمان افتادم که در برابر ستمگران سینه سپر کرد و با در آغوش گرفتن مرگ گفت :
یا مُوت یا زهره البطوله ، یا تاج الحیاه ... خذنی الی طرفاتک ...
ای مرگ ، ای شکوفه قهرمانی ، ای تاج زندگانی ... دستانم را بگیر و مرا راه ببر ...
اشک در چشمانم جمع شد و به یاد یکی از توصیفات خود « شاهرخ مسکوب » در مورد مرگ افتادم . آنجا که می گوید :
« مرگ را تماشا می کنم که مرا محاصره کرده و چهار طرفم را بسته ، نه با بند و زنجیر ، بلکه مثل غبار مرا در خود فرو برده ، به آسانی می توان از لایه ها و موج های پی در پی آن گذشت ، اما همچنان همیشه در آنم و مثل بادکنکی از آن پُر می شوم تا روزی که سوزنی بزنند و ناگهان بترکم یا کم کم مچاله و از هوا خالی شوم ... ( ای مرگ ) ای نامرد قحبه ! می دانم یک روز ِخر ِ ما را هم خواهی گرفت ، ولی بدان ما دستت را خوانده ایم ، و برای ما دیگر تازگی نداری »
من شاهرخ مسکوب را ندیده ام اما او برایم آشنا بود . انگار هزار سال است او را می شناختم ! آیا چون او نیز زندانی سیاسی بود و استبداد ملوکانه را تجربه کرده بود ؟ آیا چون بر خلاف دستور سازمانی و تشکیلاتی به ِگرد توبه تاکتیکی و ندامت خواهی های حقیر نچرخیده بود ؟ آیا چون با « تذکره الاولیاء و مولوی و عطار و سُهروردی ، مثل شاهنامه فروسی و غزل غزل های سلیمان و « پرومته در زنجیر » و پائیز و آسمان دم خور و رفیق بود ؟ آیا چون هرگز به ککش نرفته بود که چون در شرایط پیچیده و دشواری به سر می بریم و ممکنست دشمن سوء استفاده کند ، پس خیلی حرفها را نباید گفت ؟ آیا چون کند و کاو در تاریخ و فرهنگ میهنش را ضروری می دید و با شنیدن اینکه اینها روشنفکربازی و پوچ است ، از میدان به در نمی رفت ؟ آیا چون در همه چیز با شک اسلوبی وارد می شد و به یقین های کور می خندید ؟ ... نمی دانم . اما یاد این انسان شریف بی اختیار زندان قصر را به خاطرم می آورد که زندانیان با شور و شوق « سوگ سیاوش » اش را می خواندند و برایشان حماسه عاشورا زنده می شد و شاهنامه و « داستان رستم و پیران » نیز به مَددشان می آمد تا بازجوهای ساواک ، وبه امثال سرهنگ زمانی و سروان ژیان پناه ، نه بگویند و حریم آزادی را پاس بدارند .
در زندان خمینی که هر روز در « کوی دوست » و در سوگ سیاوشی بودیم ، سوگ سیاوش او نبود ... بگذریم ...
یک جائی نشستم و به بهانه مرگ شاهرخ ، همو که « یاد رفتگان و دوستداران » را زنده میکرد ، چیزهائی نوشتم اما دیدم باز به صحرای کربلا و به آنچه نباید ! گریز زده ام و فرداست که دوباره ...
به همین دلیل آنچه را نوشته بودم پاره کردم و تصمیم گرفتم یاد او را با گزیده ناچیزی از « روزها در راه » زنده کنم .
سلام بر شاهرخ مسکوب و سلام بر مرگ ! که نمی دانم کی و کجا خواهد آمد ، شتری که امروز نه فردا ، در ِ خانه من و تو نیز خواهد خوابید .
از جمله فرزندان این انسان شریف ، داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع ، مقدمه اى بر رستم و اسفنديار، در كوى دوست ، مليت و زبان ، هویت ایرانی و زبان فارسی ، گفت و گو در باغ ، چند گفتار در فرهنگ ايران، خواب و خاموشى، درباره سياست و فرهنگ ، یادواره مرتضی کیوان و « روزها در راه » ست که همه « غزاله » های او بودند .
وی برخی از آثار مهم ادبيات مدرن و كلاسيك غرب را نیز به فارسی ترجمه کرده است . خوشه هاى خشم (جان اشتاين بك ). آنتيگون (سوفوكلس و آندره بونار . اديپ شهريار (سوفوكلس) ، اديپوس دركلنوس (سوفوكلس) ، و غزل غزلهاى سليمان از جمله یادگارهای شاهرخ مسکوب است . دکتر علی شریعتی از او و ترجمه پرومته در زنجيرش اثر« آشيل » ، به نیکی یاد میکرد و امثال کیانوری نیز نمی توانستند منکر ایستادگی های او در زندان شاه بشوند ، آنهم درقبرستان پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و در شرایط هولناکی که «عبرت نویسان » و ندامت پیشگان از همدیگر سبقت می گرفتند . با همه علاقه ام به شاهرخ مسکوب داوری های این انسان فرزانه را نسبت به مقاومت ایران نمی پسندیدم چون واقعی نبود ، انتظار داشتم همه زیر و بم های آنرا می شناخت و بعد نفی می کرد . بگذریم ...
و اما « روزها در راه » . اگر خدا یاری داد و عمرم وفا کرد ، بخش های دیگری از این خاطرات را نیز خواهم آورد . این قسمت روزهای قدسی ایثار و حول و حوش انقلاب بزرگ ضد سلطنتی را که عاشقان چشم و ابروی « بوش » ، پهلوی طلبان و دیگر مرتجعین ، از چشم نسل جدید می پوشانند ، به تصویر می کشد و امیدوارم از روی آن سرسری رد نشویم . یاد حافظ فرمانروای بی همتای غزل و شور به خیر
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بگوید که چرا رفت و چرا باز آمد
روزهای عمر در ما می گذرند بی آنکه دیده شوند ، از بس همزاد همدیگرند ، همه تکرار یک ُنت و یک تصویر مُکرر ، که نه شنیدنی است و نه دیدنی ... در این میان روزهای کمی ، « گذرای ماندگار » اند زیرا طرحی و رنگی دارند که در خاطرمان نقش می بندد و ما از برکت وجود آنها از خلال پوسته های خاطره ، منزلگاههای عمر را به یاد می آوریم ، صاحب گذشته می شویم و از این راه به زمان حال خود ــ خوب یا بد ــ معنا می دهیم .
۱۹ آذر ۱۳۵۷
چقدر بد است که یک چنین روزی در تهران نیستم ، یک عمر از این شهر زشت ، آشفته و جنگل مولا بدم آمده و حرص خورده ام ، اقلا در این ده پانزده سال اخیر همیشه همین احساس را داشته ام ، ولی امروز که روز شکوه و بزرگی ، روز طهارت و پاک شدن این شهر است من ( در پاریس ) از آن دورم . امروز تاسوعاست ، روز تظاهرات و راه پیمائی در شهر ... اولین بار است که احساس می کنم تهران چقدر با شکوه تر از این شهر است ...یک میلیون و نیم تا دو میلیون در خیابانهای تهران هستند و به ضد شاه تظاهر می کنند . گمان می کنم این جواب آن است که می گفت هر کس نمی خواهد گذرنامه اش را بگیرد و برود و می گفت دُم مخالفان را می گیریم و مثل موش بیرون می اندازیم ... افسوس که نیستم تا در سیل جمعیت محو شوم ، شسته شوم و پاک و طاهر بیرون بیآیم ...
( تاسوعا و عاشورا ) عزاداری نبود جشن بود ، واسه مردم جشن بود ، گمان نمی کنم بعد از شهادت حسین در هیچ سالی هیچ ملتی تاسوعا و عاشورای به این شادمانی گذرانده باشد . میگن توی یکی از دسته ها مردی آمده بزنه تو سرش و حسین وای حسین وای سر بده ، همه دور و بری ها بهش پریده اند که چرا همچی می کنی ، نزن تو سرت باید تو سر دشمن زد ، شعار بده شعار بده ...
۲۹ آذر ۵۷
... سال ۱۳۳۴ به زندان افتادم و در زندان چیزهای فراوان دیدم و چشم و گوشم باز شد . اما برای آشنائی با فرهنگ غرب برای الفبای فلسفه و ادبیات و برای تته پته و کورمال کردن در زبانهای دیگر، تاوان سنگینی پرداختم و هنوز دارم می پردازم . حزب توده هم در کارهایش نزدیک بین بود . نمی توانست چند سالی از تعداد محدودی کادر که در وضع من بودند چشم پوشی کند و بعد آنها را آگاه تر پس بگیرد . برای آدم شریف سیاست ، کار ساده ای نیست و دانائی می خواهد. گذشت و فداکاری به تنهائی کافی نیست . همان احساس مسئولیت آدم با شرف را زیر و رو می کند .
۹ دی ۱۳۵۷
ساعت ۱۱ شب ، صدای تیر می آید . نه یکی و دو تا . تیر در می کنند . مردم را می ُکشند ، تانک ها را به میان مردم تظاهر کننده رانده اند . خبر و داستان امروز مشهد باورکردنی نیست ولی حقیقت دارد ...
۱۵ دی ۱۳۵۷
... رفته بودم به عیادت ( عزیزی ) که بستری ست . در خیابان بهار کنار دیوار ایستاده بود که ... تیری به دستش خورد ... از تیرهائی که گویا به کاربردنشان در جنگ طبق قراردادهای بین المللی مجاز نیست و جنایت به حساب می آید . زیرا وقتی وارد بدن شد پخش می شود و می شکافد . ولی ارتش ما این تیرها را خرج خودمان می کند نه دشمن ... بسیاری از زخمی ها جرأت نمی کنند به بیمارستان بیآیند . نظامی ها سر می رسند و می برندشان . کسی که تیر خورده حق ندارد که نمیرد حالا که پرروئی کرده و زنده مانده ، چشمش کور باید تاوانش را بدهد و کتک و پرونده و زندانش را نوش جان کند . در مشهد و اصفهان و بعضی جاهای دیگر که ارتش شاهنشاهی به کمتر از کشتن رضایت نداد . کشتن بیمار و طبیب و پرستار و برقرارکردن نظم ...
۱۷ در ۱۳۵۷
... ماشین ها چراغ هایشان را روشن کرده و بوق می زدند . جشن گرفته بودند ، چون پیش از ظهر که هیئت وزیران معرفی شد ، شاه گفت برای استراحت ممکنست به خارج برود . مردم هم او را رفته گرفتند . ... امیدوارم به زودی بتوانند با خیال راحت جشن بگیرند . راستش خیال خودم ناراحت است ، از این ارتش وحشی با آن کشتارهای دیوانه وار که همین روزها در قزوین و مشهد کرده است ، باورکردنی نیست .
با تانک به صف نفت زدن و منتظران را له کردن و بیمارستان و داروخانه را کوبیدن و سوختن و بعد از ساعت منع رفت و آمد به خانه های مردم هجوم بردن و آنها را به تیر بستن و یا سوار اتومبیل از خیابان ها گذشتن و رهگذران را زدن و انداختن و تازه اجازه ی برداشتن جنازه ها را ندادن ! این ارتش نمی دانم چگونه خواهد گذاشت که ملت نفسی بکشد . انگار ارتش ایران جز ملت ایران دشمنی نمی شناسد و فقط برای جنگ با این دشمن ( به شرط آنکه مسلح نباشد ) تربیت شده است ...
۲۰ دی ۱۳۵۷
سرد است . تاریک است و برف همچنان می بارد ... می گویند اگر دولت بختیار موفق نشود ، نظامی ها کودتا می کنند .... ژنرال هایزر آمریکائی باید بیآید و به ارتش ایران بگوید که فعلا از دولت اطاعت کنید ! مخالفان هم نمی گویند چه باید کرد . به نظر می رسد ملت رها شده است تا همچنان شهید بدهد و کشته شود .... آقا ( خمینی ) طوری رفتار می کنند که انگار لازم نیست مردم فعلا از چیزی خبر داشته باشند و نقشه های ایشان را بدانند مگر اخراج آریامهر را .
۲۶ دی ۱۳۵۷
... رادیو را گرفتم . به آخرهایش رسیدم . اظهار لحیه های شهبانو در باره فرهنگ ایران . در هیچ حالی ول کن این رسالت فرهنگی نیست ... به حماقت عجیب آدمیزاد فکر می کردم ... این همه جنایت ، خیانت به ملتی و غارت مملکتی برای هیچ . حماقت آدمی هم نهایت ندارد ...
راه افتادیم و به خیابان شمیران رسیدیم . چراغ های اتومبیل ها روشن بود و بوق می زد . مردم خوشحال بودند ... همه ریخته بودند توی خیابان ، شیرینی و آب نبات پخش می کردند و به هم تبریک می گفتند و خیلی ها از شادی گریه می کردند .... هرگز چنین تهرانی ندیده بودم . این شهر زشت ، کج خلق و آشفته ، شادترین ، مهربان ترین و کامرواترین شهر دنیا بود و مردمش همه با هم رفیق شده بودند ...
۵ بهمن ۱۳۵۷
... صدای شعارهای مردم می آید . از الله اکبر گرفته تا مرگ بر شاه ، از عرش اعلا تا اسفل السافلین ... حجاب ترس در میانه نیست رابطه مردم با همدیگر بهتر شده است . به هم اعتماد پیدا کرده اند و در زمینه مشکلات اجتماعی در برابر دشمن مشترک و دستگاه دولت و ارتش به همدیگر کمک می کنند ... آن مناسبات خشمگین گرگانه در رانندگی آرام تر و تا اندازه ای دیگرگونه شده است . نه تنها رابطه که وسائل ارتباط هم تغئیر کرده روزنامه ها را می شود خواند و دیگر مثل سابق ُپر از دروغ های بخشنامه ای و یا انباشته از تبریک های تملق آمیز عجیب نیست . هر بار سی چهل صفحه سپاس .
خدایگان می خواست همانطور که از ژاپن جلو زده بود ، از خدا هم جلو بزند ... ترس مردم با قبول مرگ ریخته است . نه تنها از مرگ نمی هراسند بلکه از شعارها دیده میشود که مردم نه تنها مرگ را به مبارزه می طلبند ( تانک ، توپ ، مسلسل دیگر اثر ندارد ) بلکه انگار در آرزو و حسرت مرگند ( برادر شهیدم شهادتت مبارک . زنده و جاوید باد راه شهیدان ما . ای شهید حق ــ آیم به سویت ... ) و شعارهای بسیار دیگر . بی تردید سیدالشهدا صورت مثالی و نمونه آرمانی این انقلابیون است . تقریبا همه شعارها موزون است ... امروز هم بیداری و برخاستن ملت با شعر ، با سخن موسیقی توأم است . این شعارهای موزون سرود صبجگاهی ماست ... از ویژگی نهضت کنونی ایران همگانی بودن آنست ...
آریامهر همیشه در حسرت محبوبیت و قدرت بود . محبوبیت دکتر مصدق و قدرت پدرش . گرچه وانمود می کرد که هردو را دارد ولی نداشت . این هردو را دشمنش ، آیه الله دارد و بدتر از همه آنکه این دشمن روحانی مذهبی ست که در تمام دوران پادشاهیش دانسته به وسیله آن عوام فریبی می کرد ...
۹ بهمن ۱۳۵۷
دیشب شنیدم که منع رفت و آمد از ساعت ۸ به بعد است ...این روزها ناراحتی وجدان مثل نور نورافکنی که در چشم بیافتد ، دائم آزارم می دهد . بی عملی در گرماگرم عمل .... از دو و نیم بعد از ظهر تا حال دارند آدم می کشند . جلوی دانشگاه ، میدان ۲۴ اسفند ...هر کشتار تازه ای مردم را با هم دوست تر می کند . انگار مهربانی تنها دفاع در برابر گلوله است . دوستی در برابر مرگ ... دیشب اطلاعات در صفحه اول مصاحبه با پسر آیه الله ( احمد خمینی ) را هم شروع کرده بود ( آن هم چه مصاحبه ای ! ) انگار آیت الله شهبانوست و نورچشمی ایشان « مادر گرامی »
یکی از بازی های روزگار هم این است که مردم برای آزادی با ایثار و بیدریغ به شهادت می رسند تا یکی تنها به موجب آنکه وابسته به آقاست ، حدود « آزادی » آنها را معین کند ! به این می گویند نیشخند انقلاب .
۱۱ بهمن ۱۳۵۷
... با چشمی اینجای امروز را می پایم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری آینده را می بیند و می سنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان است ... باری « چشم عقل » من نگران آینده است . در بهترین حال با سال ها دیکتاتوری مذهبی روبرو خواهیم بود ...
۱۲ بهمن ۱۳۵۷
امروز آیت الله آمد .... رفتیم چهار راه پهلوی و در تقاطع شاهرضا ــ صبا مستقر شدیم . پیدا بود که دیدن آیت الله نه ممکن بود و نه هدف ، اما مردم دیدن داشتند . همه جور از هر ِسن و صنفی ، از هر طبقه و گروهی بود . آرام ، خوشحال با چهره های باز و پاک شده از خاکستر تحقیر و توهین آن فرعون و دستگاهش که می خواست ُدمشان را بگیرد و بیرون بیاندازد . از کودک و پیرزن چادری و بزرگ و کوچک ، کسی نبود که نباشد . تجربه عجیبی بود که دیگر اتفاق نمی افتد . هرگز تهران را اینجوری ندیده بودم و دیگر هرگز نخواهم دید . « خلق همه سر بسر نهال خدا » بودند با شاخه های زلال باران خورده ، سرسبز که مثل درخت های شاد راه می رفتند و بهار در دستشان بود و طراوت سرکش روئیدن در دلشان . روی خاک گلگون و رنگارنگ دلهره و امید می خرامیدند ...
... کاش « روح الله » هرگز چون صلیبی شکسته بر دوش شهر ( و کشور که هر دو ، هم در لغت و هم در معنا ، از یک ریشه اند ) نیفتد و در راه سربالا و سنگلاخ رستگاری و رستاخیز بار خاطرش نباشد ، یار شاطرش باشد ...
۱۵ بهمن ۱۳۵۷
... همه چیز در تاریکی و ابهام می گذرد . آنهم با چه سرعتی ! مثل اینکه روی نوارهای غلطان در دالانی تاریک می دوانندمان و هر آن احتمال آنست که به دیوار بخوریم و نقش زمین شویم ... آیا ممکن است که آمریکائی ها برای احتراز از وضعی بدتر ، این ماشین کشت و کشتار را به طرف آقا برانند تا زیر پرچم او به هر تقدیر دست نخورده بماند تا به خیال خودشان جلوگیری از کمونیسم ، موقع ژئوپلتیک ، نفت ، بازار ایران و ... کمابیش دست نخورده بماند ؟
۱۸ بهمن ۱۳۵۷
سرنوشت انسان ( گذشته از جهان ) محدود و مشروط است به شرایط اجتماعی . انسان برآمده و پرداخته جهان و اجتماع است .
در جنبش کنونی ، اجتماع ایران مثل کارگاهی آتشفشانی هم خود در حال زیر و رو شدن است و هم هر چیز را در خود دگرگون می کند ، ذوب می کند و به قالبی دیگر می زند و باز می سازد . این کارگاهی ست که سرنوشت دیگری از ما و برای ما می سازد ، بذر دیگری در خود می پرورد و درخت دیگری می رویاند .
پس اگر خود در این جنبش درگیر نباشیم ... آنگاه سرنوشت ما را بی حضور ما رقم زده اند و رضایت داده ایم که سرنوشت َبدل به تقدیر شود ، جبری باشد که بر ما فرود می آید . در کناره کارگاه ایستادن ، آن را به صد چشم پائیدن ، تکوین و تبدیل سرنوشت خود را دیدن و در آن دستی نداشتن ، از خویشتن حال و آینده خود پرت افتادن است . از خود بیگانگی ( و یا به تعبیر من ناخویشتنی ) ست و من این ناخویشتنی را با چنان شدتی احساس می کنم که انگار استخوان هایم دارد از هم می پاشد . گرچه در ساحل شط سرنوشتم ایستاده ام ولی در بی آبی ، خشکی و هیچی غرق می شوم ، فرو می روم و نفسم به جای آنکه سینه ام را بشکافد و برآید ، واپس می رود و در خاکستر تنم خاموش می شود ...
۲۳ بهمن ۱۳۵۷
امروز صبح که از خانه بیرون آمدم برای اولین بار در عمرم احساس آزادی کردم . پس از نمی دانم چندین سال که فکر و آرزوی آزادی در من جوانه زده است ، برای اولین بار احساس کردم که سنگینی شوم ، مخفی و دائمی استبداد روی شانه هایم نیست ... آن ترس کمین کننده ، آرام و پر حوصله که از پشت چشم های دوست و دشمن ، از درون روشنی و تاریکی ، از ته کوچه های بن بست ، در پی دیوارهای متروک و از میان جمعیت عابران پیاده روهای شلوغ مرا می پاید ، آن ترس رفته است . آه ، چه سعادتی ، هرگز در عمرم چنین احساسی نداشتم ... جمعیت مثل قلبی زنده می تپید و باز و بسته می شد و حرکت می کرد و جان داشت ، مثل گیاه ریشه در خاک داشت ... جوان های مُسلح ... نگران حمله ی پس مانده ی ارتشی ها و ساواکی ها بودند و مدام فریاد می کشیدند ... از این طرف نرین ، از اون طرف برین ، پخش بشین ، اگر حمله کنند تلفات سنگین می شود ، نایستین ...
ناگهان دیدم ولوله و جنب و جوش در مردم افتاده و همه بوق می زنند و ... فریاد می کشند سلطنت آباد ، سلطنت آباد ... فهمیدم رادیو خبر داده که تعدادی از چریک ها در پادگان سلطنت آباد به محاصره افراد گارد ــ که گویا چند آمریکائی هم در میان آنها هستند ــ در آمده اند ...
جمعیت چنان می رفتند که هیچ سلاحی ، هیچ مرگی در برابرشان نمی توانست ایستادگی کند ... چنین چیزی هرگز ندیدم ، زلزله شده بود . کوهی فرو ریخته بود و سیلی بنیان کن سرازیر شده بود ، مثل آبشاری که صدایش هوا را تا دوردست می لرزاند ... کی مردم خبرهای رادیو را باور می کردند تا چه رسد به اینکه از خبری اینطور جاکن شوند ، جشن بگیرند و با شادی افسار گسیخته ای بر سر جانشان بازی کنند . آن هم این مردم ! همین مردم ِ « ولش کن » ، به من چه ، « کشک خودتو بساب » ، همین مردم که می گفتند « هر کس دره ما دالونیم ، هر که خره ما پالونیم » براستی چه رستاخیزی شده است ... انقلاب وقتی پیروز شد که هیبت مرگ فرو ریخت ، که مرگ خلع سلاح شد ...
ادامه دارد .
--------------------------------------
توضیح : تابلوی بالای مقاله « شکار » ، ( The Hunt ) که تصویر خندان شاهرخ مسکوب را روی آن گذاشته ام ، از استاد هنر محمود فرشچیان است .
همنشین بهار
[email protected]