کشته شدن جوانهای عرب خوزستان و افتادنشان بر اسفالت گرم، حقیقتاً غمانگیز است.
در خوزستان از اوایل قرن نهم، جنبش دهقانی ـ شیعی مشعشعیان به رهبری سید محمد مشعشعی، حویزه را مرکز فرمانروایی خود کرد. حکمروایی مشعشعیان همزمان بود با آغاز پادشاهی سلسله صفویه و خوزستان از دوره شاه اسماعیل صفوی، عربستان نامیده شد.
کسانی که از همزمانی شورش جوانهای عرب با هشتادمین سالگرد 20 آپریل 1925 میلادی و «اشغال» خوزستان توسط «قوای ایرانی» سخن گفتهاند و خود را جبهه مردمی خلق عرب اهواز معرفی کردهاند نه تاریخ خوزستان را خواندهاند و نه تاریخ ایران را. نه به فارسی خواندهاند و نه حتی به عربی.
گفتگوی ناصر رحیمخانی با رادیو همبستگی*
-----------------------------------------------
اعتراضات و شورش خیابانی مردم عرب اهواز و بویژه جوانان، در واکنش به انتشار نامهی منسوب به محمد علی ابطحی، شروع شد. پرسش این است که موضوع «تغییر ترکیب جمعیت» در خوزستان چگونه است؟ و اساساً سیاست و برنامه جمهوری اسلامی در این مورد چه بوده است؟
در نگاه اول کشته شدن جوانهای عرب خوزستان و افتادنشان بر اسفالت گرم خوزستان، حقیقتاً غمانگیز است. اینکه 6 نفر کشته شده یا 60 نفر و یا 120 نفر کشته شده، مسأله اصلی نیست. جنایت، جنایت است. خواه یک نفر خواه 60 نفر. تأکید بر کمیت و تعداد کشته شدگان، اتفاقاً بیانگر یک دیدگاه غیردموکراتیک است. بیانگر این دیدگاه است که برای نفس آدمی، فی نفسه، ارزش قائل نیست و نتیجتاً با ترازو، با پیمانه به سنجش کشتهشدگان میپردازد و حال آنکه کشته شدن هر یک نفر فینفسه جنایت و جنایت علیه بشریت است.
دوم: مسأله ساختگی بودن نامهی ابطحی است. باز هم نکتهای که در اینجا وجود دارد، اتفاقاً همین ساختگی بودن نامه ابطحی، بیش از هرچیز دیگر برملا کنندهی رژیم تبهکار و سیاهکاری رژیم است. نخست اینکه چه کسی این نامه ساختگی را فرستاده؟ این نیست که جناحهای خود رژیم، در مبارزه بر سر قدرت، با مسایل حساس مربوط به ملیتهای ایران، اقوام ایران و مسایل فرهنگی، به بازی پرداختهاند؛ و دامن زدهاند به آتش چنین حوادثی؛ و فرزندان مردم را قربانی میکنند؟
دوم، برملاکنندهی سانسوری است که در رژیم وجود دارد. اگر جریان واقعی اخبار و اطلاعات برقرار میبود چرا میبایست یک خبر ساختگی به چنین حوادثی منجر بشود؟
نکته مهمتر: ساختگی بودن نامهی ابطحی، برملا کنندهی بیاعتمادی مردم به رژیم است. اگر مردم به رژیم اعتماد میداشتند با یک چنین نامهای که گفته میشود ساختگی است، به خیابانها
نمیریختند، به یک چنین تظاهراتی دست نمیزدند.
اما در یک نگاه عمومیتر و از منظر تحولات اجتماعی ـ سیاسی تاریخ معاصر ایران به گمان من حادثه اهواز، نشان دهندهی ناکامی تلاشهای صد ساله ایرانیان در دستیابی به دموکراسی و در تأسیس دولت ملی و دموکراتیک است.
در خوزستان چه عواملی در جابجایی وتغییرات ترکیب جمعیتی نقش داشتهاند؟ چون به هر حال تغییراتی در ترکیب جمعیتی خوزستان رخ داده است؟
اگر بخواهیم در باره جابجایی جمعیت در تاریخ ایران، صحبت کنیم، خیلی سریع و گذار میشود اشاره کرد به جابجایی ارامنه از جلفا به اصفهان در عهد شاه عباس، بعد به دوره نادرشاه که شمار بالنسبه بزرگی از کُردها را به خراسان منتقل کرد، و باز نادر در سال 1108 هجری، شیخ ناصربن حمدان و شماری دیگر را از اهواز به خراسان فرستاد. در دورهی قاجاریه ما با چنین جابجاییها روبرو نیستیم. از آنجا که قاجاریه هم سعی میکرد در مقابل امپراتوری عثمانی، یک نوع امپراتوری برای خود داشته باشد، یا «ممالک محروسه» را داشته باشد، و از آنجا که همه اقوام را «رعایا»ی خود میدانست، نسبت به آنها بهاصطلاح «تبعیضی» روا نمیکرد، برای اینکه اصلاً «حقی» برای آنها قائل نبود. «حقی» وجود نداشت تا در نقطه مقابل «تبعیضی» وجود داشته باشد. سیاست مربوط به جابجایی که به شکل برنامه سیاسی و دولتی تنظیم شود، بیشتر مربوط به نوع دولتهای مدرن است و ناگزیر باید در اینجا به سرعت اشاره شود که در آغاز سالهای 1300 شمسی، این نکته بخصوص در دیدگاه افراطی معدودی از روشنفکران مطرح شد ....
آقای رحیمخانی، یعنی در تاریخ معاصر ایران، فکر و سیاست و برنامهی تغییر ترکیب جمعیت قومی، هیچگاه مطرح بوده است؟ اجرا شده است؟
اجرا نشده است. اما همین را میخواستم بگویم که محمود افشار در نخستین شماره مجله آینده که در تیرماه 1304 منتشر شده در آن مقالهی «مطلوب ما، وحدت ملی ایرانیان» میگوید: همه باید یک دل و یک صدا بخواهیم و کوشش کنیم که زبان فارسی در تمام نقاط ایران عمومیت پیدا کند و بهتدریج جای زبانهای بیگانه را بگیرد. محمود افشار، ترکی، کردی، عربی و بلوچی را زبانهای بیگانه میداند. محمود افشار نظر میدهد که: میتوان بعضی ایلات فارسیزبان را به نواحی بیگانهزبان فرستاد و در آنجا دهنشین کرد و در عوض ایلات بیگانهزبان آن نقاط را به جای آنها به نواحی فارسیزبان کوچ داد. محمود افشار گذشته از «یگانگی» زبان و لباس و طرز زندگانی، خواهان آن است که «حتی شکل و قیافۀ اهالی را بهواسطه امتزاج طوایف مختلف یکی نمود».
خوشبختانه این فکر دیوانهکننده، این فکر وحشتناک محمود افشار دربارۀ جابجایی و کوچ «ایلات بیگانهزبان» به برنامه و سیاست دولتی تبدیل نشد و اتفاقاً همین محمود افشار چهار ماه بعد از دولت انتقاد میکند، سیاست یگانهسازی تمام و کمال را وظیفه «زمامداران مملکت» میداند و
مینویسد چون آثار اقدامات زمامداران نمایان نیست میتوان تصور کرد آنطور که باید به حقیقت امر واقف نیستند یا اهمیتی که باید به آن داده شود، نمیدهند، لهذا وظیفه مطبوعات است که دولت را متوجه نماید. محمود افشار یک بار دیگر نوشت: حکومت مرکزی سزاوار است تدبیرهای لازم بیندیشد تا مردم خوزستان از حیث «جامه»، «زبان»، «خوی» و «عادت» با دیگر نقاط ایران تفاوتی نداشته باشند.
خوشبختانه «کوچ» و «جابجایی» ایلات «بیگانهزبان» با این انگیزهها و سیاستهای بیمجامله راسیستی و فاشیستی پیش نیامد. ایلات «تختهقاپو» شدند.
نظرات محمود افشار برای «کوچ» دادن در حد ایده باقی ماند و خوشبختانه بهطور رسمی و سیستماتیک به سیاست تبدیل نشد. در لرستان که شورش و یاغیگری در برابر قدرت مرکزی به شکلهای مختلف ادامه داشت، سپهبد احمدی، امیر لشکر غرب در مهرماه 1308 تلگرافی از رضاشاه تقاضای ملاقات کرد. در دیدار با او عنوان کرد برای پایان دادن به شورشها و یاغیگریها باید
طایفههایی را که به شورشیها کمک میکنند، کوچ داد. سپهبد احمدی اجازه کوچ دادن و تبعید لرها را از رضاشاه گرفت در اواسط مهرماه به لرستان برگشت.
اعلامیهای به نمره 3767 در 22 مهر 1308 به عنوان اتمام حجت صادر کرد بسیار خشن و تهدیدآمیز. به خوانین و رؤسای طوایف و رعایای لرستان اعلام کرد که «اگر از امروز به بعد کسانی مرتکب خیانت یا سرقت یا جنایت شده باشند.... نه تنها به حال و جان این قبیل اشخاص ذرهای فروگذار و ترحم نخواهد شد بلکه تمام افراد و فامیل و بستگان آنها جلو آتش مسلسل نظامیان قرار خواهند گرفت.»
بدین ترتیب سپهبد احمدی که اجازه گرفته بود بخشی از قبایل لرستان، از جمله بیرانوندها و سگوندها را کوچ بدهد به طرف خراسان، صدها خانوار را از زن و مرد و کوچک و بزرگ کوچ داد در 1308 و بعد هم در 1311.
تعدادی را با کامیونهای ارتشی و بسیاری را پای پیاده. تلفات از سرما و گرسنگی و خستگی کم نبود.
الآن در خراسان هستند؟
الآن در اطراف تربت حیدریه، چند خانواده از نوادگان آنها هستند که زعفرانکاری داشتند. البته بعد از شهریور 20 و سقوط رضاشاه تبعیدیها برگشتند. البته سر راه برگشت، دستهای از طایفهای که حالا اسمش بماند، به تلافی زندان و تبعید و زندانیان از دست رفته، دستبردی زدند به رمه ایلخی سلطنتی. صدها اسب و مادیان و کره اسب سلیمی را آوردند به طرف لرستان. (قدیمیهای ما
نمیگفتند غارت کردیم میگفتند آوردیم). مسئولین رمهی سلطنتی از نظامیان شوروی کمک خواستند. جنگ و درگیری پیش آمد. عدهای کشته و زخمی شدند و بالاخره رمه را پس گرفتند.
کلاً، یک عده از کردها را هم کوچاندند که رمان کلیدر هم بر آن مبنا نوشته شده.
در تاریخ ما یک چنین کوچهایی صورت گرفته. البته این را شما در نظر بگیرید که بیشتر این کوچها، در نواحی مرزی و بخصوص در دوره پیشمدرن، خانوادههای ایلیاتی که بودند و سلاطینی که سعی میکردند اینها را به نواحی بفرستند بیشتر جنبهی مرزبانی و سرحدداری را داشتهاند کما اینکه نادر بخشی از کردها را که به خراسان فرستاد برای سرحدداری بود. نکتۀ دیگر که باز جالب است اینکه خانواده علم که وزیر دربار شاهنشاهی بود و اصل و نیاکان آنها از خانواده عرب بود، از خزیمه هستند، خزیمه علم، و اینها در قرون اولیه آمده بودند و بهتدریج کوچ کردند تا نواحی شرقی ایران و بودند تا رسید به دوره پدر علم که شوکتالملک علم باشد و این خانواده باز هم جنبهی سرحدداری داشتند. شوکتالملک با تمام وابستگی به سیستم اربابرعیتی و روابط نزدیکی که با مقامات اداره مستعمراتی انگلیس در هند داشت باز در پیوند با حکومت مرکزی و جانبدار دفاع از مرزهای شرقی بود و باز در جنوب ایران، قبایل آلکعب یا بنیکعب که از دوره کریمخان زند، در خوزستان قدرتمند میشوند، این طایفه هم همان حالت مرزبانی و سرحدداری ایران را داشتند. یکی از شیخهای معروف، شیخ ثامر محمره را که دهکده کوچکی بود، در دوره محمدشاه، آباد میکند، رونق میدهد و محمره را بدل میکند به یکی از بنادر بسیار بزرگ و آباد در ایران و بعد در نقطه مقابل، این علیرضا پاشا والی عثمانی بغداد بود که حمله کرد به محمره و محمره را ویران کرد و باز دوره جنگ این خرمشهریها بودند که از شهر دفاع کردند و این ارتش عراق بود که خرمشهر را
بهطور کامل کوبید. و باز این شیخ جابرخان پدر شیخ خزعل است که پرچم ایران را بر فراز گمرک محمره و اداره حکومتی محمره بالا میبرد در برابر زیادهخواهی عثمانی.
به هر حال جابجاییهایی در تاریخ ایران به دو صورت پیش آمد، جابجایی یا کوچ بخشی از ایلات به دلایل بهاصطلاح ایمنی و امنیتی و به دلیل قدرتی که ایلات داشتند و هم برای اینکه در نواحی مرزی، عهدهدار سرحدداری و مرزبانی باشند. آن جابجایی یا کوچ که در تاریخ نوین و در دولتهای جدید ممکن است به صورت سیستماتیک و با توجیه ایدئولوژیک صورت بگیرد در طرح و نظرات محمود افشار منعکس شد و خوشبختانه به عمل درنیامد.
در برخی اطلاعیههای سیاسی به همزمانی شورش جوانهای عرب با سالگرد 20 آپریل 1925 و آنچه «اشغال» خوزستان توسط «قوای ایرانی» نامیدهاند، اشاره شده است. در این مورد، تاریخ چه میگوید؟ شیخ خزعل که بود و مبارزه او با رضاخان سردار سپه و قدرت مرکزی چه
انگیزهها و زمینههایی داشت و سرانجام آن چه بود؟ آیا شیخ خزعل به اصطلاح «تجزیهطلب» بود؟ آیا خواهان استقلال و جدایی خوزستان بود؟
این نکتهای است که درباره آن نخست و ناگزیر باید کمی درباره «تاریخنگاری گزینشی» صحبت شود. تاریخنگاری گزینشی، تاریخنگاری محافل قدرت است بهویژه در دوره شکلگیری دولت نوین. برای اینکه یک پشتوانه ایدئولوژیک و تاریخی برای دولت و برای اقتدار مرکزی بهوجود آید، تصویری از تاریخ به ما ارائه میشود که با واقعیت تاریخی منطبق نیست. برای مثال گذشتۀ تاریخی ما را فقط میرسانند به دوره پیش از اسلام، [آن هم با حذف ایلام و ماد]، زبان ایرانیان محدود میشود به زبان فارسی، مذهب را منحصر میکنند به مذهب شیعه و بدین ترتیب یک پشتوانه ایدئولوژیک و تاریخی ساخته میشود برای سیاستهای امروز. همانطور که جمهوری اسلامی هم تاریخ پیش از اسلام و هم تاریخ مدرن ما را انکار و دستکاری میکند. این تاریخنگاری گزینشی، دیدگاه ایدئولوژی اقتدارگرا را همراه دارد، دیدگاه پدرسالار است، مردسالار است، و در نقطه مقابل گرایشات تمرکزگرا که به این ترتیب و با تاریخنگاری گزینشی، برای خود پشتوانه میسازد، گرایشهایی جداییخواه هم هستند که، برای مقابله با گرایش تمرکزگرا، کشیده میشوند به سمت یک تاریخنگاری گزینشی و بنابراین میافتند در دام همان منطقی که با آن مخالف هستند در ظاهر. در مورد مسائل معاصر تاریخ ایران، این تاریخنگاری گزینشی وجود داشته از طرف صاحبان قدرت، صاحبان منافع و حتی از طرف گروههایی که در قدرت نیستند اما برای قدرت میجنگند. نقطۀ مشترک این نیروها در این است. در مورد تاریخ خوزستان و در مورد شیخ خزعل هم دقیقاً همین حالت اتفاق افتاده است. هم
تاریخنگاران طرفدار حکومت مرکزی و هم برخی از گرایشات در بین مردم عرب، دارند با تاریخ به صورت گزینشی برخورد میکنند. تاریخ را نه آنگونه که بوده بلکه به این ترتیب که در خدمت مصلحت سیاسی امروزشان باشد، دارند بازنویسی میکنند. شیخ خزعل پسر شیخ جابرخان است. ملقب است به معزالسلطنه، به سردار اقدس. از طرف خاندان قاجار این القاب را گرفته و حاکم مقتدر خوزستان بود. در این جا فرصت نیست تا توضیح داده شود خوزستان تا چه سالی عربستان نامیده میشد. از دوره شاه اسماعیل صفوی تا سال 1304 هجری شمسی این بخش از ایران را عربستان
مینامیدیم. خزعل حاکم عربستان بهحساب میآمد. پیوستگی کامل با دستگاه حکومت مرکزی داشت. بعد از کودتای محمدعلیشاه و به توپ بستن مجلس، خزعل به کمیته ایرانیان که در استانبول بودند تلگراف زد، مخالفت خودش را با محمدعلیشاه اعلام کرد و پیوستگی خودش را با مشروطهخواهان، انجمن ولایتی را در محمره تشکیل داد، من مخصوصاً میگویم محمره.
شیخ خزعل بهطور واقعی قربانی دعوایی شد که در مرکز، در تهران بین گروهبندیهای قدرت جریان داشت. از یک طرف اقلیت مجلس به رهبری مدرس، ملکالشعراء بهار، قوامالدوله در همراهی با دربار احمدشاه [احمدشاه در آن زمان در اروپا بود]، در همراهی با ولیعهد ـ برادر احمدشاه ـ و بعد در همراهی با شیخ خزعل در خوزستان، جمعی از خوانین بختیاری متحد خزعل، بخشی از خوانین لرستان و از همه مهمتر والی پشتکوه، در طرف دیگر رضاخان سردار سپه بود [رضاخان سردار سپه از این جهت میگویم که اسم و لقب او بود، از سر بیحرمتی نمیگویم. رضاشاه پیش از اینکه رضاشاه شود، رضاخان سردار سپه نامیده میشد. لقب سردار سپه را سید ضیاءالدین طباطبائی بعد از کودتای سوم اسفند 1299 از احمدشاه برای رضاخان میرپنج گرفت]. یک مبارزه حاده بین رضاخان سردار سپه که نخستوزیر بود و خیز برداشته بود برای کسب کامل قدرت و احزاب «تجدد»، «رادیکال» و «سوسیالیست» هم پشتیبان او بودند و اکثریت را در مجلس داشت، از یک طرف و از طرف دیگر اقلیتی که گفتیم در تهران، در مرکز قدرت جریان داشت. این موقعیت همراه شد با اقتداراتی که خزعل در خوزستان داشت، همراه شد با سیاستهایی که سفارت انگلیس و شرکت نفت در خوزستان دنبال میکرد.
نگاهی به اردویی که خزعل در خوزستان گرد آورده بود و ترکیب این اردو نشان میدهد که مقابلهجویی او با رضاخان به هیچ وجه جنبۀ قومی و جنبۀ عربی ندارد.
نیروی عمدهای که به دور خزعل جمع شد، سواران بختیاری و گروهی از خوانین بودند [میدانیم سردار اسعد بختیاری وزیر کابینه رضاخان بود و در سفر به خوزستان همراه او]، تعدادی از خوانین لرستان، سگوندها، بیرانوندها، بخشی از قبایل عرب خوزستان (عشیره بنیطرف و عشیره آل تفاح در برابر خزعل بود)، و مهمتر پشتیبانی والی قدرتمند پشتکوه، غلامرضاخان ابوقداره. ثقهالملک حاکم دولتی اهواز که از طرف دولت مرکزی فرستاده شده و سرهنگ ارغون فرمانده کل نیروهای نظامی در خوزستان نیز به خزعل پیوسته بودند. خزعل و همراهان او به پشتیبانی و صوابدید محافل سیاسی تهران، «کمیته قیام سعادت» را تشکیل میدهد و در اول مهرماه 1303 شمسی تلگرامی به مجلس شورای ملی فرستاد، شدیداً به رضاخان حمله برد و از احمدشاه دفاع کرد. در تلگرام به «ساحت مقدس مجلس شورای ملی» از «مظالم و تعدیات اسلامکشی آقای رضاخان سردار سپه و تجاوزات آزادیشکنانه چهلماهه مسبب حقیقی کودتا» یاد کرد و درباره هدف رضاخان نوشت «معلوم شد که نیت سوء این شخص و همراهانش و مبنای عقیده مشارالیه صرفاً روی اصول ثروتپرستی و سلطنتطلبی و دیکتاتوری و... پایمال کردن قانون محترم اساسی و مشروطیت است... ما برای معاودت دادن ذات اقدس اعلیحضرت شاهنشاهی (احمدشاه) که استقرار قانون اساسی و استحکام مبانی مجلس شورای ملی مربوط به سایه شاهانه اوست از بذل جان و مال مضایقه و خودداری نخواهیم کرد. خزعل»
مجلس شورای ملی در 8 مهرماه 1303 در پاسخ تلگراف شیخ خزعل نوشت «دولت حاضر که به ریاست آقای سردار سپه تشکیل گردیده است طرف اعتماد کامل مجلس شورای ملی است.... لهذا هر کس به هر عنوانی برخلاف دولت مرکزی قیام و اقدام کند مجلس شواری ملی او را متمرد خواهد شناخت.» بنابراین میبینیم مبارزهای است در مرکز بر سر اساس قدرت مرکزی بین دو نیرویی که گفتیم و مطلقاً و مطلقاً مسأله «تجزیهطلبی» و «استقلال» در میان نیست. نگاه کنید به روزنامۀ ایران در مهرماه 1303، نگاه کنید به روزنامه شفق سرخ علی دشتی طرفدار سرسخت رضاخان سردارسپه، نگاه کنید به سفرنامه خوزستان که به نام رضاخان منتشر شد اما به دلایل مشخص مربوط به تواناییهای نگارشی، نگارش رضاخان نیست، نگارش دبیراعظم بهرامی است، در این قبیل نوشتهها هم مسأله «تجزیه» و مسأله «استقلال» مطرح نیست. مسأله «تمرد» و «سرکشی» مطرح است. مسأله «تنکیل» شیخ خزعل مطرح است.
و نقش سیاست انگلیس هم بدین قرار بود که بین سیاست دوگانه «مرکز» و «جنوب» یعنی سیاست پشتیبانی از روی کار آمدن دولت مقتدر در مرکز و سیاست حمایت از موقعیت شیخ خزعل نهایتاً سیاست «مرکز» پیش گرفته شد بهویژه با ورود سر پرسی لورین وزیر مختار جدید انگلیس. لورین تناقض بین این دو سیاست را از طریق حمایت از قدرت مرکز و اصرار بر «مصالحه» حل کرد. نه رضاخان بدون حمایت و صوابدید لورین میتوانست با معدودی همراه از میان نیروهای سی چهل هزار نفری خزعل بگذرد و به اهواز برسد و نه خزعل میتوانست دست به جنگی بزند که منطقه نفتخیز خوزستان را به آتش بکشاند. نتیجتاً نوعی «مصالحه» بین رضاخان و خزعل بهوجود آمد. رضاخان با نیروی نظامی وارد اهواز نشد. رضاخان با همراهان و چند اتومبیل رفت به بوشهر ـ حالا فرصت نیست توضیح دهم چرا رفت به بوشهر، به دلیل راههای ارتباطی آن موقع ایران ـ آمد به بندر دیلم، به زیدان نزدیکیهای بهبهان بعد در 14 آذر 1303 به ناصری (اهواز) و روز بعد 15 آذر 1303 با خزعل ملاقات کرد و نیروهای نظامی هنوز در دزفول بودند به فرماندهی سرتیپ فضلالله زاهدی و ستون دیگر نیروها هم هنوز در کهکیلویه بودند بنابراین نه جنگ جبههای صورت گرفت، نه حکومت مرکزی خزعل را به تجزیهطلبی متهم کرد. درگیریهایی در زیدان و با نیرهای بختیاری پیش آمد. گروهی از بختیاریها و عرب کشته شدند. شیخ خزعل را هم پس از «مصالحه» و دوستی با نقشهای از قبل طرحریزی شده و در حالی که زاهدی در کشتی بزرگ شیخ و در میهمانی شبانه او شرکت کرده بود، دستگیر کردند و شبانه از راه اهواز و دزفول به تهران بردند. خزعل آخرین حامی احمدشاه بود و با پایان کار خزعل، دیگر مانع مهمی برای صعود رضاخان در پیش نبود. در مجلس مؤسسانی که رأی داد به انقراض قاجار و انتقال سلطنت به خاندان پهلوی، شیخ خزعل را هم «نماینده» کردند.
این تاریخنگاری بعدی است، این تاریخنگاری بعدی قدرت مرکزی است که با کوبیدن مهر «تجزیهطلبی» به خزعل، عربها را سرکوب کند و در نقطه مقابل این سیاست پارهای، با تأکید
میگویم پارهای گرایشهای افراطی هست که با تراشیدن سابقه «تجزیهطلبی» و «استقلالخواهی» برای خزعل، میخواهند مردم عرب را رو در روی بقیۀ مردم قرار دهند. در واقعیت امر اولاً ترکیب نیروهای گردآمده دور خزعل، به هیچ وجه ترکیبی قومی و عربی نبود و ثانیاً اختلاف و مبارزه بر سر «تجزیه» و «استقلال» نبود. جدال بر سر قدرت سیاسی در کل ایران و بین دو گروهبندی بزرگ بود. کسانی که از همزمانی شورش جوانهای عرب با هشتادمین سالگرد 20 آپریل 1925 میلادی و «اشغال» خوزستان توسط «قوای ایرانی» سخن گفتهاند و خود را جبهه مردمی خلق عرب اهواز معرفی کردهاند نه تاریخ خوزستان را خواندهاند و نه تاریخ ایران را. نه به فارسی خواندهاند و نه حتی به عربی. وگرنه سالگرد حوادث خوزستان در آذرماه 1303 شمسی را در هشتاد سال بعد با 20 آپریل برابر نمیگرفتند.
پیوند و پیوستگی تاریخی مردم عرب خوزستان با ایران، تاریخ ایران و تحولات اجتماعی و سیاسی تاریخ ایران چیست؟ خوزستان یا عربستان؟ پیوند یا جداسری؟ پیوندهای تاریخی، سیاسی، مذهبی عربهای خوزستان با ایران، در تاریخ ایران کدامها هستند؟
حتی از پیش از اسلام و در دوره ساسانیان نشانههای حضور عربها در خوزستان و
نزدیکیهای اهواز را میشناسیم. از سال 18 هجری اهواز به دست عربها افتاد. قبایل عرب تا شرق ایران، تا ماوراءالنهر و بخارا و دیگر شهرها رفتند و بهتدریج ساکن و ماندگار شدند. سادات ایران نوادگان عربها هستند. در خوزستان قبیله کنانه (چنانه) از قدیمیترین طوایف عرب است که به خوزستان آمدهاند. طایقه «عکاشه» در بختیاری که اکنون بختیاری محسوب میشوند در اصل طایفهای عربتبارند. درباره ایل لر سگوند رحیمخانی نیز برخی پژوهشگران ریشه آنها را به عشیره بزرگ «بنی کلاب» میرسانند.
در خوزستان از اوایل قرن نهم، جنبش دهقانی ـ شیعی مشعشعیان به رهبری سید محمد مشعشعی، حویزه را مرکز فرمانروایی خود کرد. جنبش مشعشعیان، جنبش شیعی علیاللهی بود که دامنه اعتقادات آن در سمت شمال تا کرند و کرمانشاه و در لرستان تا دلفان گسترش یافت و با گرایشات اهل حق کردستان درهم آمیخت. فرقه نوربخشیه و خاندان نوربخش ریشه در همین مشعشعیان دارند. حکمروایی مشعشعیان همزمان بود با آغاز پادشاهی سلسله صفویه و خوزستان از دوره شاه اسماعیل صفوی، عربستان نامیده شد. شاه اسماعیل، مشعشعیان را شکست داد اما والیگری عربستان یعنی خوزستان را به آنها واگذاشت.
در دوران صفویه بخش غربی خوزستان به مرکزیت حویزه، والیگری عربستان بود. بخش شرقی خوزستان یعنی شهرهای دزفول، شوشتر و رامهرمز در قلمرو والیگری عربستان نبود. نادرشاه به این دوبخشی بودن پایان داد. حویزه را که بزرگترین شهر خوزستان بود حاکمنشین همه خوزستان کرد و دزفول و شوشتر و رامهرمز را هم ضمیمه والیگری آنجا کرد. دوران زندیه و قاجار همچنان خوزستان، عربستان نامیده میشد. و دوره قاجار والیگری عربستان دوباره به خاندان مشعشعی واگذار شد.
پیوندهای این والیگری با سلسلههای پادشاهی برقرار بود. پادشاهان ایران هیچ واهمهای و هیچ اکراهی نداشتند که این بخش از کشور ما را عربستان بنامند. حتی در دوران اخیر هم در نوشتههای نویسندگان و نخبگان سیاسی دوران جدید هم همین نام را به همان گونه که بوده به کار بردهاند. مثلاً جمالزاده و دهخدا به گونهای کاملاً طبیعی همین اسم عربستان را میآوردند. محمدعلی جمالزاده در کتاب «گنج شایگان» که در سال 1916 میلادی برابر 1295 شمسی تألیف کرده و کتابی است در «اوضاع اقتصادی ایران» در سراسر کتاب از عربستان، محمره، عبادان و... نام میبرد و حتی در نقشهای هم که در صفحه 28 کتاب چاپ کرد اسامی آذربایجان، کردستان، لرستان، عربستان، لارستان (بوشهر و استانهای ساحلی) دیده میشود. در دستگاه حکومتی، در دفاتر مالیاتی همین اسامی نوشته میشد. جمالزاده مالیات عربستان در سال 1306 هجری قمری را به نقل از دفاتر دیوانی ثبت کرده است: پول نقد 359/427/1 قران، غله 1600 خروار، کاه 800 خروار. دهخدا هم در طرح «جمهوری فدرال ایران» که درواقع طرح گستردهتری از انجمنهای ایالتی و ولایتی است و میخواهد که مناطق مختلف به گونهای مشارکت داده شوند در قدرت سیاسی، از فارس، آذربایجان و عربستان نام میبرد.
شاهان قاجار هم به همین ترتیب میگفتند عربستان و در مجلس اول شورای ملی بعد از مشروطیت، در مجلس دوم، سوم و چهارم و پنجم، هم اگر صورت اسامی نمایندگان را نگاه کنیم میبینیم «وکیل عربستان» داریم. حساسیتی هم برانگیخته نمیشد که چرا اسم این منطقه از ایران، عربستان است. بسیار هم خوب بود ما عربستان داریم، کردستان داریم، لرستان داریم، بلوچستان داریم و گویی امپراطوری بزرگی هستیم، گویی که وحدتی از مجموعه فرهنگها و زبانها هستیم و بنابراین این حساسیتهای امروزی که متقابلاً وجود دارد به این ترتیب وجود نداشت.
حتی در اوج مخالفت نمایندگان مجلس با خزعل و دفاع از اقدامات رضاخان سردار سپه، اسم «عربستان» گفته میشد و برای اولین در یکی از جلسات مجلس، نمایندگان نام خوزستان را به جای عربستان مطرح کردند.
شیخ محمدعلی تهرانی در جلسه 19 عقرب 1303 شمسی در دفاع از پیشرفتهای نیروهای نظامی گفت: اول قوای تأمینیه به سمت شمال رفت و ا منیت آن صفحات را تأمین نمود. بعد شروع کرد به حرکت دادن به سمت جنوب، به حدود کرمان، فارس و بعد به حدود عربستان. بعضی از نمایندگان مجلس بهطور همهمه گفتند: خوزستان، نه عربستان. شیخ محمدعلی تهرانی به آرامی ادامه داد: تعبیر میکنیم به خوزستان... به سمت خوزستان که یکی از ایالات مهمه ایران و عضو قومی ایران است.
به این قرار از آغاز صفویه تا پایان قاجاریه خوزستان، عربستان نامیده میشد. والیگری عربستان بخشی از ایران بود. والیگری این خطه از طرف حکومت مرکزی به خاندان مشعشعیان یا خاندانهای دیگر عرب و غیرعرب واگذار میشد و پیوند سیاسی با ایران و فرمانروایی ایران برقرار بود. با همه فراز و نشیبهای تاریخ خوزستان، جنگ و جدالهای قبایل محلی و لشکرکشیها هیچگاه این پیوند گسسته نشد. دو عامل مهم سیاسی و مذهبی ـ فرهنگی در این پیوند تأثیر داشتهاند. خاندان مشعشعیان و بعد خاندان آلکعب حکومت و والیگری خود را در قلمرو حکمرانی ایران میدانستند. گذشته از این عامل سیاسی، یگانگی مذهبی ـ شیعه بودن ـ ساروج این پیوند بوده است. گرایشهای
جداییخواهانهای که در دهههای چهل و پنجاه و عمدتاً زیر تأثیر گرایشات نیرومند ناصریسم و بعثیسم حضور داشتند، اکنون که سالها از فروکش کردن آن گرایشات میگذرد دیگر منبع الهام ایدئولوژیک و سیاسی قوی ندارند. انقلاب ایران، موج اسلامگرایی در جهان عرب و اسلام، تحولات در کشورهای همسایه، زمینه پذیرش گرایشات قومی افراطی را محدود کرده است. این امر به معنای نادیده گرفتن چنین گرایشاتی نیست. سیاستهای واپسگرایانه و سرکوبگرانه جمهوری اسلامی و نادیده گرفتن هویت فرهنگی و زبانی مردم عرب ایران، به واکنشهای افراطی متقابل میدان میدهد. اما به گمان من با توجه به پیوستگی تاریخی و سیاسی و مذهبی مردم عرب خوزستان و تحولات کشورهای همسایه زمینه گسترش گرایشات قومی افراطی در میان مردم عرب ایران محدود است. در نتیجه مسئولیت اصلی هر گونه درگیری و تنش درونی با انگیزههای قومی و زبانی برعهده جمهوری اسلامی و حاکمان آن است.
در عرصه خارجی، شارون گفته است ایران بدون سلاح اتمی هم بسیار بزرگ است. دستگاه نومحافظهکاران افراطی آمریکا و آتشافروزان بیآزرم پنتاگون هم در طرحهای خود، نقشهی تجزیه ایران را هم دارند. آنان در حسابهای خود نمیتوانند روی روشنفکران و نویسندگان عرب و مردم شهرها و روستاهای خوزستان حساب کنند. آنچه آنان و هیزمکشان آنان باید بدانند مخالفت و مبارزه جدی روشنفکران خوزستانی و مردم عرب خوزستان با جنگ افروزی و مداخله نظامی است.
در دوره پهلویها نام بسیاری از شهرها و روستاهای خوزستان را عوض کردند. اسامی عربی را تبدیل کردند به اسامی فارسی، محمره شد خرمشهر، عبادان شد آبادان و.... احساس شما چیست؟ و بعد نظر شما درباره این سیاست تغییر اسامی چیست؟
این سیاست تغییر اسامی جزئی از سیاستی است که میگوید «یک ملت یک زبان»، جزئی از این سیاست است که گوناگونی فرهنگی، نژادی، قومی، ملی، زبانی و مذهبی را نمیپذیرد و همه را
میخواهد در یک قالب بریزد. این سیاستی تمامیتخواه و اقتدارگرا است که هویت فرهنگی و روحی دیگران را نمیپذیرد و یگانگی را به این شکل میبیند که هویتهای دیگر را در خود مستحیل کند. همانطور که زبان دیگری را نمیپذیرد اسم شهرش را هم عوض میکند، همانگونه که دیگری را در قدرت سیاسی چه در مرکز و چه در محل، مشارکت نمیدهد، به همان ترتیب اسم رودخانههایش را هم عوض میکند.
این اسامی در خوزستان، اسامی است که از دیرباز وجود داشته، از دوره شاه اسماعیل و مشعشعیان این بخش از کشور ما عربستان نامیده میشد. بحث من این نیست که برگردیم اسامی را عوض کنیم یا نکنیم. اساساً در روحیه من نیست که بخواهم درباره اسامی بدین گونه صحبت کنم. منظور این است که این اسامی بوده است. من کودکی خود را با محمره میشناسم. هنوز در صحبت قدیمیترها عربستان میشنیدم. من از نام خرمشهر هم خوشم میآید خوزستان را هم دوست میدارم. منظور من آن است که ایدۀ پشت تغییر اسامی ایده سرکوبگرانه است. جمهوری اسلامی اسم بسیاری از شهرها، روستاها، محلات، میدانها و خیابانها را عوض کرد و میکند. کرمانشاه را عوض کرد به باختران که با واکنش شدید و بحق مردم کرمانشاه، عقب نشست. بگذریم.
عبادان: ناصرخسرو در سفرنامه میگوید عبادان بر کنار دریا نهاده است چون جزیرهای که شط آنجا دو شاخ شده چنان که از هیچ جانب به عبادان نتوان شد الاّ به آب گذر کنند. گروهی از عبادان حصیر خریدند و گروهی چیزی خوردنی خریدند.
عبادان چون دورافتاده و تک افتاده بود مَثَل شده بود: لیس وراءِ عبادان قریهً یعنی بعد از عبادان دهی وجود ندارد. و منوچهری دامغانی سروده بود:
از فراز همت او نیست جای نیست زآنسوتر ز عبادان دهی
یاقوت حموی هم در قرن هفتم درباره عبادان گفته بود: در این جزیره که بین دو رودخانه قرار دارد، مزارات و خانقاههای چندست و سرزمینی است بیقیمت و شورهزار و خیر و برکتی در آن وجود ندارد. راست هم میگوید. یک سرزمین شورهزار بود و چون بیشترین اراضی خوزستان از دوره نادرشاه و بعد محمدشاه، اراضی خالصه بود، ناصرالدین شاه آن سرزمین را واگذار کرد به شیخ خزعل.
در سال 1900 میلادی در عبادان بیش از چند خانوار کپرنشین، کسی نبود. با تأسیس پالایشگاه، آبادان بزرگترین قطب صنعتی و کارگری ایران شد. هزاران کارگر ساده، فنی، تکنسین، کارمند و مهندس با ریشههای فرهنگی گوناگون از سراسر ایران جذب آبادان شدند و از درهمآمیختگی فرهنگها و مردم لر و عرب و ترک و گیلک و مسلمان و مسیحی ارمنی، شهر یگانه آبادان بر ساحل کار و دوستی و شرجی قد کشید. در شهریور ماه 1314 فرهنگستان، نام عبادان را به آبادان تبدیل کرد و هیئت وزیران تصویب کرد.
محمره را هم میدانیم عربها آباد کردند. خاندان آلکعب محمره را در اواخر آغامحمدخان یا اوایل محمدشاه بنیاد گذاشتند. ده کوچکی بود. تبدیل کردند به یکی از بنادری که رقابت کرد با بصره به همین خاطر آمدند و کوبیدند.
محمره به معنای سرزمین سرخ؟
محمره هم به معنای خرمدینان و سرخجامگان هست و هم به معنایی که از سرخ مشتق شده. به هر صورت محمره اسمی است که روی آن گذاشتهاند. من میشنیدم خفاجیه بعد گفتند سوسنگرد.
فلاحیه اسم قشنگی است. فلاحیه یعنی جایی که فلاحت میشود، کشاورزی هست، کشاورزان هستند، عوض کردند به شادگان. خب واژه شادگان که مشکلی نیست. حتی حویزه را که نمیتوانستند کاملاً عوض کنند برداشتند «ح» را تبدیل کردند به «ه». «بنیطرف» را بدل کردند به «دشت میشان» و بعد جمهوری اسلامی هم «دشت میشان» را «دشت آزادگان» نامید و بعد...؟
تغییر آن اسامی پیشنهاد فرهنگستان بود. فرهنگستان در 1311 تأسیس شد. فروغی آن را بنیاد نهاد. خدمات جالبی کرده است. برای کارنامه فرهنسگنان میشود مراجعه کرد به مقالاتی که مثلاً داریوش آشوری نوشته. به هر حال این فرهنگستان در شهریور ماه 1314 شمسی اسامی شهرهای خوزستان را عوض کرد پیشنهاد کرد و در جلسه هیئت وزیران تصویب شد. محمدعلی فروغی نخستوزیر بود و علیاصغر حکمت وزیر معارف. اما از آنجا که در آن زمان سیستم گسترده آموزش و رادیو تلویزیون و تبلیغات وجود نداشت تا دهه چهل ـ اواسط دهه چهل ـ کسانی که در آن زمانها سنی داشتند هنوز اسامی قدیمی شهرها را میگفتند. بعدها با گسترش آموزش و پرورش، کودکستانها، مدارس و آموزش جغرافیا و برنامههای رادیو و تلویزیون، خاطرهها عوض شد و امروزه اگر از سی چهل سالهها بپرسید جز اسامی جدید چیزی نشنیدهاند. اما هنوز قدیمیهای دزفولی، شوشتری به آبادان میگویند عبادان.
انگیزهها و زمینههای شورش جوانان عرب خوزستان چیست؟ آیا صرفاً تبعیضهای قومی و زبانی، انگیزه اعتراضات و شورش است؟
فضای شهر اهواز آکنده از تناقضات و تضادهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی است. فراموش نکنیم با آغاز جنگ، اهواز قالب تهی کرد و با پایان جنگ ورم کرد. موج جمعیت رفت و موجهای دیگر از روستاها و شهرکهای اطراف به اهواز و محلات پیرامونی سرازیر شد. بیکاری، فقر، نبود آموزش، کنده شدن از ارزشهای سنتی و همزمان زیستن با آن، درگیری با تضادهای آشکار و پنهان فرهنگی و اجتماعی، و در برابر این مشکلات سیاستهای واپسگرایانه و ضد و نقیض حاکمان. آموزش قرآن و صرف و نحو عربی از دبستان تا آخرین سال دبیرستان از یک سو و محروم بودن فرزندان عرب از آموزش به زبان مادری از سوی دیگر، بهکارگیری فرزندان عرب در ارگانهای موازی نظامی و انتظامی در ردههای پایین از یک سو و سپردن اداره کلیه ارگانها و ادارات دولتی به افراد غیربومی از سوی دیگر، احیای کهنهترین روابط سنتی قبیلهای و خانوادگی، سپردن حل و فصل اختلافات خانوادگی و قبیلهای از یک سو و رها کردن آشکار حاشیهنشیان در گرداب اعتیاد و ... کمک به ثروتاندوزی دستهای و محروم کردن گروهی دیگر، جمهوری اسلامی با سیاستهای دوگانه نسبت به عربها و غیرعربها، تناقضات و تضادهای آشکار و پنهان فرهنگی، اجتماعی و طبقاتی را حفظ و تشدید میکند تا کنترل ایدئولوژیک سیاسی و اداری خود را از ورای این نابسامانیها و تضادها در شهرهای خوزستان حفظ کند. در متن مجموعه نابسامانیها و تناقضات و در واکنش به این شرایط غیرانسانی و سیاستهای دوگانه جمهوری است که اعتراضات و درگیریها و شورش جوانان عرب در اهواز را میتوان فهمید. تحقیر زبان و هویت عربی و یا بازی با عواطف و احساسات مردم با انگیزه بهرهبرداریهای سیاسی البته واکنشها را رنگ و بوی ویژهتری میدهد. فراموش نکنیم اعتراضات و درگیری در ایذه را در مدتی پیش و درگیری و کشته شدن چندین نفر در شوش در جریان انتخابات مجلس ششم.
ترکیب جمعیت خوزستان، در شهرها و روستاها چگونه است و چه عواملی در جابجایی جمعیت نقش داشتهاند؟
خوزستان از دیرباز سرزمین عربها و لرها بوده. بخش غربی عربنشین و بخش شرقی هم با ویژگیهایی لُرنشین. زمانی که شوشتر کُرسی (یعنی حاکمنشین) خوزستان بود و محمره یا خرمشهر آبادترین و پرجمعیتترین شهر عربنشین بود اهواز یا ناصری شهر کوچکی بود که نه مرکزیت اداری داشت و نه رونق اقتصادی. آبادان چند کپرنشین بود و کسی جایی به نام مسجدسلیمان
نمیشناخت.
شهر باستانی شوش یا شوش دانیال، کوچه باریک و دراز و خاکآلودی بود که فقط
باستانشناسان فرانسوی و حاجتمندان روستاها را به سوی خود میکشاند. اولیها به دنبال موسیو گرشمن و کاوشهای او میآمدند و دومیها به زیارت مقبره «نبی دانیال» که میدانستند از انبیاء است و نمیدانستند که به روایت تورات، داریوش مادی صد و بیست والی بر مملکت نصب نمود و سه وزیر بر آنها و یکی از آن سه وزیر دانیال بود و دیگران بر او حسد بردند.
تلاشهای دوره ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه برای کشتیرانی در کارون و یا سدسازی و احیای اراضی بایر به جایی نرسید.
چاه شماره یک نفت در نفتون مسجدسلیمان که فوران کرد خوزستان چهره عوض کرد. با تأسیس پالایشگاه، عبادان به بزرگترین و پیشرفتهترین قطب صنعتی ایران تبدیل شد. هزاران کارگر ساده لر و عرب از شهرهای دور و نزدیک خوزستان و لرستان، هزاران کارگر فنی و تکنیسین، کارمندان اداری و پرسنل خدماتی به آبادان رونق دادند. پیریزی آبادان، گسترش آن به شهری کارگری کارمندی با ترکیب جمعیتی گوناگون، روندی طبیعی و ضروری بود. خوزستان آن روز فقط کارگران ساده را میتوانست به آبادان و شرکت نفت بدهد.
مسجدسلیمان نیز از دهکدهای کوچک به شهری زنده و پرتحرک فرا رویید. تأسیس آموزشگاه فنی، بسیاری از جوانان لر و عرب را آموزش داد.
تبعیضی که در آبادان و مسجدسلیمان و مؤسسات نفتی اِعمال میشد در سطح مدیریت و در بهرهمندی از امکانات رفاهی، تبعیضی بود بین «انگلیسی» و «ایرانی» و بعد بین کارمندان و کارگران. به هر حال نخستین موج جابجایی جمعیت از روستا به شهر و از شهرها به آبادان و مسجدسلیمان، همزمان است با کشف نفت و تأسیس پالایشگاه.
دومین موج همراه است با ساختن سد دز، طرح نیشکر هفتتپه (اولین محصول نیشکر هفتتپه در مهرماه 1340 به مقدار 25 هزار تن برداشت شد در مجموع 2500 هکتار در اختیار این موسسه بود)، اصلاحات ارضی، شرکتهای کشت و صنعت (از جمله شرکت کشت و صنعت نراقی)، کاغذ پارس، صنایع فولاد و نورد در دو دهه چهل و پنجاه. بسیاری از روستاهای لرنشین و عربنشین حاشیه رودخانههای کرخه و شاوور و دز تبدیل شدند به شهرک و روستاییان شدند شهرکنشین و کارگر فصلی یا دائم شرکتها. تأسیس دانشکده کشاورزی ملاثانی در دهه سی و بعد تأسیس و گسترش دانشکده پزشکی جندیشاپور اهواز بویژه در اواخر دهه چهل و سالهای اول دهه پنجاه صدها و هزاران دانشجو را از شهرهای مختلف خوزستان بویژه از بهبهان و شوشتر و دزفول راهی اهواز کرد.
سومین و البته بزرگترین و دردناکترین موج جابجایی جمعیت و تغییر ترکیب شهرها و روستاها، حاصل زشت جنگ هشتساله است.
خرمشهر کوچه به کوچه، خانه به خانه و خشت به خشت کوبیده شد.
آبادان در روزهای سخت محاصره بهطور کامل خالی از سکنه شد.
اهواز زیر بمبارانها و خمپاره راهاندازیها، نیممرده شد.
اهالی شوش کوچیدند. دزفول زیر بیشترین موشکباران قرار گرفت.
هزاران هزار خانوار جنگزده به اصفهان، شیراز، تهران و کرج رفتند.
صدها روستا و صدها هزار هکتار زمین کشاورزی اشغال شد و در آتش جنگ و جبهه نابود شد.
به این ترتیب در سالهای جنگ اولاً موج بزرگ و گستردهای شهرها را ترک کردند و به شهرهای دیگر استانها رفتند. ثانیاً موجی بزرگتر از روستاها و شهرکهای کوچک به شهرکهای بزرگتر و شهرها رانده شدند.
بعد از جنگ بسیاری از خوزستانیها به شهرهای خود بازنگشتند. ترکیب جمعیتی بسیاری از شهرها آن نیست که پیش از جنگ بود.
--------------------------------------
*روز شنبه 30 آوریل 2005، ناصر رحیمخانی، گفتگویی داشت با سعید افشار ـ مسئول رادیو همبستگی در استکهلم ـ پیرامون شورش جوانان اهواز با نگاهی به جوانب تاریخی مسائل خوزستان. در آن گفتگو قرار بود به موضوعات گوناگون پرداخته شود. به علت کمبود وقت پارهای از آن موضوعات اساساً مطرح نشد و در بررسی مسایل مطرح شده نیز باز به دلیل کمبود وقت بسیاری از گفتنیها ناگفته ماند.
نوار صوتی این گفتگو در سایت «رادیو همبستگی» www.Radiohambastegi.com و سایت اینترنتی «عصر نو» قرار گرفت. آنچه خواندید متن کامل شده و مکتوب آن گفتگوست.