پنجشنبه 22 اردیبهشت 1384

به ياد شاهرخ مسكوب، نادره افشاري

شاهرخ مسكوب، همان گونه كه خود در يادداشتي براي بزرگداشت شاعر و نقاش فرهيخته‌ي ايران، شادوران سهراب سپهري نوشته بود، خود نيز مرد. در 13 آوريل 2005 در شهر پاريس و دور از وطن مرد. خانواده‌اش، غزاله‌ي نازنينش و اردشيرش رضايت دادند تا پيكر پدرشان به ايران برده شود؛ به همان خاكي كه بارها و بارها فرش سرخ براي بسياري از جنايتكاران تاريخ گسترده است و با اين همه توتياي چشم او بود و توتياي چشم ما نيز هست!

براي اين كه نشان بدهم جامعه‌ي به راستي روشنفكري ما و ملت ايران چه نازنيني را از دست داده است، چند تكه از يادداشت‌هاي روزانه‌‌ي او را، در برش سال‌هاي 1979 تا 1997 كه زير عنوان “روزها در راه” همين چندي پيش در دو جلد و توسط “خاوران” منتشر كرده است، در ادامه مي‌آورم. اما پيش از آن اجازه مي‌خواهم گريزي به مقاله‌اي از يكي از كتابهايش به نام “چند گفتار در فرهنگ ايران” زير عنوان “نگاهي ناتمام به شعر متعهد فارسي” بزنم. مسكوب اديبان و سياسي كاران “متعهد” دوران پيشين و كنوني ايران را اين گونه معرفي كرده است:

“ادبيات متعهد ما … كار را با همه‌ي دشواري‌هايش آسان گرفت. چون… در دام ايدئولوژي توده گرايي (پوپوليستي) افتاد كه بنا بر آن هر چه از خلق برآيد، و مربوط به آن باشد، فقط آن درست و حق است…

“مي‌گوييم بستر تنگ، زير ايدئولوژي سياسي بسياري از جنبه‌هاي وجودي و كلي انسان را ناديده مي‌گيرد و آدمي را به حيوان سياسي، آن هم يك نوع سياست تنزل مي‌كند و سپس راه چاره‌ي سخت ولي ميان‌بري براي درمان تقريبا همه‌ي دردها پيش پايش مي‌گذارد… سرودن و نوشتن [و عمل كردن] به اين [گونه] ايدئولوژي‌‌[ها] در دوران استبداد البته خطر كردني بود، كه نياز به شجاعت داشت، اما از سوي ديگر اين شجاعت، اهل قلم [و اهل سياست] را از مهلكه‌ي بزرگ‌تري نجات مي‌داد، از خطر انديشيدن… اجمالا يادآوري كنيم كه اين توده گرايي يا عوام فريبي براي سوءاستفاده از عوام، شيوه‌ي مرضيه‌ي [تقريبا همه‌ي] سياسيان ايران است… (ص 165 به بعد).

در رابطه با حزب طراز نوين و سرنوشت رقت‌بار آن، مسكوب كه خود نيز مدتي گرفتار “پوپوليسم” اين حزب شده بود، يكي/دو ماه پس از انقلاب مي‌نويسد:

30/2/1358

“پور رضواني و آرسن هر دو متهم به يك جرم بودند؛ آدم كشي! هر دو با هم در قزل قلعه بودند. هر دو گويا به راستي آدم كشته بودند [قتل سياسي] و هر دو به راستي معصوم بودند. دستشان را ديگران در خون كرده بودند، والا قلب هر دوشان به سفيدي ايمانشان بود، پاك و شفاف، و درست از همين جا سياهشان كرده بودند. چون به هدف زحمتكشان ايمانِ چشم بسته داشتند، و چون ايمان داشتند كه “حزب توده” حزب زحمتكشان است، ديگر بي‌چون و چرا از راه اين حزب به سوي آن هدف مي‌رفتند و براي رسيدن به آن هر چيزي را مجاز مي‌دانستند، كه يكي از آن‌ها از ميان برداشتن “جاسوس‌ها و خبرچين‌ها” بود كه به درون تشكيلات رخنه كرده بودند، كه مي‌خواستند اسرار آن را لو بدهند. من جسته و گريخته موضوع را شنيده بودم، از اين و آن در قزل قلعه. هرگز با خودشان صحبتي نكردم. به هر حال دست آن‌ها براي نجات عده‌اي به خون كسان ديگري آلوده شده بود، وگرنه هيچ كدامشان در دل به بي‌عدالتي رضايت نمي‌دادند و اصلا براي از بين بردن بي‌عدالتي بود كه خود “عدالت” را زير پا گذاشتند. به هر تقدير آدم كشي را نمي‌توان پذيرفت. شايد توجيه اين كار ـ اگر كرده باشند ـ براي خودشان هم آسان نبود. باري عكس پوررضواني بيست و چند ساله، جواني از رو رفته و خجالتي بود. از “آرسن” حتا عكسي هم نمانده بود. چيزي شبيه صورت او را نقاشي كرده بودند. آن‌ها را نگاه مي‌كردم و در دلم به بي‌حاصلي رنج‌هاي آدميزاد گريه مي‌كردم. پوررضواني حتا “جر” زدن در بازي واليبال را هم تحمل نمي‌كرد. چند صباحي كه امكاني پيش آمده بود و توري‌اي در حياط زندان علم كرده بودند، از كوچك‌ترين كلك، نارو و تقلبي در بازي ـ حتا اگر به شوخي بود ـ مثل اسفند روي آتش مي‌تركيد. آرسن استخواندار، با تجربه، قرص و خونسرد و شوخ بود.

“نمايشگاه پر از خسرو روزبه بود. عكس و مجسمه و نوشته… حزب توده سعي كرده بود از نام بلند او منتهاي بهره برداري را بكند: بي آن كه پاسخگوي ماجراي لو رفتن سازمان افسري و شهادت رفتگان بي‌مانند ديگري باشد. در كمترين حزبي چنين تفاوتي ميان رهبران و توده‌ي حزبي بوده است. (ص92 تا 93)

مسكوب در رابطه با سازمان مجاهدين و “شوراي ملي مقاومت مسعود رجوي” مي‌نويسد:

18/1/1983

چند روز پيش طارق عزيز معاون صدام حسين و رجوي ملاقات كردند. ظاهرا سه/چهار ساعت راز و نياز كردند. طارق عزيز، رجوي را دوست عزيز ناميد و براي او آرزوي موفقيت كرد. شرح و تفضيلات در “لوموند” هفته‌ي پيش آمده است. حالا دولت عراق و مجاهدين يار غار شده‌اند. شايد از خيلي پيش، نه حالا، چه رهبران خردمندي؟! علني كردن چنين ساخت و پاخت كثيفي نه به سود صدام است و نه به صلاح مجاهدين، صدام آبرويي براي اين همدست يا دست نشانده‌[اش] باقي نگذاشت و رجوي قلم قرمزي روي مجاهدين كشيد. تا آن جا كه به اين‌ها مربوط است، اين را مي‌گويند به دست خود خاك بر سر كردن… پيروزي انقلاب اسلامي آقايان به زور صدام! وضع بني‌صدر بايد تماشايي باشد. همين طور پيوستگان به شوراي ملي مقاومت… “ن…” و “هـ…” و امثالهم…

“پيدا كردم. “لوموند” 11 ژانويه‌ي 1983. ملاقات طارق عزيز و دوست عزيزش رجوي در نهم ژانويه بود و گويا 4 ساعت هم طول كشيد. در ضمن آقاي طارق عزيز اظهار لحيه فرموده‌اند كه اميدوارم دوست عزيزم رجوي در آينده نخست وزير يا رئيس جمهور ايران بشود…(ص142)

17/8/1984

“…نمي‌دانم اين وحشتناك‌تر است، يا آن كار كه اين “شخصيت”هاي عضو شوراي ملي مقاومت مي‌كنند؟!… با پول مجاهدين يعني با پول دولت عراق، شلنگ تخته انداختن و با طارق عزيز اعلاميه صادر كردن وحشتناك نيست، وراجي‌هاي صدتا يك غاز آن يكي وحشتناك است! آنچه به راستي وحشتناك است، انحطاط ماست… (ص203)

10/7/1988

“… [يكي را ديدم كه] اول كمي پشت سر حزب توده صفحه گذاشت كه چه جوري [مرضشان] مثل سوزاك كهنه‌ي آسيايي عود مي‌كند و رفت به سراغ مجاهدين و همكاري خودش با آن‌ها در شوراي ملي مقاومت، با بني‌صدر و قاسملو و ديگران. مي‌گفت: اين پسره ـ رجوي ـ كه مي‌خواد هم شاه بشه و هم امام، يك نفره مي‌خواد خميني و محمد رضا شاه هر دو باشه. چيزهايي كه شوراي [ملي] مقاومت را از هم پاشيد: ديكتاتوري داخلي، رفتن زير بال صدام و اين ازدواج “انقلاب ايدئولوژيك” سر ملاقات با طارق عزيز ـ داستان عراق از آن جا شروع شد ـ حرفشون (حرف مجاهدين) اين بود كه هميشه از شكست خورده مي‌پرسن چه جوري شكست خوردي، اگه پيروز شدي كسي نمي‌پرسه چه جوري؟ خلاصه اين كه “زور، كونِ حساب رو پاك مي‌كنه” [البته خوانندگان عزيز توجه دارند كه نفر شورا براي اين از شورا جدا شده، چون رجوي سهمش را نداده است؟!]... (ص378)

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

28/8/1997

“بي شباهت به مرضيه‌ي خواننده نيست كه آخر عمري زد به كله‌اش ـ به قول رشتي‌ها گوز به كله‌اش خورد ـ از ايران زد به چاك و به مجاهدين پيوست كه اونيفورم بپوشد، روي تانك بايستد، ابوعطا بخواند و ايران را نجات بدهد… (ص 734)

آن چه دردآور است، اين است كه اين روزها در فقدان مسكوب، كساني صاحب عزا و روضه‌خوان مرثيه‌هايي براي او شده‌اند كه زندگي سياسي و فرهنگي‌ بيشترشان نشان داده است كه يا مسكوب را نمي‌شناسند، و يا اين كه از نسل همان “حيوانات سياسي” اي هستند، كه مسكوب بارها و بارها و در نوشته‌هاي گوناگونش، چه در فصل‌نامه‌ي پر ارج ايران نامه كه بخشي از مسئوليتش به عهده‌اش بود و چه در كتاب‌هاي گوناگونش، مثل “مليت و زبان”، “سياست و فرهنگ” و “چند گفتار در فرهنگ ايران” و بسياري ديگر نوشته‌ها و سخنراني‌هايش، همه‌ي اين‌ها را به حال ايران و جامعه‌ي روشفكري ايران زيانبار ارزيابي كرده بود.

به هر حال “تاريخ معاصر ايران و جامعه‌ي به راستي روشنفكري ايران” عزيز و مجبوبي را كه سال‌ها براي آگاهي خودش و ملت ايران از چنگ جهل و كج فهمي كوشيد، از دست داد. مردي را كه پس از گريز از ايدئولوژي پوپوليستي و توده‌گرايي حزب توده [به گفته‌ي خودش] بارها كمتر از ديگران در دام فريب افتاد. مسكوب بارها گفته بود كه “وطن من، فرهنگ ايران است!” با اين اميد كه درس‌هايش را خوب ياد گرفته باشم، يادش را گرامي مي‌دارم!

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/22492

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'به ياد شاهرخ مسكوب، نادره افشاري' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016