به نام خدا
خُنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
استاد ارجمند جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
نامهی پر مهر و محبت مورخ ٢١/٤/٨٤ جنابعالی را دریافت نمودم. استاد عزیز شاگرد کوچک خود را مورد تفقد قرار داده و از سر کرامت، اوصافی برای او به کار برده که مطلقاً لایق آن نبوده و نیست. داستان روابط من و شما به ابتدای انقلاب باز میگردد. کلاسهای کلیات فلسفه، فلسفهی علم، فلسفهی اخلاق، مبدأ و معاد، حرکت جوهری و جلسات خصوصی دونفرهای که طی آنها پرسشهای بیشمار خود را مطرح و شما بزرگوارانه بدانها پاسخ میگفتید و من از خرمن شما خوشههای دانش میچیدم. از سال ١٣٥٨ ما بین ما دوستی آغاز شد که هیچگاه پایان نیافت ما همیشه از شما چیزهای تازه میآموختیم. انصاف آن است که شما حق بزرگی برگردن نسل ما دارید و ما از طریق شما و به وسیلهی شما با مدرنیته و روایتهای مختلف از دین و انسان محق آشنا شدیم. با شما به دنیاهای جدیدی گام نهادیم و چشمان ما را شستید تا طور دیگری ببینیم. مسئله، فقط مسئلهی فلسفهی تحلیلی و عقلانیت انتقادی نبود. با مولوی و حافظ آتشی در وجود ما روشن کردید که هیچگاه خاموش نخواهد شد. مگر میتوان با تجربهی عاشقانهی مولوی آشنا شد و از قشریت عوامفریبان نگریخت؟ حافظی که زهد ریایی مشایخ شد و سالوس آنها را به نقد میکشید، هشدارمان میدهد.
نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
او به ما خبر میداد که واعظان «چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند» و چون به روز داوری باور ندارند، در کار داور، قلب و دغل میکنند. زیر خرقهی زنار پنهان میکنند و گشودن در خانهی تزویر و ریا کار آنهاست. در عین آلودگیهای فراوان، دعوی بیگناهی میکنند. خدمت دیگرشان، حمایت از خونریزان است. با این که هیچ نمیدانند، دعوی رازدانی میکنند. پیمان شکنند. نقد حافظ از جامعهی دینی و آفات آن پایان ناپذیر است ولی نقد حافظ باید تکمیل شود. حافظ هیچ تجربه و اطلاعی از جوامع توتالیتر و جنبشهای فاشیستی نداشت. چون نظامات فاشیستی بعدها به وجود آمدند. نظام توتالیتر و نظام سرکوب، رعب و وحشت است. جامعهی تک صدایی است که در آن فقط صدای رهبر شنیده میشود، جایی که جامعهی مدنی کاملاً سرکوب میشود و حوزهی خصوصی به رسمیت شناخته نمیشود، رهبر به مقام خدایی میرسد و آن بیچارهی خود هراس و دیگر هراس باید توسط مردم ترسیده شود. رهبر خودکامه همه را به شکل دشمن میبیند. دوستان دیروز، دشمنان فردای اویند. حتی مرگ رقبا خیال او را راحت نمیکند، باید خاطره و نام آنها از تاریخ و خاطرهها حذف شود. مردم به هر جا میروند و به هر کجا نگاه میکنند، باید او را ببینند. ما با سودا و تمنای ایجادِ چنان نظامی روبرو هستیم. کوششها و همت ما مصروف و معطوف به این مقصد است. اگر حافظ در میان ما نیست که با شعر خود این تمنا را نقد کند بانوی غزل ایران (سیمین بهبهانی) و دیگران باید این سودا را به تصویر کشند و بیرحمانه آن را نقد نمایند. سلاخی روشنفکران و دگراندیشان، بستن مطبوعات و حبس روزنامهنگاران، ضرب و شتم اساتید و حملهی وحشیانه به دانشگاه، مضروب کردن اجتماع کنندگان دموکراسیخواه با باتوم و پنجه بوکس؛ تمنا و آرزوی صرف نبوده. اینها مصادیق عینی آن تمنایند که نهایت آن فاشیسم است. اینها بخشی از مرده ریگ نازیسماند که به فاشیتهای ایرانی به ارث رسیده است. حبس دگراندیشان در سلولهای انفرادی و شکنجهی آنها برای توبه نامه نویسی و اقرار به جرایم ناکرده، دقیقاً از استالین تقلید شده. استالینیسم یعنی سلول انفرادی، یعنی خود تخریب گری برای خوشایند رهبر.
دوست عزیزم دکتر حسین قاضیان تنها بخش کوچکی از ماجرای کثیف پروندهی نظرسنجی و کثافت کاری سعید مرتضوی برای خوشایند رهبر را بر ملا کرد. اگر عباس عبدی روزی به سخن درآید و بخشهای دیگری از این پرونده را برملا کند، رذالت و پستی انجام شده افشا خواهد شد. باید دیگرانی بگویند که چگونه شکنجه میشدند تا اعتراف کنند با فلان زن همسردار رابطهی نامشروع داشتهاند. آری، آقای خامنهای از همهی اینها اطلاع داشت و دارد. به قول آقای خمینی اگر شاه اطلاع ندارد، شاه نیست و اگر اطلاع دارد، در جنایت شریک است. آری چون آقای خامنهای رسانهها را پایگاه دشمنی میدانست و روشنفکران را عاملان شبیخون فرهنگی دشمن، برخی از آنها سلاخی و ترور شدند، برخی زندانی، تعدادی شکنجه، برخی در میادین مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و برخی دیگر حذف شدند. قرار بود از این طریق نه تنها نظرات آقای خامنهای اثبات شوند بلکه میبایست دشمنان خیالی، محصول ذهن آقا نابود شوند.
حتماً به یاد میآورید که چه غوغایی برپا شد که جاسوسی بزرگی (پروندهی نظرسنجی) کشف شده است. اما عباس عبدی اینک در دیوان عالی کشور تبرئه میشود و حسین قاضیان نیز بخشی از ماجرا را بر ملا میکند. مرتضوی از طریق شکنجه و جعل اسناد جاسوس درست کرد، چون آقای خامنهای دوست داشت که در میان اصلاح طلبان جاسوس وجود داشته باشد. روشنفکران را کشتند چون آقای خامنهای آنها را دشمن تلقی میکرد.
استاد عزیز
حتماً به یاد میآورید که آقا، فاشیستهای چماقدار را فرستاد تا در دانشکدهی فنی دانشگاه تهران با مشت و لگد و میز و صندلی به جان شما بیافتند و اگر آن روز من و رضا تهرانی شما را در بر نگرفته بودیم و بخشی از کتکها را نخورده بودیم و شما به دست آنها میافتادید، امروز شما وضع دیگری داشتید. حتماً به یاد میآورید که یکی از سر دستههای واقعهی آن روز، اینک به تئوریسین شبکهی اول سیما تبدیل شده و هفتهای چند بار برای فاشیستها در سیما فلسفهبافی میکند و دن کیشوتوار به جنگ دنیای جدید میرود. تئوریسین خشونت و مدافع بردهداری، دشمن شما و دکتر شریعتی؛ در روزهای اول انقلاب فردی را میفرستد تا برایش دو سیر پنیر بخرد. وقتی آن فرد با سه سیر پنیر بازمیگردد، آقا با آن فرد بسیار دعوا میکند که من خرج زندگی تا آخر ماه را ندارم، آن وقت تو به جای دو سیر، سه سیر پنیر میخری؟ اینک دو فرزند تئوریسین خشونت میلیاردر شدهاند و خود این شخص حوالهی هفت میلیارد تومانی شکر را میگیرد و در بازار آزاد با چند میلیارد سود به فروش میرساند. میدانید که در شهر قم چه دم و دستگاهی به راه انداخته است. همهی اینها از ثمرات حمله به شما و دیگر دگراندیشان و دفاع از خشونت و ترور بدست آمده است. فکر میکنید بیجهت او را جانشین علامه طباطبایی و مطهری خطاب کردند. این یکی از موارد مبارزه با فساد اقتصادی رژیم است. یعنی شعار عدالت اجتماعی و مبارزه با فساد اقتصادی سردادن و جیب عملهی ظلم و استعمار را پر کردن، دکتر سروش را از شغل محروم کردن و به جاهلانِ دِه شغل دادن.
استاد گرامی
ما برای آزادی بیان، دموکراسی و حقوق بشر مبارزه میکردیم، در حالی که دگراندیشان در این کشور از حق حیات محروم بودند. وقتی ماشین ترور در داخل و خارج از کشور برای حذف مخالفان به کار افتاد دیگر حد یقفی برای خود در نظر نمیگرفت، هر دگر اندیشی باید از عرصهی حیات حذف میشد.
برای من بسیار شگفت انگیز است که آقای خامنهای از ایران به عنوان دموکراتترین و آزادترین کشور منطقه نام میبرد. باید پرسید از کدام آزادی سخن میگویید وقتی دگراندیشان از حق حیات محروماند. اگر به آزادی بیان اعتقاد دارید، انتقاد صریحِ علنی و شفاف از شما (آقای خامنهای) در رسانهها، معیار آزادی بیان است. اگر نتوان از رهبر سیاسی کشور انتقاد کرد، نمیتوان مدعی وجود آزادی بیان شد. اینکه فردی به دلیل انتقاد غیر مستقیم از رهبر محکوم به پرداخت هزینههای بسیار سنگین شود، دلیل بر آزادی نیست، بلکه حاکی از خودکامگی از نوع توتالیتر آن است. در خردادماه ١٣٧٦ در دانشگاه شیراز دربارهی مبانی نظری فاشیسم سخن گفتم. گمان نمیکردم کسی از من شکایت نماید اما با تعجب بسیار دیدم که به جای هیتلر و موسولینی دادگاه انقلاب به اتهام اهانت به رهبری مرا محاکمه و به یکسال زندان محکوم کرد. وقتی نقد هیتلر، موسولینی و استالین نقد رهبر محسوب میشود، چه جای سخن گفتن از آزادی بیان و ادعای دموکراسی؟ در نظام دموکراتیک نقد فاشیسم مجازات ندارد. جالب تر از این مدعا، ادعای آقای خامنهای در خصوص مردم سالاری است. اینکه یک فرد قدرت مطلق را به طور مادام العمر در اختیار داشته باشد و باز هم از مردم سالار بودن حکومتش سخن بگوید، نزد عقلا چه معنایی دارد؟ بهتر است آقای خامنهای فقط به یک پرسش پاسخ بگوید: چگونه میتوان به صورت مسالمت آمیز ایشان را از قدرت کنار زد؟ چگونه میتوان دربارهی کنار نهادن ایشان از قدرت سخن گفت، بدون اینکه با کارد سلاخی شود؟ آقای خمینی میگفت اگر رهبر به یک پرسش یا استیضاح پاسخ نگوید، خود به خود معزول است. تمام پرسشها و استیضاحهای پیشین را نادیده میگیریم. من به دنبال کنار زدن آقای خامنهای از رهبری سیاسی کشور هستم. آقای خامنهای باید به روشنی پاسخ دهد که چگونه میتوانم به این هدف به روشهای مسالمت آمیز دست یابم؟
گفتهاند رضاشاه از مدرس پرسید تو چه میخواهی و مدرس پاسخ گفت: میخواهم تو نباشی. آقای خمینی هم میگفت شاه باید برود. من اگر دو هزار روز حبس خود را نادیده بگیرم، نمیتوانم نقض گستردهی حقوق بشر توسط آقای خامنهای، حکومت خودکامهی سلطانی، فساد گستردهی حکومتی، ترور مخالفان و هزاران مورد دیگر را نادیده بگیرم. خامنهای باید برود، چون تحملِ دیگری را ندارد. خامنهای باید برود، چون قتلهای زنجیرهای در دورهی او اتفاق افتاد. خامنهای باید برود، چون بیش از یکصد نشریه به دستور مستقیم او توقیف و روزنامهنگاران زندانی شدند. خامنهای باید برود، چون در انتخابات مجلس هفتم و ریاست جمهوری اخیر به شیوههای ظالمانه مخالفان را حذف و مریدان خود را بالا کشید. خامنهای باید برود، چون میلیونها ایرانی را در سراسر جهان آواره کرده است و قبول ندارد که ایران از آن همهی ایرانیان است. خامنهای باید برود، چون صدها استاد ایرانی مانند دکتر سروش درایران حق تدریس و اشتغال ندارند و بجای تعلیم و تربیت جوانان ایرانی، باید جوانان دیگر ملل را آموزش دهد. خامنهای باید برود، چون آمران قتلهای دگراندیشان و عاملان قتل زندانیان تابستان ١٣٦٧ را حاکم کرده است.
قاتلان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
استاد گرامی
من بسیار تأسف میخورم از اینکه کسانی گمان میکنند با سخنان محافظهکارانه دربارهی دموکراسی و آزادی میتوان با نظام سلطانی درآویخت. و از آن به نظام دموکراتیک گذار کرد. آن سخن حکیمانهی مونتسکیو را هیچگاه نباید فراموش کرد که قدرت را فقط با قدرت میتوان محدود کرد. تنها با بسیج اجتماعی، تشکیل جبههِ دموکراسی و حقوق بشر از طریق نافرمانی مدنی میتوان در مقابل نظام سلطانی ایستاد. در ضمیمهی دفتر دوم مانیفست جمهوری خواهی نشان دادم که جبههی دموکراسی و حقوق بشر نمیتواند و نباید به قانون اساسی فعلی، التزام داشته باشد. والا نمیتواند گام از گام بردارد. عدم خشونت و توسل به روشهای مسالمت آمیز، بدون تردید باید به عنوان ملاک عضویت د راین جنبش قرار گیرد. اما التزام عملی به قانون اساسی هرگز ما را به دموکراسی و حقوق بشر نمیرساند.
روشنفکری ما با کنار کشیدن از سیاست و برج عاج نشینی به هیچ چیزدست نخواهد یافت. سیاست سرنوشت محتوم ما است. اینک همه چیز در چنگال سیاست اسیر است. نادیده گرفتن این امر موجب رهایی از آن نمیشود. مهاجرت از کشور و غرب نشینی شاید بخشی از مشکلات فرد را رفع کند، اما به آزاد سازی ایران کمکی نمیکند. سرمایهی بزرگ فکری و انسانی ایرانیان مقیم خارج باید به ایران بازگردد و آنها باید دِین خود را به مردم ایران ادا نمایند. ما به اندیشههای فرهیختگانمان محتاجیم. اگر شجاعت وجود داشته باشد، باید از بصیرت نظری سیراب شود تا در طریقی درست گام بردارد. امروز باید تمام دموکراتهای آزادی خواه و عدالت طلب دست در دست هم بنهند و جنبش رهاسازی ایران از چنبرهی سلطانیسم را تشکیل دهند. اجماع بر سر آزادی، دموکراسی و حقوق بشر میتواند آیندهی روشنی در مقابلمان بگشاید. فساد، بی عدالتی، نابرابریهای مختلف را میتوان از طریق یک نظام دموکراتیک به شدت کاهش داد. دولت دموکراتیک توسعه گرا باید هدف باشد.
استاد عزیز و گرامی
من اگر ایستادم به قصد آن بود که نشان دهم میتوان در مقابل ظلمت وقساوت ایستاد. نامهها و جزوههایی که نوشتم، از جوهر جانم تغذیه میکرد. برای دهها صفحه نوشته، ٢٥ کیلوگرم از گوشت و خونم مایه گذاردم. میخواستم نشان دهم درشب ظلمت میتوان نور امید برافشاند. وگرنه، در گرمای مرداد ماه تهران، در اتاقی با پنجرههای بسته، کولر خاموش، دو عدد هدبند برگوشها و سینوسها و یک پتو بر روی بدن میخوابم تا از گزنده سرما در امان باشم. سرمای زمستانی مرا فرا گرفته است.
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی...
...
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان؛
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده، مهر و ماه،
زمستان است.
در سال ٨٢-١٣٨١ یه طور مفصل دربارهی ارتباط «اسلام با دموکراسی و حقوق بشر» کار کردم. محصول آن پژوهش متنی پانصد- ششصد صفحهای و کاملاً دگراندیشانه از کار درآمد. آن کار قرار بود به عنوان دفتر دوم مانیفست جمهوری خواهی منتشر شود. اما چون دلم میخواست در خارج از زندان و ضمن گفت وگو با اهل فن آن را تکمیل کنم، آن را در جایی امن به امانت گذاردم تا دست کسی بدان نرسد. اگر مُردم، آن متن به عنوان دفتر سوم مانیفست جمهوری خواهی منتشر خواهد شد.
استاد عزیز
من همیشه به رحمت الهی امیدوار بودهام و میدانم که او همیشه نظری کریمانه به بندگان خود دارد. دلم بسیار برای شما تنگ شده است. کاش توفیق نصیب من میشد تا در این شرایط شما را ملاقات میکردم تا از مولوی میگفتید و مرا با خود به دنیای او میبردید. از صورت بیصدرت، مرغ مرگ اندیش، قمار عاشقانه.
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود / آوارگی و کوی و بیابانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او / آن نور موسی عمرانم آرزوست
مطمئن هستم که این شب ظلمت به درازا نخواهد کشید. ماه آزادی از زیر ابرهای استبداد دینی برون خواهد آمد و همهی ما را غرق شادی خواهد کرد.
یه شبِ مهتاب
ماه میآد تو خواب
منو میبره از توی زندون
مثِ شب پره با خودش بیرون
می بره اون جا که شب سیاه
تادم سحر شهیدای شهربا
فانوس خون جار میکشن
تو خیابونا سر میدونا
عمو یادگار مرد کینه دار
مستی یا هشیار خوابی یا بیدار
مستیم و هشیار شهیدای شهر
خوابیم و بیدار شهیدان شهر
آخرش یه شب
ماه میآد بیرون
از سر اون کوه بالای دره
روی این میدون رد شده خندون
یه شب مهتاب ماه میآآآآد.
اکبر گنجی
شنبه ١/٥/١٣٨٤
چهل و سومین روز
اعتصاب غذا