دوشنبه 28 شهریور 1384

سر «عناصر خودسر» در کجاست؟ عضو سابق "واحد حفاظت مسئولان"، عبدالله قاسمي در گفتگو با شهروند (بخش چهارم)

شهروند - شماره ۱۰۱۸ ۱۶ سپتامبر ۲۰۰۵ - جمعه ۲۵ شهريور ۱۳۸۴

- گفت به در اصلي بیت رهبری مراجعه کنم. محمد رضا حاجي باشي آنجا منتظر من خواهد بود.

- آنقدر شست پا را پيچاندند که از جا در رفت. انگشتان کوچک پايم را به شکلي خم ميکردند که شکستند. از هوش ميرفتم. مرا به هوش مي آوردند و دوباره شروع ميکردند. درد وحشتناک بود. دستانم را با تيغ پاره پاره ميکردند.

- نميدانم کجا بود ولي ميدانم که يک زندان رسمي نبود. ميتوانست زيرزمين يک ساختمان مسکوني بازسازي شده باشد. تا آنجا که از زير چشم بند قابل تشخيص بود هيچکدام از افراد آنها يونيفورم نداشتند.

- چند روز پس از اين گفت وگوي من با محمد رضا دانا که خيلي تند بود، دوباره تلفن زدند و از من خواستند به مقابل بيت رهبري بروم.


خسرو شميراني
shemiranie@yahoo.com


آقاي قاسمي از اعضاي اولين گردانهاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود که از همان ابتدا در "واحد حفاظت مسئولان" به خدمت درآمد و در گروه حفاظت شخصيت هاي سياسي درجه يک کشور قرار گرفت. او ديرتر وارد تجارت شد. عبدالله قاسمي ادعا ميکند که در راه تجارت با افراد با نفوذ سياسي سر از شکنجه گاه هاي بيت رهبري در آورد و سرانجام براي حفظ جان خود و خانواده اش مجبور به ترک ايران شد.

خ - ش


ميگفتيد که شما با يک ظرف بنزين در دفتر شرکت اجاره ماشين به اعتراض نشسته بوديد. ...
ــ همانطور که گفتم آقاي مجيد خوئيني از سفارت آمده بود و ميگفت که باعث آبروريزي براي ايراني ها هستم. به او گفتم که آنها با کارهاي غيرقانوني خود آبروي ايران را ميبرند. به او گفتم که که شما بيخود ميگوييد که حامي ايراني هستيد شما فقط حامي برخي گردن کلفت ها، آقاها و آقازاده ها هستيد.
بالاخره معاون رئيس پليس دوبي آمد. ازمن خواست که ظرف بنزين را تحويل بدهم و در مقابل آنها به خواسته هاي من گوش ميدهند. من همچنان پافشاري کردم و گفتم تا شخص شيخ محمد نيايد از جاي خود تکان نميخورم. ظاهرا خبر را به شيخ محمد رسانده بودند. او تلفن زد و به من گفت که شاه عبدالله ميهمان اوست و معذرت خواهي کرد که خودش نميتواند بيايد اما مسئول دفتر خود را براي حل و فصل موضوع به محل ميفرستد.
مدتي گذشت و فردي آمد که خودش را به عنوان مسئول دفتر شيخ محمد معرفي کرد. همراه او فردي بود که صالح عبدالله مراد نام داشت. رئيس دفتر شيخ مرا به اين فرد سپرد و گفت که اگر با مشکلي برخورد کردم او در ديوان شيخ محمد به کار من رسيدگي خواهد کرد و هر زمان که بخواهم ميتوانم در ديوان به ديدار او بروم.
کارت ويزيت صالح عبدالله نشان ميداد که او مسئول بخش حقوق بشر پليس دوبي است.
بلاخره من بنزين را تحويل دادم و به سمت اداره پليس راه افتاديم. من تمام مدارک خود را به همراه داشتم. با ارايه مدارک نشان دادم که دستگيري من بي دليل و مدرک بوده است. من توانستم نشان بدهم که موضوع دستگيري من ربطي به پرونده آقاي [....] نداشته است. او در ابوظبي و من در دفتر آقاي رضا هاشميان، رئيس نمايندگي "شرکت پسته رفسنجان" در دوبي دستگير شده بودم. من بيش از يک سال به اتهام ماشين از دست رفته يک شرکت اجاره ماشين در زندان به سر برده بودم. اسناد من نشان ميداد که آن ماشين هيچ ارتباطي با من نداشته است. يک کپي از مدارک من گرفتند. چون ساعت اداري به پايان رسيده بود، قرار بر آن شد که برويم و فردا من دوباره به دفتر صالح عبدالله مراجعه کنم. روز بعد به اداره پليس رفتم. معاون آقاي خلفان خود شخصا مرا به دفتر آقاي صالح عبدالله برد.
در آنجا با عبدالله راشد عبدالله روبرو شدم. همانطور که گفتم او نيز افسر پليس بود، صاحب شرکت اجاره ماشين بود که مدعي من بود و در عين حال دوست نزديک آقاي رضا هاشميان بود.
صالح عبدالله مراد با لحن بسيار تندي با او صحبت کرد و او را به خاطر ادعاي دروغينش نسبت به من مورد مؤاخذه قرار داد. تمام اينها در حضور همسرم اتفاق افتاد.

يعني شما به حق خود رسيديد؟
ــ نه خير. از فرداي روز آن برنامه ما اين شده بود که روزانه به اداره پليس برويم و جواب سر بالا بشنويم. در حالي که ما براي يک سفر 15 روزه به دوبي رفته بوديم الان ماه ها بود که در آنجا بوديم.
فکر کردم تنها راه باقيمانده اين است که به مسئول دفتر شيخ محمد مراجعه کنم. به ديوان رفتم. مرا به اتاقي هدايت کردند و سپس سه مرد با لباس عربي آمدند و به من گفتند که مسئول ديوان در فلان کاخ به سر ميبرد و ميتوانم همراه با آنها به ملاقات وي بروم.
نگذاشتند ماشين خود را بردارم. من و همسرم را سوار ماشين خود کردند و نه به کاخ بلکه به اداره آگاهي (CIB) بردند. در آنجا مرا به عبدالله راشد عبدالله تحويل دادند. همسرم را رها و مرا به سلول منتقل کردند.
دو روز بعد با اين قول که دفتر شيخ محمد در حال رسيدگي به پرونده ما است من و همسرم را به ايران روانه کردند.
مدتي در ايران تلاش کردم. اميدوار بودم بخشي از طلب خود از آقاي رضا هاشميان را زنده کنم. تلاشها ثمري نداد.
بالاخره تصميم گرفتم دوباره به دوبي بروم و از آنجا پي گيري کنم
در سپتامبر 2001 توسط يکي از دوستانم دوباره ويزا گرفتم و به دوبي رفتم. در فرودگاه دوبي به من گفتند که ممنوع الورود هستم. ميدانستم که اگر ممنوع الورود بودم اصلا برايم ويزا صادر نمي شد يعني داستان دوباره از جاي ديگري آب ميخورد. البته اين به اشتباه خودم بازميگشت که در تهران در وزارت خارجه گفته بودم که دوباره به دوبي مي روم. خلاصه بيش از يک هفته در فرودگاه دوبي ماندم. با آقاي مجيد خوئيني در سفارتخانه ايران در دوبي تماس گرفتم. از او خواستم ترتيبي دهد که من بتوانم در دوبي به دنبال حق خود بروم اما کاري نکرد. اقامت در فرودگاه خيلي گران بود. پرداخت هتل ساعتي بود و گاه تا 80 دلار در ساعت قيمت داشت. پولهايم تمام شده بود و تمام درها نيز بسته بود.
تصميم گرفتم دوباره به ايران بازگردم. بليت را OK کردم ولي پاسپورت مرا ندادند. گفتند که آن را در هواپيما به من ميدهند. من را با اسکورت پليس امنيتي و قبل از همه مسافران به داخل هواپيما بردند. پاسپورتم را به من ندادند. وقتي هواپيما راه افتاد من شروع به سرو صدا کردم و از ميهمانداري که از ابتدا گفته بود به زودي پاسپورتم را دريافت خواهم کرد سراغ پاسپورت را گرفتم. هنوز هواپيما از زمين برنخاسته بود ديدم که دور زده و در بخش ديگري از فرودگاه متوقف شد. روزهاي پس از واقعه 11 سپتامبر بود. وقتي به بيرون نگاه کردم ده ها پليس ويژه، هواپيما را در محاصره خود گرفته بودند. به شدت ترسيده بودم فکر ميکردم اگر مرا به عنوان هواپيما ربا بگيرند چه بلائي بر سرم ميآورند. بلاخره پليس ها وارد شده مرا از هواپيما خارج کردند. از من پرسيدند دليل سرو صدائي که ايجاد کردم چه بوده است؟ من توضيح دادم که پاسپورت مرا ضبط کرده و به من پس نداده اند. پرسيدم چرا هواپيما بازگشته است؟ گفتند که خلبان متوجه سرو صداي من شده و با بودن من در هواپيما از پرواز خودداري کرده بود.
بالاخره پاسپورت مرا دادند و من با هواپيماي بعدي که روز بعد پرواز داشت به تهران بازگشتم.
در تهران توسط نيروي انتظامي فرودگاه دستگير و به ماموراني در لباس شخصي تحويل داده شدم. بيش ازشش ماه در محلي بودم که هنوز هم نميدانم کجا بود. به غير از هنگامي که در سلول انفرادي خود بودم، تمام مدت چشم بند داشتم. شکنجه هاي وحشيانه آغاز شد. نزديک به دو ماه تحت آزارهاي طاقت فرسا بودم. انگشتان پايم را شکستند.

اينها که بودند؟
ــ من هنوز هم نميدانم آنها آيا اصلا متعلق به ارگاني بودند يا نه و اگر بودند کدام ارگان. البته آنها مرا رسما از نيروي انتظامي فرودگاه تحويل گرفتند و طبيعتا هر کسي نميتواند به نيروي انتظامي مراجعه کند و زنداني تحويل بگيرد.

به چه اتهامي شما را دستگير کرده بودند؟
ــ نيروي انتظامي فرودگاه به من هيچ توضيحي در مورد اتهام و غيره نداد اما اين گروه که مرا تحويل گرفت در فرودگاه به من گفتند که من چند صد هزار دلار به امارات ايرلاين خسارت وارد کرده ام. بعد از اينکه من به آن محل منتقل شدم ديگر بحث از خسارت به شرکت هوايي امارات نبود. آنها طي شکنجه ها تلاش ميکردند به من بقبولانند که من از هيچ کس پول طلب کار نيستم.

در کدام زندان بوديد؟
ــ نميدانم کجا بود ولي ميدانم که يک زندان رسمي نبود. گرچه چشم بند داشتم ولي معلوم بود که محل کوچکي است. هنگام خروج از سلول هيچ صدايي به گوش نميرسيد. ميتوانست زيرزمين يک ساختمان مسکوني بازسازي شده باشد. تا آنجا که از زير چشم بند قابل تشخيص بود هيچکدام از افراد آنها يونيفورم نداشتند.

هيچگاه از آنها سئوال کرديد که در کجا هستيد؟
ــ حق سئوال نداشتم و اگر سئوال ميکردم مورد شکنجه شديدتر قرار ميگرفتم.

شکنجه ها به چه ترتيب بود؟
ــ شست و انگشتان کوچک پاي من هنوز ناقص است. آنقدر شست پا را پيچاندند که از جا در رفت. انگشتان کوچک پايم را به شکلي خم ميکردند که شکستند. از هوش ميرفتم. مرا به هوش مي آوردند و دوباره شروع ميکردند. درد وحشتناک بود. دستانم را با تيغ پاره پاره ميکردند. اگر خاطرتان باشد قبلا از دستگيري و شکنجه خود در اوين در سال 61 گفته بودم شکنجه هاي اوين در مقابل آنچه امروز با من ميکردند نوازشي بيش نبود.

معمولا وقتي شکنجه ميکنند به دنبال چيزي هستند اين "چيز" گاه اطلاعات است و گاه اعتراف. از شما چه ميخواستند؟
ــ فراموش کرده بودم يکي دو نکته را به شما بگويم. من قبل از اينکه اين بار آخر به دوبي بروم مقداري از مدارک خود را برداشتم و به دفتر يکي از روزنامه هاي اصلاح طلب رفتم. نام آن را به خاطر نمي آورم. همراه با همسرم بودم. او احتمالا به خاطر ميآورد دفتر در نزديکي سيدخندان بود. در آنجا با آقايي صحبت کردم و از او خواستم داستان مرا منتشر کند. گفت چون مساله يک بعد خارجي دارد او ملزم است با وزارت خارجه مشورت کند. سپس گفت که حق انتشار داستان مرا ندارد.
بجز اين با سرمحافظ ناطق نوري، محمد رضا دانا هم تماس گرفته بودم. از او خواستم که از طريق ناطق نوري اقدام کرده و پول مرا زنده کند. تهديد کرده بودم که در غير اين صورت آنچه در مورد ارتباط ناطق با لباس شخصيها ميدانم افشا ميکنم. ((1))
ظاهرا تمام اينها براي من تبديل به يک پرونده قطور شده بود که الان در زنداني که معلوم نبود کجا بود و به کساني که معلوم نبود که هستند، بازخواست پس ميدادم. آنها ميگفتند که اولا بايد داستان پول را فراموش کنم، ثانيا ديگر حق ندارم از اين حرفهاي "نامربوط" بزنم و حاج آقا را تهديد کنم.

چگونه آزاد شديد؟
ــ اين هم خود داستاني غم بار است. بار اول آزادي من در عيد 1362 با شهادت برادرم در جبهه مصادف شد. اين بار نيز با حادثه اي که براي برادرم اتفاق افتاد مصادف شد.
برادر کوچکتر من که 8 سال مهندس انفجار در جبهه بود، در شب 22 بهمن سال 1380 طي حادثه اي باور نكردني و فجيع به شدت مجروح شد.
فرداي 22 بهمن بود مرا بدون هيچ حرف و بحث قبلي آزاد کردند. پس از مراجعه به منزل مستقيما به بيمارستان رفتيم. برادرم 52 ساعت پس از حادثه در اثر سوختگي شديد فوت شد.
گفته شد که در هنگام آتش بازي هاي 22 بهمن او مسئوليت مراسم آتش بازي را در همدان به عهده داشت. مواد انفجاري بر روي بام بانک ملي در خرپشته انبار شده بودند. ميگويند به دليل سهل انگاري برادرم انبار منفجر و خودش طعمه حريق شده بود.
البته بعدها دوستان وي برايم تعريف کردند که ترديد بسيار دارند که اين يک سانحه بوده باشد. آنها ميگويند برادرم به پرس و جو و تحقيق درباره پرونده من آغاز کرده بود و حدس ميزنند که به چيزهايي دست يافته بود که احتمالا به قيمت جان او تمام شد. البته از همان ابتدا بسياري اين سانحه را با چشم ترديد مينگريستند بخصوص آنها که از سابقه و تخصص برادر من در زمينه مواد منفجره وآتش زا اطلاع داشتند.
پس از مرگ برادرم جسد وي را براي تشييع به همدان برديم. با سردار اويسي که فرمانده او بود ملاقات کردم. برادر من در لباس سپاه و در ساعات ماموريت مجروح شده بود و طبق ضوابط ميبايست شهيد محسوب ميشد اما سردار اويسي گفت که او شهيد نشده است. پرونده برادرم به بنياد شهيد تحويل نشد.
دوستانش که خودشان با من تماس گرفتند گفتند که شاهد بوده اند هنگامي که او به انبار داخل شده بود يک نفر به داخل انبار شليک کرده و موجب انفجار شده بود. آنها معتقد بودند که اين عمل به تعمد انجام شده بود.
در عين حال از مراسم آن شب يک فيلم ويديويي وجود دارد. من آن فيلم را دارم اما صحنه هاي مربوط به انفجار را از فيلم حذف کرده اند. من با سردار اويسي صحبت کردم و فيلم کامل را خواستم. او گفت که آن قسمتها توسط حفاظت اطلاعات حذف شده است.

آيا سرانجام توانستيد اطلاعات دقيق تري در اين رابطه به دست بياوريد؟
ــ موردهاي زيادي بود که همپاسداران برادرم به من زنگ ميزدند و با التماس ميگفتند که من قضيه مرگ او را دنبال کنم و نگذارم که خون او پامال شود، اما تصور کنيد من پس از ماه ها شکنجه از زندان آزاد شده بودم. از نظر روحي به شدت مفلوک بودم و بدنم نيز آش و لاش شده بود. اصلا فکرم کار نميکرد و نميدانستم آيا اصلا و چگونه ميتوانم آن را دنبال کنم.

ديگر قيد طلب هاي خود را زده بوديد؟
ــ در همين اثنا نامه اي با پست DHL دريافت کردم. دراين نامه رسمي از دوبي، ذکر شده بود که ديوان شيخ محمد پرداخت يک ميليون دلار غرامت به من را تأئيد کرده است.
در اينجا بايد ذکر کنم که در يک دادگاه که در دوبي برگزار و وکيل من در آن شرکت کرده بود، من از تمام اتهامات تبرئه شده بودم.
طبق توضيحات اين نامه مبلغ يک ميليون دلار به عنوان غرامت براي مدت بيش از يک سال زندان بي دليل توسط دولت دوبي به من پرداخت ميشد. وزارت خارجه ايران ميبايست ناظر بر اين امر باشد.
به وزارت خارجه رفتم و نامه را به آنها تحويل دادم. در آنجا به من گفتند که بايد منتظر نامه اي از سفارت دوبي در ايران باشم و در تاريخي که در آن نامه ذکر خواهد شد بايد به وزارت خارجه مراجعه کنم تا مبلغ مذکور به من تحويل شود.
بلاخره يک روز آقاي انصاري، مدير کل بخش کنسولي وزرات خارجه با من تماس گرفت و گفت که بايد به ساختمان شماره 7 وزارت امور خارجه مراجعه کنم. اين ساختمان محلي است که ديپلماتهاي خارجي در آن پذيرفته ميشوند.
در آنجا در جلسه اي با نماينده اي از سفارت دوبي و آقاي انصاري مدير کل امور کنسولي وزارت خارجه، شرکت کردم. گفتند که پول به حساب وزارت خارجه واريز ميشود و سپس آنها به من تحويل ميدهند. من خواستم که مستقيما به حساب خودم واريز کنند. نماينده سفارت دوبي يک سند را به آقاي انصاري تحويل داد. من از او خواستم يک کپي از آن سند به من بدهد ولي آقاي انصاري گفت که لزومي ندارد من کپي داشته باشم.
من حساب ارزي نداشتم. آقاي انصاري به کارمند بخش حسابداري، فردي به نام [...] دستور داد و او 100 دلار براي من آورد. من رفتم و با اين 100 دلار يک حساب ارزي باز کردم. شماره حساب را به آنها دادم. قرار شد پول به آن حساب واريز شود.
نزديک عيد 1381 بود. در آن روز پولي وارد حساب ارزي تازه گشوده من، نشد. چند هفته بعد پس از تعطيلات سال نو به من اطلاع دادند که مبلغ غرامت به بانک صادرات مرکز رسيده است و بايد به آنجا مراجعه کنم.

ميدانستم که علي رحماني در وزارت اطلاعات کار ميکند و روابط خوبي دارد. به او مراجعه کردم. به من گفت که در ساختمان سپهر که بانک صادرات مرکز در آن واقع است دوستاني دارد و مساله را براي من پيگيري خواهد کرد. البته گفت که در مقابل بد نيست من هم 15 ميليون تومان به او بدهم تا فردي که به خاطر اين مبلغ ديه (15 ميليون تومان) در زندان به سر ميبرد به خانه و زندگي خود باز گردد. من به او قول دادم که اگر به من کمک کند من اين 15 ميليون را به او ميدهم. حالا خدا ميداند که آيا اين حق و حساب خودش بود يا او واقعا ميخواست به فرد ثالثي کمک کند.
به دلايل روشن در آن روزها خيلي به وزارت خارجه ميرفتم. ديگر بسياري کارمندان مرا ميشناختند و به شوخي ميگفتند که من هم از کارمندان وزارت خارجه هستم. يکي از کارمندان وزارت خارجه به نام آقاي [....] مرا همراه با داريوش باريکاني مشاهده کرده بود. او داريوش را به خوبي ميشناخت. به من گفت کليد حل مشکل من در دست فردي به نام آقاي دکتر هادي )(2)( است. او همچنين گفت که آقاي دکتر هادي "نوچه" آقاي هاشمي است و اگر دوستان من از آقاي هاشمي بخواهند و او به دکتر هادي دستور بدهد، وي حتما و به سرعت کار مرا رديف خواهد کرد. البته من با اين دکتر هادي هم ملاقات کردم ولي کاري برايم انجام نداد.

در روزهاي پس از تعطيلات عيد، علي رحماني با انصاري مدير کل امور کنسولي قرار ملاقاتي ترتيب داد و ما سه نفر پس از ساعات اداري در دفتر انصاري، در ساختمان شماره 3 وزارت خارجه ملاقات کرديم. در اين ملاقات آقاي انصاري تمام ماجرا را از اساس انکار کرد و گفت هرگز چنين ملاقاتي با من و نماينده سفارت دوبي روي نداده و اساسا اين ادعاي من بي پايه است.

شما گفته بوديد که علاوه بر شما، آقاي انصاري و نماينده سفارت دوبي فردي به نام [....] نيز حضور داشت. آيا شما براي شهادت دادن در اين رابطه به او مراجعه نکرديد؟
ــ چرا. ولي او را از ساختمان شماره 7 وزارت خارجه به محل ديگري به ماموريت فرستاده بودند. خيلي به دنبال او گشتم اما انگار غيب شده بود. به من گفته شد که او براي ماموريت به خارج از کشور اعزام شده است.

چرا به سفارت دوبي مراجعه نکرديد؟
ــ بارها به سفارت دوبي در خيابان ظفر مراجعه کردم. در آنجا به من گفتند که با من تماس خواهند گرفت. اما خبري نشد. يعني اصلا نتوانستم با هيچ فرد مسئولي صحبت کنم.

وضعيت خودتان چه شد؟ آيا دوباره دنبال شما آمدند؟
ــ طي ماه هاي پس از آزادي من زياد مراقب نبودم و خيلي جاها خيلي حرفها را ميزدم. تعريف کرده بودم که با من که محافظ سران مملکت و گاه در کنار رهبر بودم و حتي با آنها عکس دارم، چنين کرده اند.
من همچنان در کارگاه و فروشگاه لوازم الکترونيکي يکي از اقوام خود در خيابان جمهوري کار ميکردم. يک روز که خيلي دير سر کارم رسيدم صاحب مغازه که فاميل من بود گفت که خوب شد اينجا نبودي آمده بودند دستگيرت کنند. من زياد جدي نگرفتم. ولي قرار شد يک هفته اي به سر کارم نروم. بعد که دوباره سر کار رفتم يک روز تلفن شد.
روزهاي اول شهريور 1381 بود. شايد اول يا دوم شهريور. فردي به من گفت که روز بعد ساعت 9 صبح به دفتر شکايات رهبري مراجعه کنم. پرسيدم مگر چه شده است؟ گفت چيز خاصي نيست، فقط لازم است به دفتر بروم و به چند سئوال پاسخ بدهم. آدرس داد. محلي که بايد ميرفتم در کوچه اي بود که نبش ورودي آن ستاد ائمه جماعات واقع است. گفت روي تابلو نوشته شده است " دفتر شکايات و پيگيري مقام معظم رهبري" و من بايد در آنجا نزد فلان فرد بروم. او اسمي را گفت که الان به خاطر نميآورم. اين دفتر در فاصله کمي از دفتر علي اکبر ولايتي مشاور رهبر در سياست خارجي واقع شده است.
من فرداي آن روز به آنجا رفتم. دفتر را پيدا کردم. من را به اتاقي هدايت کردند. درباره سوابقم پرسيدند. بعد ميخواستند بدانند که آيا من در کنار "مقام معظم رهبري" عکس دارم. کتمان کردم زياد طول نکشيد. پرسش پاسخ تمام شد و مرا مرخص کردند.

پس اين بار بخت با شما يار بود ...
ــ اينطور نبود. شايد يک هفته نشد يعني حول و حوش ششم - هفتم شهريور ماه 1381 به منزل ما ريختند. همسرم، دو دخترم و من را دستگير کردند. خانه ما را زيرو رو کردند. تمام آلبوم ها، کاغذ ها و مدارک، از جمله پاسپورت هايمان را با خود بردند.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

چطور وارد خانه شدند؟
ــ منزل ما در يک ساختمان دوطبقه واقع بود که به خانواده همسرم تعلق داشت. ما در طبقه بالا ساکن بوديم. زنگ زده بودند و مادر همسرم در را باز کرده بود. سراغ مرا گرفته بودند و او هم مرا صدا کرد. وارد شدند سئوال کردم که چه ميخواهند. مرا به کناري راندند. و شروع به تجسس خانه کردند. از حکم تفتيش سئوال کردم اما هيچ چيز ارايه ندادند. فقط اسلحه هاي خود را نشان دادند.
ما را با چشمان بسته به محلي بردند که هنوز نميدانم کجا بود. من را در يک فضا و همسر و دخترانم را در فضاي مجاور آن کردند. به من گفتند که آدم بشو نيستم و حق زندگي ندارم. ضرب و جرح وحشيانه بود. از جمله يک تيغ ريشتراشي را وارد دهان من کردند و ميگفتند بايد آن را قورت بدهم. در يک طرف دهانم دو دندان افتاده است از ميان دندانهاي افتاده يک قاشق را وارد دهانم ميکردند و فشار ميدادند تا تيغ را فرو بدهم. تمام دهانم زخمي شده بود. همسر و دخترانم صداي مرا ميشنيدند و من صداي فرياد همسرم را ميشنيدم. بعد از مدتي که ديگر جان و حالي براي من نمانده بود شکنجه را متوقف کردند. من را به طبقه ديگري در همان ساختمان منتقل کردند. مکان مشابه يک بيمارستان يا بهداري بود. من آدم ها را در رفت و آمد ميديدم ولي همه چيز تار بود. بعدها همسرم به من گفت که آنها را نيز به آن طبقه آورده بودند. ظاهرا به من يک آمپول تزريق کرده بودند که بيهوش شده بودم. همسرم را بالاي سر من آورده بودند. او که مرا بي حرکت ديده بود باور کرده بود که من را کشته اند و شيون سر داده بود. دخترانم تعريف کردند که در يک اتاق نگهداري شدند که چند زن قوي هيکل از آنها محافظت ميکردند. آنها هم ميگويند که محيطي که آنها مشاهده کردند به يک بهداري و يا بيمارستان شبيه بود.
همسر و دخترانم را پس از سه روز آزاد کرده بودند اما من را پس از شش روز در اتوبان مدرس رها کردند. آنطور که بعدها فهميدم بيش از دو روز بيهوش بوده ام. هنوز آثار شکنجه هاي فيزيکي باقي هستند.

شما طوري مطرح کرديد که گويي از دفتر رهبري اين بلا را سر شما آوردند اما هيچکدام از وقايعي که تعريف کرديد نشان نميدهد اين افراد از کدام ارگان بودند يا اصلا از هيچ ارگاني بودند.
ــ طبيعي است که آنها کارت ويزيت نشان ندادند اما به نظرم اين تصادفي نبود که چند روز پس از بازجويي توسط افراد وابسته به بيت رهبري اينها بيايند و دنبال همان چيزهايي بگردند که قبلا چند روز پيش در همان دفتر شکايات سراغ آنها را از من گرفته بودند. در ضمن حرفهايي که شکنجه گران من ميزدند همان بود که در دفتر شکايات بيت رهبري از من سئوال شده بود. علاوه بر اين به شدت بعيد به نظر ميرسد که آن دم و دستگاهي که ما چهار نفر در آنجا ديديم متعلق به يک بقال يا مثلا کتاب فروش باشد. يا رهبر از حضور شکنجه گران در بيت خود خبر ندارد که ديگر طبق قوانين خودشان سلب صلاحيت شده است و لياقت رهبري ندارد و يا خبر دارد که در اين صورت خود شريک اين جنايات است. مضاف بر تمام اينها خودشان در يک تماس بعدي که با من داشتند ناخواسته به اين مطلب اعتراف کردند که توضيح خواهم داد.

آيا سعي کرديد به جايي مراجعه کنيد و به طور قانوني پيگيري کنيد؟
ــ شوخي ميکنيد؟ به کجا بروم و بگويم که افراد بيت رهبري مرا در يک شکنجه گاه عريض و طويل شکنجه کرده اند. کدام ارگان قانوني به اين موضوع رسيدگي ميکرد که افراد رهبري همسر و دختران نوجوان من را به چنان وضعي دستگير و در کنار اتاقي که من در آن شکنجه ميشدم نگه داشته اند و سپس مرا که تمام صورتم و دستانم مجروح وخون آلود بوده به آنها نمايش داده اند.

پس هيچ اقدامي نکرديد؟
ــ به همان علي رحماني زنگ زدم و گفتم با من چنين شده است. به محمد رضا دانا زنگ زدم و گفتم که ميدانم همه چيز زير سر آن مرتيکه، ناطق نوري است. به دانا گفتم:" به آن آشغال [آقاي ناطق نوري ] بگو که دست از آزار و اذيت من و زن و فرزندانم بردارد."
در اسفند ماه 1381 چند روز پس از اين گفت وگوي من با محمد رضا دانا که خيلي تند بود، دوباره تلفن زدند و از من خواستند به مقابل بيت رهبري بروم.
پرسيدم به چه منظور؟ گفتند اگر نروم دوباره به خانه ام ميآيند و همه مان را ميبرند. فکر کنم اين فرد متوجه نبود که بر چه عملي صحه ميگذارد. به هر حال از ترس اينکه دوباره فرزندان و همسرم را وارد ماجرا کنند تصميم گرفتم بروم. به فردي که پاي تلفن بود گفتم که بيت رهبري بزرگ است و پرسيدم که دقيقا به کجا بروم. گفت به در اصلي مراجعه کنم. محمد رضا حاجي باشي آنجا منتظر من خواهد بود. اگر هم آنجا نباشد بايد به دربان بگويم و او حاجي باشي را مطلع خواهد کرد. من حاجي باشي را از قديم ميشناختم. فردا سر ساعت مقرر به بيت رهبري رسيدم. محمد رضا حاجي باشي جلوي در بزرگ آهني که عملا خيابان را قطع ميکند منتظر بود. به من گفت اينجا منتظر باش با چند نفر از بچه ها ميخواهيم به جايي برويم.

ادامه دارد


زيرنويس ها:

((1)) در بخش اول و دوم اين گفتگوها آقاي عبدالله قاسمي به تفصيل درباره نقش و رابطه آقاي اکبر ناطق نوري با لباس شخصي ها توضيح داده است

((2)) يک منبع آگاه در مورد فردي که آقاي قاسمي از او به عنوان "دکتر هادي" ياد ميکند، ميگويد نام کامل او محمد علي هادي نجف آبادي است. آقاي هادي نجف آبادي که بدون داشتن تحصيلات آکادميک ترجيح ميدهد دکتر ناميده شود، معممي بود که زماني ترک لباس روحانيت کرد. او به گروه سيد مهدي هاشمي نزديک بود، اما همزمان با زير ضرب رفتن اين گروه از اين مجموعه دور شد و به نوعي خود را به اطرافيان آقاي هاشمي رفسنجاني نزديک کرد.
پيش از انقلاب در لبنان، ليبي و عراق بوده است. پس از انقلاب در دور اول ، دوم و احتمالا دور سوم نماينده مجلس اسلامي بود. در دور اول براي مدت کوتاهي رياست کميسيون امور دفاعي مجلس را به عهده داشت. از همان زمان با حسن فريدون (حسن روحاني) در رقابت بود.
آقاي هادي نجف آبادي که مدتي سفير ايران در عربستان سعودي بود، در ژانويه سال 2005 به درخواست آقاي کمال خرزاي (وزير خارجه وقت) و تأئيد آقاي محمد خاتمي به عنوان سفير ايران در امارات منصوب شد.

درباره آقاي هادي شايعات بسيار است.
در مورد سوابق پيش از انقلاب وي گفته ميشود که او با سازمانهاي جاسوسي عراق و ليبي رابطه داشته است. اين شايعات تا آنجا پيش ميروند که در ماجراي قتل مصطفي خميني پاي وي نيز به ميان آمده است و گفته شده است که او در اين مورد با ساواک در ارتباط بوده است. به نظر ميآيد که نيروهاي مذهبي مخالف شاه و ساواک متقابلا وي را نفوذي خود در اردوي حريف مي پنداشته اند. چگونگي سر سالم بدر بردن وي از داستان ماجراي سيد مهدي هاشمي نيز بر همين مبنا توضيح داده ميشود. گفته ميشود در اين ماجرا نيز هر دو طرف وي را متعلق به خود و نفوذي در گروه مقابل مي پنداشتند.
سايت انگليسي کميته روابط خارجي شوراي ملي مقاومت، وابسته به سازمان مجاهدين خلق ادعا کرده است که آقاي هادي نجف آبادي مستقيما در ترور کاظم رجوي که در آوريل 1990 در ژنو روي داد دخالت داشته است.
(اين ترور توسط دستگاه قضايي سوئيس رسما به جمهوري اسلامي ايران منتسب شده است)

- www.iranncrfac.org

Copyright: gooya.com 2016