بن بست پرونده ی اتمی رژیم در صحنه ی بین المللی و تند شدن موضع گیری ها غرب (آمریکا، انگلستان، اتحادیه ی اروپا) نسبت به آن فضایی را بوجود آورده است که پرسش زیر را مطرح می کند : آیا این روند به رویارویی نظامی میان رژیم و آمریکا-اسرائیل خواهد انجامید ؟
نگارنده تاکنون در مقالات گذشته ی خود بارها به این پرسش پرداخته و این بار نیز در پاسخ به این سوال این فرضیه را مطرح می کند : رژیم ایران و آمریکا – بشنوید صهیونیسم اسرائیل و سرمایه داری آمریکا- برای خروج موقتی از بحران های ساختاری خویش چاره ای جز برخورد نظامی با یکدیگر ندارند. دراین نوشته به بررسی این فرضیه می پردازیم.
* *
نیاز سرمایه داری به خاورمیانه
هم زمان با اوج گیری رشد سرمایه داری در کشور های غیرغربی قطب های جدیدی از قدرت سیاسی، نظامی و اقتصادی در سراسر جهان در حال شکل گیری است. چین، روسیه، هند و کره جنوبی در یکسو و کشورهایی مانند مکزیک و برزیل در سوی دیگر جهان در صددند تا خویش را در برابر قطب های سرمایه داری غربی – آمریکا، کانادا، اروپا و استرالیا – سازماندهی می کنند. ژاپن نیز در حالت بینابین بین این فطب های متفاوت در پی منافع خویش می باشد. اما آنچه در این میان از اهمیت زیادی برخوردار است پایان زودرس جایگاه برتر آمریکا درهرم قدرت بندی های جهانی است. پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی ایالات متحده از خالی بودن صحنه ی جهانی استفاده کرد و تلاش نمود تا با قدرت نظامی و اقتصادی خویش یک دنیای تک قطبی را به سمت منافع خویش شکل دهد. در این دوران روسیه درگیر درمرحله ی انتقال بود و چین در حال تدارک ورود خود به سرمایه داری جهانی. اروپا نیز در صدد بود که ضعف خود را با ایجاد یک اتحادیه ی اقتصادی –سیاسی جبران کند. نبود قدرتی همتای آمریکا در کوتاه مدت سبب شد که برخی نظریه پردازان یهودی آمریکا فرصت را برای تدوین یک تئوری سلطه مناسب دیده و زمینه های نظری تسلط آمریکا بر جهان را فراهم ساختند. دهه ی نود قرن بیستم شاهد شکل گیری این تئوری توسط افرادی مانند ریچار پرل، پل ولفوفیتز، دونالد رامسفلد، جان بولتون و دیک چنی بود. این افراد با ادامه ی تئوری های جریان صهیونیستی مستقر در هیت حاکمه ی دولت آمریکا به نمایندگی کیسنجر و برژینسکی بار دیگر به طور مشخص به تدوین تئوری سلطه ی مطلق آمریکا برای استقار یک نظم نوین جهانی پرداختند. این افراد پس از به راه انداختن ماشین جنگی آمریکا به پست های مهم دیگری رفتند تا جنگ جهانی اقتصادی را سازماندهی کنند، مانند حضور پل ولفوویتز در راس بانک جهانی.
در سال 2000 این جریان از نظر تئوریک آماده ی حکومت کردن بر آمریکا و جهان بود. در اینجا بود که لوبی های صهیونیستی –تسلیحاتی- نفتی در آمریکا با تلاشی چشمگیر و به بهای دست بردن در آراء مردم جرج دبلیو بوش را به ریاست جمهوری ایالات متحده رساندند تا این شخصیت نفوذ پذیر مجری سناریویی باشد که آنها برای ایالات متحده و جهان آماده ساخته بودند. هم زمان با این جریان در اسرائیل، جریان تند صهیونیستی لیکود به رهبری شارون در اسرائیل قدرت را به دست می گرفت.
جریان پیش بینی شده ی 11 سپتامبر که توسط شبکه مجعول القاعده و به همت و یاری سرویس های اطلاعاتی اسرائیل در آمریکا برنامه ریزی شد زمینه ی آغاز مرحله ی اجرایی تئوری سلطه ی نظریه پردازان معروف به جریان محافظه کاران نو بود. بر اساس نظر آنان منافع آمریکا – بشنوید مافیای صهیونیسم- نفت – تسلیحات – از این پس از طریق دخالت مستقیم در نقاط حساس جهان اجرا می شود و دخالت نظامی ابزار آن می باشد. از این پس نظم جهانی نیاز به یک پلیس فرامرزی داشت که ارتش آمریکا قرار بود ایفای نقش آنرا به عهده گیرد.
قتل حساب شده و سفارشی احمد شاه مسعود و حضور بن لادن- مامور سابق سیا - در افغانستان است نیروهای آمریکا را با ضعیف ترین دولت جهان، از حیث سازماندهی نظامی کلاسیک، یعنی دولت طالبان روبرو نمود. پیروزی آسان نیروهای نظامی آمریکا بر طالبان تنها بهانه ای بود برای جلب افکار عمومی آمریکا برای هدفی مهم تر یعنی عراق.
برای این منظور بزرگترین و مفتضحانه ترین جریان تبلیغاتی دروغ پردازی در سطح بین المللی و داخلی آمریکا آغاز شد. کالین پاول یک بسته پودر سفید را برای مستند ساختن خطرحتمی عراق برای غرب به شورای امنیت سازمان ملل متحد برد، سرویس های اطلاعاتی آمریکا و انگلستان به ساختن وقیحانه ترین پرونده های دروغین در مورد خطر بلافصل صدام برای امنیت اروپا و آمریکا پرداختند و تونی بلر در پارلمان بریتانیا صحبت از کمتر از سی دقیقه زمان برای تدارک حمله شیمیایی عراق به لندن نمود.
همه ی اینها برای باوراندن خطری که موجود نبود. جهان به این دروغ ها باور نکرد و دهها میلیون نفر در سراسر جهان به تظاهرات بر علیه جنگ طلبی آمریکا و انگلستان و در پشت پرده اسرائیل پرداختند. دولت های روسیه، چین و فرانسه در شورای امنیت سازمان ملل متحد کمترین شانسی برای رسمیت بخشیدن به این تجاوز نظامی را از بین بردند.
آمریکا و بریتانیا و اسرائیل اما این حمله را آغاز کردند و عراق را مورد تجاوز قرار دادند.
ماه عسل آنها در عراق اما دیری نپایید و مقاومت مردم عراق که می دیدند یک ارتش استبدادی هرگزدر مقابل تجاوز بیگانگان به خلق ایستادگی نمی کند بر آن شدند که خود به دفاع برخیزند. با فروپاشی ارتش و حاکمیت سیاسی رژیم صدام، عراق به صفحه ی شطرنج قدرتهای مختلف تبدیل شد : آمریکا به عنوان اشغالگر اصلی، مصرف کننده ی صنایع تسلیحاتی و کار آفرینی برای شرکت های خصوصی آمریکا و تامین کننده ی منافع نفتی کمپانی های بزرگ، انگلستان به عنوان اشغالگر در پی باز پس گیری مستعمرات نفت خیز سابق خویش، اسرائیل برای آماده سازی بستر تشکیل اسرائیل بزرگ و قلع و قمع دشمنانش در سطح منطقه، ایران برای آغاز جنگ زودرس با دشمن در بیرون از خاک خود و خریدن زمان برای برنامه ی اتمی خویش، سوریه برای ممانعت ازاستقرار یک حکومت دست نشانده ی آمریکایی در کنار خویش، ترکیه برای ممانعت از استقلال خطر ساز آمریکا، عربستان برای جلوگیری از کسب قدرت توسط شیعیان.
تجاوز به عراق اما موجب نگرانی قدرت های بزرگ جهانی شد و نشان داد که آمریکا بر سر منافع خویش از هیچ جنایتی سر باز نمی زند. ازهمین روی نیز کشورهایی مانند روسیه، چین و هند پس از این تاریخ با شتاب بیشتری به هم نزدیک شدند و در ایجاد اتحادهای سیاسی و نظامی منطقه ای فعال شدند. هم آنان می دانند که چرا آمریکا می خواهد در خاورمیانه مستقر شود و هم ایالات متحده می داند که چه آینده ی تباهی بدون مستقر شدن در خاورمیانه در انتظار سرمایه داری آمریکا و صهیونیسم اسرائیل می باشد. خاورمیانه پایگاه اصلی استقرار دراز مدت آمریکا در مجاورت غول های اقتصادی، نظامی و جمعیتی آینده جهان است : چین، روسیه و هند. سرمایه داری بحران زده ی آمریکا در دهه های آینده و با همان منطق جنگ اول و دوم جهانی مجبور است برای تصاحب ناعادلانه تر منابع کره ی زمین به رویارویی با این قدرت ها بپردازد. زیرا ثروت های طبیعی موجود پاسخگوی نیاز همه ی قطب های اقتصادی جهان که بر مبنای مدل سرمایه داری عمل می کنند نخواهد بود. برای تصاحب پیشگیرانه ی ثروتهای اصلی جهان و از جمله ذخایر نفت و گاز خاورمیانه و استفاده ی از این سلطه ورزی بر علیه قدرتهای اقتصادی-سیاسی-نظامی دیگر، کشورهای اصلی خاورمیانه و از جمله عراق، ایران و عربستان سعودی باید به پایگاه های اقتصادی، سیاسی و نظامی ایالات متحده-اسرائیل در منطقه تبدیل شوند. تصرف تدریجی این منطقه با همه ی عوارض وحشتناک و فاجعه بار آن همچنان ادامه دارد و می رود که به عنوان استراتژی بقای سرمایه داری بحران زده ی آمریکا و صهیونیسم رنگ ورو باخته ی اسرائیل تثبیت شود.
نباید فراموش کرد که جنگ عراق به طور کاذب اقتصاد آمریکا را فعال ساخته و اجازه می دهد که حجم بالایی از سرمایه های انباشت شده در این کشور در عراق فعال شود. اما این بار فعالیت جنگ سالار اقتصاد آمریکا دارای این ویژگی است که بکارگیری سرمایه ها مولد نیست یعنی به تولید کالا و پدیده ی دردسر آفرین مازاد تولید منجر نمی شود. سرمایه داری آمریکا در این جنگ های منطقه ای امکانی برای سوزاندن سرمایه های انباشته شده در اقتصاد بیمار خود را یافته است. سرمایه هایی که اگر به سمت تولید کلاسیک کالا بروند بحران زا خواهند شد. زیرا هر تولیدی به بازار نیاز دارد و هر بازاری به قدرت خرید. قدرت خرید نیز جز با تقسیم عاذلانه تر و منطقی تر سرمایه ها بدست نمی آید. امری که سرمایه داری به طور ماهوی و زیربنایی نمی تواند آنرا بپذیرد، زیرا قبول تقسیم ثروت ها منطق پایه ای سرمایه داری را زیر سوال می برد. برای دچار نشدن به این بحران است که سرمایه داری آمریکا بازار جنگ سالاری را در افغانستان و عراق برپا کرده است تا سرمایه های انبوه جذب شده در خود را به گونه ای غیر تولیدی در آنجا به کار گیرد. اما این بازار سرمایه نمی تواند به این دو کشور محدود شود و دیر یا زود برخی مقتضیات مهم سرمایه داری آمریکا را می تواند به سمت برخورد با ایران بکشاند.
بنظر می رسد که عملکرد اتمی رژیم هرچه که باشد، با یا بدون سلاح اتمی، رژیم جمهوری اسلامی در راستای استراتژی بقای سرمایه داری رو به جهانی شدن محکوم به رویارویی با ماشین نظامی این سرمایه داری است. رژیم جمهوری اسلامی در واقع امر به دلیل عدم تطابق سرمایه داریی که آنرا نمایندگی می کند با سرمایه داری غربی روبه جهانی شدن محکوم به تعیین تکلیف شدن از نوع نظامی است. جهانی شدن پدیده ای است با ماهیت اقتصادی که تبعات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی خود را دارد، اگر رژیمی در منطقه ای از جهان نخواهد این امر را بپذیرد باید آمادگی پرداخت بهای نظامی آنرا داشته باشد. جهانی شدن خود را تحمیل کند یا از طریق اقتصادی و سیاسی، یا اگر لازم باشد، از طریق نظامی.
چرایی رویارویی رژیم با آمریکا
برخورد رژیم جمهوری اسلامی ایران و حکومت نئومحافظه کار آمریکا حتمی بنظر میرسد زیرا این برخورد به ظاهر ایدئولوژیک در واقع امر اقتصادی و لذا سیاسی است. آمریکا نماینده ی یک تفکر سرمایه داری مدرن است. یعنی آن نوع از سرمایه داری که قبول کرده نه فقط نظام اقتصادی و اجتماعی سرمایه داری باید در همه ی جوامع جهان مستقر شود بلکه بر این باورست که نظام سیاسی و فرهنگی متناسب با بقای نهادینه و درازمدت سرمایه داری نیز باید هم زمان و به طور موازی مستقر شود. در حالیکه نظریه پردازان سرمایه داری آمریکا در دهه ی شصت و هفتاد بر این باور بودند که به دلیل جنگ سرد بهترین طریق بهای سرمایه داری در جهان نظام های با ثبات و مستبد هستند، نظریه پردازان امروز حاکمیت آمریکا بر این باور هستند که دمکراسی بهترین ضامن بقای سرمایه داری در کشورهای فوق می باشد. به این دلیل که دمکراسی از نوع طبقاتی پیوسته سبب کسب و حفظ قدرت توسط طبقاتی می شود که برنده ی اصلی نظام سرمایه داری بوده و لذا در پی خدمت و حفظ نهادینه ی آن تلاش خواهند کرد. در جهان یک قطبی امروز سرمایه داری با استقرار دمکراسی طبقاتی خود را بیمه می کند، در حالیکه با حفظ دیکتاتوری و تشدید تضادهای طبقاتی جنبش زا آینده ی خود را به خطر می اندازد.
این برداشت اما برای رژیم های سرمایه داری دیکتاتوری مانند رژیم ایران و عربستان بسیار خطرناک است زیرا امکان به خطر انداختن مطلق یا نسبی جایگاه اقتصادی و اجتماعی طبقه مسلط بر ساختار قدرت سیاسی را فراهم می کند. طبقه ی سرمایه دار در کشورهای استبدادی طبقه ای عقب افتاده، محافظه کار و غیر پیشرو است و حتی تصور وارد شدن به یک بازی شبه دمکراتیک را ندارد. به همین دلیل نیز در عین حال که مایل است از مواهب و برکات اقتصادی و اجتماعی نظام سرمایه داری برخوردار شود در عین حال نمی خواهد عواقب سیاسی و فرهنگی این گونه نظام را بپذیرد. به همین دلیل نیز حاضر به عقد بزرگترین قراردادهای اقتصادی با کشورهای سرمایه داری غرب است اما نسبت به واردات کمترین ویژگی فرهنگی یا سیاسی غرب واکنش و آلرژی نشان می دهد.
بدین ترتیب نبرد میان ایالات متحده و رژیم ایران نبرد دو نوع سرمایه داری با هم است : سرمایه داری تمامیت گرای روبه جهانی شدن که هم جسم و پول انسانها را می خواهد و هم روح و وقت و هویت آنها را و سرمایه دار بسته ی کهنه گرای آخوندی – بازاری که فقط دستاوردهای اقتصادی سرمایه داری را می خواهد و با نتایج سیاسی و فرهنگی ساختاری سرمایه داری (فردگرایی، آزادی ابتکار اقتصادی، مشارکت دهی صوری و کارکردی مردم در تعیین سرنوشت خود، گسترش تولید فرهنگی و ...) به شدت مخالف است. این تضاد میان دو سرمایه داری که بیش از10 سال است دوام آورده می رود تا در دوره ی اوج گیری جریان جهانی شدن سرمایه در خاورمیانه منجر به رویارویی شدید شود.
حکومت جمهوری اسلامی به دلیل بافت طبقاتی خویش ترجیح می دهد که وارد این رویارویی شود تا اینکه بخواهد در داخل شاهد یک تغییر ناخواسته و ناشی از رشد سیاسی و اجتماعی جامعه باشد. قشری که از زمان انتخابات شوراهای شهر به جلوی صحنه سیاسی آمد و سپس انتخابات مجلس هفتم و در نهایت انتخابات ریاست جمهوری را به میل خویش چرخاند قشری است که برای حفظ قدرت اقتصادی، سیاسی و یکک ایذئولوژی رو به اضمحلال حاضر به هر کاری می باشد. در این میان ضعف مقاومت اجتماعی بالفعل در داخل و ضعف اپوزیسیون در خارج از کشور سبب شد ه است که رژیم احساس کند دستش برای هر سناریویی بازست و می تواند کشور را برای حفظ رژیم به سمت یک جنگ تمام عیاربا سرمایه داری آمریکا بکشاند.
بحران اقتصاد جهانی سبب شده است که این سناریو در نهایت مطلوب تمامی قطب های اصلی سرمایه داری غرب – آمریکا، اروپا، کانادا، استرالیا و اسرائیل – باشد. به همین دلیل نیز تمامی این کشور ها در ارجاع پرونده ی اتمی ایران به شورای امنیت و فعال ساختن تدریجی این رویارویی مشغول هستند. ضمن آنکه از این طریق امکان دستیابی یک کشور غیر صنعتی به تکنولوژی تهیه سوخت اتمی را از بین برده و با حفظ انحصار این صنعت درآمدهای کلان ناشی از آن را برای شرکت های بزرگ تخصصی غرب حفظ می کنند.
سناریوی قابل پیش بینی برای ماههای آینده ی ایران چیست ؟
می توان فرضیه ی اصلی را روی این بنا نهاد که پرونده ی ایران به شورای امنیت خواهد رفت، شورای امنیت تحریم های گسترده ای را برای ایران تدارک خواهد دید، اعمال این تحریم ها رژیم را در دستیابی به سلاح اتمی شتاب زده خواهد کرد و جوی از تشنج را بر منطقه حاکم خواهد کرد، تحریم ها به بحران های عمیق اقتصادی و اجتماعی خواهد انجامید، رژیم در وحشت از بحران داخلی جنگ خارجی را آغاز خواهد کرد، آمریکا و اسرائیل با بمباران های وسیع در صدد تضعیف رژیم بر خواهند آمد و کشور وارد دوره ای از آسیب دیدن های اساسی و آشوب های داخلی خواهد رفت.
فرضیه ی فوق در حال حاضر به صورت هایی دیگر در رسانه های مختلف مطرح می شود. برخی بر این باورند که آمریکا به ایران تهاجم نظامی خواهد کرد و در صدد تصرف کشور و سرنگون ساحتن رژیم بر خواهد آمد، بعضی دیگر اعتقاد دارند که آمریکا به تخریب توان اتمی ایران بسنده خواهد کرد، اما باید توجه داشت که هر کدام از این دو سناریو یک بازنده ی واقعی دارد و آن ملت ایران است : در حالت اول به عنوان ملتی تحت یوغ اشغالگران و در حالت دوم به صورت ملتی همچنان در زیر قید و بند یک رژیم نظامی اسلامی.
نباید تردید داشت که هر ملتی تا زمانی که برای تعیین سرنوشت خویش وارد صحنه نشده است پیوسته بازنده ی تاریخ خواهد بود. این امر برا ملت ایران استثنا محسوب نمی شود.
مسئله جمهوری اسلامی اما در اینجاست که برای پرهیز از جنگ طبقاتی باید به سوی سناریوی جنگ خارجی برود، بدون آنکه بتواند شانس سالم جستن از جنگ خارجی را داشته باشد. به همین دلیل آن جناحی که می داند رژیم می تواند بر اثر یک جنگ خارجی حارو شود در آخرین تلاش های خود برآنند که مانع از تبدیل مشکل پرونده ی اتمی خود به یک بحران بین المللی شوند. در داخل کشور اما وضعیت عمومی به نحو شتاب زده ای به سوی تغییری کیفی پیش می رود. تغییری به سمت انحطاط هر چه بیشتر ارزشهای اجتماعی مدرن گرا و گسترش هر چه بیشتر تفکر و رفتار خرافی جهل زده. ستم پذیری مردم در قبال رژیم ستم پیشه ی جمهوری اسلامی سبب شده است که نظام آحوندی – بازاری در صدد نهادینه کردن فقر و نابرابری طبقاتی برآمده و آنچه را که برای بقای درازمدت یک جامعه ی طبقاتی عقب افتاده لازم است فراهم کند.
بازگشت نیرویی که از آنها به عنوان اصول گرایان نام می برند به صحنه ی قدرت و بدست گرفتن کلیه نهادها و اهرم های قدرت توسط پاسداران، بازاریان و نیروهای اصلی نهادهای امنیتی و اطلاعاتی نظام حکایت از آن دارد که بهره وران اصلی نظام تصمیم گرفته اند از انفعال جامعه و ضعف اپوزیسیون استفاده کرده و تمامیت قدرت را در عرصه های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بدست گیرند. با چنین سناریویی اینک در ایران دو مسیر قابل تصور است : یا رفتن به سمت رادیکالیزه شدن اوضاع داخلی و خارجی و آغاز رویارویی های تعیین کننده و سرنوشت ساز و یا بر عکس به سوی نوعی جامعه ی بسته ی تحت کنترل کامل که می توان تا آنجا که لازم است آنرا به عقب راند و بر آن باز تا دهه ها حکم راند.
سناریوی نخست در صحنه ی خارجی بستگی به سرنوشت پرونده ی اتمی رژیم دارد و در صحنه ی داخلی اینکه آیا جامعه در مقابل تلاش دولت جدید برای به عقب راندنش مقاومت جدی به خرج می دهد یا خیر. برای این منظور باید دانست که هر چند در درون ایران نارضایتی عظیمی انباشته است اما نبود سازماندهی و عدم شکل گیری آگاهی طبقاتی میان قشرهای هم سرنوشت امکان بروز یک جنبش سراسری برانداز را ناممکن می سازد. اپوزیسیون فعلی حرف تازه ای برای گفتن ندارد، فاقد طرح و استراتژی است و هم از حیث نظری و هم در وجه عملی با کمبودهای شدید روبروست. کمبودهایی که به دلیل نا آگاهی و یا عدم آگاهی کافی از آن در صدد رفعش نیز بر نمی آید.
نتیجه گیری
در چنین حالتی که نه در خارج و نه در داخل هیچ نیروی مهمی که نماینده واقعی مردم ایران باشد وجود ندارد باردیگر نیروهای بیگانه و رژیم ضد ایرانی کشور را به صفحه شطرنج یک بازی مخرب و نابودگر تبدیل خواهند ساخت. در این میان آنچنان که نوع برخورد بریتانیا و رژیم نشان می دهد سناریوهایی سیاهی مانند جنگ های قومی و تجزیه ی ایران می تواند مورد توجه جدی قرار گیرد. بافت دولت احمدی نژاد درجه ای از تخریب گری و بی لیاقتی را نشان می دهد که می توان بدترین سناریوها را برای آینده ی کشور پیش بینی کرد. آرزوی آنان طالبانیزه کردن جامعه در داخل و صدور اسلام رادیکال به عراق و افغانستان است. صدوری که گسترش سرمایه داری بازاری صفت رژیم بدان نیاز دارد.
در این معادله حساس که انفجارهای اخیر خوزستان تصویری از شکل و ماهیت آن را ترسیم میکند بر همه نیروهای مردمی در داخل و خارج از کشور است که با اندیشه ورزی در باره ی آنچه به عنوان سناریو در حال تولید شدن است خوب بیاندیشند. نه آمریکا، نه انگلستان، نه اسرائیل و نه رژیم آخوندی – بازاری کمترین علاقه ای به سرنوشتی بهتر برای ملت ایران ندارند. در مقابل این امر بدیهی اما انفعال هرکداممان از ما شریک های ناخواسته نابودسازان ایران می سازد. امید است نیروهای آگاه و مسول از مرحله گفتار گرایی در گذشته و ضرورت کنش گرایی را درک کنند.
جنگ آمریکا-اسرائیل و انگلستان با رژیم در عراق آعاز شده است و به تدریج به سوی خوزستان می آید، قبل از اینکه پرونده ی اتمی ایران امکان آغاز جنگ علنی و سراسری در همه جای ایران را آغاز کند باید بخود آییم.
* *
www.korosherfani.com