از "اشپيگل" - ۱۴ نوامبر ۲۰۰۵
انقلاب های آرام الگوها، مشکلات و امکانات خود را دارند. آنچه مسلم است این است که هیچ کدام از این انقلاب ها بدون کمک همه جانبه خارجی اعم از آموزش و منابع مالی و هم چنین مشارکت پایدار مردم امکان ندارد به پیروزی برسد. اینک بیش از پیش روشن می شود که مهم ترین کمک ها از آمریکا و سپس از انگلستان می رسد. انقلابیان قرن بیست و یکم از گاندی می آموزند و مانند چه گوارا برای انقلاب به کشورهای دیگر سفر می کنند. آخرین شماره مجله اشپیگل (14 نوامبر) موضوع اصلی خود را طی یک گزارش بسیار مفصل به همین امر اختصاص داده است که فشرده آن را می خوانید. میان تیترها از مترجم است.
چگونه می توان انقلاب کرد؟ آنچه در سال 2000 در یوگسلاوی، در سال 2003 در گرجستان و در سال 2004 در اوکراین روی داد، به نظر می رسید یک مقاومت مردمی خودانگیخته علیه حاکمان باشد. در حقیقت اما بسیار با دقت توسط رهبران دانشجویی و شبکه های آنان سازمان دهی شده بود. آنها از گرفتن کمک از آمریکا نیز پروایی نداشتند. کدام رژیم قربانی بعدی آنان خواهد بود؟
آنان کیانند؟
آنان، این قهرمانان تغییرات دمکراتیک در جهان، به کابوس خودکامگان و امید سرکوب شوندگان تبدیل شده اند. آنان در سرزمین های خود مقاومت های مردمی را سازماندهی کرده و مستبدان را از کاخ هایشان رانده اند. اینک آنان با یکدیگر برای یک انقلاب جدید در اروپای شرقی، آسیای مرکزی و خاور میانه نقشه می کشند تا قدرت را از دست حاکمان مستبد خارج کرده و آزادی های شهروندی انسانها را به آنها باز گردانند.
آنان قهرمانان واقعی عصر ما هستند که بر خلاف میل خود قهرمان شده اند. قهرمانانی که کسی نام آنها را، زندگی نامه شان را، روابط شان را با یکدیگر، منابع مالی شان و برنامه هایشان را برای یک تغییر رژیم نمی داند و این همه را خودشان مثبت می شمارند چرا که آنان همواره باید یک گام جلوتر از حکومت های سرکوبگر با آن دستگاه هیولایی نیروهای انتظامی و سازمان های امنیتی شان باشند. آنان باید ماهرتر، بهتر و سازمان یافته تر باشند. آنان بر خلاف بالایی ها اسلحه ندارند و نمی خواهند داشته باشند. دست کم نه اسلحه ای که به مرگ آنان و یا شکنجه شدنشان بیانجامد.
آنان تقریبا در سنین سی هستند. اغلب مردان جوانند. لیکن زنان نیز در صفوف آنها مبارزه می کنند. اکثر آنان در دانشگاه با یکدیگر آشنا شده اند. کسی که اخبار سال های گذشته را در رسانه ها دنبال کرده باشد، ممکن است در لحظاتی گذرا به هنگام جشن و سرور انقلاب، حضور آنان را حس کرده باشد. لیکن نه در نخستین ردیف. شعار آنان ماندن در پشت صحنه است. یک ارتش صلح در سایه تشکیل شده است که سازماندهی و برنامه های آن را هیچ کس نباید بشناسد. پر از راز و رمز، ضربه زننده، پیگرد ناپدیر. آنان به یک پدیده مهم در سیاست بین المللی تبدیل شده اند و تا کنون کمتر مورد توجه قرار گرفته اند.
آنان را می شد در آن روز شگفت انگیز پنجم اکتبر 2000 در بلگراد (صربستان) دید. آنها در جایی میان صدها هزار تظاهر کننده ای بودند که سلوبودان میلوسوویچ رییس جمهور مبهوت را مجبور به استعفا کردند و هنگامی که این جنایتکار جنگی با دلسوزی نسبت به خود استعفایش را اعلام کرد، آنها به شادی پرداختند. میلوسویچ گفت: «می خواهم وقت بیشتری را با خانواده ام بخصوص نوه ام مارکو بگذرانم.»
آنان را می شد روز 23 نوامبر 2003 در تفلیس دید، هنگامی که ادوارد شواردنادزه رییس جمهور فاسد گرجستان پس از هجوم بدون خشونت مردم به ساختمان مجلس از اقامتگاه خود به طور زنده از فرستنده سی ان ان، مبهوت از رویدادهای انقلاب گلسرخ، با صدایی لرزان وداع خود را با قدرت اعلام کرد.
آنان را می شد روز 31 دسامبر 2004 در کیف دید، هنگامی که اعلام شد ویکتور یانوکوویچ سرسخت که در انتخابات رژیم ورشکسته کوچما تقلب کرده بود، در برابر تظاهرات گسترده مردمی در میدان اصلی شهر و در برابر دریایی از اعتراض نارنجی، از قدرت دست کشید. قدرت دولتی اوکراین بدون هرگونه استفاده از نیروی نظامی و با تکیه بر تظاهرات گسترده، ترانه های فکاهی و شکست در دومین دور انتخابات در هم کوبیده شد.
چه روی داد؟
آنچه در یوگسلاوی، گرجستان و اوکراین روی داد، و سپس در قرقیزستان در آسیای مرکزی تکرار شد، از وجوه مشترکی برخوردار بودند. به نظر می رسید هر کدام از آنها مقاومتی خودانگیخته همراه با تجمع های عظیم در میادین اصلی، شعارهای آسان و قابل فهم، پلاکاردها و برچسب های طنزآمیز علیه حاکمان باشد. یک فضای بدون تحریکات، آرام و تقریبا شبیه به جشن های مردمی که حتی به تبهکارترین حاکمان نیز اجازه نمی داد به میان مردم شلیک کند.
لیکن همان اندازه که شرایط در این کشورها برای انقلاب از پایین مناسب بود، همان اندازه کمتر می توان این تغییرات را خودانگیخته و یا بدون هماهنگی دانست. چرا که یک سر نخ هر تظاهرات علیه خودکامگان به یک نافرمانی مدنی و یا اعتصاب های با دقت سازماندهی شده که همه چیز را فلج می کرد می رسید. نخبگان در پشت صحنه جنبش را هدایت می کردند: رهبران دانشجویی که از طریق اینترنت با هم در ارتباط بودند، از این استان به استان در راه بودند تا امور انقلاب را هماهنگ کنند. یک جنبش چریکی بدون اسلحه! یک انترناسیونال با نمادهای نوین. مردمان بانگها را می شنوند و به سوی نبرد بعدی می شتابند. هدف: تغییر قدرت حکومتی.
انقلابیان پست مدرن از فراگرد جهانی شدن سود می جویند. آنان ماهرانه با امکانات تکنولوژی ارتباطات مانند اینترنت آشنایی دارند. سایت های انتقادی را علیه رژیم ها سازمان می دهند، پیام های کوتاه از طریق تلفن های همراه رد و بدل می کنند و مرتب قرارهای جدید می گذارند. آنها هم چنین می دانند چگونه از تلویزیون که تأثیر همگانی گسترده دارد به بهترین شکل استفاده کنند. امروز هیچ انقلابی بدون تصاویر هیجان انگیز و احساساتی، بدون «نام های شناخته شده»، بدون یک نماد [لوگو] مشخص و بدون یک رنگ معین وجود ندارد.
کوته فکران ایدئولوژیک با این سازندگان دمکراسی بیگانه اند. دمکراتها در تکوین استراتژی خود به دور و برشان نگاه می کنند و از تبلیغات بازرگانی الهام می گیرند و از تکنیک بازاریابی شرکت های بین المللی مانند کوکاکولا، نایک و یا مایکرو ساف بیل گیتس سود می جویند. جنبش های اعتراضی مختلف برچسب ها و رنگ های در یاد ماندنی را به نماد خود بدل می سازند: انقلاب گلسرخ در گرجستان، انقلاب نارنجی در اوکراین و انقلاب لاله ها در قرقیزستان. درست به همین دلیل است که این رویدادها در یادها می مانند.
الگوی آنان نه انسان قدرتمداری چون ماکیاول است که علیه «حاکمان بد» هیچ چیز جز «ابزار آهنین» نمی شناخت و نه روبسپیر ژاکوبن هاست که درباره غرقه به خون شدن «استبدادِ آزادی» موعظه می کرد. لنین در نزد آنان عمیقا مظنون است چرا که می گفت: «آیا واقعا فکر می کنید بدون دست زدن به وحشتناک ترین ترورها می توانیم به پیروزی برسیم؟» و مائو، آن واعظ خشونت و ویرانگر کبیر نیز از آنان بسیار دور است. او که رسیدن به قدرت را از لوله اسلحه می دید و همه کسانی را که حتی فقط می خواستند برای قربانیان استثناء قائل شوند، به شدت تحت پیگرد قرار می داد، می گفت: «انقلاب عملی است که از خشونت حاصل می شود. مجلس شب نشینی نیست. اثر ادبی و تابلوی نقاشی نیست. انقلاب، گلدوزی نیست!»
ولی ای کاش چنین می بود: کمی (برای یک اعتراض مسالمت آمیز) مانند یک مجلس شب نشینی، کمی (به نشانه نافرمانی مدنی) مانند یک اثر هنری. و ای کاش انقلاب به هیچ روی به عملیاتی خشن که همه را به خونریزی فرا می خواند، شباهت نمی داشت.
الگوهای نوین
بت های انقلابیان نوین از جنس یگری هستند که به تاریخ های جدیدتر تعلق دارند. مهاتما گاندی یکی از آنان است که در هند دهه سی با عملیات به شدت هشیارانه، مقاومت مسالمت جویانه را سازمان داد و قدرت استعماری انگلستان را به زانو در آورد. مارتین لوتر کینگ از ایالت جورجیا در جنوب آمریکا یکی دیگر از آنان است که در آمریکای دهه پنجاه همراه با طرفداران خود با تحریم و تظاهرات دیوارهای نژاد پرستی را فرو ریخت. لخ والسا فعال سندیکایی لهستان و واسلاو هاول نویسنده چک الگوهای دیگری هستند که در دهه هشتاد با دلیری خود و سازماندهی مبارزه برای جامعه مدنی میخ بر تابوت کمونیسم کادرهای حزبی در اروپای شرقی کوبیدند.
قهرمانان تغییرات قرن بیست و یکم فرزندان گُل [هیپی ها] و بی عملان چشم آبی و خیالپردازان صلح پرست نیستند. آنان فعالان سرسختی هستند که با آموزه الگوهای خود با انعطاف برخورد می کنند. آنان سنگ بنای فعالیت های انقلابی را از الگوهای خود می گیرند، برای مثال نافرمانی در برابر قدرت حکومتی، لیکن اندیشه گاندی و دیگران را با زمان حال تطبیق می دهند. از آنجا که آنان با اینترنت به یک بازار انتزاعی دست یافته اند، از همین رو اغلب از حضور دسته جمعی در برابر همگان چشم پوشی می کنند و رهبری غیر متمرکز را ترجیح می دهند.
آنان دریافته اند چگونه با «نیروی نرم» کار کنند. آنان راه خود را بدیل بهتری در برابر سخت افزار نظامی برای سرنگونی حاکمان به شیوه جرج بوش و دونالد رامسفلد می دانند. آنان معتقدند انقلابها از داخل همواره بر حمله از خارج ترجیح دارند و دمکراسی که مردم خود بیاموزند، بهتر از آن دمکراسی است که از سوی آمریکا دیکته شود. از همین رو بیشتر این فعالان سیاسی، آمریکا، رسانه هایش و ارزش های آن را دوست می دارند، لیکن فاصله خود را با دولت بوش حفظ می کنند. ولی آیا این امر ممکن است؟ آیا «شرکت انقلاب با مسئولیت محدود» برای مبارزه خود به منابع مالی عظیم نیاز ندارد؟ و آیا این پولها عمدتا از بنیادهای نزدیک به دولت آمریکا که توسط محافظه کاران نو هدایت می شوند، و یا «خانه آزادی» و «انستیتو بین المللی جمهوری خواهان» و یا حتی سیاستمدارانی که به سازمان سیا وابسته اند، تأمین نشده اند؟ آیا سازندگان دمکراسی نباید از این بترسند که آلت دست شوند و یا آنها را از راه دور کنترل کنند؟
آنان بدیل تروریسم اند
آنان نیز مانند انقلابیان تمام اعصار در میان همه جبهه ها ایستاده اند. ولادیمیر پوتین مانند دوستانش در رهبری ازبکستان و روسیه سفید، این انقلابیان را ستون پنجم واشنگتن می نامد. برخی از افراد دولت بوش استقلال آنان را با بی اعتمادی می نگرند. این احتمال وجود دارد برخی از سازمان های مبارزه برای حقوق شهروندی واقعا زیر نفوذ این یا آن مأمور سیا قرار داشته باشند. هم چنین در دایره انقلابیان جوان نیز جاه طلبانی وجود دارند که تن به رشوه می دهند. افراد بسیاری بر این خطرها آگاهند و با این همه به اندازه کافی خودآگاهی دارند که بر استقلال خود اصرار بورزند. آنان نیز اشتباه می کنند. آنان در برخی مواقع به مرحله ای می رسند که حتی آرمان های مقاومت مردمی را رها کنند. لیکن آنان با وجود ناکامل بودن، بدیل مثبت قدرت نا متمرکز، در هم تنیده و پست مدرن دیگری هستند که آن نیز زاییده جهانی شدن است: هیولای پلید القاعده و جهاد جهانی.
آنان اینک براندازی حاکمان روسیه سفید و ازبکستان را در سر می پرورانند. اگر کسی نمی دانست آنها بدون هرگونه شانسی تا کنون چه ها که نکرده اند، چه بسا این فعالان را مجنون و یا دیوانه می شمرد. البته ممکن است این انقلابیان خود را دست بالا بگیرند. لیکن اصلا و ابدا دیوانه نیستند. آنان فرزندان گاندی، گیتس و کوکا کولا هستند: رؤیاپروران عملگرا و آرمان خواهان واقعگرا. برخی از آنان نام های مستعار مانند «چه»، «مهاتما» و یا «صورتی» دارند. ولی در واقعیت نام این قهرمانان ایوان ماروویچ، الکساندر ماریک و آلینا اشپاک و یا رازی نوراله یف است.
جنبش «مقاومت»
بلگراد، پایتخت صربستان. یک غروب پاییزی 2005 در آشپزخانه یک آپارتمان در نزدیکی عمارت مجلس هستیم. روی میز یک گلدان با یک شاخه گل رز قرار دارد. دیوارها خالی اند. نه پوستر و نه عکس. پس خاطره آن مشت گره کرده که نماد انقلابیان در مبارزه علیه خودکامگان بود کجاست؟ ایوان ماروویچ 31 ساله می گوید: «به آن تصویر دیگر نیازی نیست زیرا همیشه با من است. در خواب می بینم سربازی آن را پاره می کند. نگهبانی در سلول را پشت سرم می بندد، باتوم پلیس بر سرو صورت رفقایم می خورد و بعد من خیس عرق از خواب بیدار می شوم. مدتی طول می کشد تا دریابم دوران آنچه در خواب دیدم بسر آمده است. و ما پیروز شدیم. باورکردنی نیست، ما واقعا پیروز شدیم.»
در صورت ظاهر ایوان ماروویچ هیچ چیز ویژه ای دیده نمی شود. نسبتا خوش قیافه است، با موهای سیاه و قد متوسط. از نظر شخصیتی اما مردی با ویژگی های مشخص است. پر از رؤیا، عملگرا و با نیروی اراده. می توان او را یک فعال سیار در انقلاب های آرام و یا سازنده دمکراسی نامید که سفارش می پذیرد. ایوان اما خودش را با فروتنی چنین توصیف می کند: «وقتی مرا به کشور دیگری فرا می خوانند و من خودم به موضوعی واقعا اعتقاد دارم، آنگاه تجاربم را به دیگران منتقل کرده و با آنها همیاری می کنم تا روند مثبت رویدادها را تقویت کنم.» او خودش را «مربی» می نامد. فقط پنج تن دیگر از بنیانگذاران سابق جنبش دانشجویی که به مأموریت های خارج از کشور فرستاده می شوند، حق دارند این عنوان را داشته باشند. الکساندر ماریک 31 ساله که ایوان ماروویچ او را به دلیل مأموریت های متعددش به خارج «چه گوارای ما» می نامد، یکی از آنان است. این چریک های دمکراسی در مورد اینکه چه آموزشی می دهند و دستمزد ساعتی یا روزانه آنان چقدر است، سکوت می کنند. آنان در بلگراد یک «مرکز مقاومت بدون خشونت» تأسیس کرده اند. ماروویچ به تازگی از گفتگوهایی در آمریکا بازگشته است. او در بالتیمور با همکاری شرکت Break Away یک بازی کامپیوتری به نام «آنکه قدرتمندتر است» طراحی می کند که سال آینده به بازار خواهد آمد. بیشتر هزینه این بازی توسط بنیاد «خانه آزادی» در آمریکا تأمین می شود. بازی کنندگان باید از بین تدابیر مختلف، راهی را که به تضعیف دیکتاتور و سپس برکناری آن بیانجامد، انتخاب کنند. در این بازی همه انواع مقاومت مدنی مجاز است. ولی برای به کار گرفتن خشونت و گسترش آن نه تنها هیچ امتیازی به بازیکن داده نمی شود، بلکه از امتیازاتش کم می شود.
ایوان ماروویچ که مهندس ماشین آلات و شیفته کامپیوتر است و بخشی از این بازی را برنامه ریزی کرده می گوید: «همه چیز در این بازی بسیار واقعی و بر اساس تجارب ما تهیه شده است.» او از تصور اینکه جوانان در کشورهای خودکامه مانند روسیه سفید و ازبکستان به زودی در کامپیوتر آن را بازی خواهند کرد، احساس شادمانی می کند و می گوید: «هیچ وسیله ای علیه ویروس آزادی نوین که از طریق رسانه های نوین به سراسر جهان سرایت می کند، وجود ندارد.» ایوان به یاد گذشته می افتد. زمانی که مأموران میلوسوویچ دریافتند جنبش دانشجویی در حال سازماندهی یک مقاومت است. وقتی آن بی خبران به یکی از اماکن ملاقات آنان حمله کردند، فریاد می زدند: «این اینترنت لعنتی کجاست؟» آنها فکر می کردند با خراب کردن یک کامپیوتر در یک محل می توانند این شکل از ارتباطات را برای همیشه از بین ببرند.
ماروویچ پانزده ساله بود که میلوسوویچ نطق مشهور خود را که در آن صربها را علیه دیگر ملیت های یوگسلاوی فرا می خواند، ایراد کرد و هفده ساله بود که جنگ علیه کرواسی و بوسنی شروع شد. سرانجام زمانی رسید که افراد غیرسیاسی مانند ماروویچ نیز دیگر نمی توانستند ساکت بمانند. گروه دانشجویی آنان به نام «مقاومت» پای گرفت و علامت مشت گره کرده سیاه و سپید را در برابر مشت سرخ رژیم کمونیستی به عنوان نماد خود انتخاب کرد. شعارهایی چون «کارش تمام است» و «وقتش رسیده» بر سر زبانها افتاد. آنها از طریق تلفن همراه و اینترنت در شهرهای مختلف شاخه هایی بدون ریاست، نامتمرکز و به دور از خشونت تشکیل دادند. پیام آنها ساده و روشن بود: میلوسویچ باید برود. ماروویچ می گوید: «ما می دانستیم با رفتن میلوسوویچ نابسامانی ها حل نخواهد شد. ولی این را هم می دانستیم تا زمانی که دیکتاتور در رأس قدرت قرار دارد، هیچ چیز از جای خود تکان نخواهد خورد. او ملت ما را به گروگان گرفته بود.» تصویر مشت سیاه و سپید و شعار «کارش تمام است» همه جا دیده می شد. مردم در بازار و خیابان و کافه این شعار را تکرار می کردند. جنبش مقاومت همه جا حضور داشت. در مهمانی ها و مسابقات ورزشی یک روح نوین یگانگی و همبستگی و آمادگی برای مبارزه شکل گرفت. ماروویچ و ماریک و دیگران را دستگیر کرده و یکی دو شب به زندان می اندازند. حتی آنها و برخی دیگر از یارانشان را آنقدر زدند که راهی بیمارستان شدند ولی از آنجا که اعتراض جنبش «مقاومت» بدون هرگونه خشونت است، نیروهای انتظامی نمی توانند پا از مرزهای خود فراتر بگذارند. میلوسوویچ می خواست با غرب معامله کند و کشور از سوی جهان تحت نظر قرار داشت.
بدون خشونت
هر بار این شایعه پخش می شد که میلوسوویچ فرمان شلیک به سوی تظاهرکنندگان را به نیروهای انتظامی داده است. با شناختی که از میلوسوویچ وجود داشت هر کسی این شایعه را باور می کرد. ماروویچ در بازنگری در آن روزها می گوید: «از همین رو بسیار مهم بود که ما این دیکتاتور را از نیروهای انتظامی و امنیتی جدا کنیم. ما باید اقدامات دور از خشونت خود را گسترش داده و بنیادهای مالی آن را تقویت می کردیم. به دور و برمان نگاه کردیم که از کجا می توانیم کمک بگیریم. ما کمک می خواستیم نه آموزش.»
هنوز به پولی که از آمریکا به جنبش «مقاومت» رسید مانند یک تابو نگریسته می شود. امروز دیگر کسی بر سر اینکه بلگرادی ها از سال 1999 تقریبا سه میلیون دلار از «بنیاد ملی دمکراسی» در واشنگتن دریافت کردند، جدال نمی کند. هم چنین در مورد مبالغ نامعلومی که از بنیاد جمهوری خواهان به جنبش دمکراسی در یوگسلاوی کمک شد، حرفی نیست. گمان می رود جمع این مبلغ به چهل میلیون دلار برسد.
در بهار سال 2000 رابرت هلوی Robert Helvey سمیناری با شرکت بیست تن از فعالان یوگسلاوی در هتل هیلتون شهر بوداپست تشکیل داد. ماریک که وی را با چه گوارا مقایسه می کنند ولی قلبا چیزی وی را به چه گوارا پیوند نمی دهد، شانه بالا می اندازد و می گوید: «جلسات دیگری هم با «خانه آزادی» در نوی ساد تشکیل شد. ما به دقت گوش می دادیم و فقط آنچه را می پذیرفتیم که به درد ما می خورد. مثلا کارشناسان تبلیغاتی آمریکا به ما توصیه کردند رنگ سیاه و سپید مشت سازمان مان را با یک نماد [لوگو] مدرن و رنگی عوض کنیم تا تأثیر بهتری در تلویزیون های غربی داشته باشد. ما قبول نکردیم.»
یکی دیگر از کمک های «خانه آزادی» در آمریکا تأمین بودجه برای انتشار پنج هزار جلد کتاب «از دیکتاتوری به دمکراسی» نوشته «جین شارپ» پروفسور انستیتو آلبرت آینشتاین در بوستن بود. شارپ که طرفدار گاندی است در این کتاب زیرعنوان «یک سیستم متدیک برای رهایی» 198 روش برای اقدامات دور از خشونت بر می شمارد. او می نویسد: «اصول من هیچ ربطی به بی عملی ندارند. آنها بر تجزیه و تحلیل از قدرت در یک دیکتاتوری قرار دارند و اینکه چگونه می توان آنها را در هم شکست. به این معنا که شهروندان در همه سطوح از اطاعت از قدرت دولتی و نهادهای آن سرپیچی کنند». شارپ خیلی زود به «گورو» [به معنای آموزگار در دین هندو که آموزش هایش بر دانش و یافتن راه برای تحقق خویشتن قرار دارد] فعالان سیاسی تبدیل شد و مهمترین خطوط آموزش وی در دفترهای جنبش «مقاومت» خلاصه گشت و دست به دست داده شد.
بازی موش و گربه بین دانشجویان و قدرت دولتی در سراسر صربستان گسترش یافت. وقتی میلوسوویچ آنان را «جنایتکار و معتاد» و «انجمن تروریست ها» نامید، جوانان وی را به مسخره گرفتند و تی شرت هایی پوشیدند که روی آنها با مشت سیاه و سپید نوشته شده بود: «من یک معتادم!» و یا «اخطار! من یک تروریست جنبش مقاومتم!» ماروویچ می گوید: «پیام ما به نیروهای انتظامی این بود: جنگی بین ما و شما وجود ندارد. ما هر دو قربانیان این دیکتاتور و رژیم اش هستیم.»
تقریبا دستگیری هر فعال سیاسی به یک موضوع بحث به ویژه در شهرهای کوچک تبدیل می شد. شمار دستگیری ها در سال 2000 به هفتاد هزار نفر بالغ گشت. در یک روستا در نزدیکی نوی ساد رییس پلیس سه جوان از جنبش «مقاومت» را دستگیر کرد. وقتی شب به خانه رفت، زنش به او شام نداد تا آن سه جوان را آزاد کند. زن گفت: مگر دیوانه شدی؟ اینها جنایتکار نیستند، بلکه جوانان خوبی هستند که در جشن تولد پسرمان هم شرکت کردند. رییس پلیس تسلیم شد و آن سه نفر را آزاد کرد. یک پیروزی کوچک دیگر.
فروپاشی دائم
یک دیکتاتور درست به همین گونه در هم فرو می پاشد: آهسته ولی دائم! همان زمانی که میلوسوویچ قانون اساسی را تغییر داد تا یک بار دیگر رییس جمهور شود و مطمئن بود که در فاصله دو ماه هیچ نیرویی قادر نیست در رقابت با او به تشکل خود بپردازد، جنبش «مقاومت» تمامی نیروهای مخالف و اپوزیسیون را فرا خواند تا با معرفی یک نامزد واحد وارد انتخابات شوند و تمامی توان خود را برای پیروزی به کار گیرند. زمانش رسیده بود. تمامی تبلیغات عظیم رسانه ها علیه رقیب میلوسوویچ به جای آنکه به سودش تمام شوند، به زیانش انجامیدند. جنبش «مقاومت» در مبارزات انتخاباتی بیشتر پشت پرده بود. ولی در روز تصمیم گیری بر دیوارها نوشتند: «ما به شما نمی گوییم چه کسی را انتخاب کنید. ولی پیش از آنکه رأی بدهید، از فرزندان خود بپرسید!»
کوشتونیسا رقیب میلوسوویچ روز 24 دسامبر 2000 با اکثریت مطلق پیروز شد. میلوسوویچ خواست انتخابات را به دور دوم بکشاند و اعلام کرد آرای رقیب وی زیر پنجاه درصد بوده است. هزاران نفر به خیابانها ریختند. بسیاری از آنان جغجغه بچه ها را با خود آورده بودند که روزی قدرتمندان را چه سخت به تمسخر گرفته بود. معنای جغجغه این بود که صربستان نباید مانند کودکان گریه کند. او دیگر بزرگ شده است. روز دوم اکتبر اعتصاب سراسری اعلام شد. نیروهای انتظامی پل ها و خیابانها را مسدود کردند. دانشجویان در دانشگاه دست به اعتصاب زدند. کارگران نساجی و معادن ذغال سنگ کار را زمین گذاشتند. نافرمانی مدنی تمامی بخش های خدمات عمومی را در بر گرفت. در این میان برخی از فعالان مشغول مذاکره پنهان با نیروهای انتظامی بودند تا آنها را قانع کنند دست به خشونت نزنند. ماروویچ می گوید: «میلوسوویچ واقعا در برخی موارد دستور مداخله به نیروهای انتظامی داده بود، ولی آنها اطاعت نکردند.»
جنبش «مقاومت» یک بار دیگر از طرفداران خود خواست خودداری به خرج داده و تن به تحریکات ندهند. یک بار دیگر همه چیز بر روی لبه تیغ قرار گرفت. ولی میلوسوویچ سرانجام خسته از سیصد هزار تظاهر کننده در بلگراد تسلیم شد. میلوسوویچ اول آوریل 2001 توسط پلیس صربستان دستگیر و به تریبونال بین المللی تحویل داده شد تا به عنوان جنایتکار جنگی محاکمه شود. نیویورک تایمز نوشت: «هیچ گروه اپوزیسیون مانند جنبش «مقاومت» این اندازه مصمم و تا این اندازه در سرنگونی میلوسوویچ اهمیت نداشت.»
یک انقلاب ناتمام بر جای ماند. خیلی زود پس از سرنگونی میلوسوویچ معلوم شد خشکاندن ریشه های استبداد بسی دشوارتر از برانداختن خود مستبد است. فساد و اقتصاد فامیلی که میلوسوویچ به وجود آورده بود با سرنگونی او از بین نمی رفت. جامعه مدنی با نهادهای دمکراتیک زنده است و با این اعتقاد عمومی که این نهادها به سود اکثریت مردم است. لیکن چهره های جدید در یک دولت چیزی را تغییر نمی دهد. جنبش «مقاومت» روند دردناک پس از انقلاب را نیز تجربه کرد. سه سال پس از پیروزی، اکثریت رهبری جنبش «مقاومت» راه تازه ای در پیش گرفت و آن را به یک حزب سیاسی تبدیل کرد. ایوان ماروویچ می گوید: «من این تصمیم را اشتباه می دانستم و متأسفانه نظر من به تجربه تأیید شد.»
جنبش «مقاومت» در قالب یک حزب باید سلسله مراتب پیدا می کرد و برنامه سیاسی ارائه می داد. این سازمان از اوج مبارزه برای آزادی به سطح مجادلات حزبی کاهش یافت و در سال 2003 در پای صندوقهای رأی به شکلی دردناک شکست خورد. فقط یک و شش دهم درصد از رأی دهندگان آنها را در مجلس می خواستند!
مأموریت تازه
در خلاء بین انحلال جنبش «مقاومت» و در غلتیدن به پوچی سیاسی ناگهان یک ای میل از راه رسید. از گرجستان بود: «دوستان عزیز، ما در اینجا در موقعیت پیش از انقلاب بسر می بریم. شما یک حکومت فاسد را با موفقیت از سر راه برداشتید. ما نیز همین را در کشور خود می خواهیم. آیا می توانید به ما بگویید چگونه این کار را انجام دهیم؟»
در طبقه سی و دوم یک عمارت اداری مجلل، نزدیک پارک مرکزی نیویورک، جرج سوروس George Soros فرمان می راند و چیزی شبیه دایره چهارگوش به وجود می آورد! این آمریکایی مجارستانی تبار 75 ساله از یک سو به عنوان سرمایه گذار مالی و سفته باز میلیاردها دلار سود می برد و از سوی دیگر سرمایه داری جهانی را افشا می کند و بخشی از ثروت خود را خرج جنبش های شهروندی در سرزمین های ضد سرمایه داری آن سوی جهان می کند. می توان گفت او درد و درمان هر دو با هم است!
در برخی از کشورها مانند یوگسلاوی و گرجستان سوروس با بنیادهایی مانند «خانه آزادی» همکاری می کند. وی اساسا نسبت به دولت بوش موضع شدیدا انتقادی دارد و در انتخابات گذشته با میلیون ها دلار از جان کری نامزد دمکراتها در انتخابات ریاست جمهوری پشتیبانی کرد.
در یکی از روزهای ماه مارس 2003 سوروس از گرجستان مهمان داشت. مهمانش الکساندر لومایا یک مهندس طاس در سنین اواخر بیست است که از آغاز سال 2003 شعبه «انستیتو جامعه باز» سوروس را در تفلیس اداره می کند. به وجود آوردن یک «جامعه باز» در گرجستان به استراتژهای سرسخت مانند لومایا نیاز دارد. ولی آنطور که او در پشت میز دراز سوروس مشغول سخن گفتن است، چندان امیدوار به نظر نمی رسد. ادوارد شواردنادزه از دو سال گذشته تا کنون هر پیشنهاد درباره مبارزه با فساد را که به او ارائه شده نادیده گرفته است. سوروس می داند و می گوید: «شواردنادزه علاقه ای به جامعه باز ندارد. چه چیزها که به او پیشنهاد نشد. ولی هیچ کدام تحقق نیافت.» راه های دیگری باید در پیش گرفت. خوشبختانه لومایا که با چهل نفر دیگر از همکاران سوروس و بودجه سالانه بالغ بر یک میلیون و سیصد هزار دلار، که در گرجستان بسیار زیاد است، کار می کند، پیشاپیش طرحی تهیه کرده بود.
او از گروه جوانی سخن گفت که از چندی پیش در انستیتو آزادی تفلیس در خیابان گریبایدوف همدیگر را ملاقات می کنند و خواهان اقداماتی علیه قدرت حکومتی هستند. او می داند یکی از بنیانگذاران این انستیتو با پولهایی که از آمریکا رسیده به بلگراد سفر کرده تا در آنجا از تجارب فعالان جنبش «مقاومت» برای برکناری یک نظام فاسد استفاده کند.
لومایا به رییس خود گفت در نوامبر آینده در گرجستان انتخابات مجلس برگزار می شود. اگر به زودی کاری نکنیم، دوباره انتخابات با تقلب به پایان خواهد رسید. سوروس اطمینان داد نه تنها هزینه نظرسنجی از رأی دهندگان را به هنگام خروج از حوزه ها تأمین کند، بلکه خیلی زود شعارهای نارنجی رنگ بر دیوارهای تفلیس نقش بست: «برو و رأی بده!»
به این ترتیب جنبش دانشجویی و شهروندی «کمارا» شکل گرفت. «کمارا» یعنی «کافیست!» شعارها مانند جنبش موفق ضد میلوسوویچ روشن بود: «کارش تمام است!» حتی نماد این جنبش که یک مشت گره کرده بود از همفکران بلگرادی گرفته شد. لومایا به یاران خود در کنار شومینه مرمرین «انستیتو آزادی» در تفلیس اطمینان می دهد: «تجربه یوگسلاوی نشان داد می توان رژیمی را سرنگون کرد بدون اینکه از دماغ کسی خون بیاید.»
روز 14 آوریل 2003 جنبش «کافیست!» نخستین علامت را علیه قدرت حکومتی داد: آنها عکس شواردنادزه را وسط پرچم قدیمی اتحاد شوروی چسباندند و صدها دانشجو به سوی کاخ ریاست جمهوری رهسپار شدند. این تاریخ با تأمل انتخاب شده بود: درست بیست و پنج سال پیش در چنین روزی دانشجویان علیه اینکه زبان روسی مانند زبان گرجی زبان رسمی آنان در قانون اساسی شناخته شود، اعتراض کرده بودند. در همان سال نیز مشخص بود آنان چه کسی را هدف گرفته اند: ادوارد شواردنادزه رییس حزب کمونیست گرجستان.
این بار شواردنادزه در برابر تظاهرات خیلی عصبی واکنش نشان داد. او جنبش را به خیانت روسها نسبت داد. ولی فعالان جنبش «کافیست!» که در حقیقت از نیویورک و بلگراد پشتیبانی می شدند از این تبلیغات مجانی به سود خود بهره بردند. در «کافیست!» نه کارت عضویت صادر می شد و نه مقامی وجود داشت. در این جنبش نیز مانند جنبش «مقاومت» در بلگراد سلسله مراتب وجود نداشت و همان گونه که جین شارپ، نظریه پرداز طرفدار گاندی توصیه کرده بود، صدای مردم حتی آن زمان که دهان کسی را می بندند، باید شنیده می شد.
«انتخابات عادلانه»
در همان ماه آوریل که جنبش «کافیست!» به وجود آمد، ریچارد مایلز سفیر آمریکا در گرجستان با سهراب شوانیه یکی از سیاستمداران اپوزیسیون ملاقات کرد و متذکر شد آمریکا مایل است «انتخابات عادلانه» برگزار شود. این سخن علامت هشدار به همه رژیم های در آستانه فروپاشی است. در تفلیس هم چنین بود. کمی بعد در کیف نیز چنین شد. احتمالا در قرقیزستان و آذربایجان و روسیه سفید نیز چنین خواهد شد.
شرایط برای تغییرات در گرجستان بد نبود. مردم از فساد و وضعیت نابسامان اقتصادی در رنج بودند. در عین حال یک مرجع بالقوه نیز وجود داشت. میخاییل ساکاشویلی متولد 1967 حقوقدان و تحصیل کرده آمریکا بود. برای به حرکت در آوردن جمعیت در خیابان ها جنبش «کافیست!» و یک فرستنده تلویزیونی آزاد به نام «روستاوی» از سال 1994 وجود داشت. ریچارد مایلز سفیر آمریکا در گفتگویی با همین شبکه گفت جامعه بین المللی و آمریکا «به شدت» برای انتخابات گرجستان کار کرده و چندین میلیون دلار خرج کرده اند و حالا انتظار دارند «رشد کیفی در دمکراسی» و حتی بیش از این، «یک دوران جدید» در این کشور ببینند. شواردنادزه رییس جمهور گرجستان این هشدار را شنید. او که وی را «روباه» می خوانند، احتمالا شامه خود را برای نیازهای مردم از دست داده بود. شواردنادزه به هر آنچه قدرت وی را تهدید کند به سختی واکنش نشان داد. او همه آن سازمان هایی را که به دنبال ایجاد «هرج و مرج سازمان یافته» در کشور بودند، به ممنوعیت تهدید کرد. وی اگرچه از کسی نام نبرد ولی معلوم بود منظورش بنیاد سوروس و مشاوران بلگرادی آن است.
لومایا اما پاسخ شواردنادزه را با یک ضربه داد. او آشکارا از یک «رژیم خودکامه» در گرجستان حرف زد و همانگونه که با سوروس توافق کرده بود، به آماده کردن مقدمات نظرسنجی پس از انتخابات پرداخت. در ژوئن 2003 با پولهای سوروس یک آموزش سه روزه در مورد انقلاب مسالمت آمیز برگزار شد. بیش از هزار نفر از فعالان جنبش «کافیست!» در شهری در پانزده کیلومتری تفلیس گرد آمدند. بیش از هر چیز نمایش یک فیلم به شدت بر جوانان گرجستان اثر گذاشت. فیلم «دیکتاتور را سرنگون کنید!» از پیتر آکرمان که گزارش سرنگونی میلوسوویچ در یوگسلاوی است. این نمایش یک احساس این همانی به وجود آورد که می شود عین همان سناریو را در تفلیس نیز پیش برد. در اینجا، نه چندان دور از پایتخت گرجستان، پلی بین نوادگان اتحاد شوروی و استراتژهای دمکراسی در سواحل شرقی آمریکا زده شد.
آکرمان مؤلف فیلم «دیکتاتور را سرنگون کنید!» رییس «مرکز بین المللی مبارزات بدون خشونت» در واشنگتن و عضو شورای آمریکا در مسائل سیاست خارجی و بین المللی است. او معتقد است مقاومت بدون خشونت یک «جعبه ابزار و یک نوع زرادخانه تسلیحاتی» است که برای آن اهداف استراتژیک که مد نظر آمریکا در «مناطق کلیدی» است، به خوبی می تواند مورد استفاده قرار گیرد. از دید آمریکا گرجستان یکی از این مناطق کلیدی است. دست کم این حقیقت از زمانی معلوم شد که از سال 2005 یک خط لوله نفت دو و نیم میلیارد یورویی از دریای خزر به سوی غرب به کار افتاد. در ژوییه سال 2003 جرج بوش برای آخرین بار فردی را به تفلیس فرستاد تا رییس جمهور را بر سر عقل آورد. این فرد جیمز بیکر بود که در دوران اتحاد شوروی همتای شواردنادزه و وزیر خارجه آمریکا بود و امروز با یک دفتر وکالت پیشتاز بازار در معاملات نفت و گاز در سراسر منطقه دریای خزر است.
فعالان جنبش «کافیست!» که در این زمان خود را برای اقدامات بزرگتر مجهز می کردند، کمتر به فکر شطرنج جغراسیاسی بودند که پشت پرده بازی می شد. آنها به طور متوسط نوزده ساله بودند و دل در گرو عشق غرب داشتند و معتقد بودند شواردنادزه یکی از آخرین پایگاه های فرو پاشیده اتحاد شورویست. شواردنادزه و جوانان اوایل اکتبر سال 2003 رو در روی یکدیگر قرار گرفتند. نیروهای انتظامی جوانان را زدند و دستگیر کردند. جنبش «کافیست!» در «خانه سینما» تجمع کرد و اعلام نمود: «ده قدم تا آزادی!»
دو هفته بعد لومایا پشت کامپیوتر مرکز رسانه ها نشست تا نتایج نظرسنجی انتخابات را بررسی کند. حزب اپوزیسیون به رهبری ساکاشویلی هشت درصد جلوتر از حامیان شواردنادزه بود. پیش از پایان شمارش آرا حزب شواردنادزه پیروزی رییس جمهور را اعلام کرد. ولی تقلب در انتخابات بسیار روشن بود. بعد دیگر همه چیز به سرعت پیش رفت. جنبش «کافیست!» تظاهرات خیابانی را سازماندهی کرد. همان هفته پانزده هزار نفر در میدان روبروی مجلس تجمع کردند و ساکاشویلی «مقاومت کامل علیه شواردنادزه» را از راه های مسالمت آمیز اعلام کرد. «روباه» در کاخ ریاست جمهوری هنوز هم نمی خواست دریابد که «وقتش رسیده» است.
هنگامی که تظاهرکنندگان به نیروهای انتظامی گلسرخ می دادند، شواردنادزه به دنبال شرکای جدید می گشت و علیه دانشجویانی که از سوی آمریکا پشتیبانی می شدند می خروشید. تازه پس از آنکه ساکاشویلی همراه با لومایا و دیگران ساختمان مجلس را تصرف کردند، پایان کار نزدیک شد. در ساعت هفت و پنجاه و یک دقیقه غروب 23 نوامبر 2003 شواردنادزه استعفای خود را اعلام کرد.
ریچارد مایلز سفیر آمریکا پادرمیانی کرد تا ماجرا به پایان برسد. مردم به شادمانی پرداختند و شش هفته بعد ساکاشاویلی را با 96 درصد آرا که یادآور انتخابات مشکوک دوران شوروی است، به ریاست کشور انتخاب کردند. از آن زمان در فضای سیاسی تغییرات چندانی روی نداده است. هنوز دو سال پس از انقلاب گلسرخ گرجستان همچنان زیر حمایت قوی اقتصادی آمریکا قرار دارد. همین امسال 9/138 میلیون دلار به بخش جنوبی قفقاز سرازیر شد و یک قرارداد جدید بالغ بر 300 میلیون دلار جهت کمک به شالوده های اقتصادی بسته شد و ساختمان 58 میلیون دلاری سفارت آمریکا ماه مارس 2006 بازگشایی خواهد شد.