شنبه 19 فروردین 1385

از آرمانشهر تا زايمانشهر و از آنجا تا ويرانشهر و آوارشهر، مهران رفيعي

مهران رفيعی
...سخنگوی خود شيفته، با لحنی به ظاهر پدرانه از او خواستی که راه حل های خود را يک به يک بگفتی و از جاده منطق و نزاکت هم قدمی بيرون نگذاشتی. آق اسمال دست راست را از جيب شلوار بيرون کشيدی و آن را بر روی سينه گذاشتی و در حالی که با دست چپ کلاه مخملی را برداشتی، در مقابل جمعيت خم شدی و تعظيمی خاکی بکردی. صدای کف زدن، سوت کشيدن و هورا گوش آسمان را هم کر بکردی

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

بود آيا که در ميکده ها بگشايند؟
گره از کار فرو بسته ما بگشايند؟

اگر از بهر دل زاهد خود بين بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشايند

(خواجه شيراز)

تقديم به معصومه شفيعی, آزاده ای که به اکبر توان و مجال پرواز داد

آورده اند که در زمانهای پيشين, در بلادی گازخيز و نفت سوز, پادشاهی را به تخت نشانده بودند که گوش به فرمان باختريان سپردی و دل به اغذيه , البسه و آداب آنان باختی و به کمک رنگ و روغن وارداتی " شهر فرنگی" سرهم کردی و نامش را " تمدن بزرگ" گذاشتی.
تاجدار خيره سر, روزی بر جنگنده های تيز بال نشستی و ديوار صدا بشکستی و روزی ديگر بر اسب هوس رکاب کشيدی و دامان زيبا رويی بيالودی و زمانی که از اين سرگرمی ها کسل گشتی بار سفر ببستی و دعای سفر بشنودی و به ديار های رنگارنگ برفتی و بر امواج نيلگون بحار و يا دامنه های پر برف آلپ سواری بکردی و از درياچه های زيبا ماهی بگرفتی و با می ارغوان بنوشيدی و با ستارگان خوش پيکر در آميختی و با خداوندان مال نشست و برخاست بفرمودی و آسهای برنده بر ميز بکوبيدی.
سلطان, خود با خاصگان به عيش و عشرت پرداختی ,و برای عشرت ديگران هم کويی بنا کردی که آنرا قلعه " شهر نو" خواندی و بدور آن حصاری بلند کشيدی تا تميز دادن پاکان از نا پاکان سهل گشتی , مبادا که گناه آن آلوده دامنان, به حساب اين پارسايان و معصومان " شهر کهنه" نوشته شدی .
شهريار بيدرد , درد مردم را از آن خود ندانستی , کورش را به خواب آسوده فرمان دادی, عابد را سياه دل خواندی و به گوشه ای چپاندی , اهل برهان را عامل بيگانه ناميدی و در سياهچال انداختی , خود را سايه خدا باوراندی و به تنهايی يکه تاز ميدان شدی, بار ها خواب نما شدی و ادعای برگزيدگی فرمودی.
هنگامی که فشارها از حد زياده شدی و طاقت ها تاق گشتی , کتاب خواندگان فريادها بر آوردی و آرام " خواب زدگان" را بر هم زدی , و سخن ها از آرمانشهر بگفتی و بنوشتی. کم کمک دامنه ناخشنودی ها گسترده تر شدی و سراسر اقليم را برگرفتی و نافرمانی ها و شورش ها پديدار گشتی.
پس آنگاه, وديعه دار موهبت الهی روی درهم کشيدی و فرمان گوشمالی های سنگين تر بدادی و جمعه های سياه بساختی. کاسه ليسان مال اندوز که هوا را پس بديدی, در جا چمدان ها ببستی و هر کدام به دياری گريختی و سايه خدا را تنها گذاشتی.

باختريان حسابگر که چندی بود دلشان را در جيبشان می گذاشتی, وقتی که لکه های سياه را در آسمان بديدی, مهر ديرين آريامهری را از دل براندی و چرتکه ها بيرون کشيدی و دو دوتا های فراوان بکردی و در انجمن ها بنشستی و چون سود خويش را در پشتيانی از بازنده ندانستی , لاجرم شتابزده بدنبال جانشينی شايسته بگشتی.
ميهن دوستان را, صد البته دوست نپنداشتی, که با باختريان سابقه درگيری داشتی و زرهای سياه را همگانی کردی و منافع خودی را بر بيگانه ارجح بدانستی و ديگر بلاد را هم سر مشق بدادی و پدر اجنبی غارتگر را بدر آوردی. جهان وطنان را نيز دشمن انگاشتی و انديشه توزيع عادلانه را خطرناکترين بيماری دانستی که برای ريشه کنی آن همت ها گماشتی.
اين ها را که جمع و ضرب نمودی , چاره ای جز حمايت از دستار بسری نيافتی و لاجرم خود را همرنگ جماعت بکردی و واعظ فراموش شده ای را در آغوش بگرفتی و کدورت های پيشينه را مصلحتا به بادی نسيان فرستادی و مرکبش را در مرکز شيک پوشان فرود آوردی تا سجاده خود را در زير درخت سيب بگسترانی و از آنجا وعده های شيرين بدادی و آنها را بر امواج آسمانی کوتاه و متوسط سوار بکردی و به سوی زادگاه بفرستادی.

سايه خداوندی, که هر روز تنها تر بگشتی, دستور آتش های بيشتر بدادی و آن چنان بر شعله خشم توده ها بدميدی که فرياد های مرگ خواه و مشت های گره کرده تا آسمان بلند برسيدی , و هر گونه راه بازگشتی را ببستی. چنين شدی که پايه های سست "شهر فرنگ" به لرزه در آمدی , و در زمانی کوتاه درواز های پوشالی تمدن نه چندان بزرگ را, بر سر بنای نابخردش, فرود آوردی . دراين ميان, و در پهنه شهری به آشوب و آتش کشيده , نوبت به "شهر نو" هم رسيدی و بوسيله جمعی هيجان زده به ويرانی و خاکستری کشيدی, تا ديگر انگيزه و اسبابی برای معصيت در" شهر خوبان" يافت نشدی و همگان يکسره به جنت برفتی.
کار که به اينجا کشيدی, امير نگون بخت دوپا داشتی , دوتا هم از نوريگا قرض گرفتی و به تنگه ای نه چندان امن پناه بردی و در پايان هم , دست بدامان انوری انداختی که کمتر نشانی از سادات داشتی و سر انجام در نزديکی فراعنه, جان را به جان آفرين بازگرداندی.
چون مقدر بودی که با رفتن ديو, فرشته بيايی , امواج آسمانی خبر از آمدن فرياد رس بدادی و سرانجام فرشته مانندی, سوار بر بال های آهنين, باز هم از جانب باختر, بر زمين نازل شدی تا "مدينه فاضله" موعود را بر پا کنی , و ريشه ظلم و فساد و تباهی را از زمين برکنی و همچنان که در بلاد کفر وعده بدادی, اداره ولايت بدست کاردادنان سپری و خود برای عبادت به گوشه ای بخزی.
کس ندانستی که آيا آن" فرضيه قدری" اشکال داشتی و يا آنکه آن شراب "قدرت مطلقه" آن چنان سکرآور بودی که نو رسيده, حريصانه پيمانه ها بخوردی و پيمان ها يک يک بشکستی و کارستانی بکردی که اسلاف سيه چهره را رو سپيد بگرداندی.
آنچنان شيفته گذشته و گذشتگان بودی که تحمل معاصران را هم نداشتی جه برسد به آينده و آيندگان, پس در "آيندگان" را تخته بفرمودی تا پيامی و هشداری فرستاده باشی سوی " ديگر انديشان".
در قدم بعدی, با استدلاليون در آويختی و آنان را به اتهام " شريعت نداری" به غل و زنجير کشيدی. اما چيزی نگذشتی که به قلع و قمع نوعی از کسبه ديندار هم پرداختی و از" بازرگان" گرفته تا " دندانساز" و " روان ساز" را از خود براندی. سپس نوبت تسويه حساب با "شريعت مداران" رسيدی, که گسترش شعله های آن آتش انتقام دير و زود داشتی اما سوخت و سوز نه, و به هر شهر و دياری گستراندی , از تبريز و طالقان و سيرجان گرفته تا نجف آباد و اشکور و نصفه جهان.
از راه رسيده نارسيده , که به گزاف تکيه بر جای بزرگان بزدی, هر روزه فرامين شتاب زده و نسنجيده صادر فرمودی, و در اندک مدتی, کسانی از جنس همان غلامان خانزاد و چاکران جان نثار دربار شهرياری, راه خود را يافتی و به شکل مداحان مزور و ذوب شدگان رياکار , بارگاه ولايت را غرق کردی و با بستن در هر ميخانه ای , در دهها خانه تزور و ريا بگشودی.
جمعی را به بهانه نزديکی با طاغوت, گروهی را به اتهام ايراندوستی , زنان را به جرم بی حجابی, جوانان را به خاطر جوانی, و دست آخر نشاط, شادی, رنگ و سرزندگی را به جرم دين ستيزی , به بند کشيدی.

دشمن نابکار شور چشم که اين نا بسامانی ها را بديدی , از خوشحالی به فغان آمدی و دست تجاوز به سوی سرزمين زرتشت دراز کردی و خون پاک جوانان وطن را بار ديگر ،آبيار لاله زاران کردی.
از سوی ديگر, حکمران مطلق العنان , نبرد با دشمن را دست آويز کردی و بيرحمانه لاله زاران ديگری را , نه در ميدان های جنگ, که در سراسر پهنای ميهن بنياد نهادی.
وقتی که شمار جان باختگان از شمار بيرون شدی و شمار دشمنان درونی و بيرونی هر روزه افزوده گشتی , امر فرمودی که نفوس زياده شود تا سپاه حق و ايمان, لشگر ناحق و الحاد را نابود کرده و پس از سرنگونی ظالم بين النهرينی به " خانه مقدس" رسيده و آنرا از دست اشغال گران آزاد گردانی.
پس گروهی از مردان و زنان ساده انديش, آستينها را بالا زده و دست همت بلند کرده و بر تلاشهای شبانه روزی خود افزوده و در اندک مدتی , جمع کثيری از زنان دچار درد زايمان شدی و ساير زنان و مردان نيز, زير فشار های سخت زندگی, هر روزه چند بار بزاييدی و اين چنين بودی که به جای آرمانشهر " زايمان شهر" عينيت يافتی.

چون رهبر گوش خود بر هر سخن و اندرز منطقی ببستی , جنگ به درازا کشيدی, پس شهر ها و روستا ها ويران, وضع معيشتی سخت, تعداد باج بگيران افزونتر, شمار بيوگان و يتيمان از حد برون گشتی. پس از گذشت هشت سال سياه که بر مردم به سان هشت هزار سال گذشتی, حاکم مستاصل شدی و تسليم نظر اطرافيان گشتی. بارگاهيان به شور و مشورت نشستی و جامی از شرنگ برای او پر کردی تا جرعه جرعه نوشيدی . تا نوبت به جرعه پانصد و نود هشتم رسيدی, حضرات هم بر سر تعيين خليفه دوم به توافق رسيده بودی و ديگری نيازی
به رهبر شکست خورده نداشتی.
هنگامی که خليفه ثانی بر تخت نشستی, پايه های آنرا سخت لرزان بديدی و لاجرم دست نياز به سوی ثناگويان ,خبر چينان و چکمه پوشان دراز بکردی و هر صدايی را در گلوگاه بگرفتی و خود هر روزه منزوی تر بشدی. هر گاه که با منقل نشينان هم دم بگشتی بر سر شوق آمدی و با مردم خسته و درمانده , از نشاط سخن ها بگفتی. دست بوسان را بر مناصب بالا بنشاندی و دستگاه عدل و داد را ويرانه تر بکردی. در خانه مردم را ببستی و مشتی چکمه پوش متملق را به قانون نويسی گماردی, بی کفايتان را ارج بنهادی و دلسوزان مهر بر جبين را, خانه نشين و محبوس بگرداندی. و اين چنين بودی که شهر ها ويران تر شدی و زايمانشهر به "ويرانشهر" بدل گشتی.
سرمايه های انسانی را گريزاندی و جوانان را بدامان افيون کشاندی و جان ستانی و خود سوزی را چاره ای روزانه گرداندی. بسياری را طاقت بسر آوردی و بدنبال هوايی پاک و چمنی سبز راهی سرزمين های دور و نزديک بکردی, برخی بلادهايی که پيش از آن, حتی اسمش را هم نشنيده بودی.
و اينگونه شد که کرورها پير و جوان را به آوارگی و پناهندگی کشاندی وتا برای آنان در اقصی نقاط گيتی "آوار شهر" ها بساختند و فرزندان سر بلند سياوش و آرش را در ميان تورانيان, هندوان, چينيان و ماچينيان بدآوازه, شرمنده و سر افکنده فرمودی.

و طوطيان شکر گفتار نقل کرده اند که بيداد گری های دستگاه خلافت به جايی رسيدی که نزديک شدن ابر های سياه از ديد کسی پنهان نماندی حتی از چشمان نيمه باز مقربان بارگاه. گفته اند که سر انجام, ماردوش ظهرگاهی بر تخت نشستی و بار عام فرمودی تا همگان شرفياب شده و پس از پايبوسی از مشکلات روزمره بگويند تا خبرگان ذوب شده, در جا چاره چويی کنند و "مدينه فاضله" عينيت نمودی.
درد دلها گوش آسمان را کر بکردی و از شماره خارج بشدی, از بيکاری و تهيدستی گرفته تا بی خانمانی و بی پناهی. از گرانی اجناس و رواج باج سبيل در بلديه و ماليه و عدليه و نظميه, هزاران هزار بشنيدی و هنوز ناگفته ها بر گفته ها افزون بودی.
زيرکانی که سالها مصلحت خود و منفعت نظام را پاسداری کرده بودی, از ديدن اوضاع پريشان ترگشتی و به حيلتی ديگر متوسل شدی. باز هم چون گذشته ها, و از روی استيصال, دست بدامان همان منجی بی ريش انداختی که چشم ديدنش را هم نداشتی, اما مهارت ها و تردستی های او را در ماجراهای مک فارلن, جانشينی رهبر , قضيه سيد احمد و ساير نمايش چشم بندی ها, نمی توانستندی انکار کردی.
واعظ عملگرا که به خاطر ايثار گريهای بی شايبه اش, مورد لطف يزدان قرار گرفته و از نظر مال و منال هژبر را هم پشت سر گذاشتی, پيشنهاد کردی که در آن روز, فقط به حل پنج مشکل اصلی ساکنان دارالخلافه پرداختی و گشودن بقيه گرههای کور را برای هفته های بعد گذاشتندی .

مقام معظم با تکان دادن عصا ابراز رضايت فرمودی و مشاوران عقيق پوش, کمبود مسکن, گرانی, بيکاری, ترافيک و آلودگی هوا را از ميان هزاران خواسته گفته شده, برگزيدندی.
واعظ آدينه ها , سری تکان دادی و با مهارت مشکل اول را عين پسته باز کردی و مغز آن را در آوردی و در دهان گذاشتی و آب را از لب و لوچه حاضران سرازير کردی و منتظر شنيدن راه حلها بشدی. از ميان هزاران دست برخواسته چند تايی را انتخاب فرمودی و به جايگاه فراخواندی و به سخنان شکاينده با تعجب گوش فرا دادی, تو گويی که برای اولين بار آنرا می شنيدی. و اين بازی تا ساعتی ادامه يافتی ولی هيچگاه توجهی به "آق اسمال" ننمودی که درهر پنج مورد, بر کول نفر بغلی سوار شدِی و دستش را از همه بلندتر بکردی.
ابو ياسر که تصور می کردی دست انداز ديگری را پشت سر گذاشتی و شيرينی نمره بيست ديگری را در کارنامه درخشان خود مزه مزه می کردی , به جمع و جور کردن جلسه پرداختی که قال قضيه را بخواندی, که ناگاه متوجه سر و صدا و همهمه ای از پشت جمعيت شدی. به وضوح دم گرفتن عده ای را شنيدی که فرياد زدندی " آق اسمال . آق اسمال" و انگار دست بردار هم نبودندی, وبر تعدادشان هر لحظه افزوده شدی.
ابو فايزه دستی به رخسار بی مو کشيدی و دستی ديگر را در جيب کرده و مهره های به بند کشيده را عين " آچار فرانسه" به خدمت گرفتی , و پس از چند لحظه ای لبخندی بر چهره اش نشستی و فرمايش دادی که در جلسات بعدی به موضوعات مذهبی و آزدای اديان و از جمله پيروان "اسماعليه " توجه کردندی.
اين مانور رندانه, نقش بر آب شده و صدا ها فرياد شدی. پيشوای دست و پا لرزيده, اشاره فرمودی که "آق اسمال" را به جايگاه راه بدادی تا حرفش را بزدی.
آق اسمال پاشنه کفش را بالا کشيدی, کت سياه را در دستی گرفتی و کلاه مخملي را جا بجا کردی و "ياعلی گويان" از پله ها بالا برفتی و در کنار ابو ياسرو در مقابل صداگير ها بر پدال ترمز, بکوبيدی و دستی به سبيل آويزان خود بر کشيدی.
سخنگوی خود شيفته, با لحنی بظاهر پدرانه از او خواستی که راه حل های خود را يک به يک بگفتی و از جاده منطق و نزاکت هم قدمی بيرون نگذاشتی.
آق اسمال دست راست را از جيب شلوار بيرون کشيدی و آنرا برروی سينه گذاشتی و در حاليکه با دست چپ کلاه مخملی را بر داشتی , در مقابل جمعيت خم شدی و تعظيمی خاکی بکردی . صدای کف زدن, سوت کشيدن و هورا گوش آسمان را هم کر بکردی. سه بار ديگر هم خم و راست شدی و برای مردم با دست های گشاده بوسه فرستادی تا بالاخره همگان ساکت و سراسر گوش شدی.
آنگاه دو سه بار در صداگير فوت کردی تا مطمين شدی که برای اولين بار صدايش به جايی رسيدی, سينه پر درد را صاف کردی و گفتی :
" تموم بد بختی ها از شبی شروع شد که اون قلعه را آتيش زدين و ما را به اين خاک سياه نشوندين, تخم داشته باشين و درش را دوباره باز کنين تا همه مشکلات حل بشه و السلام نامه تمام"
آق اسمال در حال پايين رفتن از پله بودی که صداي آعتراض سردار بافندگی در آمدی:
" قرار مون اين بود که با دليل و برهان حرف بزني , ممکنه بگی که باز کردن قلعه, چطوری مشکل تردد را حل می کنه ؟"
آق اسمال با دستمال اشکهاشو پاک کردی و جواب دادی:
" اون وقتا هر وقت می خواستيم يک خاکی به سر مون بريزيم, تکليف مون روشن بود, با يک خط اتوبوس ميرسيديم, و همه را هم می شناختيم و خرجش هم فيکس بود, حالا با اين حکومت شما باهاس يک چارچرخه ای کرايه کنيم و توی اين خيابونا بچرخيم, چند تايی را سوار و پياده کنيم و چک و چونه بزنيم تا پس از چند ساعت کارمون راه بيفته. شما که خودتون اهل حساب و کتابين, جمع و ضربش را بکنين, هر روزه چند صدهزار تا ماشين داره توی خيابونا دنبال جنس می گرده و يهوی وسط کوچه و پل و بزرگراه می کوبه رو ترمز و راه بندون و تصادف درست می کنه, در قلعه را باز کنين تا ترافيک از بين بره"
صدای کف زدن, نشون دادی که اين حرفا درست بودی و بدل مردم نشسته بودی.
خطيب آدينه با اکراه فرمودی " گيرم که مشکل ترافيک اين جوری حل شد, بقيه مشکلات چی؟"
صدای آق اسمال اين بار مطمِن تر در آمدی:
" خوب بقيه اش هم به همين منوال, آخه طرف رو که سوار کردی , نميشه که ببری خونه ات, بايد يه سر پناه دنجی داشته باشی , اونايی که دستشون به دهنشون ميرسه, خونه و ويلا ی مخصوص می خرن, اونايی که مثل حاجيت دستشون تنگه , با رفقاشون شريکی يه اقاقی اجاره می کنن. اگه شما در قلعه را باز کنين, ديگه احتياجی به اين همه خونه های مخفی نيست وفاتحه کمبوت مسکن خونده ميشه. در ضمن, خرجيات ما هم ميکشه پايين و ديگه مجبور نميشيم دو شيفته کار کنيم , در نتيجه برای بيکار هم کار پيدا ميشه, تازه رفت و اومد ماشينا که کم شد, مصرف بنزين و گازوييل هم کم ميشه و هوا دوباره پاکيزه ميشه , اگه بقيه شو را هم بخوام بگم تا فردا طول ميکشه و راسياتش ما باهاس بريم يه جايی که نميشه بگيم, بچه ها منتظرن, عزت زياد"

چنانکه در اخبار آمده ,جمعيت بوجد آمدی و بسوی جايگاه رفتی , آق اسمال را بوسه باران نمودی و سپس بر روی دست ها بلند کردی و با فريادها و شعار های رسای خود, ستون های دستگاه ظلم و جهل و فساد را بلرزاندی :

"بيل و کلنگ و تيشه"
"ظلمت شکسته ميشه"
"اکبر دهنده ميشه"
"جنت خزنده ميشه"
"رهبر رونده ميشه"
"ملت برنده ميشه"

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'از آرمانشهر تا زايمانشهر و از آنجا تا ويرانشهر و آوارشهر، مهران رفيعي' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016