چهارشنبه 6 اردیبهشت 1385

هاکومبا! داستان علمي - تخيلي بر اساس مقاله‌ي انتقادهاي بي‌فايده عباس عبدي، ف. م. سخن

انسان اوليه‌ي مورد اشاره در مقاله‌ي "انتقادهاي بي‌فايده" آقاي عباس عبدي با کشتي به جزيره‌ي خود بازگردانده مي‌شود. زندگي در جزيره مانند آن‌چه که روبر مرل در کتاب "جزيره"اش توصيف کرده جريان دارد. مردم آرام و افتاده، به کار و زندگي‌شان مشغول‌ند. رئيس قبيله –مثل شمر- بر فراز تختي که از ني ساخته شده نشسته و کوچک‌ترين حرکت مردم را هم زير نظر دارد. در اين قبيله حريم خصوصي معنا ندارد و رئيس و ماموران‌ش مي‌توانند تمام کارهايي را که مردمان‌شان مي‌کنند زير نظر بگيرند. آخرين باري که گروهي از مردم، خواهان رعايت حريم خصوصي‌شان شده بودند با ترش‌رويي و سکوت رئيس روبه‌رو شده بود.
وقتي آفتاب به مرکز آسمان مي‌رسد و نور تمام سايه‌ها را مي‌پوشاند، مردم با حرکاتي خاص به نيايش مشغول مي‌شوند.
انسان اوليه، بعد از پياده شدن از کشتي انگليسي، و بوسيدن دست رئيس قبيله و دادن سوونيرهاي لندن به چهار زن و دوازده فرزندش، به طرف تپه‌اي که مشرف به اقيانوس است مي‌رود. رئيس قبيله، که به رفتار او مشکوک شده دو نفر از ماموران امنيتي‌ش را به دنبال او مي‌فرستد تا کارهايش را زير نظر بگيرند. انسان اوليه مثل مجسمه‌ي رودن دست به زير چانه مي‌زند و فکر مي‌کند. اتفاق بزرگي افتاده: انسان اوليه براي اولين بار فکر مي‌کند. حادثه‌ي غريبي‌ست که جامعه‌شناسان و اتنولوگ‌ها بايد آن‌را به عنوان نقطه‌ي عطف در تاريخ اين قبيله مورد مطالعه قرار بدهند. اين همان برخورد موج صفر با موج اول است که آلوين تافلر اشاره‌اي به آن نکرده. اين برخورد، قطعا ً تنش ايجاد خواهد کرد؛ تنشي که با برگشتن ماموران امنيتي به محوطه قبيله و بيان ماوقع به رئيس آغاز مي‌شود. رئيس قبيله از شدت خشم رنگ‌ش قرمز مي‌شود. البته رنگ قرمز، از پشت يک خروار ريش به راحتي ديده نمي‌شود.
رئيس قبيله (به زبان منطقه‌ي پولينزي؛ دوبله به فارسي از ف.م.سخن)- تو، آن بالا چه کار کرد؟
انسان اوليه- کاري نکرد.
رئيس قبيله (بر افروخته، در حالي که فرياد مي‌زند)- تو، يک کار کرد، نخواست گفت. بگو چه کار کرد؟ زود، تند، سريع!
انسان اوليه (هراسان)- من آن بالا منظره تماشا کرد. آه کشيد. دنبال يک لقمه نان و آناناس بود.
رئيس قبيله (رو به دو نفر مامور امنيتي)- او را تعزير کرد، تا باز کرد زبان و شد طوطي سخن‌گو. پنجاه ضربه براي شروع.
انسان اوليه را در حالي که فرياد مي‌کشد، روي تخت ني مي خوابانند و با رشته‌اي که از تارهاي درخت نارگيل بافته شده بر بدن او مي‌کوبند.
رئيس قبيله (بعد از پايان پنجاه ضربه)- گورخر ِ نفهم؛ مي‌گويي آن بالا کردي چه‌کار يا گفت تو را کرد آچارکشي و زد پنجاه ضربه ديگر؟
انسان اوليه (با زاري)- من کرد غلط. من خورد [.ُ.]. من گفت هر چيز... من... من آن بالا کرد فکر!
رئيس قبيله (با تعجب)- کرد چه‌کار؟
انسان اوليه- کرد فکر.
رئيس قبيله- فکر يعني چه. ما کهکشاني داشت از کلمات که اين کلمه در آن نبود. فکر يعني چه؟
بعد انگار که برق او را گرفته باشد، شروع به داد و فرياد مي کند:
رئيس قبيله- اي جاسوس! اي خائن! اي خود فروش! اي سيامک پورزند (در قبايل پولينزي، کلمه‌ي سيامک پورزند به معني جاسوس و خبرچين به کار مي‌رود. سخن) انگليس‌ها تو را خريده‌اند که با اين حرف‌ها کرد قبيله‌ي ما فاسد. مجازات کسي که کرد خيانت، زدن صد ضربه‌ي "آزاموزو" (شلاق بافته شده از تارهاي درخت نارگيل) و به دار کشيده شدن با جرثقيل خاور است (ساکنان آن مناطق براي اولين بار از چرخ بالابر به جاي بالابردن اشياي سنگين، مخالفان و شورشيان قبيله را از گردن بالا مي کشيدند و بر آن نام "خاور" نهاده بودند. سخن).
انسان اوليه (ترسان و لرزان)- قربان! فکر کردن اصلا نيست بد. فکر کردن باعث خوش‌بختي شد. من در لندن ديد، مردم خيلي خوب کرد زندگي. آندرگراند داشت، خيابان داشت، ماشين داشت، ساختمان‌هاي چند طبقه داشت. "ساپاژ" داشت. راديو بي بي سي داشت. ضمنا يک ساعت هم داشت نام‌ش چه بود؟... بيگ‌بنگ يا بيگ‌بن، يا بن‌بيگ يا يک چيزي شبيه اين. مردم آفتاب و مهتاب به خدمت گرفت ولي تابع آن نشد. با صداي خروس نشد بيدار و با زوزه‌ي گرگ نترسيد و نرفت زير لحاف. مردم ِ آن جا زندگي‌شان فقط با پيش‌ازظهر و بعدازظهر حساب نشد؛ مردم ِ آن جا با ثانيه و دقيقه داشتند کار. خيلي بودند منظم و منضبط. خيلي بودند خوش‌بخت. ما هست به نسبت آن‌ها خيلي بدبخت.
رئيس قبيله (با عصبانيت)- خاک بر سرت اي انسان ِ از خود بيگانه. اي "الينيه" شده‌ي مفلوک (کلمه‌ي "الينيه" بر اساس دانش ريشه‌شناسي و اتيمولوژي از همين قبيله وارد زبان‌هاي هندواروپايي شده. سخن). تو خواست ما آفتاب رها کرد، به عقربه چسبيد. آهاي اهالي قبيله بخنديد بر او.
مردم قبيله که دور رئيس قبيله گرد آمده‌اند، به هم‌قبيله‌اي‌شان مي‌خندند و با دست او را نشان مي‌دهند. يک‌نفر، با باقي‌مانده‌ي پوست آناناس يک کلاه بوقي درست مي‌کند و سر مرد بي‌چاره مي‌گذارد. يک‌نفر روي استخوان جمجمه‌ي انساني که توسط افراد قبيله خورده شده، شکلي مي‌کشد (چيزي شبيه به اشکال ِ خط هيروگليف) که معناي امروزي آن مي‌شود "خائن و مرتد" و با نخ ِ برگ ِ موز به گردن مرد بخت‌برگشته آويزان مي‌کند. يک‌نفر او را "اصلاح‌طلب" مي‌نامد و با سنگ بر سرش مي‌کوبد. يکي ديگر او را روشن‌فکر مي‌خواند و با مشت پس گردن‌ش مي‌زند. همه او را "هو" مي کنند و قهقهه مي زنند.
رئيس قبيله (با قيافه ي حق به جانب)- تو، ديد که مردم ِ قبيله، تو را دوست نداشت. تو بود اقليت. من بود اکثريت. اين بود رفراندوم. اين بود مشت محکم به دهان تو. اين‌ها بود 99 درصد ِ مردم (مردم ِ اين قبيله حساب کتاب را پيش از اينکاها کشف کرده بودند و اتفاقا به شدت مادي و حساب‌گر بودند. رئيس حسابداري‌شان کسي بود به نام "اوگا عسگراولا". سخن). تو بود مرتد. تو بود خاک بر سر. تو بايد کشته شد.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

انسان اوليه (در اوج ِ استيصال)- قربان! چرا شما شد ناراحت؟ من که حرف بدي نزد. من گفت اگر روي زمان پيش رفت و کار، حساب کتاب داشت، توانست زمستان‌ها که روزها شد کوتاه، زودتر شد بيدار، و بيش‌تر کرد شکار. تابستان‌ها هم که روزها شد بلند، ديرتر رفت در بغل "آشپزخانه" لالا و باز هم بيش‌تر کرد شکار (اين مردمان، به "زن و همسر" مي گفتند "آشپزخانه و عورت و مادر بچه ها". سخن). زن هم توانست بيش‌تر کـَنــْد نارگيل و کيوي و آناناس و موز. ما شد خوش‌بخت. ما توانست خنديد. ما توانست رقصيد. ما توانست خوش بود. آن وقت مي‌توان گفت "هاکومبا".
مردم قبيله با شنيدن کلمه‌ي هاکومبا، گويي صداي رعد و برق شنيده باشند؛ ساکت شدند و ترسيدند. رئيس قبيله با شنيدن کلمه‌ي هاکومبا، چنان به خشم آمد که دستور داد بلافاصله مرد فلک‌زده را با تيغه‌ي ساخته شده از استخوان ميمون دو نيم کنند. هاکومبا، در آن قبيله تابو بود. هر کس کلمه‌ي هاکومبا را به کار مي‌بُرْد، مجازات‌ش مرگ بود. براي رسيدن به هاکومبا، اولين کار فکر کردن بود و مَرد فکر کرده بود؛ گناهي کبيره که هرگز بخشيده نمي‌شد؛ گناهي کبيره که به هاکومبا منتهي مي‌شد. بعدها زبان‌شناسان، معناي هاکومبا را کشف کردند؛ هاکومبا، معني‌ش مدرن بود. آري، جزاي مدرن شدن در آن قبيله مرگ بود...

[وبلاگ ف. م. سخن]

Copyright: gooya.com 2016