روايت:
اخفش ، نحوي1 مشهور براي آنکه از فشار مباحثه (بخوانيد مجادله) با طلاب به دور باشد، بُزي خريداري کرد ، قرقره اي را به سقف آويخت و قرقره اي ديگر را به کف محکم کرد . از هريک از قرقره ها ، طنابي را گذراند، در موقع مطالعه دو طناب را به دور شاخ بز ميبست. در حالي که آن حيوان در پيش روي او مي ايستاد ، دو سرِ ديگر دو طناب را در دست مي گرفت و با حيوان زبان بسته شروع به مباحثه مي كرد. هر گاه مي خواست بحث را ادامه دهد خطاب به بز مي گفت «پس حقيقت موضوع معلوم شد. چنين نيست؟» و در همين حال طناب بالايي را مي كشيد و سر بز به علامت(( انكار)) بالا مي رفت يعني «مطلب معلوم نشد!». اخفش موضوع را دنبال مي كرد و آنقدر دليل و بُرهان مي آورد تا ديگر اثبات مطلب را كافي مي دانست. آنگاه سر طناب پاييني را مي کشيد و سرِ بُز به علامت ((قبول)) پائين مي آمد.
مورخ فرزانه ، محمد ابراهيم باستاني پاريزي دراين خصوص مي گويد: «آن دانشجو را که درس را گوش مي کند و ريش مي جنباند ولي نمي فهمد و در واقع وجود حاضر غايب است ، به بز اخفش تشبيه کرده اند.»
خواننده انديشمند عنايت دارد که تمثيل بز اخفش ، در مذمت ((تصديق يا تکذيب بلا تصور)) است. يعني در اين ماجرا ، به ظاهر ، بز چيزي را رد يا قبول مي کند(يا صحيح تر اين که وادار به قبولش مي شود) که تصوري از آن ويا علمي نسبت به آن ندارد .
ايضاح:
تاريخ چند سده اخيرکشور ما حکايت از آن دارد که با ورود هر موج جديدي ازتجدد ومدرنيسم به جامعه ايراني ، انديشه ، منش و معيشت ملت ما به نوعي به قبض وبسط افتاده است. صد البته اين جرياني طبيعي است. مي توان ورود انديشه هاي جديد را به کشوري ، به سان ورود يک مهمان نا خوانده و تازه واردي دانست که شيوه انديشه ومعيشت پيشين را به چالش طلبيده است . ورود مهمان يا مهمانان جديد به خانه ، جابجايي و تحول (و نه لزوما حذف) اعضاي پيشين اهل خانه را درپي دارد. بلکه بايد گفت که شايد ورود مهمانان جديد سبب باز شناسي دقيق تر اهل خانه نسبت به هم و وقوف بيشتر به حقوق و وظايف افراد شود . ورود مهمان نا خوانده اي به نام ((فرهنگ فرنگ)) ، نيز ضمير فرهنگ عمومي جامعه ما را به تحول واداشته است. پر واضح است که ورود انديشه هاي جديد به متن يک جامعه ، برخي را بر سر ايمان خود ، چو بيد خواهد لرزاند.
نسبت به امواج فرهنگ فرنگ ، همواره دو سلوک متضاد در برابر آن رخ نشان داده است. گروهي آن امواج را وزش نسيم رستگاري و رحمت غرب به سوي شرق مي پنداشته اند و با سلب هويت خودي ، به ((خودباختگي مطلق)) دربرابر آن ، باور داشتند.
درمقابل ، دسته اي آن را هجوم طوفان سهمگين غرب مي انگاشته اندکه شرقيان و به خصوص مسلمانان را خانمان برانداز است و به گمان خود با ((نفي مطلق)) آن ، از سنن سلف صالح و هويت شرقي خود حراست مي کنند.
گروه اول ، فرقه اي غرب باور (اگر نخواهيم کلمه ارزشي غربزده را به کاربريم) بوده اند؛ درحالي که گروه دوم ، داعيه غرب ستيزي داشته اند.
آنچه وجه اشتراک هر دو فرقه است ، ((غرب ناشناسي)) است. اين حقيقتي است که درهياهوي مجادلات بي پايان و نفرت پراکني هاي هر دو گروه ، آنچه به محاق افتاده است ،معرفت نسبت به غرب است. در حالي که فرقه اول نسبت به غرب ((تصديق بلا تصور)) داشته است ، ((تکذيب بلا تصور )) شاخص اصلي فرقه دوم بوده است . بديهي است که جهل انسان نسبت به يک پديده ، زمينه ساز برخورد هاي افراط يا تفريط آميز است . در مقابل ، آگاهي و دانش سبب برخورد متعادل ، منطقي و در نتيجه عامل رشد ، توسعه و تکامل است.
بي ترديد به دليل بافت فرهنگي جامعه ما ، فرقه دوم از نفوذ عام بيشتري برخوردار بوده است . يعني وجه غالب مواجهه با فرهنگ فرنگ، ضمن آگاهي سطحي نسبت آن ، نفي گرايانه و ستيزه جويانه بوده است .
از دير باز شاخص فکري فرقه فرنگ ستيز ،هميشه اين بوده است که فرهنگ غرب ، فرهنگي مهاجم است و نيازي به شناخت زواياي پيدا و پنهان آن نيست. تنها با واکنش سرهنگي و تکيه بر اقتدار ، مي توان به تهاجم فرهنگي پاسخ گفت. نگارنده اين سطور تاکنون درنيافته است که فرهنگ چگونه مي تواند مهاجم باشد. از ديدگاه نويسنده دقيقا اين «بي فرهنگي» است که مهاجم است. فرهنگ يک قوم ، بنابر ماهيت خود ، هيچگاه ستيزه ندارد، چرا که ميراثي است به جا مانده از پيشينيان يک قوم ، مظهر تعادل و ماندگاري يک جامعه است. تاريخ نشان از آن دارد که اقوام بي فرهنگ و مهاجم هيچگاه ماندگار نبوده ونيستند . اگر معتقديم(که نمي توانيم نباشيم) که فرنگ را فرهنگي است با مختصات ويژه خود ، به عنوان يک ايراني ( مسلمان ويا غير آن) نمي توانيم با نفي مطلق آن(يا تسليم مطلق دربرابر آن) ، فرنگ شناسي را به محاق انديشه ببريم.
ما (وبه ويژه ما مسلمانان شيعي) بايد اين حقيقت تاريخي را بياد داشته باشيم که عصر شکوفايي انديشه هاي شيعه به ويژه دوره امام صادق(ع) و پس از عصر ترجمه رخ داده است. در اين دوره متون يوناني توسط مسلمانان ترجمه شد و مردم مسلمان با آراي انديشمندان يوناني مانند ارسطو ، افلاطون و سقراط و... آشنا شدند. هيچگاه تاريخ به ياد ندارد که با آن آراء به عنوان انديشه هاي مهاجم برخورد شده باشد ، سهل است که بعدها کساني چون فارابي و ابن سينا کاخ بلند فلسفه اسلامي را بر شالوده آن آموزه هاي يوناني و حکمت مشايي ارسطويي ، بنا نهادند. در گذشته هميشه مسلمانان آيينه ي تمام نماي آزادي انديشه و اصيل ترين مناديان تسامح فکري بوده اند.
نمونه: غرب ستيزي ، آموزش و مدارس نوين
از مهم ترين وتعيين کننده ترين نمونه هاي مطرح در زمينه رويارويي ما ايرانيان با غرب ، ورود دانش نوين و تاسيس مدارس جديد در کشور ما است. بررسي اين نمونه مي تواند به خوبي رويکرد ما را نسبت به انديشه هاي فرنگي ، به خوبي بازتاب دهد.
حکايت بي حاصلي آموزش در ايران و غير کاربردي بودن آن ،حديث کهنه اي است که ريشه در نگاه ناساز ما ايرانيان به اندام موزون جهان مدرن دارد . از حدود صدوبيست سال پيش که ميرزا حسن خان رشديه نخستين مدرسه جديد را در تبريز بنيان نهاد تا زمان حال، آموزش ايران دچارفراز وفرودهاي فراواني بوده است.
حاجی ميرزا حسن رشديه که خود فرزند يکي از روحانيون زمان بود، اولين مدرسه اش را در ايروان بنا نهاد. ناصر الدين شاه در سفری که به ايروان داشت از او خواست به ايران بيايد و مشابه اين مدرسه را در ايران تاسيس کند و او با اشتياق کامل پذيرفت و حتی تا نخجوان هم همراه شاه آمد. اما شاه بعد از آن که متوجه شده بود که اين نوع مدارس می توانند باعث آگاهی و روشن انديشی مردم شوند ، از دعوت خود منصرف شد . رشديه در کتاب خاطراتش می نويسد:
((... تا به نخجوان برسيم، شش روز طول كشيد، شاه در اين شش روز يا در سر نهار يا در سر شام مرا احضار فرموده، خاصيت مواد پروغرام (برنامه) مدرسه را مي پرسيد. من يك جوان بي تجربه غافل از سياست شاهانه، نتايجي در علم و اطلاع و آگاهي آحاد ملت مي گفتم. هزار اميدواري بر دولت از دانش ملت مي دادم. مگو كه شاه رعيت خود را خوب مي شناسد، يعني مدرسه اي كه در اذهان ملت، توليد آن افكار بكند، صلاح ملك و ملت نمي دانست.))
باوجود اين، در سال1268شمسی ، رشديه به ايران برگشت و اولين مدرسه ابتدايي به سبک جديد را در محله ششکلان تبريز داير نمود. مدرسه به دليل تسريع در امر آموزش ، نظم و انضباط و توجه به علوم نوين ، در کوتاه زمانی پس از تاسيس ، شهره شهر شد . تعداد شاگردان روز به روز به افزايش گذاشت. از پيش آشکار بود که اين عمل او البته باعث خشم مکتبداران و قشريون شود. چرا که شيوه تدريس آسان او نان آنان را آجر کرده بود و از طرف ديگر آنان سالهای سال آموزش را فقط در انحصار خود می دانستند و به ديگران اجازه ورود به اين حيطه را نمی دادند. چند بار مدرسه اش را خراب کردند و تخته سياه آن را به آتش کشيدند و هر بار او مجبور شد محل مدرسه را تغيير دهد. با افزايش فشارها او از تبريز مهاجرت کرده و عازم مشهد شد و در آنجا دبستانی ايجاد کرد اما در آنجا هم از گزند متحجران در امان نماند و حتی کار به تکفير او کشيد. خود او در خاطراتش می نويسد:
((موثرترين اسباب ها تكفير من بود. اعتنا نكردم. از ورود به حرم مانع شدند، به زيارت از خارج قانع شدم. از ورود به حمام ها قدغن كردند در منزل استحمام كردم. در معابر بناي فحاشي گذاشتند جز براي مدرسه از خانه خارج نشدم )).
يک سال بعد، رشديه تصميم مي گيرد که مدرسه ای در تهران تاسيس کند. در تهران نيز از دست جاهلان در امان نمي ماند. مدرسه رشديه ، روبروی مدرسه دارالفنون واقع شده بود. زمانی به رشديه خبر می دهند افراد زيادی به قصد مدرسه روانه شده اند و قصد تخريب مدرسه را دارند ، او دانش آموزان را به سرعت از مدرسه دور کرد و خود با چند تن از معلمان و اطرافيان بالای پشت بام دارالفنون می رود. جاهلان و اوباشان تحريک شده با بيل و کلنگ درب مدرسه را از جا کنده و مشغول تخريب آن مکان می شوند. نقل است که رشديه ، ضمن تماشای صحنه می خنديد. از او سبب خنده اش را پرسيده بودند، در جواب گفته بود:
(( اين جاهلان نمي دانند كه با اين اعمال نمي توانند جلو سيل بنياد كن علم را بگيرند. يقين دارم كه از هر آجر اين مدرسه، خود مدرسه ديگري بنا خواهد شد. من آن روز را اگر زنده باشم، خواهم ديد.))
1-علم «نحو» شاخه عمده اي از ادبيات عرب است.