• اولين ديدار
هنوز دقايقى از فرو دادن سرپايى دهمين سيخ كوبيده بازگشته از سر سفره نگذشته بود كه گفتند حاج حسن آقا آمد. سپيد مويى ميانه سال و بلند قامت كه با فروتنى گام برمى داشت و پالتويى قديمى اما پاكيزه بر دوش داشت. از تاخير عذرها خواست و سپس شام. چشم ها به سمت من برگشت. دويدم به آشپزخانه و به كمك صاحبخانه چهار فقره تخم مرغ نيمرو كرديم و با باقى مانده سالاد و سبزى و پياز، شامكى تدارك ديديم. نمى شناختمش اما در كنارش به تناول سومين شام نشستم تا تنها نماند. حاج حسن آقا هم گويى براى اين دعوت شده كه نيمرو ميل كند و توقعى بيش ندارد. بدون پرسش بسم الله گفت و دست به غذا برد. حيرانى دوستان و نادانى و پررويى من البته جاى گفت وگوها دارد.جنگ تازه تمام شده بود. احمد ستارى جمعى از دوستان را به شام دعوت كرده بود. بعد از ساعاتى بحث و گفت وگو و دوختن زمين و زمان به هم، خسته و كوفته و نااميد از آمدن چند مهمان باقى مانده دور سفره نشستيم. كوبيده آجرى خوبى تدارك شده بود. مطابق معمول فراتر از ظرفيت بلعيدم و در پايان كار نيز با تشويق هاى پى در پى رضا تهرانى، مهدى مدرسى، محمود شمس الواعظين و جعفر همايى و به رغم تشرهاى عبدالعلى رضايى و منصور آسيم و مسعود غفارى كوبيده هاى باقى مانده را در آشپزخانه سرپايى به خندق بلا ريختم تا خيال احمد ستارى راحت شود كه غذاى مانده ندارد اما غافل از آنكه حاج حسن آقا به وعده خود وفا مى كند.حاج حسن آقا وقتى ماجراى كوبيده ها را شنيد كلى خنديد و گفت: پس از باب خجالت است كه در شام با من همراهى كرد! اين اولين بارى بود كه حاج حسن نيرى معروف به حسن تهرانى را مى ديدم. رندى و قلندرى در چشمانش و حركاتش موج مى زد. حافظى در بغل داشت. بعد از نوشيدن يك استكان چاى و گيراندن نخى سيگار، حافظ را گشود و خواند:
سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
ديوان حافظ را به دست مصطفى رخ صفت داد و گفت: اين غزل عالمى را كه مخالف عرفان و حافظ بود به راه آورده است، صدايت را آزاد كن و شش دانگ بخوان. مصطفى رخ صفت گفت: ساعت يازده و نيم است و مردم خواب. رو كرد به احمد ستارى و گفت: پنجره را هم باز كن توونش (تاوان) با من. انصافاً مصطفى هم پرشور و جاندار خواند كه اينش سزا نبود كه دل حق گذار من از غمگسار خود سخن ناسزا شنود. شب باصفايى بود. در راه برگشت بعد از آنكه حسن آقا را در خيابان علايى در بهارستان به منزل رسانديم، رضا تهرانى برايم گفت كه حسن آقا تهرانى يكى از استوانه هاى مبارزه با رژيم شاه بوده و در ميان مبارزين به دليرى و چابكى و آزادگى و رندى شهره است. بارها طعم تلخ زندان را چشيده و با كسانى كه امروز نام و جاه و منصبى دارند هم بند و همراه بوده است. بعد از انقلاب مدتى مدير اجرايى موسسه اطلاعات بوده و از بعد از آن به كار سابق خود بازگشته كه نشر و ناشرى است و از همين راه اعاشه مى كند. از آن سال (۱۳۶۷) تا امسال كه سال ۱۳۸۵ است سالى يك يا چند بار توفيق معاشرت با حاج حسن آقا را در مواقع و مواضع گوناگون به دست آورده ام. از ساعات خوش زندگى ام اوقاتى بود كه همراه دوستان با ايشان مى گفتيم و مى شنيديم. همه زندگى حاج حسن آقا نيرى خلاصه شده بود در اتاقى سه در چهار در خانه پدرى در كوچه اى تنگ در خيابان علايى بهارستان. دور تا دور اتاق را كتاب فرا گرفته بود. در كنار اتاق، آشپزخانه اى بود كه بساط چاى و سماور حاجى در آن برقرار بود و روبه رويش صحن زير زمين كه براى برگزارى مراسم روضه تجهيز شده بود. با يك دور چشم گرداندن در اتاق و نگاهى به عطف كتاب ها به علايق صاحب خانه پى مى بردى كه اهل حال است و سلوك. پشت سرش در جايى كه معمولاً روى تختخواب جمع و جورى مى نشست، خط زيباى رنگ و رو رفته اى را زده بود كه: گر پشت پا به عالم صورت نمى زنى
• تا حشر در شكنجه اين كفش تنگ باش
ديدارش مرهم دل هاى خسته و نوميد بود. نديدم هيچ گاه از خودش تعريف كند اما نزد هركس كه مقام و مسندى دارد نامش را كه بردم زبان به تحسين او گشود. دنيا را براى خود تنگ يافته و رهايش كرده و پشت پا به آن زده بود. خوش محضر بود و انسان دوست داشت براى معاشرتش سر و دست بشكند. در زمانه اى كه خنده كيميا شده، خنده هايش به قول استاد محمد بهمن بيگى از قهقهه كبك بلند تر و شيرين تر بود. نديدم دست نياز كسى را رد كند. با اينكه به قول ما اصلاح طلب بود و به قول قديمى ترها چپ، اما در كمك به چپ و راست تبعيضى قائل نمى شد. حتى ديدم كه براى حل مشكل يكى از بچه هاى انصار حزب الله روى واسطه را زمين ننهاد و با اينكه كمتر از خانه خارج مى شد كت بر تن كرد و عصا به دست گرفت و نزد مسئول مربوط رفت. ميان ذهن و زبان و كردار او شكاف و نفاق نبود. دليرى را با اخلاق آميخته بود. چه مى گويم تنها دين مبتنى بر اخلاق را باور داشت. چيزى را بر زبان مى آورد كه خود نيز قادر به انجام آن باشد و اخلاص و صدقش همين جا نمايان مى شد. حاج حسن آقا احاطه خوبى بر مسائل انقلاب داشت. اخبار و رويداد ها را به دقت دنبال مى كرد. حافظه او گنجينه اى از حوادث تلخ و شيرين بود به ويژه رويداد هاى قبل از انقلاب. تا آنجا كه مى دانم اين گنجينه نه بر روى كاغذ منتقل شده و نه بر روى ديسك و نوار و صفحه اى. اگر گاهى مطلبى يا نكته اى تاريخى از او مى پرسيدى با دقت وسواس برانگيزى پاسخ مى داد. نمى خواست موضوعى به اشتباه حتى در ذهن يك نفر ثبت شود. با اين وجود در حيرتم چرا به درخواست هاى ضبط و ثبت خاطراتش پاسخ مثبت نداد. بارها عبدالعلى رضايى اجازه خواست تا براى ضبط خاطراتش ساعاتى را اختصاص دهد. مى خنديد و مى گفت: وقتش شد خبرت مى كنم. صد حيف كه وقت گذشت. معاشرت هاى چند ساله ام با حاج حسن برايم مسجل ساخته كه از جريان مبارزات قبل از انقلاب، مسائل، رويداد ها و حوادثى است كه تنها حسن آقا تهرانى و حداكثر يك يا دو نفر ديگر از آن مطلع اند زيرا خود دست اندركار آن بوده اند. با اين وصف آيا مى توانم بگويم ثبت رويداد ها و مبارزات قبل از انقلاب در تهران از بعد از حاج حسن تهرانى كامل نخواهد بود؟ حسن آقا نيرى صاحب انتشارات «كانون انتشار» بود كه يكى از ماموريت هايش در قبل از انقلاب چاپ مخفيانه كتبى بود كه رژيم آن را ممنوع مى كرد. به علاوه اعلاميه هاى ضد دستگاه به ويژه اعلاميه هاى امام را معمولاً حسن آقا از زير چاپ خارج مى كرد. مى گفت غالباً پنج برابر قيمت روز پول چاپ مى دادم و بعد با چرخ هاى طوافى اعلاميه ها را در مراكز و مساجدى كه معين شده بود توزيع مى كرديم. حاج حسن علاوه بر اين خود نيز دستى در نوشتن داشت. تا آنجا كه ديده ام و پرسيده ام پنج جلد كتاب نوشته است كه جملگى درس زندگى سعادت مندانه است. «ثمرات»، «چهل حديث»، «محبوب القلوب»، «دوزخ بى آتش» و «دروس زندگى» نام آنها است.
• آخرين ديدار
۱۷ فروردين ماه امسال در خدمت جعفر آقاى همايى و احمد آقاى ستارى طبق سنوات قبلى براى تبريك عيد به كنج صفا و قناعت حاج حسن رفتيم. هنوز سيگار پشت سيگار دود مى كرد. حاج حسين آقا فياض بخش هم مهمانش بود. بلافاصله بعد از معرفى حاج حسين با همان صراحت صادقانه اش گفت: مى دانيد كه ايشان از اعضاى حزب موتلفه است و از اقوام حاج اسدالله بادامچيان. خنديديم كه حاجى گوشى دستمان آمد. رفت كه چاى بياورد، حاج حسين فياض بخش گفت: حسن در جريان انقلاب دليرى ها كرده و انصافاً همه ما مديون زحمات و جسارت هاى او هستيم و بعد اشاره اى به برخى از همراهى ها. حاج حسن در اين ديدار آخرى ماجراى چاپ قاچاقى كتاب «غربزدگى» جلال آل احمد را نيز برايمان شرح داد. گفت: چاپ اول غربزدگى را ساواك توقيف كرد. بلافاصله دست به كار شدم. بالاى بازارچه آهنگرها، ماشين چاپ كوچكى فعال بود. ماشين به پيرمردى آذرى از اهالى شبستر تعلق داشت. نزد او رفتم و گفتم كتابى حدود دويست صفحه اى درباره وبا و وبازدگى براى چاپ دارم. از اين رو گفتم وبازدگى چون جلال آل احمد در سطر نخست كتاب نوشته است: «غربزدگى مى گويم همچون وبازدگى.» پيرمرد گفت من جا ندارم. بايد بعد از چاپ هر فرم آن را از مغازه ام خارج كنى. خوشحال تر شدم چون ضريب امنيتى كار بالاتر مى رفت و از سر و ته كتاب كمتر كسى سردر مى آورد. پذيرفتم. خرد خرد كتاب را چاپ كردم و در جاى ديگر براى صحافى آنها را آماده كردم. ۱۵ ريال نيز كه همان قيمت تمام شده كاغذ و چاپ بود پشت كتاب زدم. توزيع كتاب مساوى شد با ظهور سه شاكى عليه من. اول ناشر كه حقوق آن را در اختيار داشت، دوم جلال آل احمد كه بى كسب اجازه او اقدام شده بود و سوم ساواك كه كيست جرات به خرج داده و كتاب توقيفى را مخفيانه چاپ كرده است. هر روز مقابل مغازه ما در بازار يكى از شاكيان كشيك مى داد. من هم روى نشان نمى دادم. ناشر خسته شد، ساواك نااميد گشت اما جلال آل احمد دست نكشيد. سرانجام برخى دوستان كه با جلال آشنا بودند به او اطلاع دادند كه حضرت! كسى كه كتاب را چاپ كرده، حسن تهرانى است كه اولاً براى مقابله با ساواك دست به اين كار زده و اصولاً اين كار عادى او است، ثانياً هيچ گاه نفع مادى از اين اقدامات نمى برد و معمولاً از جيب خود خرج مى كند و بر سر غربزدگى نيز برگشتى ندارد چون با مراقبت هاى شديد ساواك مخفى فروش ها هم جا زده اند و ثالثاً او از مقلدين و علاقه مندان حاج آقا روح الله است. جلال ظاهراً به دليل سوم توجه كرده و گفته بود اگر از مقلدين و دوستداران حاج آقاروح الله است اشكال ندارد.
حاج حسن آقا را آخرين بار روز ۲۴ فروردين ماه در مراسم ختم پدر جلال رفيع سرپايى به سلام و عليكى ديدم. حسابى خوش تيپ كرده بود. يك دست كت و شلوار مائويى شكلاتى رنگ پوشيده بود با عصايى در دست و قبراق و سرحال. با همه خوش و بش مى كرد، گويى هرگز در همه عمر نه از كسى رنجيده و نه با كسى تلخ شده است. تصور نمى كنم در زندگى پرثمرش كسى را آزرده باشد و به همين علت بود كه اگر او را مى آزردند به دل نمى گرفت، متاثر نمى شد و فرشته آسا مى گذشت. اى كاش جوانان ما بيشتر با اين مردان آشنا شوند و ببينند مردان بزرگ چگونه به رغم صدها دوست و يارى كه در مناصب و مراتب مختلف دارند هيچ گاه حاضر نمى شوند از كسى براى خودشان چيزى بخواهند. به قول مرحوم نفيسى كسى كه براى روشن كردن اختران كبريت نمى زند مگر مى تواند از كسى يارى بخواهد، از چه كسى يارى بخواهد كه از او بزرگتر باشد؟ اى كاش مردمان خوب بدانند كه مديون دليرى ها، جسارت ها، از خودگذشتگى ها و مردانگى هاى چه كسانى هستند، كسانى كه از جوانى دست از عافيت طلبى و دنياجويى شسته و با نجابت و فروتنى مسئولانه گام در راهى نهاده اند كه تنها آمال و آرزويشان اعتلاى دين و ملك و ملت است. او پشيمان و ناخرسند نبود. درد نكشيد، چون جانى را به درد نياورده بود بلكه درد را از ديگران دور كرده بود. دريغا و دردا كه بزرگمردى از دست بشد.
•••
حاج حسن آقا نيرى تهرانى ناشر، نويسنده، مبارز دلير و چابك روزهاى درد و ستم، رند و قلندر پارسا، خلوت نشين سال هاى بعد از جنگ روز چهارشنبه بيستم ارديبهشت ماه بعد ۶۷ سال زندگى پرمرارت و پرثمر از بشر مرد تا از ملائك پر و سر درآورد. در مراسم تشييع او در صبح پنجشنبه بيست و يكم ارديبهشت ماه در خيابان علايى تنها همسر گرانقدر و محنت كشيده و ناصر و شادى يادگاران او نمى گريستند. زمانى كه نوحه خوان ندا در داد حاج حسن آقا چگونه آدمى بود، كوچك و بزرگ گريستند و گفتند خوب بود، خوب بود، خوب بود. رحمت واسعه الهى او را در اعلى عليين جاى دهاد.