پنجشنبه 8 تیر 1385

جهانبگلو چه می‌گويد و چرا بايد زندانی شود؟ ف. م. سخن

رامين جهانبگلو
برای رسيدن به حقيقتی که جهانبگلو از آن سخن می‌گويد، بايد تا بی‌نهايت رفت. ايستادنی در کار نيست. نقطه‌ای به نام پايان وجود ندارد. ولی حقيقت برای خيلی‌ها نقطه‌ای‌ست مشخص با مختصات مشخص. می‌توان جای آن را معلوم کرد و به آن دست يافت

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

نزديک به دو ماه است که متفکر و انديشمند ايرانی، رامين جهانبگلو در بند ۲۰۹ اوين بازداشت است. در اين مدت بازجويان امنيتی آستين بالا زده‌اند تا جامه‌ی از مُد افتاده و مندرس ِ جاسوسی را به تن او بپوشانند و طبق آخرين اظهارات، تاکنون صدها برگه اعتراف و اقرار از او اخذ کرده‌اند. اين رختی‌ست که پيش‌تر به تن کيانوری و عمويی و بهبهانی و داوران و فعالان سياسی چپ و راست پوشاندند و آن‌ها را پشت دوربين‌های تلويزيونی نشاندند ولی ديری نگذشت که حقايق آشکار شد و نقش شکنجه‌های وحشتناک و فشارهای غيرانسانی در بيان اين اعترافات برملا گشت.

اما جاسوس خواندن رامين جهانبگلو از نوع ديگری‌ست همان‌طور که به قتل رساندن محمدجعفر پوينده از نوع ديگری بود. به‌راستی مسئولان امنيتی، ديروز چه ضرورتی در کشتن پوينده می‌ديدند و امروز، چه ضرورتی در از ميان برداشتن رامين جهانبگلو احساس می‌کنند؟ چرا در ميان اين‌همه نويسنده و مترجم، پوينده بايد به چنان شکل فجيعی به قتل برسد، و چرا جهانبگلو بايد به چنين شکل غريبی به زير شکنجه برود؟ مگر در مطالب دشواری که پوينده ترجمه می‌کرد و خواننده‌ی عادی حتی قادر به خواندن ده صفحه از آن نبود چه چيزی وجود داشت، و مگر در گفت‌وگوها و نوشته‌های نه چندان زياد جهانبگلو چه رازی نهفته بود که يکی روانه امام‌زاده طاهر و ديگری روانه زندان اوين شد؟ اين‌ها سوالاتی‌ست که پاسخ به آن‌ها درهای بسياری را به روی روشنفکران و فعالان سياسی ايرانی خواهد گشود.

در يک کلمه نوشته‌ها و گفته‌های پوينده و جهانبگلو –به‌رغم تمام اختلافات و تفاوت‌های نظری- کليد است؛ کليدی که درهای زندان جمود و تعصب را می‌گشايد و افق روشن آزادی و بی‌کرانگی فکر را در مقابل‌مان قرار می‌دهد. زندان‌بانان، البته بيکار نخواهند نشست و به هر طريق ممکن مانع از اين کار خواهند شد. فهم و درک اين مفاهيم کليدی شايد برای مردم عادی آسان نباشد، اما حافظان جهل بر محتوای آن نيک آگاه‌اند و اتفاقا سمت خطر را درست تشخيص داده‌اند.

کار امثال جهانبگلو از جانب ديگری نيز حائز اهميت است: عده نسبتا زيادی از زندانيان، به روزنه‌ی کوچک و خردی چشم دوخته اند و گمان می‌کنند اين روزنه همان افق باز و نامتناهی‌ست. عده‌ای نيز تابلوی نقاشی خوش آب و رنگی را پيش ِ‌رو نهاده‌اند و جهان آزادشان را در قاب کوچک و تصنعی آن می‌جويند. يکی خود را با مارکسيسم ساختگی و تحريف شده سرگرم می‌کند، ديگری زير لوای شتر گاو پلنگ ِ روشنفکری دينی به جست‌وجوی خورشيد حقيقت قيام می‌نمايد. يکی چه‌گوارا را در رکاب امام حسين به جنگ يزيد و امپرياليسم جهانی می‌فرستد، ديگری مارکس را در معيت استالين، به مبارزه با دشمنان پرولتاريا و بورژوازی ضدانقلاب گسيل می‌دارد. امثال جهانبگلو، نامتجانس بودن اين ترکيبات را بی رودربايستی مدلل می‌کنند و آن دروغ‌های حقيقت‌نما را آشکار می‌سازند.

جهانبگلو اعتقاد دارد که "روشنفکر حقيقت‌جوست و کارش زندگی در حقيقت و برای حقيقت است." (بين گذشته و آينده؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۴؛ صفحه‌ی ۲۴۰. بقيه نقل قول‌ها همه از همين کتاب است). او اين تعريف را بارها و بارها تکرار می‌کند. در مصاحبه با روزنامه‌ی همبستگی، در مصاحبه با روزنامه‌ی همشهری، در مصاحبه با روزنامه‌ی شرق و ياس نو جهانبگلو بر روی اين دو عبارت، مکرر انگشت می‌گذارد: "در حقيقت، و برای حقيقت". اما حقيقت برای جهانبگلو چيست؟ آيا حقيقت نقطه‌ای‌ست مشخص که روشنفکر بايد به آن برسد و در آن نقطه حرکت و رسالت‌اش را به اتمام رسانــَد؟ آيا حقيقت، در بطن دين نهفته است و روشنفکر حرکت خود را از آن آغاز می‌کند و در آن پايان می‌دهد؟ جهانبگلو به اين سوال چنين پاسخ می‌دهد: "حقيقتی که من گفتم يک مفهوم کلی است. اين حقيقت مثل افقی است که شما هر چه به آن نزديک‌تر شويد، از شما دورتر می‌شود. بنابراين، اين آن حقيقتی نيست که شما بتوانيد به چنگ بياوريد. اين حقيقت تجربه‌ای است که روشنفکر در طول زندگی‌اش به دست می‌آورد..." (صفحه‌ی ۲۱۵).

برای رسيدن به حقيقتی که جهانبگلو از آن سخن می‌گويد، بايد تا بی‌نهايت رفت. ايستادنی در کار نيست. نقطه‌ای به نام پايان وجود ندارد. ولی حقيقت برای خيلی‌ها نقطه‌ای‌ست مشخص با مختصات مشخص. می‌توان جای آن را معلوم کرد و به آن دست يافت. يکی آن را در ره‌نمودهای زوال‌ناپذير و آموزش‌های داهيانه‌ی مارکس و انگلس و لنين می‌يابد؛ ديگری در متن کتاب مقدس آن را جست‌وجو می‌کند. اين نقطه، نقطه‌ی ايدئولوژی‌ست و کسی که حقيقت را در آن می‌بيند ايدئولوگ است: "اگر روشنفکر بخواهد حقيقت را به چنگ بياورد و آن را حقيقت مطلق بکند، او ديگر روشنفکر نيست، بلکه ايدئولوگ است."(همانجا).

پس ميان روشنفکر و ايدئولوگ تفاوتی هست؛ تفاوتی عمده که فهم از حقيقت عامل به وجود آمدن آن است. ايدئولوگ همان کسی‌ست که تابلوی افق را پيش ِ روی خود گذاشته و آن را خود ِ افق می‌پندارد. روشنفکر اما چشم به افق واقعی دارد: "تفاوت ايدئولوگ و روشنفکر در همين نکته است. ايدئولوگ‌ها کسانی هستند که می‌خواهند از يک حقيقت پيروی کنند و آن حقيقت را بر ديگران اثبات کنند و تحميل کنند، بنابراين در جايی خود را متوقف می‌کنند. ولی روشنفکر بايد کسی باشد که مرتب حتی گذشته خود را مورد سوال قرار دهد و بتواند روش شناسی خود را در دوره‌های گذشته فکری و معرفتی مورد سوال قرار بدهد..." (همانجا).

دين برای اکثر ِ ما يک حقيقت است. ما در امور دنيا فکر می‌کنيم، چون دين ِ ما به ما می‌گويد که فکر کنيم. ما همه چيز، حتی خود دين را با عقل بشری‌مان می‌سنجيم، چون دين ما به ما می‌گويد که چنين کنيم. دين برای ما نقطه‌ی آغاز است. اين فکر کردن و اين به‌کارگيری عقل، علی‌القاعده بايد باز ما را به همان دين برگرداند. دينی که مشکل داشته باشد و اصول‌ش با عقل بشری سازگار و منطبق نباشد، اصولا دعوت به انديشيدن و دخالت دادن عقل نمی‌کند. پس دين ما از چنان صلابت و استحکامی برخوردار است که هر چه مته‌ی عقل را بر آن بنهيم باز از درون آن خود دين سر بر خواهد کشيد. اما اگر فکر و عقل ما نتيجه‌ی ديگری بگيرد چه؟ آيا اين قدرت و اجازه را خواهيم داشت که دين‌مان را کنار بگذاريم و مسير ديگری را در پيش بگيريم؟ به دلايل مختلف، نخواهيم توانست و نخواهيم خواست. اين‌جا، به اصطلاح ِ "روشنفکر دينی" می‌رسيم. همان‌که جهانبگلو از قول هايدگر آن را "دايره‌ی مربع" می‌نامد (صفحه‌ی ۲۱۲). چيزی که وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته باشد. نه دايره می‌تواند مربع باشد و نه مربع می‌تواند دايره باشد. جهانبگلو ضمن ِ پذيرفتن ِ وجود ِ روشنفکرانی که خود را دينی می‌نامند معتقد است که اين گروه بايد خود را "اصلاح‌طلبان دينی" يا "نوگرايان دينی" بنامند نه روشنفکران دينی (صفحات ۳۰۱ و ۳۰۲): "من اين بحث را با دکتر سروش و دکتر کديور کرده‌ام. آنها طبيعتا با اين نظر مخالف هستند، يک نوگرای دينی به دنبال روش‌ها و تفکرات تازه است، اما روشنفکری را بايد به حال خود رها کند، به اين دليل که روشنفکر از يک انديشه انتقادی برخوردار است. روشنفکر کسی است که برای حقيقت و در حقيقت زندگی می‌کند نه برای هيچ نظام و يا ايدئولوژی ديگری. روشنفکر انسان آزاده‌ای است که در هيچ شرايطی قادر به متوقف کردن خود نيست. او نمی‌تواند به خود بگويد که اين پايان خط است، من حقيقت مطلق را پيدا کرده‌ام و از اين به بعد ديگر نيازی به دانستن و فهميدن ندارم..." (صفحه‌ی ۱۸۸).

اما جهانبگلو در مورد مارکسيست‌های ايرانی چگونه فکر می‌کند؟ از ديد او "[مارکسيست‌های ايرانی] به مارکسيسم از نوع روسی‌اش توجه داشتند، نه مارکسيسم مکتب فرانکفورتی يا مارکسيسم مارکس و انگلس. مارکسيسمی که اينها می‌شناسند از طريق انتشارات پروگرس و حزب توده به آنها معرفی می‌شود... برای اين روشنفکران مسئله جنگ ويتنام، انقلاب کوبا و چه‌گوارا مهم است؛ من به اين دسته از روشنفکران لقب روشنفکران چريکی داده‌ام، يعنی روشنفکرانی که از مشی چريکی پيروی می‌کنند. نکته در اين است که مشی چريکی نمی‌تواند در حوزه روشنفکری راهبرد درستی باشد..." (صفحه‌ی ۱۷۷).

در مورد دکتر شريعتی و جلال آل‌احمد نيز جهانبگلو نظری متفاوت از اکثريت روشنفکران جوان دارد. کار آن‌ها ايدئولوژيک است و طبيعتا در فضای بی‌کران روشنفکری نمی‌گنجد: "يکی از اشکالاتی که من به کسانی مثل آل‌احمد و شريعتی دارم اين است که اينها ظاهرا از متفکرانی اسم می‌برند که اين اسامی و متفکران را درست به شاگردهايشان معرفی نمی‌کنند و انديشه‌هايشان را برای آنها تشريح نمی‌کنند؛ اينها خود آثار اين متفکران را درست نخوانده اند و صرفا نامشان را شنيده‌اند، يا شايد خلاصه‌ای يک الی دو صفحه‌ای در باره‌شان خوانده‌اند... من و دکتر شايگان در باره غربزدگی هم‌عقيده‌ايم که غربزدگی در واقع نشناختن غرب است. وقتی کسی غرب را بشناسد غرب‌زده نمی‌شود، بلکه غرب‌شناس می‌گردد و غرب‌زده‌ی اصلی در واقع خود آل‌احمد است، زيرا در باره مطالبی حرف می‌زند که ناقص و نيمه‌کاره خوانده است و حتی نيمه‌کاره در باره‌شان حرف می‌زند. پس از آن وی غربزدگی و در خدمت و خيانت روشنفکران را به صورت يک مانيفست ايدئولوژيک می‌نويسد. امروزه اين کتاب‌ها به صورت يک مانيفست خوانده می‌شوند و چون مانيفست گونه‌اند کتاب‌های کهنه‌ای شده‌اند، يعنی در واقع از نسلی به نسل ديگر تاريخ مصرفشان تمام می‌شود..." (صفحه‌ی ۱۸۰).

تاريخ مصرف روشنفکری اما نبايد تمام شود. جهانبگلو کار روشنفکری را در تضاد با ايدئولوژی‌سازی و سياسی‌کاری می‌داند. يکی از کارهای روشنفکر به اعتقاد او "زايش روح" است (صفحه‌ی ۲۴۰). روشنفکر که از نظر او "وجدان بيدار اجتماع" است، بر خلاف انقلابی‌ها که برای به ثمر رساندن ايدئولوژی‌شان محتاج به توده‌ها هستند، "از توده‌ها دنباله‌روی نمی‌کند" (صفحه‌ی ۲۷۰). به همين لحاظ وظيفه‌ی روشنفکر امروز ايرانی "خط کشی ميان روشنفکری و لمپنيسم" است. "خطری که روشنفکری را تهديد می‌کند، لمپنيسم است؛ لمپنيسم فکری و لمپنيسم زبانی. يعنی اين که روشنفکران ما مثل لمپن‌ها حرف بزنند و مثل لمپن‌ها بنويسند و مثل آنها فکر کنند" (صفحه‌ی ۲۲۰). جهانبگلو از زبانی که در جامعه استفاده می‌شود "خيلی زجر می‌کشد و ناراحت است". به اعتقاد او "روشنفکران وظيفه دارند در برابر اين لمپنيسم از جامعه دفاع نمايند، چه لمپنيسم انديشه و چه لمپنيسم اجتماعی، و اين در صورتی می‌تواند صورت بگيرد که روشنفکر به طرف اين ايدئولوژی‌ها نرود و خود را زندانی ايدئولوژی‌ها نکند..." (صفحه‌ی ۲۷۸).

حرف‌های جهانبگلو در باره‌ی مدرنيته، بخصوص آن‌جا که به مسئله مدرن در ايران نظر دارد شنيدنی‌ست. او معتقد به جهش و دست‌يابی يک شبه به هدف نيست. کار اصلی روشنفکران از نظر او "روش‌شناسی و جست‌وجوی متد" است (صفحه‌ی ۱۸۹). به اعتقاد او "اين پروسه‌ای درازمدت است و شما نمی‌توانيد با ترجمه يک يا دو کتاب متد متفکری را به ديگران بشناسانيد... متفکرين غرب به‌سان زنجيری به هم متصل‌اند و به هيچ‌کدام از آنها به صورت منفصل و مجزا از يک کل نمی‌توان انديشيد، برای مثال فوکو دائما به فيلسوفی مثل نيچه ارجاع می‌دهد، شما اگر نيچه را نخوانده و نفهميده باشيد نمی‌توانيد فوکو را درک کنيد... کسی نمی‌تواند بدون درک هابز، لاک و روسو مباحث فلسفه سياسی را مطرح کند و يک دفعه به هانا آرنت برسد..." (همانجا). به همين لحاظ جهانبگلو کار بسياری از روشنفکران نسل سوم را نمی‌پسندد و آن را روشنفکرانه نمی‌داند. در مورد مسئله‌ی مدرنيته و مدرن بايد به طور جداگانه به افکار جهانبگلو بپردازيم چون در اين مختصر نمی‌گنجد.

در پايان بد نيست با نظر جهانبگلو در باره‌ی زندان آشنا شويم. او که خشونت‌ستيز و خشونت‌پرهيز است در پاسخ به گفت‌وگوگر روزنامه‌ی ياس نو که سوال می‌کند "آيا زندان رفتن چيزی به روشنفکر اضافه نمی‌کند؟" چنين پاسخ می‌دهد: "نه، اگر آدم روشنفکری نباشد نه. البته به نظر من تجربه زندان به عنوان تجربه اگزيستانسی چيزی را به انسان می‌افزايد و نيروها و قابليت‌های جسمی و روحی‌اش را در زندان به آزمون می‌گذارد و به قول روانکاو معروف فرانکل که خودش در آشويتس بوده، شما روبه‌رو می‌شويد با موقعيت‌های نهايی که ممکن است مرگ هم باشد... آدم‌هايی مثل فرانکل خيلی کم بودند که گفتند ما در آنجا توانستيم فضای فکری خودمان را پيدا کنيم و آن به ما اميد داد که زندگی کنيم و فضای زندگی را پيدا کرديم. به دليل اينکه قبل از زندان رفتن کارشان را کرده بودند، آنها به کارشان توانستند معنا بدهند..." (صفحه‌ی ۲۳۳).

اميدواريم جهانبگلو نيز بتواند بعد از زندان‌اش فضای زندگی را پيدا کند و به کارش معنا بدهد. اميدواريم تجربه‌ی اگزيستانسی زندان او را از پای در نياورد و قابليت‌های جسمی و روحی‌اش را از ميان نبرد. به قول نويسنده‌ی مجله‌ی "نامه" (شماره‌ی ۵۰، خرداد ۱۳۸۵، صفحه‌ی ۱۰۵)، "نمی‌دانم نوشتن اين مطلب و مرور بخش بسيار کوچکی از آرای جهان‌شمول دکتر جهانبگلو تا چه اندازه می‌تواند مويد اين آموزه باشد که: "جسم رنجور روشن‌انديش چون به حبس اندر آيد، انديشه‌اش گسترشی فزون‌تر يابد"!" اميد که چنين باشد.

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'جهانبگلو چه می‌گويد و چرا بايد زندانی شود؟ ف. م. سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016