در محضر «ايران فدايان»
خيلی ها می گفتند حزب اللهی های لبنان کجا و برخی در ايران کجا که آرايش و پوششی به شباهت حزب اللهی ها دارند و و اما از جنس حزب الله نيستند . حزب اللهی که تعاريف آرمانی اش «ملاحت در عين اقتدار ، عدالت در عين دوری از عوام فريبی ، ايمان بدون ريا و عمل بدون چشم داشت » بود.
از خيابان «الحمراء» که می آيی به سمت دانشگاه آمريکايی بيروت ؛ خيابانی می بينی متفاوت و پر خبر که لبنانی ها «روشه» صدايش می کنند . متفاوت از آن روی که بيشترين نيروی امنيتی در آن پرسه می زنند – که محل اقامت رفيق حريری مرحوم بوده است و حالا کاخ پسرش – و پرخبر به آن دليل که مرکز تمام کافی نت های با کيفيت شهر است و پاتوق تمام روزنامه نگاران و عکاسان خارجی.
و اين طبيعی بوده که در ايام جنگ روزی و شبی نباشد که مجبور نباشيم اين زيبا مسير را طی نکنيم و اين عادت و اجبار اتفاقاتی عجيب و جالب برايمان رقم نزند. رويدادهايی تامل برانگيز پيش روی نياورد و اين ذهن آغشته به اخبار لحظه به لحظه ی داغ را، مشغول نسازد .
همين هم شد که وقتی ساعتی از نيمه ی شب گذشته ، در همين روشه که وصفش گفتيم ؛ هنگام بحث بر سر چيزی غير از جنگ و لبنان ؛ موج دو انفجار قوی در ضاحيه(داهيه) پيکرمان را لرزاند ، پر از شور و هيجان شدن دبيرستانی دخترانه که گمان می کرديم مدت ها تعطيل بوده به دنيايی ديگرمان برد و داستانی پديد آورد که ما نامش نهاديم : روايتی از " ايران فدايان".
هر ذهن جستجوگر و مشتاقی در کوران اخبار و اتفاقات عجيب جنگ بر اين اتفاق ؛ کنجکاوی ويژه به خرج می داد که چرا و چگونه در آن زمان از شب صدها و شايد قريب به هزار نفر در مدرسه ای – که به قاعده ايام تحصيل در لبنان بايد تعطيل باشد – سکنی گزيده اند و بسيار هم پريشانند. و البته کمتر حاضری در لبنان است که پس از اين سوال ذهنش متوجه آوارگان و بی سرپناهان نگردد . و چه جالب شد برای ما اين داستان آنگاه که برای گفت و گو با اهالی تازه وارد "المکتب للبنات – المنار" وارد محوطه شديم و دريافتيم اينها که اتفاقی ما را متوجه شان کرده بود عموما از خانواده های اصيل حزب الله و ساکنان سالهای متمادی در «مربع امن» اند. مربعی که در وهله نخست ذهن ات را می برد تا شهر ممنوعه در چين و کاخ ژنرال فرانکو در اسپانيا و چون با اهالی اش سخن می گويی و از نزديک مشاهده اش می کنی درمی يابی که چه عبس قياسی است. اين و کجا و آنجا کجا !
" ايران فدايان" که گفتيم جزيی شان اينجا مستقر بودند و اول بار می ديدی شان ؛ آنها را که اوصافشان در ايران بسيار بود و اين توصيفات را گاه آنچنان غلوآميز محاسبه می کردی که دوست نداشتی جدی اش بگيری و حالا می بينی که نه ؛ غلو هم نمی توانست اين علاقه و ارادت را توصيف کند.
انگار زمان بازمی گشت به سالهای نخستين انقلاب . مقابل دوربين صدای دختران و پسران مرتب و خوش پوش حزب اللهی طنين افکن شد:
دفاعنا حسينی – امامنا خمينی
بالروح – بالدم – نفديک يا اسلام
انشاء الله انتصر ؛ آت آت آت
يا الله و يا الله –احفظ حسن نصر الله
بالروح – بالدم – نفديک نصرالله
هوای ايران بود و احساس ؛ ما را از اين « ماتم ديار» می برد تا خيابان انقلاب و راهپيمايی های سالهای دور تا ميدان آزادی . چه آنها خوب خاطرشان مانده شعارهای حزب اللهی ابتدای انقلاب که برخی شان حالا در ايران هم چندان استفاده نمی شوند . انگار آنها همان آرمانگرايان روزهای داغ ۱۹۷۹ مانده اند و ما خيلی های مان در ايران ديگر اين گفتار و لهجه را فراموش کرده ايم .
همين هم بود که خيلی ها اينجا می گفتند چه بسيار فاصله افتاده ميان حزب اللهی های لبنان . اينها کجا و برخی در ايران کجا که آرايش و پوششی به شباهت حزب اللهی ها دارند و و اما از جنس حزب الله نيستند . حزب اللهی که تعاريف آرمانی اش «ملاحت در عين اقتدار ، عدالت در عين دوری از عوام فريبی ، ايمان بدون ريا و عمل بدون چشم داشت » بود.
ابورضا جلو می آيد ؛ مقابل دوربين چنان فرياد می زد که حالا وقتی با جذبه به سوی ات می آيد. ناخودآگاه راست می ايستی و کارت شناسايی آماده می کنی . کوتاه و قاطع سوالی می پرسد و سريع جواب می خواهد . اهل کجايی ؟ سريع پاسخ می دهی ايران و اين کلامت انگار معجزه ای است در دل اين "مرد" . چه او به آنی نرم می شود . شل می شود دست بر سر می گذارد و با زبان مادری اش می گويد : جای تو اينجاست . روی سر من .آغوش می گشايد و آنگاه می توانی روی پوست گردنت دانه های گرم اشک اش را حس کنی . کوله بار غم و درد است . مرد مقابل ات و در خلوت ميان دو پيکر خرد شده ؛ تکيه وزن اش بر بدنت را حس می کنی انگار می خواهد رها شود در آغوش تو که فقط يک ايرانی هستی و برای او نه فقط يک ايرانی که تمام دنيايی .
حسابی خودش را سبک می کند و بسيار مراقب است تا کسی متوجه اين اشک های کمياب نشود ؛ راست می ايستد يک سر وگردن بلندتر است از تو و باز همان اقتدار به چهره گرم اش باز می گردد. تنها چشم هايش سرخ اند و باز همان حيا و تدبير که کسی نبيندشان . زن ها و کودکان پشت سرش ايستاده اند . ميهمان می کنند هرچه ايرانی در جمع است به اطاق شان که تا چندی پيش کلاس درسی بوده و حالا با چند پتو تزيين شده است.
معرفی ها ديگر منقلب ات می کند . "مرد" يکی يکی جلو می رود و آنها را به سوابق شان معرفی می کند : فاطمه ؛ همسر شهيد و خواهر دو شهيد . ايشان خواهر فاطمه اند که باز همسر شهيد اند و مادر يک جانباز و البته ايشان هم خواهر دو شهيد؛ اين مادر هم که اينجا نشسته اند هنوز مراسم شهادت همسرشان در همين مقاومت جاری را نگرفته اند . ادامه می دهد و يکی يکی جلو می رود و ما با دهانی باز به آنها می نگريم که همه لبخند بر لب دارند و محکم ايستاده اند. چند نفر دگر را می گويد و به آخرين می رسد . نگاههای شان با هم گره می خورد و باز همان حال نخست را می يابد "مرد". صدايش می لزرد و می گويد : ام رضا ؛ همسر من است و مادر ۲ شهيد و يک ... حرفش را می خورد. اين بار ام رضا روی ازجمع برمی گرداند و سوی پنجره کلاس می رود.
ديدار به درازا می کشد . با يکی يکی سخن می گوييم و کماکان از اين که آنها حزب اللهی اند متحيريم و از اينکه ما راهم حزب اللهی می نامند شرمسار.
مدام سخن از موطن ماست و ابراز ارادت آن فرشتگان به ايرانی ها تمام ناشدنی بود. يکی يکی و دوتا دو تا می آيند به کلاس درس ؛ سخنی می گويند از مقاومت و مصايب و ما همچنان متحيريم از اين مداومت بر آرمان ها .
"ايران فدايان"؛ واژه ای از اين کامل تر نمی يافتيم برای آنها که کامل تر از ما انقلاب و امام و موقعيت کشورمان در جهان سخن می گفتند. آنها هم رويی ديگر از سکه جنگ و مقاومت لبنان بودند و بر مجاهدت چنان مصر که ياد آنها را که سوار بر کشتی می شدند؛ از خاطرمان می برد.
"ايران فدايان" ؛ که به ايران نگاهی متفاوت از تمام دنيا داشتند و چنان سخن می گفتند که هر آن قلب ات دوست داشت پر بکشد و از دل بيروت برود تا تهران ، تا مشهد ، تا تبريز و...
و ما از اين مصاحبت بی مثال سيراب نمی شديم که واقعيت اين بود ؛ تا به حال در هيچ کجای دنيا و در مصاحبت با هيچ غير ايرانی چنين سخن به مهر و عطوفت از ايرانيان به ميان نيامده بود و در عين حال از ايرانی بودنت به حال تو کمتر کسی بود که حسرت بخورد . و تو خوب می ديدی که اين مهر برای ابو رضا و دوستانش که به گواه سخنانشان بيزينس موفق خود را داشتند و از حزب اللهی های ثروتمند و بی نياز به شمار می رفتند رنگی از طمع و باج خواهی ندارد.
ديدار فراموش نشدنی ما با "ايران فدايان" ۳ ساعتی به طول انجاميد. و حالا ديگر فرصت ديدار به پايان رسيده بود و زمان وداع با "ايران فدايان"؛ فقط می ماند يک سوال از ابو رضا که داشت ديوانه مان می کرد. کناری کشيدمش و به برخی چيزها قسمش دادم که چاره ای جز پاسخ بدان برايش نماند.
ابورضا گفت : ۲ پسر به مقاومت هديه کرده بوديم و بسيار مفتخر . سربلند . اما نمی دانم کودکی داری يا نه ؟ من و همسرم پس از سالها دعا و نذر و نياز اما ۲ سال پيش صاحب کودکی شديم که ياد پسرانمان را زنده می کرد . شيرين و فرشته و تمام اميد ما به آينده که هفته پيش جگرمان سوخت . باز همان اشک و همان خم شدن کمر .
بمب آمد و خانه بر سرمان ويران کرد اما گويا تمام سهم مان از اين تلخ مصيبت؛ آهن سرخی بود که نصيب فرشته مان شد . به گردنش فرو رفت و دود از صورت نحيف اش بلند شد . تو گويی تا به الان خدا نگه اش داشته . اينجا حتی بهترين پزشکان ايرانی و لبنانی قطع اميد کردند . دو روزی است که برده اند اش آلمان . او و ۴ گل ديگر و ما اينجا به خودمان قبولانده ايم که بايد منتظر پيکر بی جان و نحيف اش باشيم. می خواهم قبر کوچکش را با ناخن هايم بتراشم و از دردش بميرم.
هنوز ياد دست و پای زدن های سوزناکش می افتم و آرزوی مرگ می کنم در نبود گلم که آنسوی دنيا تنهاست و حتی نگذاشتند کنارش باشيم.
دقيقه ای بعد اين بار ابورضا راست ايستاده بود و ما شکسته !
ابورضا اشک گرم بر گردنش احساس می کرد و ما سبک می شديم !
" ايران فدايان" ايستاده بودند و از همه شان ؛ ما دور می شديم.
ادامه دارد...