اوین، این هیولای خون آشام، بار دیگر پنجه در جان مبارزی رنجور افکند. خاطرات تلخ سالهای زندان در مقابل دیدگانم ورق می خورد.
پاییز پنجاه و هشت، سال اعدام های کور. من از پشت میله های زندان، نظاره گر خشم انقلاب بودم. نه محاکمه ای، نه دفاعی، نه عدالتی. انقلاب منطق خودرا دنبال می کند. سال پنجاه و نه، سال رگبار و تک تیرها، خواب را از چشمانم می رباید. سال شست، سال سیاه غلتیدن جوانان در خون سرخ خویش. سال رگبار ها، سال توفان، سال دفن بی کفن ها. من می مانم و از تیرباران ها می گذرم تا با دلی پر از اندوه به سوگ یاران بنشینم. سال شست و هفت، سال جنون هیولای چند سر، سال اعدام های انفجاری، سال گودال های اوین، سال تولد خاوران در کابوس زمان.
سال های زیادی سپری می گردد و تیرباران هم بندانم در سکوت سنگین زمان از دید هموطنانم می گریزد. ناگهان در قتل بانوی دلاور زهرا کاظمی، بغض ایران می ترکد. نوری بر تاریک خانه اوین می تابد. ناباورانه امید بستم که این آخرین قربانی اوین باشد. سد افسوس که چنین نشد و اینک در تابستان هشتاد و پنج در سوگ اکبرمحمدی، هم بند دیگری باید نشست.
چرا دماوند چنین خاموش ایستاده است.
به یاد همه یاران به خون غلتیده و هم بند از دست رفته ام، جمعه سیزدهم مرداد، ساعت هشت شب، شمعی روشن نموده و دست های خود را به نشانه خشم و بیزاری از هیولای مرگ، مشت خواهم نمود.
تهران، دهم مرداد ۱۳۸٥
عباس امیر انتظام