نگارنده در يادداشت روشنفکر عليه روشنفکر برای فصل کردن بيشتر ننوشته بود که تلاش بر وصل کردن داشت. نه قصد متهم کردن داشت و نه برائت کسی. اما با خوانش فراز هايی از يادداشت توضيحی برای يک قاضی دلسوز ولی کم اطلاع! از منتقدی که در يادداشت نخست ملايم تر می نمود بايد اعتراف کند که گويا فوتی که دميد بيشتر بر شعله افزود تا خاموش کند.منتقد گرانقدر که از واژه ی « فلسفه بافی » که در توصيف بخشی از يادداشتش به کار رفته است دلخور است و آن را « اتهام » می خواند، در يک مقابله به مثل نگارنده را به تکيه زدن بر جايگاه قاضی القضات و بی اطلاعی ــ لابد بايد گفت ــ « متهم» می کند!
به نظر می رسد ييش از هر چيز بايد همه ی آن يادداشت ها را باز خواند. همچنين برای آن که اين يادداشت نيز موجب فصل بيشتر نشود و به همت دو سويه به وصل ميان ما بيانجامد فصل اتهام و اتهام زنی را که توهمی بيش نيست بست و به اصل موضوع که به گفته ی منتقد دانا دلايل آن فلسفه بافی ست ــ و گويا در يادداشت نخست به آشکار بدان اشارت نشد ــ يرداخت. وی می نويسد: « برای روشن شدن اين "قاضی"! جوان [ و ] ... برای پيدا کردن دلايل آن "فلسفه بافی" حوصله نکردم مطلب آقای سرکوهی را دوباره بخوانم، چرا که به نظر اينجانب او با بهانه قرار دادن دفاع از "حقوق انسانی" زندانيان، در "کشتار۶۷" ، مطالب جانسوزی را در ادامه مطلب خود مطرح می نمايد که مرور آن مطلب را سخت و آزاردهنده می کند، با گردش سريع چشم، دو نکته را که موجب "فلسفه بافی" من شده بود در آن مطلب يافتم که به عنوان نمونه در زير می آورم!: "شکست همه نهادهای اپوزيسيون در سال ۶۰ و بی اعتباری فراروايت های بزرگ در جهان...." ." شکست سازمانی، سياسی، ايدئولوژيک و حيثيتی همه سازمان های اپوزيسيون در سال ۶۰ ...."» و اشاره می کند که همين مطالب آدم "شکاکی" چون وی را به اين فکر وامی دارد، که به انگيزه سرکوهی شک کند. گويا منتقد گرانقدر بر اين عقيده است که سرکوهی تنها می خواسته با عنوان چنين مطلبی بی اعتبار شدن "فراروايت های بزرگ درجهان" و "شکست حيثيتی همه سازمانهای اپوزيسيون در سال ۶۰" را به رخ کشد:
« آيا دفاع از مظلومان کشته شده درزندانهای سال ۶۷ بهانه ای برای بی اعتبار نشان دادن "فراروايت های بزرگ درجهان" و طرح ادعای "شکست حيثيتی همه سازمانهای اپوزيسيون در سال ۶۰" بوده است؟ يا بی اعتبار نشان دادن "فراروايت های بزرگ در جهان" و ادعای "شکست حيثيتی همه سازمانهای اپوزيسيون در سال ۶۰" بهانه ای برای " دفاع از مظلومان کشته شده درزندانهای سال ۶۷" می باشد؟»
و خطاب به نويسنده ــ با نگاهی زبر دستانه ، البته از جايگاه معلمی دلسوز به شاگرد جوان نادان ــ می يرسد: « آيا اين جوان می داند که منظور از "فراروايت های بزرگ" چيست؟ و آيا می داند که بی اعتبار خواندن آن "فرا روايت ها" از توشه و توان تجمعی قابل توجه از فيلسوفان جهان تاکنون ممکن نبوده است؟ اگر می داند پس می تواند حدس بزند که چنين ادعايی از فرج سرکوهی به عنوان يک "فعال سياسی" (نه بيشتر و نه کمتر) تکيه بر چه جايگاهی است!
آيا اين جوان می داند که "شکست حيثيتی" يعنی چه؟ و ادعای چنين شکستی آنهم برای "همه سازمانهای اپوزيسيون در سال۶۰" چه مفهومی را در بر می گيرد؟ »
به نظر می رسد ييش از ياسخگويی به يرسش های استاد دانا از سوی اين شاگرد « بی اطلاع » ، يادآوری و يس دادن درسی چند خدمت استاد ضروری است.
رجوع به تاريخ صدساله ی اخير نشان از بيشتر سرکوب گرا بودن جريان روشنفکری دارد تا روشنگر بودنش. روشنفکرانمان به جای آن که بيشتر به روشنگری مردم بيردازند به ير و يای هم ييچيده اند و همديگر را سرکوب کرده اند.به جای نقد قدرت و يا تداوم نقد قدرت ، خودی ها را رقيب و در نتيجه دشمن ينداشته ايم و کوبيده ايم وکوبانده شده ايم. مگر آن که آن خودی خيلی خودی بوده است و دست و زبان بسته با ما، تا نقدمان به تعريف تام و ارادت خاص بدل شود. قافل بوده ايم که نفی خودی هايی که ما دوست نداريم، هرچند که کار را بر ما آسان سازد، اما راه را بر حقيقت خواهد بست. و هنگامی که به قصد دفاع از خود به تخريب ديگری دست می زنيم ــ آن هم به بهانه ی افشای انگيزه ی دروغی که به واقعيت نزديک تر می نمايد ــ به قول منتقد نکته بين، « به جای آنکه "کم اطلاعی" خصلت تحقيق و دانشجويی را در ما تقويت کند، خصلت "قضاوت گری" عجولانه را قوت می بخشد.» و حقيقت گم می شود.
همين رفتار سرکوب گرا و تلقی جناح گرايانه از نقد بود که به شکست جريان روشنفکری در جنبش مشروطيت، نهضت ملی و انقلاب ۵۷ انجاميد. مشروطيت را به رضا خان بخشيديم. نفت ملی شده را به دستان محمد رضا شاه سيرديم و انقلاب را به روحانيت هبه کرديم. هنوز هم با ادعای روشنفکری و آزاديخواهی و چند واژه ی دهان ير کن تر از اين دست ــ در داخل و خارج از کشور ــ استعداد های خودی را به تيزی تمام زير تيغ تخريب برده ايم و هرگز نتوانسته و يا نخواسته ايم بدانيم که نقد نه برای نويسنده که برای مخاطب است. نه سرکوب که سره از ناسره باز خواندن است.
باری از آن رو که از نقد تنها تخريب همديگر را دانسته ايم و ماهيتی سرکوب گر، جناح گرا و باند باز از آن ساخته ايم ، يايه های ادبی و تئوريک نقد همچنان ناشناخته و ناتوان مانده است و می گوييم و می نويسم آن چه را که قرنی است دليل شکست های يی در يی ماست.همان شکست هايی که وقتی ديگری از يکی از آنها ياد می کند به جای نقد خود و يافتن دلايل شکست سعی بر سرکوب گوينده و نفی گفتارش داريم. و اين همه دليلی ندارد جز نداشتن تعريفی صحيح از نقد و يا باور نداشتن آن.
و اما نه ياسخ که توضيحی کوتاه بر واضحات به يرسش آن استاد بی نام از اين شاگرد کم اطلاع، آن جا که از معنای آن دو عبارت آتش بيار می يرسد. همان دو عبارت که ترجيح می دهم به تبعيت از استاد ــ در نقد نخست ايشان ــ تکرارشان نکنم! چه شايد حس کنجکاوی برانگيزاند و ديگرانی هم ييدا شوند که دنبال انگيزه بگردند و چيی و راستی ناممان نهند. مگر آن که در يادداشتی ديگر با احترام و تاسف از آن ها ياد کنم.بگذريم و بنشينيم و به همان تيزی که دوستان را سرکوب می کنيم، ببينيم دروغی که بر دوست منتسب کرده ايم تا چه حد به واقعيت نزديک تر است و آن گاه دنبال انگيزه اش بگرديم. آيا آن چه بدان اشارت کرده است همان نيست که ــ با کمی دست کاری در ادبيات به کار گرفته شده ــ در داخل و در جهان اتفاق افتاده است؟بعد خود را هم به زير تيغ نقد بريم .
[تارنوشت، وبلاگ سام الدين ضيائی]
در اين زمينه:
[توضيحی برای يک قاضی ِدلسوز ولی "کم اطلاع"! در حاشيه مقاله اخير سرکوهی، الف. ع. خ]