سه شنبه 18 اردیبهشت 1386

سرخپوست خوب سرخپوستی است که باغچه دارد، محبوبه عباسقلی زاده، ميدان

در اطاق بازجويی در موقعيتی نابرابر نشسته ايم. او بازجوست و من زندانی. او آزاد است و من در انفرادی. وقتی می گويد دفترت را پلمب کرده ايم و حسابت را بسته ايم و همکارانت را احضار کرده ايم برای بازجويی، چون بره ای اسير گرگ به سلولم بازمی گردم وحس تلخ اسارت از اشکهايم پيشی می گيرد. اما ساعتی بعد سوگواری ام گم می شود در لابلای زمزمه شعری رهايی بخش که اين روزها ورد زبانم است. حال اين حس سرکش مقاومت است که به تدريج طلوع می کند و سخاوتمندانه مجال می دهد به رويای رهايی زنانه و تخيل معطر طبيعت. و اين را بازجو روز بعد می فهمد وقتی که در چشمانم به دنبال ياس است و تيزی نگاهم تکذيبش می کند.

می گويد: "ما به اين موضوع قائل نيستيم که سرخپوست خوب سرخپوست مرده است." بعدها وقتی آزاد می شوم رفتار آنها، جمله بازجو را تکميل می کند: "سرخپوست خوب، سرخپوستی است که بشود کنترلش کرد." و اين در حالی است که بخش ديگری از همان آنها به دنبال سرخپوست مرده هستند.

" سرکوب " و " کنترل " ؛ اين رفتار دوگانه حاکميت است در برابر جنبش زنان. دم اولی از کيهان سر در آورده و تاج دومی از احکام دادگاه انقلاب. اما هردو، تيغ دولبه قيچی ای است که جنبش را درميان خودش گرفته است. تيغی که نمی بخشمش اگر باغچه زيبای حياط دفترمان را درو کند.

***

روزهای آخر تعطيلات عيد است. حس آلاخون والاخونی از همين الان شروع شده است . ياد دفتر اين روزها زياد به سراغمان می آيد . شادی دلش برای فضای دفتر تنگ شده که برای او هميشه پر از نشاط وکار بود و برای من زيادی پر سرو صدا. از من می پرسد: "دلت برای چی دفتر تنگ شده؟ " بلافاصله می گويم برای باغچه اش. پارسال همين موقع بود که دست هايمان را در باغچه کاشتيم و در "ميدان" به گل نشست. باغچه، آينه حال و هوای ما بود . وقتی حالمان خوب بود سبز و گلی می شد و وقتی بی حال و حوصله بوديم ، آبپاشی های خانم حيدری هم حريف شته های گل سرخ نمی شد و گلدان ها پر می شد از آشغال های ته سيگار.
شادی می خندد، من زيادی خاکی شده ام؟

***

نگران باغچه ام. درخت شاه توت يک ساله می شود و کسی نيست که به بوته های بنفشه که يک سال تمام در برابر لگد مال شدن مقاومت کردند، آب و کود دهد وبرای گلهای سرخ، که حتی عشق پروانه ها هم برايشان آب و دانه نمی شود. نگرانم حتی برای آن گربه های زيرک بالای ديوار که کارشان ترساندن زهرا بود و اينکه ديگر طعمه ای نخواهند داشت نه برای خوردن و نه برای ترساندن.

شراره اما نگران سقف آشپزخانه است که ريخته است و رمان ناتمام زندگی اش که با هزاران خاطره ديگر در دفتر جا مانده و شادی که بال بال می زند برای پرونده هايی که درفايل اتاق مشاوره زندانی است و هر کدام نيرويی جادويی دارد برای آزاد کردن زنانی که اسير اوين و رجايی شهر و سپيدار وعادل آباداند.

***

مرد سعی کرد با لحن ترسناکی بگويد که از وزارت زنگ زده و من که ورژن اصلی اين لحن را می شناختم ، مثل سربازی که مدتها در حال آماده باش بوده است محکم و با اطمينان گفتم که می آيم، ساعت يازده و نيم جلو دفتر آپادانا.

بعد از يک ماه می خواستند دفتر را درحضور خودمان تفتيش کنند. گفت: "امروز فقط دفتر مرکز کارورزی را می گرديم، لزومی ندارد خانم صدر بيايد." اما بعد مجبور شد راهی را هم در حضور شادی تفتيش کند.

نمی دانم ريزش تند باران بود که هجوم آنها را -شش مرد شخصی پوش و يک خواهر- سنگين می کرد يا صدای تحکم آميز مردی که بعدا فهميدم سردسته ضابطين قضايی است: "هيچکس تو نيايد ، برويد! فقط خانم محبوبه عباسقلی زاده داخل شود!"

ضابطين دفتر را درو می کردند و خواهر و برادر وزارتی، مسئول تشخيص به درد بخور بودن اسناد و سی دی ها و جزوه ها و در يک کلام دسترنج سال های شغلی ام بودند. آنها داشتند مرا تاراج می کردند و می خواستند که بنشينم و تجاوز به حريم زندگی ام را با چشم خودم تائيد کنم. کليد در حياط هنوز سر جايش بود. به زن گفتم هوای آزاد لازم دارم، وقتی که خودم را به وسط حياط انداختم خدايااااااا باغچه از هميشه سبزتر بود. باران حتی از مرز پلمب دادگاه انقلاب هم عبور کرده بود. نگرانی ام بی دليل بود.

شادی که آمد صاحب خانگی خودش را با روشن کردن چراغ ها اعلام کرد. همه داشتند در تاريکی تفتيش می کردند. منطق صادقانه و قاطعيت کلامش کار خودش را کرده بود. او توانست پرونده اشرف کلهری و چند پرونده مهم ديگررا از زير دست آنها نجات دهد، همانطور که چند ماه پيش جان اشرف را موقتا با کمک امضاهای چند ده هزاری مردم از زير سنگسار ربوده بود.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

حالا ما دو نفريم در برابر شش نفر مرد و يک زن . قدرت ما بيشتر شده است. ديگر برای ديدن باغچه احتياج به بهانه نداريم.

***

امروز دوباره زنگ زده اند:" تمام قراردادها و مدارک مالی را بياوريد ".
فردا يک بار ديگر پلمب دفتر را پاره می کنند و می چسبانند. شهرام به عنوان حسابدار مرکز کارورزی و شادی، خودش به تنهايی بايد برود. شايد حسابرس بياورند، شايد همانجا از وضعيت حساب ها بفهمند که که ما واسطه تزريق پول خارجی به جنبش زنان نيستيم.

دوباره نگران باغچه مان هستم. باران های نيسان تمام شده اند و باغچه تشنه است. شادی آرامم می کند :" برايت از باغچه با موبايلم عکس می گيرم و آنقدر پافشاری می کنم که پرونده ها آزاد شوند. "

و من در اين فکرم که آيا سرخ پوست های خوبی که نمرده اند هم دارند خاک باغچه هايشان را به جنبش سرخ پوست های کنترل شده تزريق می کنند يا نه! حتما می کنند چون قرن هاست که هنوز هستند. سرخپوست خوب سرخپوستی است که باغچه دارد.

۱۷ ارديبهشت ۱۳۸۶
محبوبه عباسقلی زاده

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'سرخپوست خوب سرخپوستی است که باغچه دارد، محبوبه عباسقلی زاده، ميدان' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016