advertisement@gooya.com |
|
از بخش «آزمونی در پرسيدن، فرانتس کافکا و ژان پل سارتر»، افزوده شده در چاپ سوم درخشش های تيره (۱۳۸۶).
برای آنکه در ادامهٌ اين ملاحظات نمونهای ملموس از پرسيدن و انديشيدن بياورمـ مورد ايرانیاش را در تشخيص عبدالله روزبه و در آموزه زکريای رازی در امتناع تفکر در فرهنگ دينی بهدست دادهامـ دو مورد بهترتيب از نويسندگی بهمعنای رماننويسی و فلسفه نشان مـیدهم. اولی از کافکا است و دومـی از ژان پل سارتر. توصيف و توضيح هر دو تا اندازهٌ امکان فشرده است، اما هردو را بهگونهای گزارش میکنم که مبتنی بر آشنايی پيشين با کافکا و ژان پل سارتر نباشد. با وجود اين خوب است خواننده اين را جدی بگيرد که با يکبار خواندنشان نمیتوان آنها را فهميد، بويژه بخش مربوط به سارتر را. فهميدن هيچ فيلسوف بزرگی آسان نيست. و شايد کمتر رشتهای به آساننمایـی فلسفه بتوان پيدا کرد که راهيافتن به آن تا اين اندازه تعليمديدگی، انضباط ذهنی و شکيبايی بخواهـد، بیآنکه الزاماً بازدهی در خور برآن مترتب گردد. کانت به اين امر توجه میدهد، وقتی مـینويسد: علت اينکه «هر آدم جاهل در علوم ديگـر، بهخـودش اجازهٌ اين گستاخی را میدهد که در فلسفه اظهارنظـر نمايد، اين است که در اين سرزمیـن میـزان و وزنهای برای بازشناختن انديشهٌ سخته از ژاژخايی وجود ندارد.».
يک خصوصيت مهم در رمانهای بزرگ و کوچک و داستانهای دراز و کوتاه اين است که برای فهميدنشان خواننده بايد دنبال نقاطی بگردد که تقاطع و ارتباطهاشان به رويدادی شکل و معنا میدهند. يافتن اين نقاط تقاطع و ارتباط تقريباً همواره دشـوار است. ماجرایـی که هم اکنون با مفادش آشنا مـیشويم مربوط به يک داستان دوصفحهیـی از کافـکا است بهنام برادرکشی. آدمهای آن چهار نفرند: قاتل، مقتول، ناظر قتل و زن مقتول. اينها به ترتیـب عبارتنـد از شُمار (Schomar)، وزه (Wese)، پالاس (Pallas) و همسر وزه. راه نداشتن و نيافتن آدمها به همديگر و سـردرنياوردن آنها از اعمال و رفتار متقابلشان، خصوصيتیست کليدی در داستاننويسی کافکا.
حال برسیـم به داستان که ماجرایـش را راوی بدينگونه به ما عمدتاً نشان میدهد: در شبـی مهتابـی شُمار در خـم کوچهای کمين کرده تا وِزه را، هنگامـی که به کمينگاه او مـیرسد، با کارد بکشـد. کاردی که شُمار در دست دارد در نور ماه برق مـیزند. پالاس در طبقهٌ دوم خانهای مشرف به کوچه، پشت پنجره ايستاده و دارد اين منظره را تماشا میکند. راوی که اين صحنه را به ما نشان میدهد از خودش مـیپرسد: چرا يا چطور پالاس میتواند طاقت بياورد اين اتفاقی را که در شرف وقوع است ببيند؟ و فکر میکند: لابد میخواهد طبيعت آدمی را بشناسد! پنج خانه آنطرفتر و اریـب نسبت به آپارتمان پالاس، همسـر وِزه که پالتـوی پوستــی روی پيراهن خوابش پوشيده، بهسبب تأخير غيرعادی شوهرش از پنجره نگاهی بهسويی میاندازد که او بايد بيايد. پالاس پشت پنجره بيشتر به جلو خم میشود، مبادا چيزی از نظرش پنهان بماند. وِزه از کوچهٌ ادارهاش بيرون میآيد. همسر وِزه، پنجره را میبندد. شُمار فرياد میزند: «وِزه، وِزه، يوليا بيهوده منتظر توسـت.» و با کارد گلوی وزه را از چپ و راست میدرد و کاردش را زمیــن مـیاندازد. پالاس خـودش را به خيابان مـیرساند و میگويد: «شُمار، همه را ديدم». همسر وِزه «بهشتاب با چهرهای وحشتزده و درهمشکسته خودش را از ميان مردم به شوهرش میرساند، پالتـوی پوستش باز میشود، او خودش را روی شوهرش میاندازد. آنگاه میخوانيم: «تن او در پيراهن خواب از آنِ شوهرش بود. پالتوی پوست مانند چمنی که گوری را دربرگيرد از آنِ مردمی که دورش جمع شدهبودند.».
هيچ چيز از اين واضحتر نيست که خواننده که من هم باشم از اين رويداد کوتاه و خونين سردرنياورد و در نتيجه بپرسد کافکا از ساختن اين واقعه چه منظوری داشته، يا اين واقعه چه چيز را میرساند، نشاندهندهٌ چيست. برای يافتن پاسخی برای اين پرسشها از کجا يا از کجاها بايد آغاز کرد؟ اگر ارتباطی ميان اين گروه چهارگانه يا پنجگانه آدمها هست، يعنی ميان قاتل، مقتول، ناظر، زن مقتول و مردمـی که برای ديدن قاتل، مقتول يا قتل جمع شده بودند، اين ارتباط چيست، چگونه بايد به آن راه يافت، يا آن را کشف کرد؟ اينگونه پرسشها طبيعتاً بايد از ذهن خواننده بگذرد، و اگر خواننده آسانگير و آسانبين نباشد، مـیداند يافتن پاسخ برای آنها اصلاً آسـان نيست: از مقتول آغاز نمایـد يا از قاتل، يا از ناظـر، يا از زن مقتول يا از مردمی که جمع شدهاند، يا از همه با هم، و چگونه؟ «منِ» خواننده جز اين کانونها هيچ تکيهگاهی ندارم. و قطعاً بهآسانی نمیتوانم يکی را بر ديگری ترجيح دهم و آن را برای گشودن راه به معنای ماجرا برگزينم. صحبت از اين نيست که مقتول را مبنا بگيريم، چون بیجهت به اين سرنوشت دچار گشته، چون سرنوشت او برای ما تلخترين است. اصلاً به چه مناسبت بايد سرنوشت او را تلخترين بگيریـم، نه سرنوشت زن او را، يا سرنوشت قاتل را که پس از کشتن او، کارد خونينش را زمين مـیاندازد و همانجا میماند، تا پليس مـیآيد و او را میبرد؟ وضع ناظر را چگونه بفهميم که پشت پنجره ايستاده بود، تا رويداد اين قتل در شرف وقوع را تماشا کند، در حاليکه میتوانسته خودش را بهسرعت به پايين برساند و بهنحوی مانع قتل شود؟ و تازه اين کار را که نکرده هيچ، پس از کشتهشدن وِزه به دست شُمار، به خيابان میآيد و به اين آخری میگويد که همه چيز را ديده است. و به احتمال قوی منظوری نمیتوانسته جز اين داشته باشد که او شاهد قتل وزه بهدست شُمار بوده و شهادت او برای سرنوشـت قاتل تعيیـنکننده خواهد بود. و نیـز منظورش از اين تاکيد بايد اين بوده باشد که قاتل تصور نکند از مجازات مصون خواهد ماند. آيا معنای ديگر ناظربودن پالاس اين نيست که او تماشا میکرده تا قتل اتفاق بيفتد و او بتواند شهادت دهد؟
اين پرسشها هيچکدام بیاهميت، نامربوط و نامرتبط نيستند. مجموعـهٌ آنها اين داستان کوتاه را مـیسازند. بايد بنا را بر اين گذاشـت که طبعاً نويسندهاش نمـیتوانسته و نخواسته مجموعـهای از منفردات را کنار هم بگذارد يا آنها را پـیدرپـی بياورد، بـیآنکه اين ماجـرا از مجموعـهٌ اين منفردات در ارتباطشان و در پيوستگـی کلیشان بزييند. آنکس که چنين داستانی مینويسد، در اينجا کافکا، خود بايد از زيست و در زيست اين پرسشها چنين رويدادی را انديشيده باشد. لااقل ما نمیتوانيم بگوييم ارتباط يا بیارتباطی ميان آدمها در اين داستان کوتاه مطرح نبوده و پرسش نويسنده بر اين مناسبت ناظر نبوده است. به اين ترتيب میبينيم پرسش، سبب و موجب انديشيدن میشود و انديشيدن را ناپرسايی ممتنع میسازد. حالا من میخواهم پاسخهايی آزمايشی به برخی از اين پرسشها بدهم که معنايی از آنها و ارتباطشان بيابند و بنمايانند. در اين رویـداد چهارنفرند که، در حدی که کافکا ما يا روای را شاهد آن میسازد، بهنحوی به همديگر مربوطند، بـیآنـکه ارتباطـی با هم داشته باشند. ما فقط از نگرانشدن زن بر اثر تأخير غيرعادی شوهرش میتوانيم ارتباطی ميان آن دو حدس بزنيم. از سوی ديگر قاتل مقتول را میشناسد، چون او را بهنام صدا مـیزند و هم با سخن و هم با کاردی که در دست داشته به او میگويد و میفهماند که کشته خواهد شد. قرينهٌ زبانیاش اين است که به وِزه مـیگويد يوليا، به احتمال قـوی زن وِزه، به عبث منتظر اوست. خطاب مستقيم و صريح به قربانـی و بردن نام او توسط کسی که قصد جان او را دارد لااقل مؤيد اين احتمال است که وِزه نيز قاتل خودش را میشناسد، قطعنظر از اشارههايی که نويسنده يا راوی داستان به آشنايی نزديک قاتل و مقتول مـیکند و آن را سپس خواهـم آورد. اين نيز تنها چيزیست که ما از ارتباط آن دو میدانيم. و چون ناظر نيز قاتل را بهنام خطاب مـیکند و به او صريحاً میگويد که شاهد قتل بوده است، بايد نتيجه گرفت که قاتل نيز بهنوبهٌ خود بايد شاهد را بشناسد. وانگهی پشت پنجره در انتظار مشاهدهٌ اتفاقی که هر آن روی مـیدهد، ماندن و ديدن کارد در نور ماه در دست قاتل بايد دال بر اين باشد که ناظر میخواسته اين قتل بهوقوع پيوندد. يا صرفاً کنجکاو بوده ببيند که يک قتل چگونه روی مـیدهد. چـرا؟ در پايان اين رويداد خونیـن، برای اولیـنبار کافکا خصوصيت دوربينبودن و نشاندادن را بکلی کنار میگذارد و دربارهٌ آخرين صحنهٌ ماجرا اظهارنظر میکند، يا درستتر بگويم تشخيصی میدهد، چون تشخيص برخلاف اظهارنظر متضمن هيچ برآورد و سنجشی نيست. اين صحنه آخر را در مدنظر داشته باشيم تا معنای تشخيص کافکا را سپس بفهميم. کافکا مـیگويد: «تن او در پيراهـن خواب مال شوهرش بود و پالتوی پوست، مانند چمنی که گوری را دربرگيرد از آنِ مردم». ارتباط آدمها برای کافـکا، چنانکه اشاره کردم، هميشه يک بغرنـج است. بازتاب اين بغرنج را در اين داستان کوتاه میبينيم. و حالا کافکا در اين صحنه آخر و چنين تشخيصی دربارهٌ آن، میخواهد نشان دهد که از يکسو فقط ميان زن و شوهر او ارتباط وجود داشته و اين ارتباط بدينگونه خودش را نشان میدهد که زن با تن و جانـش، يعنـی با کمترين مانع و حايل ممکن که پيراهـن خوابش باشد، شوهر را در آخرين لحظهٌ ممکن برای آخرينبار بيواسطه در آغوش میگيرد و به اين معنا از آنِ او میشود. و از سوی ديگر بیرابطگی آدمها را هم نسبت بههم و هم نسبت به زن و شوهر در اين صحنه تصوير میکند که آدمها در محل حادثه جمع شده بودند. يعنی فقط حادثهای چون کانون آنها را بهسوی خود کشيده بوده بیآنکه بتواند ارتباطی ميان آنها و آن کانون و ميان خودشان برقرار کرده باشد. عدم امکان رابطه جمـع مردم با زن و شوهر در برابر تنها رابطـهٌ آن دو باهم به اين صورت به زبان آورده میشود که نويسنده پالتوی پوست را ميان جمع مردم و زن و شوهر حايل مینمايد و مـیگويد پالتوی پوست از آنِ مردم بوده است. يعنی آنها همين مرز را میبينند و در همين مرز متوقف میمانند، به آنسوی مرز راه ندارند. آنچه حالا میتواند و بايد با آوردن مفاد داستان کوتاه کافکا برای ما روشن شود، اين است که ديدن و نشاندادن بغرنج در مناسبات آدمها بهترتيب مستلزم پرسيدن است و انديشيدن. اگر کافکا متوجه مناسبت و ارتباط مردم نمیشد و اين پرسش برایـش مطرح نمیگشت که آيا و چگونـه آدمها با هـم ارتباط دارند، يا ارتباط آنها را در چـه بايد يافت، حتماً نمیتوانست بينديشد و از جمله نتيجهٌ پرسش مربوط بهصورت اين داستان کوتاه درآورد. اما چرا کافکا نام اين داستان را «برادرکشی» نهاده است؟ يعنی قاتل و مقتول بـرادر بودهاند، يا کافکا میخواهد در قتل يکی بهدست ديگری، که از قرار چون برادر بههم نزديک بودهاند، ارتباط معماآمیـز آدمها را ببيند. خود کافکا يا راوی به ايجاز اما به روشنی اشاره میکند که قاتل و مقتول سابقاً با هـم دوست بودهاند، و همـدم و همپياله. آيا به اين سبب کافکا نام اين ماجرا را مجازاً «برادرکشی» گذاشته است؟ اما چنين تغيير مناسبتی از دوستـی به دشمنـی؛ سرانجام قتل يکی به دست ديگـری، مسئلهٌ رابطهٌ آدمها را فقط بغرنجتر میسازد. بنابراين مسئله بودن رابطه ميان آدمها نه تنها در اينجا پرسش ناظر بر آن را مـوجـه مینمايد، بلکه اساسیبودن پرسیـدن را قطعی مـیشنـاساند. اين پرسشـها را طبعاً مـیتوان کرد و بهجستوجوی پاسخهايی برای آنها برآمد. اما پرسيدن، هر اندازه هم پیگير باشد، الزاماً به پاسخی نمیرسد، در حاليکه بدون پرسيدن که خواه ناخواه به انديشيدن منجر مـیگردد، يا در واقع خود منشأ انديشيدن است، هرگز نمیتوان پاسخی يافت و گرهی گشود. بههرسان بغرنج برای کافکا از جمله در اين داستان کوتاه رابطهٌ آدمها بوده که پرسش ناظر بر اين رابطه را در او برانگيخته است.
[برای خواندن آخرين مقاله آرامش دوستدار به زبان آلمانی، با عنوان "اسلام و ايران" اينجا را کليک کنيد]