شنبه 6 بهمن 1386

کانون نويسندگان ايران: پاسخ به پروند سازی های يک مفتش فرهنگی

... و حال آن‌که چون فضيلت و دانش و آزادی‌خواهی، يعنی خصالی که حس کينه‌توزیِ مرگبارِ مفتشان عقايد را برمی‌انگيزد، نابود شود، جامعه در ننگين‌ترين احوالِ نادانی و تباهی و بندگی باقی می‌ماند.
ديويد هيوم


در شماره‌ ۲٨ مجله‌ی «شهروند امروز» (يک‌شنبه ۱٨ آذر ۱٣٨۶) مطلبی آمده است از محمد قوچانی زير عنوان «زوال رهبری روشنفکری ادبی» که سراسر حاوی افترا، پاپوش‌دوزی، پرونده‌سازی و به خيال خام نويسنده، دوبه‌هم‌زنی و تفتين در ميان اعضای کانون نويسندگان ايران است. هجوم به کانون نويسندگان ايران، يگانه نهاد مستقل نويسندگان آزادانديش و استبدادستيز طی چهل سال گذشته، مطلب تازه‌ای نيست. در اين چهل سال، ارکستر هماهنگ ساواک، «کيهان»، «هم‌ميهن»، «شرق»، «گفتگو»، پادوهای امنيتی و تلويزيون‌های درون و برون مرزی تا توانسته‌اند نوشته‌اند، گرفته‌اند، بسته‌اند، به زندان انداخته‌اند و سرانجام وقتی با اين همه تيغ‌شان نبريده است، کشته‌اند، اما هرگز نتوانسته‌اند کانون را خاموش کنند.

ظاهراً بهانه‌ی فحاشی‌های نويسنده اين است که چرا کانون چهل روز پس از درگذشت «شاعری جوانمرگ» در مرگ او تسليتی ننوشته و هماهنگ با صدا و سيما، روزنامه‌های حکيم فرموده و «بيلبوردهای شهرداری تهران» از او تجليل نکرده است. سپس مرقوم فرموده‌اند که «شاعری که نه کارمند اداره‌ی سانسور بود و نه پادوی حجره‌ی بازار و بسی بيش از دو کتاب نوشته و سروده بود و اين يعنی همه‌ی شرايطی که براساس آن شاعران و نويسندگان می‌توانند به عضويت کانون نويسندگان ايران درآيند.... آيا اصولاً ايران، کانونی به نام نويسندگان دارد؟ يا در اثر جبر زمان و جور زمانه اثری از کانون نمانده؟ که شاعران و نويسندگان جوانمرگ شده را بايد به جای بيانيه‌های کانون در بيلبوردهای شهرداری تهران جست؟» (تاکيد از ماست). می‌نويسيم خير، غلط به عرض‌تان رسانده‌اند، «همه‌ی شرايط» عضويت در کانون نويسندگان ايران تنها داشتن دو کتاب و کارمند اداره‌ی سانسور نبودن نيست که در آن صورت هر ميرزابنويس پشت ساختمان دادگستری يا فلان انديکاتورنويس سازمان امنيت يا بهمان پادوی حجره‌ی بازار هم به صرف داشتن دو کتاب به خود جرئت می‌داد که از کانون درخواست عضويت کند. عضويت در کانون در وهله‌ی نخست مستلزم پذيرش منشور و اساس‌نامه کانون، سندهای مسلم آزادی‌خواهی کانون و کانونيان، نداشتن پيشينه‌ی سرکوب و حذف فرهنگی و بالاتر از همه اراده‌ی درافتادن با سانسور و سرکوب است. کانون از آغاز تولد خود هرگز جمع جبری مشتی نويسنده و شاعر و مترجمی نبوده است که برای گرفتن کوپن ارزاق، زمين و وام مسکن و گدايی از درگاه قدرت گرد هم آمده باشند. کانون هم از آغاز تنفس‌گاه آزاد همه کسانی بوده است که معتقد بوده‌اند «هنگامی که مقابله با موانع نوشتن و انديشيدن از توان و امکان فردی ما فراتر می‌رود، ناچاريم به صورت جمعی- صنفی با آن روبه‌رو شويم، يعنی برای تحقق آزادی انديشه و بيان و نشر و مبارزه با سانسور، به شکل جمعی بکوشيم. به همين دليل معتقديم حضور جمعی ما، با هدف تشکل صنفی نويسندگان ايران متضمن استقلال فردی ماست» (به نقل از متن ۱٣۴ نويسنده- تاکيد از ماست). وانگهی، در اصل نخست منشور کانون نويسندگان ايران آمده است: «آزادی انديشه و بيان و نشر در همه‌ی عرصه‌های حيات فردی و اجتماعی بی هيچ حصر و استثنا حق همگان است. اين حق در انحصار هيچ فرد، گروه يا نهادی نيست و هيچ کس را نمی‌توان از آن محروم کرد». به ياد نداريم که «شاعر» مورد نظر نويسنده‌ی «شهروند امروز» (و شاعران و نويسندگانی از اين دست) حتی يک دم به اين اصول انديشيده باشد. به ياد نداريم که در قتل تبه‌کارانه‌ی آن دو جوانمرگ ديگر، محمد مختاری و محمدجعفر پوينده، کوچک‌ترين نشانه‌ای از دريغ و اندوه و اعتراض از خود بروز داده باشد. به يادم نداريم که حتی يک‌بار (فقط يک‌بار) در مذمت سانسور (چه رسد به مبارزه با سرکوب بی‌وقفه‌ی دگرانديشان) چيزی گفته باشد. ولی از اهتمام ايشان در تاسيس «حوزه‌ی هنری» بی‌اطلاع نيستيم. تعارف نداريم، بايد اسماعيل خويی‌ها و غلامحسين ساعدی‌ها و ده‌ها و صدها شاعر و نويسنده‌ی برجسته ديگر راه تبعيد در پيش می‌گرفتند، براهنی‌ها و صدها و بلکه هزاران استاد ديگر از دانشگاه‌ها اخراج می‌شدند تا امثال ايشان در يکی از معتبرترين دانشگاه‌های کشور بر کرسی استادی تکيه بزنند. تازه مگر کانون «سازمان وفيات الاعيان» است که خود را موظف بداند در مرگ هر قلم‌به‌دستی عَلَم و کُتل راه بيندازد و نوحه‌سرايی کند؟ هفت هشت کانال تلويزيونی و ده‌ها ايستگاه راديويی، بسيج سراسری دانشگاه‌ها و مراکز آموزش عالی در بزرگ‌داشت ايشان بس نبود؟ يکی را به عرش می‌رسانند ولی سنگ‌مزار شاعر بزرگ آزاده‌ای را که به گفته‌ی يکی از نويسندگان همين شماره‌ی «شهروند امروز» بزرگ‌ترين شاعر پس از حافظ است، برای سومين بار می‌شکنند و از احدی صدايی درنمی‌آيد. راستی، نويسنده از خود نمی‌پرسد که اگر شاملو شاعر کانون است کانون را با «شاعر بيلبوردهای شهرداری تهران» چه کار؟

از همين جاست که نويسنده در دنباله‌ی مقاله نويسندگان ايران را به دو دسته ی «چپ و راست ادبی» تقسيم می‌کند و بعد نتيجه می‌گيرد که «کانون، کانون همه‌ی نويسندگان ايران نيست و ايدئولوژی نه تنها حکومت که اپوزوسيون و نه فقط سياستمداران که روشنفکران را هم دربرگرفته و رها نمی‌کند». آيا کانون ايدئولوژيک است چون در مرگ شاعری تسليت نگفته است که تا مغز استخوان ايدئولوژيک بود؟ آيا کانون ايدئولوژيک است چون نمی‌خواهد مرکز نويسندگان و شاعران اجاره‌ای باشد که خط امانی از عالم بالا دارند و در هر ورق‌پاره و مجله و انجمن و نهادی سردرپی شکار چپ و آزادی‌خواه و لائيک می‌گذارند؟ چون نمی‌خواهند با گردن نهادن به اين تصديق بلاتصور که «فرهنگ اکثريت جامعه دينی» است به يوغ سانسور و بندگی گردن بگذارند؟ چون نمی‌خواهند در جنگ حيدری و نعمتی مافياهای قدرت طرف يکی را بگيرند؟

نويسنده سپس می‌نويسد: «شايد گمان شود که کانون به دليل وسعت مشرب ايدئولوژيک خود و اين‌که اصل آزادی عقيده را پذيرفته بود نمی‌خواست و نمی‌توانست نهادی پيرو يک ايدئولوژی دينی باشد، اما واقعيت اين است که کانون همواره نهادی کاملاً ايدئولوژيک بوده است که حتی روشنفکران راست‌‌گرايی مانند اسماعيل جمشيدی يا داريوش شايگان ... در آن جايی نداشتند». اولاً آقای اسماعيل جمشيدی و نيز آقای چنگيز پهلوان (که نويسنده در جايی ديگر او را از شمول اعضای کانون بيرون گذاشته ‌است) هر دو عضو کانون‌اند و از سال ۱٣۷۷ در تمام مجامع عمومی کانون نويسندگان ايران شرکت داشته‌اند. ثانياً به ياد نداريم که آقای داريوش شايگان درخواست عضويت کرده باشند و ما از پذيرش ايشان امتناع کرده باشيم. ثالثاً، بنای کار ما درکانون تقسيم نويسندگان به «چپ» و «راست» و «ليبرال»، مسلمان و غير مسلمان و بهايی و کليمی، مسيحی و زرتشتی نيست، بلکه چنان که گفتيم، ملاکِ ما از يک سو، درجه‌ی پايبندی نويسنده به اصلِ آزادی و پذيرش و امضای منشور کانون و از سوی ديگر، پرهيز از سر سپردگی به قطب‌های قدرت و بی‌اعتنايی و عناد با آزادی‌های اساسی مردم است. رابعاً، نويسندگان آزادند که برای دفاع از آزادی انديشه و بيان و نشر به کانون بپيوندند يا نپيوندند؛ اگر نويسنده‌ای نمی‌خواهد با کانونيان همراه شود، بی‌گمان دليل آن لزوماً فقط مخالفت با هدف‌های آزادی‌خواهانه‌ی کانون نيست. شايد مقتضيات شخصی خود را در نظر می‌گيرد؛ شايد دغدغه‌ی آزادی ندارد؛ شايد گمان دارد که می‌تواند با وسايل شخصی به هدف‌های خود برسد؛ و شايد صاف و ساده نمی‌خواهد سری را که درد نمی‌کند دستمال ببندد. وانگهی، می‌پرسيم نويسنده برای برچسب «کانون همواره نهادی کاملاً ايدئولوژيک بوده است» چه برهانی دارد؟ اگر کانون همواره ايدئولوژيک بوده است پس تکليف آن چند استثنای مورد نظر ايشان، که تقريباً همگی از اعضای بنيادگذار و فعال کانون‌اند چه می‌شود؟ چرا اين استثناها (که عمر برخی از آن‌ها از هشتاد برگذشته است) تا همين امروز عضو و همراه کانون‌اند؟ تازه، چه‌گونه می¬توان به کانونی اتهام ايدئولوژيک بودن زد که در آن هم آل¬احمد عضو است و هم به¬آذين، هم رحمت‌اله مقدم¬مراغه¬ای و هم سعيد سلطانپور، هم شيخ¬مصطفی رهنما (نويسنده¬ی معمِم) و هم کبری سعيدی (شهرزاد- بازيگر سينما)، هم يداله رويايی و هم احمد شاملو، هم احمدرضا احمدی و هم اسماعيل خويی، هم باقر پرهام و هم علی‌اشرف درويشيان، هم احمد محمود و هم اسلام کاظميه، هم علی¬اصغر حاج¬سيدجوادی و هم سيمين بهبهانی، هم اخوان ثالث و هم بهرام بيضايی، هم دولت¬آبادی و هم جواد مجابی، هم هوشنگ گلشيری و هم حسن حسام، هم محمدعلی سپانلو و هم غفار حسينی، هم م.آزرم و هم م.آزاد، هم صفدر تقی¬زاده و هم نجف دريابندری، هم شيرين عبادی و هم محمدجعفر پوينده، هم مهرانگيز کار و هم محمد مختاری و در يک کلام برجسته‌ترين شاعران، نمايشنامه‌نويسان، منتقدان، مترجمان و مقاله‌نويسانی که در اين صد سال اخير قدم به عرصه‌ی ادب و هنر کشور نهاده‌اند. و تازه دست از رَعونت برنمی‌داريد، و به اشارت، در چند شماره‌ی بعدی «شهروند امروز» می‌رويد فلان نويسنده‌ی فراموش شده را از بايگانی تاريخ بيرون می‌کشيد که چرا عضو کانون نويسندگان ايران نبوده است؟ باز بگذاريد تعارف را کنار بگذاريم و خيال‌تان را آسوده کنيم. در رژيم گذشته، هم‌پيالگی با شاه و دربار و هويدا، و در روزگار ما نزديکی به مافياهای قدرت، با عضويت در کانون تعارض ذاتی دارد.

در بخش ديگری مفتش¬وار می‌نويسيد: «سعيد سلطانپور عضو سازمان اقليت بود و می‌خواست کانون را به آن سمت بکشاند». می‌دانيم که درباره‌ی پرونده‌ی زنده‌ياد سعيد سلطانپور، جان باخته‌ی راه آزادی، تاکنون هيچ سندی منتشر نشده است. زنده‌ياد سعيد در سال ۱٣۶۰ و پيش از درگيری‌های ٣۰ خرداد اين سال، در شب عروسی‌اش دستگير و و دو ماه و اندی بعد بی‌هيچ محاکمه‌ای اعدام شد. تاکنون هيچ مقام رسمی درباره‌ی اعدام او سخنی نگفته است مگر مبلغان برنامه‌ی «هويت» و زمينه‌سازان سرکوب فرهنگی از قماش نويسنده‌ی «شهروند امروز»؛ وانگهی، گيريم سعيد عضو «اقليت» بود، آيا بايد اعدام می‌شد؟ در کدام دادگاه، به کدامين گناه و با کدام وکيل مدافع و هيئت منصفه و مطابق کدام کيفرخواست؟ تازه به نويسنده‌ی «ليبرال» و «غير ايدئولوژيک» «شهروند امروز» چه مربوط که درسايه‌ی مافيای آدمخواران، در اين فاجعه‌ی دردناک، با هلهله و شادمانی دلقکی که در تنگی عرصه بر پهلوانان به وسط معرکه پريده است، عربده می‌کشد و نفس‌کش می‌طلبد؟

از افاضات ديگر نويسنده‌ی مقاله اين که: «کانون به محض ظهور نسل جديد روشنفکران و نويسندگان مانند سيدجواد طباطبايی، بابک احمدی، عبدالکريم سروش که انديشه‌هايی غير از چپ سنتی داشتند موقعيت خود را از دست داد و با تغيير ايدئولوژی جهانی چپ از چپ‌گرايی به ليبراليسم عرصه‌ی عمومی را به روشنفکران جديد واگذار کرد ...». اولاً عرصه ی عمومی بنکداری حاجی‌روغنی نيست که بتوان سرقفلی آن را به هر فرصت¬طلبِ از گَردِ راه رسيده‌ای «واگذار کرد». ثانياً آيا باور کنيم که نويسنده‌ی مقاله متوجه اين ساده‌ترين غلط منطقی نيست که اگر کانون «عرصه‌ی عمومی» را به روشنفکران نوظهور «ليبرال» واگذار کرده است، پس چرا از کانون می‌خواهد که چيزی هم در مرگ آن «شاعر جوانمرگ» بنويسد. می‌پرسيم چرا از اين پهلوانان نوظهور عرصه‌ی عمومی نمی‌خواهيد از «شاعر جوانمرگ» تجليل و تبجيل کنند، عرصه که واگذار شده!

می‌نويسيد «ايدئولوژی زدايی از کانون کار سترگی بود که از عهده‌ی نويسندگان آزادانديشی مانند باقر پرهام و هوشنگ گلشيری (که در فاصله‌ی سال ۷۷ تا ۷۹ رهبری کانون را برعهده گرفت و سعی کرد از خاکستر قتل‌های زنجيره‌ای کانون را احيا کند) برنيامد و کانون در چنبره‌ی ايدئولوژی چپ فرو رفته است ... » می‌پرسيم کدام کار ايدئولوژی زدايی؟ يقين است که جفايی بالاتر از اين نيست که زنده ياد هوشنگ گلشيری را به "کيش خود پنداشت" و متهم کرد که می‌خواست از اعضای کانون مغزشويی کند و – لابد به‌زعم ايشان- آن را دودستی تقديم يکی از دو قطب قدرت کند؛ گلشيری تا زنده بود از تعقيب و تعذيب نيروهای امنيتی آزار ديد، تهديد به مرگ شد ولی تا دم مرگ يک گام به واپس نگذاشت. گلشيری هيچ‌گاه‌ رهبری کانون را به عهده نگرفت. در اين چهل سال رهبری کانون هميشه جمعی بوده و در دور سوم فعاليت‌های کانون، گلشيری، هنگامی که به دبيری هيئت رهبری کانون برگزيده می‌شد، يک نفر در کنار ۹ عضو ديگر هيئت دبيران بود. ولی، به قول شاملوی بزرگ، ظاهراً در «کله های سنگیِ» مفتشان فرهنگی، رهبری هميشه بايد يگانه، «کاريزماتيک» و قَدَر قدرت باشد. از اين جاست که عريضه‌نويس «شهروند امروز» می‌نويسد: «جلال آل¬احمد بهترين رهبر کانون بود» و سپس می‌افزايد: «کانون تحت تاثير شخصيت کاريزماتيک آل¬احمد بوده است». ولی تاريخ، رفتار اجتماعی کانونيان و اسناد تاريخی کانون گواه روشن اين واقعيت است که کانون هيچ‌گاه به رهبری فردی و به‌ويژه از نوع «شخصيت کاريزماتيک» آن هيچ اعتقادی نداشته است؛ آل_احمد فقط يکی از ۹ نفری بود که اولين بيانيه‌ی هيئت موسس سال ۱٣۴۷ را منتشر کردند. راست اين است که کسانی که به آزادی انديشه و بيان و قلم باور دارند و خود را دشمن سانسور و خودکامگی می‌دانند هرگز گردن به يوغ رهبری کاريزماتيک نمی‌گذارند. نويسنده‌ی آزاده‌ای که در کشاکش آزادی و خودکامگی بهای آزادی را با گلوی به طناب و ريسمان تافته‌ی خود می‌پردازد، چه نسبتی با تفکر شبان- رمگی دارد؟ نفس کانونی بودن و کانونی زيستن يعنی ستيز هميشگی با بت‌تراشی و عَلَم کردن چهره‌های جعلی فرهمند و دسترس ناپذير. نه گلشيری و نه آل احمد، که در همه‌ی عمر با قدرت سر ستيز و آويز داشتند، هرگز از آن قماش قلم به مزدانی نبودند که عريضه‌نويس «شهروند امروز» می‌خواهد.

به خلاف نظر نويسنده‌ی «شهروند امروز» ، کانون هرگز آزادی‌های فردی را از آزادی‌های اجتماعی جدا نمی‌داند. در نخستين بيانيه‌ی کانون آمده است: «آزادی انديشه و بيان تحميل نيست، ضرورت است- ضرورت رشد آينده‌ی فرد و اجتماع». اگر کانون خلاقيت فردی را از پيشرفت اجتماعی جدا می‌کرد و باور داشت که به خيال نويسنده‌ی «شهروند امروز»: «هنر تنها محصول روح جمعی است» ديگر در بيانيه‌ی ۱٣۴ نويسنده («ما نويسنده‌ايم») نمی‌آورد که : «حضور جمعی ما، با هدف تشکل صنفی نويسندگان متضمن استقلال فردی ماست. زيرا نويسنده در چگونگی خلق اثر، نقد و تحليل آثار ديگران بايد آزاد باشد. هماهنگی و همراهی او در مسايل مشترک اهل قلم به معنای مسئوليت او در برابر مسائل فردی ايشان نيست. هم‌چنان که مسئوليت اعمال و افکار شخصی يا سياسی يا اجتماعی هر فرد برعهده‌ی خود اوست».

نويسنده مقاله در مقام بازجو، قاضی و شاکی توامان برآمده و اضافه می‌کند که: «کانون هيچ‌گاه به اساس‌نامه‌ی خودش تن نداده است» و نمی‌گويد که کانون به کدام بخش يا بند اساس‌نامه‌ی «خودش تن نداده است» ولی از فحوای کلام او برمی‌آيد که به نظر ايشان کانون ادبيات را سياسی می خواهد و از آزادی بيان و قلم و انديشه و نشر بی‌هيچ حصر و استثنا دفاع می‌کند، يا «در حالی که جامعه‌ مذهبی است کانون بر لائيک بودن اصرار دارد». نويسنده در سراسر کيفرخواست خود می‌کوشد ثابت کند که ادبيات و هنر بايد پای خود را از سياست بيرون بکشد، به قتل‌های سياسی کاری نداشته باشد، به سرکوب آزادی های اساسی مردم بی‌اعتنا باشد، و کاری به‌ کار تعطيلی مطبوعات، توقيف کتاب‌ها و بازداشت و آزار دانشجويان آزادی‌خواه نداشته باشد و درعوض به شيوه‌ی روشنفکران باب طبع ايشان از «راتبه»ی قدرت برخوردار شود. چنان که گذشت، نويسنده به‌ شيوه‌ی بازجويان حرفه¬ای، نويسندگان عضو کانون را تنها به ملاک عقايد سياسی‌شان می‌سنجد و بساط تفتيش عقايد به راه می‌اندازد و عده‌ای را توده‌ای، عده‌ای را فدايی، گروهی را راه کارگری و دسته‌ای ديگر را نيروی سومی می¬نامد و مشتی وامانده را بر صدر می‌نشاند و تازه پر رويی را به جايی می‌رساند که اين جماعت را لايق پشتيبانی کانون می‌داند. ولی کانون در نويسندگان همواره به چشم نويسنده نگريسته است. همه‌ی بيانيه‌ها و اسناد کانون گواه روشن اين مدعا است. مفاد متن ۱٣۴ نويسنده («ما نويسنده‌ايم») بر همين پايه استوار است که نويسنده را بايد به عنوان نويسنده شناخت و تعلقات گروهی و حزبی هر نويسنده امری است که تنها به خود او مربوط است. کانون سرسپردگان به قدرت و عوامل سرکوب و حذف فرهنگی را نويسنده و شاعر مستقل نمی‌داند و اساساً تمکين به وضع موجود را مغاير رشد آزادانه‌ی انديشه می‌داند، در بيانيه‌ها و اسناد خود بر آن تاکيد ورزيده و خود همواره به اين اصول عمل کرده است. گواه روشن ما خشم لجام گسيخته و ديوانه‌وار شماست. بی‌گمان پای‌بندی به اصل آزادی بيان و انديشه سبب نمی‌شود که کانونيان «مکانی در آفتابِ» قدرت بيابند. ولی چه باک که ، به قول «فروغ»، هر چيز بهايی دارد. کانونيان در اين چهل سال به جای تکيه بر قدرت¬های حاکم، به نيروی بی‌کران معنوی و هوشمندی خود پشت¬گرم بودند. نفسِ گردن نگذاشتن به حکم قدرت، چهل سال استقلال کانون نويسندگان ايران را تضمين کرده است.

سرانجام، نويسنده‌ی «شهروند امروز» متن «۱٣۴ نويسنده» را آغاز پايان کانون می‌داند؛ راستی چرا؟ چون واکنش تند حاکميت به نامه‌ی «۱٣۴ نويسنده»، قتل‌های سياسی پاييز ۱٣۷۷، موسوم به قتل‌های زنجيره‌ای را در پی داشت؟ چون عريضه‌نويس «شهروند امروز» کار نيروهای امنيتی را ناتمام می‌داند و در اين ميان هيچ تقصيری را متوجه آمران و عاملان اين قتل‌ها و ده قتل ديگر نمی‌داند. و تازه با تبختر حکم می‌دهد که «کانون هرگز نهادی مدنی» نبوده است؟ گمان نداريم که هيچ خواننده‌ی هشيار و آگاه اين سطور متوجه نباشد که ترجمه‌ی معنای واقعی پرونده‌سازی‌های نويسنده‌ی «شهروند امروز» مهدورالدم شمردن نويسندگان مستقل و ناوابسته به قدرت است.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

اما برخلاف نظر مفتش «شهروند امروز» متن تاريخی و ماندگار «۱٣۴ نويسنده» نه آغاز پايان کانون نويسندگان ايران که به راستی آغاز تولدی ديگر، درخششی در شب ديجور نيروهای تاريکی و جهل و خرافه و تباهی بود که قاتلان را رسوای عام و خاص کرد و متن «ما نويسنده‌ايم» را به سند تاريخی آزادگی نويسنده‌ی ايرانی مبدل ساخت.

هنگامی که به منشور، اساس‌نامه، اسناد بنيادی خود و بالاتر از همه به اصل آزادی وفادار بماند و تن به «مصلحت روز» و تمکين به قدرت‌های حاکم زمانه ندهد، هم‌چون يگانه تشکل مستقل نويسندگان مدافع آزادی بيان و قلم و انديشه و نشر دردل مردم و روشنفکران مستقل جای دارد.

اين بحث از نظر ما پايان يافته است و از اين پس وقت و کاغذ را صرف پاسخ‌گويی به پرونده‌سازی‌های مفتش‌های فرهنگی نمی‌کنيم، که در خانه اگر کس است يک حرف بس است زيرا به قول هميشه "بامداد" ما:
کتابِ رسالت ما محبت است و زيبايی است
تا بلبل‌های بوسه
بر شاخ ارغوان بسرايند
شوربختان را اينک فرجام
بردگان را آزاد و
نوميدان را اميدوار خواسته‌ايم
تا تبار يزدانی انسان
سلطنت جاويدانش را
بر قلمرو خاک
بروياند

کتابِ رسالت ما محبت است و زيبايی است
تا زهدان خاک
از تخمه‌ی کين
بار نبندد.

روابط عمومی کانون نويسندگان ايران
دی ۱٣٨۶

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'کانون نويسندگان ايران: پاسخ به پروند سازی های يک مفتش فرهنگی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016