شنبه 27 بهمن 1386

"انقلاب اسلامی ايــران": بازخوانی يک روايت (۲)، علی ميرفطروس

علی ميرفطروس
جامعهء روشنفکری ما اسيرِ ِ دو مطلق گرائی يا دو بنيادگرائی بود: يکی "بنيادگرائی دينی" و ديگری "بنيادگرائی لنينی". وجه مشترک اين دو بنيادگرائی، نيانديشيدن و مقابله با مدرنيسم، تجدّدگرائی و توسعهء ملّی ِ زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه بود

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

*من به تحليل های عاميانهء مارکسيستی و تئوری های ساده انگارانهء « اختناق سياسی = انقلاب» اعتقادی ندارم.


اشاره:
انقلاب ۵۷، حکايت پايان ناپذيری است که همروزگارانِ ما فراوان دربارهء آن نوشته اند و آيندگان نيز از آن خواهند نوشت.
تحليل های رايج از چگونگی برآمدِ انقلاب يا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سياسی- ايدئولوژيک داشته و بيشتر در خدمت توجيه يا تبرئهء «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقيقت گوئی و روشنگری تاريخی.
در سال های اخير،کتاب ها و تحقيقات ارزشمندی در بارهءعلل و عوامل انقلاب ۵۷ و ظهور آيت الله خمينی انتشار يافته اند.مقالهء حاضر،بدنبال يک بحث تئوريک و آکاميک در اين باره نيست بلکه ،تنها،تأمّلاتی گذرا است دربارهء برخی جنبه های رويداد بزرگی که - درست يا نادرست- «انقلاب اسلامی» ناميده می شود.اين مقاله -در واقع- «تکمله»ای است برکتاب جديد نويسنده در آسيب شناسی ِتاريخی ِ شکست ِما برای استقرار آزادی و جامعهءمدنی از انقلاب مشروطیّت تا انقلاب اسلامی.اين کتاب با نام«دکتر محمّدمصدّق؛آسيب شناسی يک شکست» بزودی منتشر خواهد شد.
از دوست عزيزم ، مزدک کاسپين، مسئول وبلاگ فرهنگی ِ «بی پايان» که تأمّلات زير را از خلال گفتگوها و مقالاتم در سال های ۲۰۰۴-۱۹۹۳ استخراج و تنظيم کرده اند، صميمانه سپاسگزارم.

ع. م

* * *

روحانیّت سُنـّتی شيعه- که در دوران رضاشاه دچار ضربات مهلکی شده بود - در زمان محمد رضاشاه و در بيم رژيم از «شبح کمونيسم»، جانی تازه يافت و در پيلهء «انتظار» از طريق شبکه ها و انجمن ها و هیأت های مذهبی به بازسازی خويش پرداخت با اينحال: وضعیّت مذهب در ميان روشنفکران ، دانشجويان و جوانان ايران آنچنان بود که دکتر شريعتی و مرتضی مطهّری از آن بعنوان «حالتِ نيمه مرده و نيمه زندهء مذهب و وضعیّت بسيار بسيار خطرناک آن» ياد کرده اند (۵).
در چنان شرايطی، وقتی دکتر شريعتی با زبانی شعرگونه و شورانگيز از «پروتستانتيسم اسلامی» ياد کرد و از «مذهب عليه مذهب» و يا از «شيعه، يک حزب تمام» سخن گفت، ناگهان باورهای سنگ شده و سُنـّتی شيعه، از درون منفجر شد و بعد- چون آواری- هستی فکری جوانان و دانشجويان ما را در خود گرفت.
در آن فضای شعر و شور و افسانه و افسون، روشنفکران معروف و لائيک ما (مانند علی اصغر حاج سيد جوادی) نيز ضمن پيش بينی «طلوع انفجار» (۶)، انقلاب حضرت محمد را «بزرگترين انقلاب تاريخ بشر» و پيام محمد را «پيام يک انقلابی کامل عيار ِ زمينی» می دانستند و لذا «بازگشت به سرچشمه» (اسلام) را توصيه می کردند . رهبران جبههء ملّی و ملیّون ايران نيز در «کربلای ۲۸ مرداد» سينه می زدند و از تدوين يک فلسفهء ملّی، معقول و معاصر بازماندند. شماری از «انديشمندان حکومتی» نيز در غوغائی از تملّق ها و بزرگ نمائی های تاريخی، و در گرايش درونی به «آفاق تفکر ِ معنوی اسلام ايرانی»، راهِ «يوسف گم گشته»ی انقلاب آينده را هموار می کردند.
* * *
من به تحليل های عاميانهء مارکسيستی و تئوری های ساده انگارانهء « اختناق سياسی = انقلاب» اعتقادی ندارم چرا که تحولات سياسی در کرهء جنوبی، پرتغال،برزيل،مکزيک و خصوصاً اسپانيا، شيلی و آفريقای جنوبی نشان می دهند که اين کشورها – با وجود مشکلات عظيم سياسی و تنش های عميق اجتماعی - توانستند بدون انقلاب از حکومت های فردی و استبدادی به آزادی و دموکراسی سياسی سير نمايند، بهمين جهت، ادعای اينکه «انقلاب اسلامی، محصول اختناق سياسی رژيم شاه» و يا «محصول کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بود» بنظر من، تنها برای ساده کردن مسئله و نوعی فرافکنی و فرار از مسئولیّت کسانی ست که «آتش بيارِ ِ معرکهء انقلاب» بودند.
از اين گذشته، روند مدرنيسم ، توسعهءملّی و تجدّد اجتماعی در ايران، باعث پيدايش طبقهء متوسط مدرنی شده بود که بتدريج بر اختناق و ساختار سياسی رژيم شاه تأثير می گذاشت و بطوريکه گفتيم: پيدايش جناح های« انديشمند»،« سازنده» و «پيشرو»، و فضای باز ِ سياسی، برای ايجاد اصلاحات در ساختار سياسی رژيم بود.
گفتنی است که بی توجهی به آزادی و دموکراسی، مختصّ ِ رضاشاه يا محمد رضاشاه نبود بلکه اين بی توجهی، در عقايد بيشتر ِ رهبران سياسی و روشنفکران ِ آن دوران نيز وجود داشت با اين تفاوت اساسی که در نزد روشنفکران عصر رضاشاه - به علت ساختارعقب ماندهء اجتماعی و فقدان شرايط ذهنی و فرهنگی جامعه (خصوصاً بی سوادی عمومی) - استقراردموکراسی و آزادی های سياسی به آينده ای نامعلوم موکول شده بود، در حاليکه در دوران محمد رضاشاه ، آزادی و دموکراسی- اساساً- در باور ِ اکثر روشنفکران و رهبران سياسی ما، « بورژوائی» يا«متعفّن» قلمداد می شد،و لذا در دستگاه فکری و مفهومی آنان جائی نداشت. به عبارت ديگر: جامعهء توحيدی روشنفکران دينی يا جامعهء سوسياليستی ِ روشنفکران لنينی زمانی می توانست متحقـّق گردد که از نقيض آن (يعنی آزادی و دموکراسی) اثری نباشد. ادبيات و ايدئولوژی های سياسی ۳۰-۴۰ سال قبل از انقلاب ۵۷ بهترين شاهد اين مدعا است، مثلاً جلال آل احمد (بعنوان معروف ترين و تأثير گذارترين روشنفکر ِ آن زمان) معتقد بود:
- « ما نمی توانيم از دموکراسی غربی سرمشق بگيريم... احزاب و سازمان های سياسی در کشورهای غربی، منبرهائی هستند برای تظاهرات ماليخولياآميزِ ِ آدم های نامتعادل و بيمارگونه... لذا تظاهر به دموکراسی غربی، يکی از نشانه های بيماری غرب زدگی است».
من به بسياری از روشنفکران عصر محمد رضاشاه «روشنفکران هميشه طلبکار» لقب داده ام، روشنفکرانی که نه تنها هيچ طرح يا برنامه ای برای نوسازی کشور يا مهندسی اجتماعی(به تعبير پوپر) نداشتند بلکه ضمن چشم بستن بر تحولات جاری جامعه، مسيح وار - همواره - صليب يک « نه !» را بر شانه های خويش حمل می کردند بی آنکه بدانند يک نظام سياسی را تنها عوامل آن نظام تعيين نمی کنند بلکه اپوزيسيون و مخالفان نيز در سازندگی يا تخريب آن ، نقش دارند. گويا در خطاب به اين دسته از روشنفکران و رهبران سياسی بود که افلاطون می گويد:
- « ای فرزانگان! اگر شما از حکومت دوری کنيد، گروهی ناپاک آنرا اِشغال خواهند کرد».
با آن «نه !» و با آن «جبههء امتناع» بود که روشنفکرانی مانند آل احمد در برابر اصلاحات اجتماعی شاه، يا به نفی و انکار پرداختند و يا معتقد شدند که: «خليل ملکی سوسياليسم را در دهان حکومت شاه گذاشته است و شاه اين برنامه ها (اصلاحات ارضی، حقوق زنان و کارگران، تحصيل و تغذيهء رايگان، سپاه دانش و...) را از امثال خليل ملکی دزديده است» ... و در آن ميانه کسی (حتّی رهبران جبههء ملّی) نبود که بگويد: « بسيار خوب، چه مانعی دارد؟ حالا که شاه طرح و برنامه های خليل ملکی را پذيرفته و اجرا می کند، چرا ما از آن حمايت و پشتيبانی نکنيم؟»... با اين خصلتِ «روشنفکران هميشه طلبکار» بود که جلال آل احمد در بارهء تحوّلات صنعتی و اصلاحات اجتماعی دوران محمد رضاشاه - غيرمنصفانه - چنين قضاوت می کرد:
- «حکومتی که در زير ِ پوشش ِ «ترقیّات مشعشعانه»، هيچ چيز جز خفقان و مرگ و بگير و ببند نداشته است» !!
اختناق و استبداد سياسی رژيم شاه مُسلّماً در رشد و رونق گرايش های انقلابی تأثير داشت، اما واقعیّت اينست که در آن زمان - خصوصاً بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ و سقوط حکومت دکتر مصدّق - عموم روشنفکران ما بوسيلهء انواع ايدئولوژی های انقلابی (از مارکسيسم چينی و کوبائی گرفته تا تشیّع سرخ علوی) مسخ و افسون شده بودند، بهمين جهت در کنار اختناق سياسی، تحولات اقتصادی - اجتماعی و فرهنگی را نمی ديدند، تحليل های رايج چنان بود که اختناق سياسی را مخالف و مغاير توسعهء اجتماعی می دانست. طبق اين تحليل ها، با وجود اختناق سياسی، توسعه، تجدّد و پيشرفت اجتماعی، دروغ يا غير ممکن بود (۷).
با چنين ديدگاهی،عموم روشنفکران ايران بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ تا انقلاب ۵۷، خود را از ديدن و بررسی تحولات جاری جامعه، بی نياز می ديدند و با اعتقاد به ضرورت انقلاب، با نوعی راديکاليسم کور، موجب تشديد و گسترش اختناق و استبداد سياسی گرديدند. آنان با تشکيل نوعی «جبههء امتناع» و با اعتقاد بر اين باور ِ نادرست که: «روشنفکران با حکومت نيستند، بر حکومت هستند»، هم جامعه و هم رژيم حاکم را از داشتن روشنفکران آگاه و هدايت گر محروم کردند.......روشنفکران و رهبران سياسی ايران- چنانکه گفته ايم- فراموش کرده بودند که رابطهء بين دولت ها و روشنفکران، جادهء يکطرفه ای نيست. دولت ها و روشنفکران از هم تأثير می گيرند و بر هم تأثير می گذارند. ماحصل ِ اين کنش ها و واکنش ها، فضای سياسی يک جامعه را می سازد ... از اين گذشته، ما دارای ۱۹۰۰ کيلومتر مرز مشترک با شوروی ها بوديم که هميشه چشم به منافع ملّی ما داشتند، و بعد، حزب توده که با شبکه های مخفی و تبليغات« راديو پيک ايران» ،بعنوان عامل شوروی ها عمل می کرد. خودِ همين مسئله، هميشه فضای سياسی ايران را متشنّج و پر از سو ء ظن و ترديد و توطئه کرده بود و باعث کنش و واکنش های متقابل رژيم و نيروهای سياسی جامعه می شد. علاوه بر اين، «جبههء امتناع ِ روشنفکران و رهبران سياسی» بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ و سقوط حکومت مصدّق، رژيم شاه را فاقد مشروعیّت سياسی می دانست و لذا هرگونه همکاری و همسوئی با آنرا کفر می شمرد (۸). البتّه بودند روشنفکرانی که با هوشياری، شجاعت و واقع بينی به نفوذ در دستگاه دولتی و اصلاح رژيم از درون معتقد بودند، مانند: دکتر عنايت الله رضا، مهندس پرويز نيکخواه، دکتر مهدی بهار( نويسندهء «ميراث خوار استعمار»)،دکتر عباس ميلانی، دکتر چنگيز پهلوان، دکتر کوروش لاشائی و خصوصاً فرزانه ای مانند فيروز شيروانلو (از رهبران برجستهء کنفدراسيون دانشجويان ايرانی در خارج از کشور). فيروز شيروانلو پس از جريان سوءقصد به شاه در«کاخ مرمر» و پس از سال ها زندان، طی آگاهی و شناخت نزديک از تحولات اجتماعی و توسعهء صنعتی ايران، با ترجمه و انتشار کتاب ارزشمند «ضرورت هنر در رَوَند تکامل اجتماعی» (اثر ارنست فيشر) و تشکيل فرهنگسرای نياوران و با حضور فعال در سازماندهی و گسترش «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان»، فضای نوينی در عرصهء فرهنگی و انتشاراتی ايران بوجود آورد که تأثيرات مثبت آن بر هيچ نويسنده و متفکری پوشيده نيست. او در ايجاد اين فضای هنری و فرهنگی، از حمايت های فرح پهلوی برخوردار بود.
رضاشاه و خصوصاًمحمدرضا شاه، بعلّت ساختار روستائی جامعه و محدودیّت های تاريخی،اولویّت را به تجدّد اجتماعی و توسعهء ملّی و ايجاد يک زيربنای اقتصادی مدرن گذاشته بودند و بهمين جهت، به آزادی و استقرار دموکراسی بی توجه بودند،با اين يادآوری که در صحبت از نبودن ِ آزادی در زمان رضاشاه و محمدرضا شاه ، معمولاً، آزادی ها تا حد آزادی های سياسی، تقليل می يابند. بعبارت ديگر، فقدان آزادی های سياسی با فقدان آزادی های اجتماعی در آن دوران، اشتباه يا يکی گرفته می شود در حاليکه می دانيم که در آن دوران اگر چه آزادی های سياسی پايمال می شد، اما آزادی های اجتماعی و برخورداری ازديگر ِ آزادی ها وحقوق عرفی و مدنی، رشد بی سابقه ای يافته بود. تحرّک اجتماعی و ارتقاء يا جابجائی طبقاتی در جامعهء ايران آنچنان بود که افراد وابسته به طبقات پائين می توانستند به مقامات و موقعیّت های ممتاز نائل شوند. مثلاً طبق آمار موجود، در سال های بين ۱۹۷۰-۱۹۷۹، ۱۴% دانشجويان دانشگاه های ايران از طبقات پائين و کارگری بودند، در حاليکه در همان زمان در فرانسه، اين رقم فقط ۴% بوده است. اشاره به اين آزادی های اجتماعی از اين جهت اهمیّت دارد که امروزه مردم ما حتّی در پوشيدن لباس، انتخاب رنگ های دلخواه، داشتن امنیّت در رفت و آمدهای خانوادگی و اجرای مراسمی مانند عروسی يا جشن تولد هم آزاد نيستند و خصوصاً زنان ايران از بسياری از آزادی های اجتماعی و مدنی محروم شده اند ... همچنين، می دانيم که پس از سقوط رضاشاه (از شهريور ۱۳۲۰ تا ۲۸ مرداد ۳۲)، به مدت ۱۲ سال، آزادی و دموکراسی سياسی (و خصوصاً آزادی قلم و بيان و مطبوعات) در ايران وجود داشت اما روشنفکران ما نتوانستند از آزادی های سياسیِ موجود، استفادهء درست و شايسته ای کنند. نگاهی به نشريات رنگارنگ حزب توده و مقالات روزنامه نگاران معروفی مانند محمد مسعود، کريم پور شيرازی و حتّی بعضی مقالات حسين فاطمی (سخنگوی دولت مصدّق و سردبير «باختر امروز») نشان می دهد که روشنفکران و روزنامه نگاران آن زمان، هتّاکی، پرونده سازی و توهين و تهديد مخالفان را با ادب و اخلاق سياسی عوضی گرفته بودند. طبيعی است که در يک« جامعهء توده وار»که احساسات و عواطف حزبی، عقل و انديشه سالمِ سياسی را مضروب می کنند، آنگونه مقالات و جنجال های به اصطلاح سياسی، می توانستند برای اکثريت تودهء ناآگاه جامعه، جذّاب باشد.

ادبیّات و انقلاب
جامعهء روشنفکری ما اسيرِ دو مطلق گرائی يا دو بنيادگرائی بود: يکی بنيادگرائی دينی و ديگری بنيادگرائی لنينی. وجه مشترک اين دو بنيادگرائی، نيانديشيدن و مقابله با مدرنيسم، تجددگرائی و توسعهءاجتماعی زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه بود. يکی، جامعه را بسوی «ناکجاآباد» ۱۴۰۰ سال پيش می خواند، و ديگری، جامعه را بسوی مدينهء فاضلهء «سوسياليسم واقعاً موجود».بنابراين، همدلی ها و همگامی های هواداران اين دو ايدئولوژی متضاد در آستانهء انقلاب ۵۷، چندان هم عجيب نبود.؛ما اين همدلی ها و همنوائی ها را – حتّی- در شعار های آنان در روزهای انقلاب ۵۷ بياد داريم:
. مبارک! » - « فدائی! مجاهد! پيوندِ تان
در آن سال ها، متون مارکسيست – لنينيستی ِ فراوانی ترجمه شد و بخُورد جوانان و دانشجويان ما داده شد! اما حتّی يک نفر از ميان روشنفکران ما پيدا نشد که کتاب «نقدِ خِرَد ناب» (کانت) را ترجمه کند! چرا؟ برای اينکه کتاب کانت، خواب روحی و آسودگی ذهنی روشنفکران ما را بر هم می زد. در چنين شرايط ذهنی و سيطرهء ايدئولوژيک است که وقتی کتابی مثل «غرب زدگی» (آل احمد) منتشر شد، هيچ کس بضاعت يا جرأت نقد و بررسی آن را نداشت (غير از داريوش آشوری که بهمين جرم! از طرف روشنفکران آن زمان، بايکوت شده بود) و يا کتاب کوچکی مثل «ماهی سياه کوچولو» نه تنها کتاب بالينی آدم های ۸ ساله تا ۸۰ ساله بود، بلکه برخی روشنفکران معروف ، از آن، انواع و اقسام تز ِ «مبارزهء مسلحانه» و «رهائی ملّی» را کشف کردند و بدين ترتيب: «ماهی سياه کوچولو»،به «مانيفست»ِ روشنفکران ايران تبديل شده بود.
در آن سال ها همه بر عليه تحولات اجتماعی آن دوران عصيان کرده بودند بی آنکه – خود- سنگی حتّی- در ساختمان آن جامعهء نوين گذاشته باشند. همه از رژيم «طلبکار» بودند، بی آنکه از خود بپرسند:
- « آيا ما خودمان به وظايف و مسئولیّت های مان عمل می کنيم؟» .
واقعیّت اين بود که رژيم شاه دست به اصلاحات ارضی و اجتماعی مهمّی زده بود که حتّی دکتر محمّد مصدّق هم - از ترس آيت الله کاشانی و فدائيان اسلام - جرأت انجام آنها را نداشت، امّا روحيهء ايلی – ايدئولوژيکِ رهبران سياسی و روشنفکران ما، توان هضم و جذب مدرنيسم، توسعه و تجدّد اجتماعی را نداشت زيرا بقول آل احمد:
- «آنوقت غرب زدگی ايجاب می کند که همين روستاها را بياندازيم زير لگدِ تراکتورهای جورواجور ... و اين تراکتورها چه می کنند؟ همهء مرزها و سامان های اجدادی را بهم می زنند».
شعر و ادبیّات ما در آن زمان بجای اينکه سازنده و راهگشا باشند، عموماً ويرانگر بودند. همه از «شب» (شاه) حرف می زدند و از «صبح» ی که با رفتن ِ «شب» (شاه) خواهد آمد. می خواستند «شب» (شاه) را بکُشند امّا معلوم نبود که در پشت دروازهء شهر تهران، کدام «انوشيروان عادل» را منتظر نگهداشته بودند. همه بر عليه تحولات اجتماعی آن زمان عصيان کرده بودند: فقر و ثروت، ظالم و مظلوم، فئوداليسم و بورژوازی، کارگر و کارفرما، انقلاب و ضد انقلاب؛ روز و شب به همديگر «کيش» می دادند بی آنکه « ريش سفيدان سياسی» بکوشند تا بر اين بازی هولناک، نقطهء پايان بگذارند. چشم انداز اجتماعی روشنفکران ما، «حلبی آباد» و «جنوب شهر» بود. شعر و ادبيات ما - اساساً - از اين نواحی «الهام» می گرفت بی آنکه به رشد قشر عظيم طبقهء متوسط جديد شهری (که در واقع حاميان اصلی آزادی و دموکراسی بودند) توجهی داشته باشند. همه از «بچه های اعماق» سخن می گفتند که بقول شاملو: «بر جنگل بی بهار می شکفند / و بر درختان بی ريشه، ميوه می آورند» بی آنکه بدانند که اين «بچه های اعماق» ممکن است« بسيجی های زنجير بدست» يا پاسداران سرکوبگر ِ فاشيسم باشند. شعر و ادبيات ما از «جنوب شهر» بر می خاست که با باران (انقلاب) ويران می شد:
«جنوب شهر را باران ويران خواهد کرد
جنوب شهر را باران ويران خواهد کرد
و من شگفتا! غمگين نمی شوم
سقوط عاطفه های لطيف را در خود، بايد، امشب، جشن بگيرم
من، اين زمان، رسا و منفجرم، مثل خشم
و مثل خشم، توانايم
و می توانم ديوان شعر «حافظ» را بردارم
و برگ برگش را، با دست های خويش، پاره پاره کنم
و می توانم – چو ن خنجر و پلاسيدن - لزوم خون و خزان را باورم کنم
و می توانم در رهگذار ِ باد قد افرازم
و باغی از شکوفه و شبنم را، پرپر کنم
و می توانم حتّی - از نزديک - سر بُريدن يک تا هزار برّهء نوباوه را نظاره کنم
نگاه کن! نگاه کن!
که گفته است که ويران شدن تماشائی نيست؟
که گفته است که ويران شدن غم انگيز است؟
جنوب شهر ويران خواهد شد
و جای هيچ غمی نيست
جنوب شهر را آوارِ آب، ويران خواهد کرد
شمال شهر را ويرانی جنوب ...»
روشنفکران ما - در آن زمان - حتّّی با جشن هنر شيراز، جشنوارهء طوس، بنياد فرهنگ ايران، تالار رودکی و فرهنگسرای نياوران هم ميانه ای نداشتند، در واقع هر چه که از «بالا» می آمد، «بو» می داد و اشرافی و بورژوائی تلقّی می شد....روشنفکران و رهبران سياسی ايران فراموش کرده بودند که دموکراسی، مقوله ای است تاريخی و محصول رشد و تکامل مناسبات سرمايه داری، و به يک زيرساخت اقتصادی - اجتماعی و حقوقیِ مناسب نياز دارد. دموکراسی، حاصل يک روند تاريخی و دراز مدّت است که بدنبال توسعهء ملّی و تجدّد اجتماعی رشد می کند. بنابراين: جامعهء ايلی - ايدئولوژيک روشنفکری ما - با نفی عوامل رشد دموکراسی (يعنی با نفی زيرساخت های بورژوائی نظام گذشته) چگونه می توانست حامل آزادی، دموکراسی و حقوق بشر باشد؟ ... با چنان ايدئولوژی و اعتقادی، اکثريت قريب باتفاق روشنفکران و رهبران سياسی ما در آن دوران، عکس برگردان امام خمينی (يا در شکل خوشبينانه و «پيشرو») شبيه کيم ايل سونگ، کاسترو يا انورخوجه بودند!.
بدين ترتيب: «جبههء امتناع روشنفکران و رهبران سياسی»، تمرکز بيش از حد قدرتِ در دست شاه، اشتباهات غيرقابل توجيه رژيم و خصوصاً سلطهء جهنمی ساواک، چاقوی مخالفان و روشنفکران انقلابی را تيزتر می کرد ....ديگر، همه به «سرنگونی» و «انقلاب» می انديشيدند و يا بعبارت دقيق تر،بقول فروغ فرّخزاد:
- «ديگر کسی نيانديشيد،
ديگر کسی
به هيچ چيز نيانديشيد.....».
«اسماعيل خوئی» (که سال ها پيش دربارهء «جنوب شهر» و «ضرورت انقلاب»، آن شعر معروف را سروده بود) بعد از انقلاب، صميمانه و شجاعانه گفت:
- « ما عشق مان، همانا
ميرابِ کينه بود
ما کينه کاشتيم
و، تا کِشت مان ببار نشيند
از خون خويش و مردم
رودی کرديم
ما، خام سوختگان
ز آن آتش نهفته که در سينه داشتيم
در چشم خويش و دشمن
دودی کرديم
ما، آرمان هامان را
معنای واقعيت پنداشتيم
ما «بوده» را «نبوده» گرفتيم
و از «نبوده»
- البته تنها در قلمروِ پندار خويش -
«بود» ی کرديم
ما کينه کاشتيم
و خرمن خرمن
مرگ برداشتيم ...
نفرين به ما!
ما، مرگ را سرودی کرديم ...».

[بخش پايانی مقاله را با کليک اينجا بخوانيد]
[email protected]

زيرنويس ها:
۵ - نگاه کنيد به: علی ميرفطروس، ملاحظاتی در تاريخ ايران، چاپ چهارم، صص ۱۰۶_ ۱۰۸.
۶ - علی اصغر حاج سيدجوادی، طلوع انفجار، تهران، ۱۳۵۷
۷ - مثلاً وقتی عکس افتتاح سدّ عظيم «دز» (در خوزستان) در نشريات خارجی چاپ شد، بحث بسياری از فعالين سياسی در خارج از کشور اين بود که: «اين عکس، مونتاژ است و ساختن چنين سدّ عظيمی در ايران، دروغ تبليغاتی رژيم شاه است»
۸ - برای نمونه، نگاه کنيد به خاطرات دکتر منوچهر ثابتيان (از رهبران کنفدراسيون): فصل کتاب، شمارهء ۲، بهار ۱۳۶۹، صص ۶۶-۸۲

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به '"انقلاب اسلامی ايــران": بازخوانی يک روايت (۲)، علی ميرفطروس' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016