[بخش دوم مقاله را با کليک اينجا بخوانيد]
*اگر بپذيريم که حاکمیّت قانون ، ناسيوناليسم ، ترقيخواهی (تجدّد)و استقرار آزادی های سياسی،چهار محور ِ اساسی آرمان های مشروطیّت بودند، می توان گفت که رضاشاه و محمد رضاشاه با اهمیّت دادن به توسعهء اقتصادی – صنعتی و رواج تجدّد اجتماعی و با تأکيد بر ناسيوناليسم، از تحقّق چهارمين آرمان جنبش مشروطیّت (يعنی توسعهء سياسی و استقرار آزادی) باز ماندند...
*بر خلاف روشنفکران دورهء مشروطه و رضاشاه (که معتقد به تجدّد و توسعهء ملّی و رواج آموزش و پرورش نوين بودند) روشنفکران بعدی(مانند آل احمد و دکتر شريعتی) ضمن جهل از ماهیّت آزادی و دموکراسی غربی و مخالفت با آن، معتقد به «بازگشت به خويش» يا«بازگشت به سرچشمه» (بازگشت به اسلام و فلسفهء تشیّع) بودند.
اشاره:
انقلاب ۵۷، حکايت پايان ناپذيری است که همروزگاران ِ ما فراوان دربارهء آن نوشته اند و آيندگان نيز از آن خواهند نوشت.
تحليل های رايج از چگونگی برآمدِ انقلاب يا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سياسی- ايدئولوژيک داشته و بيشتر در خدمت توجيه يا تبرئهء «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقيقت گوئی و روشنگری تاريخی.
در سال های اخير،کتاب ها و تحقيقات ارزشمندی در بارهءعلل و عوامل انقلاب ۵۷ و ظهور آيت الله خمينی انتشار يافته اند.مقالهء حاضر،بدنبال يک بحث تئوريک و آکاميک در اين باره نيست بلکه ،تنها،تأمّلاتی گذرا است دربارهء برخی جنبه های رويداد بزرگی که - درست يا نادرست- «انقلاب اسلامی» ناميده می شود.اين مقاله -در واقع- «تکمله»ای است برکتاب جديد نويسنده در آسيب شناسی ِتاريخی ِ شکست ِما برای استقرار آزادی و جامعهءمدنی از انقلاب مشروطیّت تا انقلاب اسلامی.اين کتاب با نام«دکتر محمّدمصدّق؛آسيب شناسی يک شکست» بزودی منتشر خواهد شد.
از دوست عزيزم ، مزدک کاسپين، مسئول وبلاگ فرهنگی ِ «بی پايان» که تأمّلات زير را از خلال گفتگوها و مقالاتم در سال های ۲۰۰۴-۱۹۹۳ استخراج و تنظيم کرده اند، صميمانه سپاسگزارم.
ع. م
* * *
اشتباه رضاشاه و خصوصاً محمد رضاشاه در اين بود که به مشارکت واقعی مردم ،بی توجه بودند و همه چيز از« بالا» سازمان می يافت. اين امر باعث شد تا شکافی که بطور تاريخی بين دولت و ملت (Etat-Nation) وجود داشت، در زمان رضاشاه و محمد رضاشاه نيز باقی بماند و ملت، اقدامات و اصلاحات دولت را از آن ِ خويش نداند. رضاشاه و محمد رضاشاه با ايجاد دادگستری و کوتاه کردن دست ملاّها از عرصه های قضائی کشور و با تدوين و اجرای قوانين مترقی (خصوصاً در بارهء حقوق زنان) گام های مهمی در قانونمندی جامعه برداشتند اما بخاطر فاصله بين ملت و دولت و عدم مشارکت طبقهء متوسط علاقمند، اصلاحات شان، اهمیّت اجتماعی لازم را نيافت... و اين چنين بود که در آستانهء رويدادهای سال ۵۷ وقتی که شاه «صدای انقلاب مردم» را شنيد، طبقهء علاقمند و متشکّلی وجود نداشت تا از دستاوردهای رژيم دفاع نمايد. به عبارت ديگر: اگر بپذيريم که حاکمیّت قانون ، ناسيوناليسم ، ترقيخواهی (تجدّد)و استقرار آزادی های سياسی،چهار محور ِ اساسی آرمان های مشروطيت بودند، می توان گفت که رضاشاه و محمد رضاشاه با اهمیّت دادن به توسعهء اقتصادی – صنعتی و رواج تجدّد اجتماعی و با تأکيد بر ناسيوناليسم، از تحقّق چهارمين آرمان جنبش مشروطيت (يعنی توسعهء سياسی و استقرار آزادی) باز ماندند...
اينکه در جامعه ای مثل ايران (نه در جامعهء سوئيس يا فرانسه و انگليس) در جامعه ای مثل ايران (با آن گذشتة تاريخی و آن ساختار ايلی - روستائی و خصوصاً با توجه به حضور روس ها که هميشه چشم به منافع ملی ما داشتند) در چنان جامعه ای آيا ابتداء تجدّد و توسعهء ملی، مقدّم بود يا استقرار آزادی و دموکراسی سياسی؟ مسئلهء بسيار مهمی است که بايد منصفانه به آن پرداخت. بطوريکه گفتيم: روشنفکران عصر مشروطيت و رضاشاه - عموماً - به توسعهء ملّی، سوادآموزی، تجدّدگرائی، استقرار امنیّت و حکومت قانون، جدائی دين از حکومت، وحدت ملّی، ناسيوناليسم، و به ايجاد مدارس و آموزش و پرورش نوين توجه داشتند و از آزادی و دموکراسی سخنی نگفته بودند (از ميرزا آقاخان کرمانی و ميرزا فتحعلی آخوندزاده بگيريد تا کاظم زادهء ايرانشهر، محمدعلی فروغی، عارف قزوينی، فخرالدين شادمان، کسروی و ديگران). آنها معتقد بودند در جامعه ای که ۹۵% افراد آن بيسواد هستند، آزادی و دموکراسی سياسی نمی تواند معنائی داشته باشد. در واقع رضاشاه بر زمينهء اين اعتقاد عمومی روشنفکران آن زمان ظهور کرد و محصول آن شرايط مشخص تاريخی بود و بطوريکه گفتيم: اين اعتقاد به «بيسوادی عوام» و کم بهاء دادن به آزادی و دموکراسی،در عقايد عموم روشنفکران دورهء بعد هم وجود داشت با اين تفاوت اساسی که بر خلاف روشنفکراندورهء مشروطه و رضاشاه (که معتقد به تجدّد و توسعهء ملّی و رواج آموزش و پرورش نوين بودند) روشنفکران بعدی(مانند آل احمد و دکتر شريعتی) ضمن جهل از ماهیّت آزادی و دموکراسی غربی و مخالفت با آن، معتقد به «بازگشت به خويش» يا «بازگشت به سرچشمه» (يعنی بازگشت به اسلام و فلسفهء تشیّع) بودند.با چنين اعتقادی بود که آل احمد در سفر ِ به مکّه(بسال۱۳۴۳)در نامه ای خطاب به آيت الله خمينی خود را « فقير ِ گوش بزنگ و بفرمان و فرمانبردار »ناميده بود(۱).
آل احمد ضمن تحقير آزادی و دموکراسی ِغربی، عميقاً اعتقاد داشت:
- «ما نمی توانيم از دموکراسی غربی سرمشق بگيريم، فقط وقتی می توان در اين مملکت دَم از آزادی و دموکراسی زد که بسياری از مقدمات آن فراهم شده باشد، برای اينکه کسی که اُجرتِ مدتِ بيکار شدن افراد را می دهد تا آنها را بپای صندوق های رأی ببرد و يا کسی که فقط وسيله مجانی رفت و آمد اهالی يک حوزه را بپای صندوق رأی فراهم می کند، آخرين نفری است که رأی مردم را در دست دارد. چنين انتخاباتی چيزی جز انتخاب عوام نخواهد بود ...».
دکتر شريعتی نيز ضمن تأکيد بر «بی ارزشی ِ آرای عوام»، تأکيد می کرد:
- «آزادی و دموکراسی غربی- تماماً- خرافه ای بيش نيست ... آزادی، دموکراسی و ليبراليسم غربی چونان حجاب عصمت بر چهرهء فاحشه است». او رعايت آزادی و دموکراسی در جامعه ای مانند ايران را نه تنها «خطرناک و ضدانقلابی» می دانست بلکه تأکيد می کرد:
- «رهبر انقلاب و بنيانگذار مکتب، حق ندارد دچار وسوسهء ليبراليسم غربی شود و انقلاب را به دموکراسی رأس ها (توده های مردم) بسپارد ...».(۲)
لنينيسم و استالينيسم حزب توده به ماهیّت توتاليتاريستی فلسفهء سياسی در ايران رنگ تازه ای زد و بزودی ،«تشیّع انقلابی» (توسط شريعتی و مجاهدين خلق) و بعد،تبليغ «غرب زدگی» و فلسفهء «بازگشت به خويش» (توسط آل احمد، شريعتی، احمد فرديد، رضا داوری، مرتضی مطهری، سيد حسين نصر و ديگران) تجددگرائی نوپای ايران را عقيم کردند. اين افکار و عقايد- در واقع - ميخ هائی بودند بر تابوت نوزاد نيمه جانِ تجدّد در ايران.
خاطرات و خطرات!
انقلاب اسلامی و شخص آيت الله خمينی از آغاز برای من نوعی توهين بزرگ به حرمت انسانی بود. من در آن روزها در يک مسافرخانه بنام «بيستون» در خيابان اميرکبير (چراغ برق) زندگی می کردم. در واقع بعد از انتشار نشريهء دانشجوئی «سهند» و اذیّت و آزارهای ساواک، من مجبور شده بودم که در اين مسافرخانه زندگی کنم، در يک اطاقک ۳×۲ متری. بنابراين طبيعی بود که از آنهمه آزار و اختناق رژيم گذشته بيزار باشم، با اينهمه در حوادث و رويدادهای منجر به انقلاب ۵۷، من دارای حالتی دوگانه بودم: بيزار از آزار و اختناق ساواک، و گريزان از آنچه که بنام انقلاب و انقلاب اسلامی در حال وقوع بود. انتشار کتاب «حلاج» و خصوصاً «اسلام شناسی» و «آخرين شعر» بازتاب اين هراس و بيزاری و نفرت بود.
خيابان اميرکبير (چراغ برق) و خصوصاً «سرچشمه» از يکطرف به ميدان سپه و بهارستان و ژاله و دانشگاه تهران می رسيد و از طرف ديگر به بازار تهران و خيابان سيروس (بوذرجمهری)، سه راه آذری تا خيابان ری و بهشت زهرا.
در آن حالت دوگانهء بيزاری و گريز، ساعت ۴ بعدازظهر روز ۲۶ دی ماه ۵۷ وقتی خبر «رفتن ِ شاه» مثل بُمبی در سراسر ايران ترکيد، من در «ميدان سپه»ی تهران بودم، در اقيانوسی از مردمی بی چهره، گمگشته، گنگ و گيج... روزنامه های کيهان و اطلاعات با تيتر بسيار درشتِ «شاه رفت» در دست های مردم هيجان زده، می رقصيدند، در اينحال، وقتی مجسمهء رضاشاه را در «ميدان سپه» بزير می کشيدند،من هيچ احساس شادمانی يا رضايتی نداشتم، «آخرين شعر» من - در واقع - گويای اين حس و حالت من نسبت به انقلاب اسلامی و شخصیّت خمينی بود. بعد از اين «آخرين شعر»، من ديگر بطور کلی از شعر کناره گرفتم و به تاريخ و مطالعات تاريخی کشيده شدم:
آخرين شعر
- « نه !
نه !
نه !
مرگ است اين
که به هیأت قدّيسان
بر شطِّ شادِ باور ِ مردم
پارو کشيده است ...».
اين را خروس های روشن ِ بيداری
- خون کاکُلانِ شعله ورِ ِ عشق-
گفتند.
- « نه!
اين،
منشورهای منتشر ِ آفتاب نيست
کتيبهء کهنهء تاريکی ست -
که ترس و
تازيانه و
تسليم را
تفسير می کند.
آوازهای سبز ِ چکاوک نيست
اين زوزه های پوزهء «تازی» هاست
کز فصل های کتابسوزان
وز شهرهای تهاجم و تاراج
می آيند.».
اين را سرودهای سوخته
- در باران-
می گويند.
* *
خليفه!
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد!!!
اخلافِ لافِ تو
- اينک -
در خرقه های توبه و تزوير
با ُمشتی از استدلال های لال
حلّاج ديگری را
بر دار می برند
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد !!!
٭
در عُمق ِ اين فريبِ ُمسلّم
در گردبادِ دين و دغا -
مردی
از شعله و
شقايق و
شمشير
رنگين کمانی می افرازد ...
****
از خاطرات مختلف زمان انقلاب ۵۷، آنچه را که در اينجا می توانم بگويم اينست:
در رويدادها و حوادث خونين روزهای ۱۹ تا ۲۲ بهمن، من دو سه بار در بهشت زهرا شاهد تشييع و تدفين «شهداء» بودم. در يکی از اين روزها از سر ِ کنجکاوی يا همدلی، به هنگام تدفين يکی از شهداء، ديدم که در «گور» بجای جسد شهيد، مقداری روده و جگر و استخوان ريخته اند، با تعجّب و حيرت از يکی از عزاداران پرسيدم:
- پيکر شهيد چه شد؟
مردی «ريشمند» با گريه و زاری جواب داد:
- «برادر! زير ِ تانک! زير ِ تانک های ارتشی، له شده ! »
اين صحنه - با توجه به آن فضای خون و جنون و شهادت - در ذهن من بود تا در دسامبر ۱۹۸۹ حوادث مربوط به رومانی و سرنگونی چائوشسکو پيش آمد. در جريان حوادث اين کشور بود که ديدم جسدهائی را از ادارهء پزشکی قانونی بيرون کشيده بودند و به عنوان «شهيد» در برابر تلويزيون های جهانی قرار دادند. بعدها گزارشگر معروف شبکهء ۱ تلويزيون فرانسه (پاتريک بورا Patrick Bourrat) در يک برنامهء تلويزيونی به اين «صحنه سازی»ها اشاره کرد و اعتراف نمود که تعداد ۷-۸ هزار کشته در حوادث رومانی، بسيار بسيار اغراق آميز بوده است!
*
پس از انقلاب، ما در يک آپارتمان کوچک، واقع در خيابان نادرشاه شمالی (جنب تهران کلينيک) زندگی می کرديم. در آن روزها، مسئلهء ماهیّت انقلاب اسلامی، جنگ عراق، اشغال سفارت آمريکا و «خصلت ضدامپرياليستی امام خمينی» مسئلهء روز ِ نيروهای سياسی و روشنفکری بود که هر کس می بايستی به اصطلاح «تعيين موضع» می کرد.
با توجه به استقبال گسترده از کتاب کوچک «اسلام شناسی» و خصوصاً «حلاّج» و انتشار «آخرين شعر» و بعد، نقدی که از حوزهء علميهء قم در روزنامهء «آيندگان» چاپ شده بود و خصوصاً کتاب تهديدآميز و فتواگونهء يکی از اساتيد حوزهء علمیّهء قم بنام «سيد محمود ميردامادی» (نشر «انجمن اسلامی صاحب الزمانِ خمينی شهر») و دستگيری و شکنجهء شديد ناشر «اسلام شناسی»، من به اصطلاح «مهدورالدّم» شده بودم و ديگر زندگيم را «تمام شده» می ديدم. بنابراين، در آن روزها توجّهء چندانی به غوغاهای سياسی – سازمانی ِ دوستان نداشتم بلکه بيشتر به نوشتن کتاب «بابک خرّمدين» (جنبش سرخ جامگان) مشغول بودم (و جالب است که تنها چيزی که بهنگام فرار از ايران توانستم با خود بياورم، همين تحقيق «بابک خُرّمدين» بود!). در اين ميان، به پيشنهاد آقای «حبيب کاوش» کارگردان فيلم «فصل خون» (دربارهء شورش ماهيگيران بندر انزلی در نخستين ماه های انقلاب اسلامی)، شروع به تهيهء فيلمنامه ای بر اساس کتاب« حلاّج »کرديم. برای نوشتن اين فيلمنامه، من ابتداء به دوستان عزيزم زنده ياد سعيد سلطانپور و بعد محسن يلفانی مراجعه کردم تا سرانجام، احمد شاملو پذيرفت که فيلمنامهء «حلاّج» را بنويسد و بهمين جهت جلساتی در خانهء شاملو تشکيل می شد.
احمد شاملو (صرف نظر از ضدّيت غيرمنصفانه اش با رژيم شاه و عَـصَبّيت ناشايسته اش دربارهء شاهنامهء فردوسی) شاعری بود بسيار «طنّاز» (طنزگو) و مُدرن (در تعريف اروپائی کلمه) که شناخت شگفتی از موسيقی کلاسيک غرب و ادبيات اروپائی داشت. او بقول دوست هنرمندم - دکتر بهمن مقصودلو- براستی «شاعر آزادی» بود. شاملو از جمله روشنفکرانِ نادری بود که در آن روزهای پر تب و تاب، نسبت به حاکمیّت جمهوری اسلامی هشدار می داد و مبارزهء شديدی را عليه سياست های شاعران و نويسندگان «توده ای» (بخاطر حمايت بيدريغ شان از امام خمينی) آغاز کرده بود که سرانجام، منجر به اخراج يا انشعاب آنان از «کانون نويسندگان ايران» گرديد.
شعر درخشان احمد شاملو خطاب به خمينی، بدون نام شاعر،درهمين زمان انتشار يافته بود:
- « ابلها مردا!
ابلها مردا!
عدوی تو نيستم
من،
انکار ِ توأم! ...»
**
در کنار ِ «افسونِ ماه زدگی ِ» (۳) اکثریّت رهبران سياسی و روشنفکران ايران، بودند روشنفکرانی که از آغاز، «صدای پای فاشيسم» را شنيده بودند و نسبت به استقرار يک فاشيسم مذهبی، هشدار داده بودند که علاوه بر احمد شاملو، از دکتر مهدی بهار (نويسندهء کتاب معروف «ميراث خوار استعمار»)، دکتر مصطفی رحيمی و خانم مهشيد اميرشاهی بايد نام بُرد.
من در آن روزهای تعقيب و گريز، کمتر به اصطلاح «آفتابی» می شدم. در آن روزها، کتابفروشی مدرنی بنام «کتابفروشی تاريخ» در منطقهء عباس آباد تهران، به همّت استاد ايرج افشار و فرزندش (بابک افشار) تأسيس شده بود که بسيار غنی و چشم گير بود. اين، اولين کتابفروشی به سبک کتابفروشی های اروپائی در ايران بود.
در يکی از غروب ها، وقتی به کتابفروشی «تاريخ» وارد شدم ديدم که شاهرخ مسکوب، استاد عبدالحسين زرّين کوب، فريدون مشيری و محمد پروين گنابادی با دکتر مهرداد بهار دربارهء خمينی و سياست های حزب توده و شخصیّت کيانوری «مجادله» می کنند.
دکتر مهرداد بهار، شاهرخ مسکوب و محمد پروين گنابادی (مترجم نامدار کتاب «مقدّمه»ی ابن خلدون) در جوانی از مسئولان برجستهء حوزه های حزب توده در اصفهان و مشهد بودند.
روشن بود که حمايت دکتر مهرداد بهار از خمينی نه بخاطر اعتقادات مذهبی او بلکه بيشتر بخاطرتعلّقات گذشته اش به حزب توده و ضدّيتش با شاه بود، امّا - در هر حال - در آن روزها، موضع گيری های مهرداد بهار برايم بسيار بسيار سئوال انگيز بود:
- پسر استاد ملک الشعراء بهار و استاد بزرگ اساطير و تاريخ ايران باستان چرا و چگونه از خمينی حمايت می کند؟
در چنان حالتی از «پرستش» و «پُرسش»، وقتی به خانه رسيدم و ماجرا را به همسرم گفتم؛ پرسيد:
- بالأخره تو با کی هستی؟ با دکتر مهرداد بهار؟ يا با شاهرخ مسکوب؟
گفتم:
- با همهء علاقه و ارادتم به مهرداد بهار، من در کنار حزب توده و انقلاب اسلامی نخواهم بود!
بعدها، وقتی که در پاريس با شاهرخ مسکوب از آن «مجادله» صحبت می کرديم، او گفت:
- «مهرداد بهار برای رفتن شاه و آمدن خمينی حتّی حاضر بود نماز هم بخواند!».
* * *
در آن روزها، دوستانی به خانهء کوچک مان رفت و آمد می کردند و در صَدَد بودند تا من و همسرم را به حزب توده يا سازمان فدائيان (اکثريت) «جذب» کنند، از جمله،يک شاعر گرامی ويک ژورناليست گرامی.
شاعر گرامی، غالباً با انبوهی از نشريات حزب توده و سازمان اکثريت به خانه می آمد و از شخصیّت «پدر کيانوری» (يعنی همان رفيق کيانوری) تعريف ها می کرد و حضور بزرگوارانی مانند سياوش کسرائی، به آذين، سايه و ديگران را دليل دُرستیِ «راه توده» می دانست و ... از همين زمان بود که من، اين دوستان را «فدائيان حزب توده» ناميدم.....
تنها سه سال بعد (۱۳۶۱) با دستگيری رهبران حزب توده و سرکوب شبکه های حزبی و سازمانی، دوست شاعر ما،بی هيچ «مقصدی»، هراسان و درمانده و پريشان، آمده بود و بدنبال پناهگاهی می گشت و ظاهراً خانهء کوچک مان را «مخفی گاه» خود يافته بود!!؟
روزی که ژورناليست گرامی-سرمست ازشعار ِ«پاسداران را به سلاح های سنگين مجهّز کنيد! »به خانه آمده بود،با عصبیّت و پرخاش به وی گفتم:
- خانم! شما با اين«نُسخه های بُقراطی»،گوری برای ملّت ما می کنيد که همهء ما در آن خواهيم خُفت!
**
پدرم (حاج سيد محمدرضا ميرفطروس) اولين و قديمی ترين کتابفروشی شهرمان (لنگرود) را تأسيس کرده بود. او مصدّقی ِ مورد احترام مردم و آزاده ای بود که با وجود اعتقادات مذهبی اش، در فروش يا ارائهء کتاب های مترقّی و روشنگر، می کوشيد. بنابراين: کتابفروشی لنگرود- از آغاز- يکی از سنگرهای مبارزه عليه انقلاب اسلامی و تفکرات حزب توده بشمار می رفت. اين امر - صد البتّه - برای «انصار حزب الله» و «فدائيان حزب توده» بسيار گران و ناگوار بود و چه بسا کينه و دشمنی آنان را بر می انگيخت.
در آن زمان، فردی بنام «امير. ج» (يکی از مسئولان حزب توده در لنگرود) آنچنان ذوب در ولايتِ امام خمينی و رهبری نورالدّين کيانوری شده بود که بنام حزب توده، دسته های «سينه زنی» و عزاداری در شهر به راه می انداخت. من، اين فرد را - به تمسخر- آقای «جواهر کلام» خطاب می کردم. او می کوشيد تا به هر وسيله ای از فعاليت های کتابفروشی پدر جلوگيری کند و.... سرانجام، روزی که «انصار حزب الله» به کتابفروشی حمله کردند، آقای «جواهر کلام»، در آنسوی خيابان، با «لبخند فاتحانه» ای، نظاره گرِ غارت و چپاول کتابفروشی و توهين و ضرب و شتم پدرم بود:
آنکه دائم هوس ِ سوختن ما می کرد
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد
پدرم در همين حملهء اوباشان، سکته کرد و سپس در بيمارستان شهر درگذشت......
زيرنويس ها :
۱- نگاه کنيد به:ميرفطروس،ملاحظاتی ...،ص۱۰۶
۲- دربارهءعقايد و آرای دکتر شريعتی نگاه کنيد به:ميرفطروس،صص۱۰۷- ۱۱۰ ، ۱۲۱- ۱۲۹ و۱۳۲ - ۱۵۱
۳- اين ترکيب از نويسندهءگرامی داريوش همايون است .
[بخش دوم مقاله را با کليک اينجا بخوانيد]
پايان