مجله اشپيگل (۰۱ مارس ۲۰۰۸)
چگونه زنان ايرانی در قهوه خانه نيروی اعتراضی خود را به نمايش می گذارند ...
شلوغ ترين قهوه خانۀ اصفهان در دو قدمی ميدان "نقش جهان" که امروزه "ميدان امام خمينی" ناميده می شود، قرار دارد. جايی که بازار "مسگران" به پايان می رسد. پسته فروشان بساط خود را پهن کرده و عطرسازان در تلاش برای شبيه سازی مارک های معروف غربی اند. "دانهيل " برای مردان و "جنيفرلوپز" برای بانوان مدرن.
قهوه خانه آخرين بازمانده از نوع خود در اصفهان است . اين شهر سرفراز در انتهای جاده قد يمی ابريشم در ۳۵۰ کيلومتری تهران به سمت جنوب با کوههای بلند، کاخها، مساجد و مدارس قران، کعبۀ آمال جهانگردانی است که آرزوی ديدن تمدن شرقی را دارند و همزمان در معرض بدگمانی غربيان قرار دارد چرا که بيشترين تأسيسات اتمی در اطراف آن بنا شده است. فروشنده ای به نجوا می گويد: باقی قهوه خانه ها را بسته اند. سپاه پاسداران عقيده دارد که مصرف قليان در آنها بيش از حد مجاز است.
با ورود به قهوه خانه گويی به سر زمين چراغ جادويی علاءالدين قدم گذاشته باشيم. به عهد عتيق. از سقف همه جور چراغ نفتی، خنجر، سکه و ... آويزان است و بر طاقچه عکس های رنگ و رو رفته زمان شاه و نقاشی های رنگ و روغن از زنان زيبای ايرانی با سربرهنه و لباسهای دکولته به چشم می خورد. سر ظهر در قهوه خانه جای سوزن انداختن نيست. پيشخدمتها قوری چای داغ را با نبات زعفرانی در سينی های نقره دور می گردانند. قسمت مردانه جلوی در ورودی و قسمت زنانه پشت آن است. کسی روسری از سر بر نمی دارد. صحبت با مردان هم ممنوع است. ارتباط فقط از طريق ايما و اشاره و پچ پچ آن هم از پس رشته هايی از منجوق قرمز برقرار است.
اينجا همه جور آدمی می توان يافت. ايرانيان مهاجر، مسافر، افراد محلی. بعضی از آنها در اين دوره ای که اينترنت به شدت فيلتر می شود و از شمار جهانگردان کاسته شده، به دنبال ارتباط با دنيای خارج اند. در کشوری که با سخنرانی های ضد اسراييلی رئيس جمهوری اش و با برنامه های مختلف اتمی بيش از بيش به جزيره ای جدا مانده از باقی جهان شبيه شده است.
آن ديگران ايرانيان مهاجرند. با دوربين های ديجيتال، عينک های آفتابی مارک دار و روپوش و روسری که به تنشان عاريه می آيد. آنها که از زمان انقلاب در امريکا و اروپا بسر می برند، فقط تعطيلاتشان را در ايران می گذرانند تا با دوستان و آشنايان ديداری تازه کنند. آنها خود را در اين کشور غريبه می بينند و اينک در فضای پر دود اين قهوه خانه و با استکانی چای در جستجوی ريشه های خود و تسکين درد غربت اند. آنان در اينجا بيشتر از کوچه و خيابان احساس امنيت می کنند.
زنی که در تورنتو زندگی می کند در پاسخ به اين پرسش که در اين سالها چه چيزی تغيير کرده، با لبخندی شرم آلود می گويد: خيلی چيز ها. همه جا تيره و تار است و رنگ را به ندرت می توان ديد.
حدود ساعت دو بعدازظهر، پس از آنکه صدای مؤذن مدتی است خاموش شده است، يک هنرپيشۀ زيبا و معروف ايرانی از راه می رسد. چسب زخم سفيد بر بينی دارد که نشانه عمل جراحی زيبايی است که امروزه بسياری از زنان جوان ايرانی به آن دست می زنند. شايد نمی دانند کجا پولشان را خرج کنند. هنرپيشه می گويد: زندگی ما هم چون اين قهوه خانه با رشته های منجوق قرمز به دو بخش تقسيم شده. دنيای برون و درون. پوشيدگی ظاهری برای ملايان و عقب نشينی به پستوی ذهن. زنان ميان اين دو دنيا گير کرده اند. دودوزه بازی بيمارشان کرده.
او از واليوم و قرص های نشاط آور که مجبور به خوردن آنان است حرف می زند. از مواد مخدر و پارتی های افسار گسيخته در تهران. از همه کارهايی که برای کشتن وقت می کنند. هرچند ضربات شلاق و يا مجازاتی سخت تر از آن در انتظارشان باشد. چند بار در ميان صحبتهايش پرسيد: شما هم زندگی در اين کشور را همين قدر غير قابل تحمل می بينيد؟
در انتهای قهوه خانه يک زن پيانيست در گوشه ای نشسته است. او هيچوقت ايران را ترک نکرده و آلمانی را از طريق کتاب آموخته. عاشق بتهوون و باخ است. هرروز به اينجا می آيد تا نواختن پيانو را از ياد نبرد. می گويد: دنيا تصوير غلطی از ما در ذهن دارد. ما نه تروريست بلکه ايرانی هستيم و به فرهنگ خود افتخار می کنيم. با گذشت هرسال روسری ها کمی به عقب می رود. ما در حال پيشرفتيم. وجب به وجب. فقط به کمی فرصت نياز داريم.
بعد يک زن فيلمساز جوان ايرانی هم به جمع ما می پيوندد. شش ماه است از لس آنجلس برگشته. می خواست زندگی جديدی آغاز کند. اما دلتنگی برای کوهستان، خانواده و دريای خزر او را به ايران باز گرداند. حالا دوباره به عنوان پرستار کار می کند و مخفيانه راجع به زنان ايرانی فيلم می سازد. راجع به بکارت، راجع به پزشکانی که به طور غير مجاز مشغول دوخت و دوز پرده بکارت دختران پيش از مراسم ازدواج هستند.
کمی قبل از نماز مغرب، پيشخدمت صورت حساب را می آورد. چای و کلاس مردم شناسی روی هم می شود ۱۰۰۰ تومان يا به قراری ۷۵سنت! بانوی پيانيست مارا به خانه والدينش در حاشیۀ زاينده رود دعوت می کند. اصفهان را در شب پشت سر می گذاريم. همه جا سوت و کور است. زندگی اما پشت ديوار ها جريان دارد. شب را چه شاد و آزاد به صبح می رسانيم. مادر پيانيست بانوی پزشکی است که شرابی را که خود ساخته است در جام های کريستال تعارف می کند. پدر با شخصيت و جذابش پشت سر هم جوک تعريف می کند. بهترينش اينست:
زوج جوانی اسم نوزادشان را احمدی نژاد گذاشته بودند. آشنايان حيران می پرسند: اين ديگر چه نامی است؟! چرا اسم رئيس جمهوری را بر او گذاشته ايد؟ پاسخ می شنوند: خيلی ساده! چون پسرمان از زمانی که آمده کاری جز داد و فرياد و لگد پراکنی و کثافت کاری انجام نداده!