جوانی هستم بيست و يکساله ، هنگامی که پا به زندان گذاشتم ۱۶ سال داشتم ، نوجوانی بودم که به مانند همه نوجوانان ديگر هنوز از روياهای کودکانه ام جدا نشده بودم ، هنوز کتابهای مدرسه ام بود ، هنوز هراس و دلهره کنکور به سراغم نيامده بود ، دلهره شيرينی که حسرتش به دلم ماند .
طی دعوايی بچه گانه به قصد ميانجيگری وارد شدم تا مبادا سر کسی بشکند يا بينی کسی خون بيايد اما نميدانم چگونه بود که جان انسانی در آن غروب سياه که باعث غروب همه آرزوهايم شد گرفته شد . اما نه به همين سادگی ، از آن روز به بعد زمين و زمان دست به دست هم دادند تا مرا از کتابهايم جداکرده و به سوی چوبه دار ببرند ،
جوان ناکامی که نميدانم از کجا و به دست چه کسی زخمی شد به بيمارستانی برده شد که حتی امروز هم اتاق جراحی آن آمادگی پذيرش چنين زخمی را ندارد ، بيمارستانی که هنوز توانايی عمل بازقلب را ندارد . عمل بازقلب در چنين بيمارستانی انجام گرفت و منجر به مرگ جوان شد .
از روزی که پايم به آگاهی بازشد يا بهتر بگويم ، رفتم که بگويم من هم شاهد دعوا بوده ام روزگار من به گونه ای ديگر ورق خورد و هزاران در پشت سرم بسته شد. مدتی را که در آگاهی به سر برده ام از تلخ ترين روزهای زندگی ام بود ،روزهای تلخی که هر شب به مانند کابوسی به سراغم می آيد . آنقدر شلاق و کتک خوردم ، آنقدر از سقف آويزانم کردند که ديگر اميدی به زنده ماندن نداشتم . هر که از راه ميرسيد من را ميزد ، همراه با سارق و قاتل شکنجه شدم تا يکی از آن شبها ی غيرقابل تحمل به ناچار گفتم هر چه بنويسيد و هرچه بگوئيد امضاء ميکنم ، نيم ساعت بعد کاغذی را جلويم گذاشتند . بدون آنکه بدانم درون آن چيست و چه چيزی نوشته شده بود مجبورم کردند آن را انگشت بزنم ، خدا را شاهد ميگيرم نه کلمه ای نوشتم و نه ميدانم در آن کاغذ چه نوشته شده بود. روز بازپرسی نيز گفتند که من به قتل اعتراف کرده ام ، تا من و خانواده ام به خود آمديم سايه مرگ بر زندگی ام سنگينی کرد . خانواده ام دو وکيل برای من انتخاب کردند که متاسفانه بعداً مشخص شد که هر دو قلابی بوده اند ، يعنی کسانی در دادگاه از من دفاع کردند که اصلاً وکيل نبودند .
پايم به زندان باز شد ، آنهم زندانی که جرم و جنايت از در و ديوار آن ميباريد ، تا به خودم آمدم ديدم نوجوانی هستم در ميان دهها مجرم انسان نما . برای حفظ خودم و برای اينکه آرزوهايم قبل از خودم نميرند سالها با در و ديوار و مجرم و زندانبان جنگيدم تا اينکه فريادم به جايی نرسيد ، شبی من را پای چوبه دار بردند ، هنگامی که قرار شد وصيتنامه ام را بنويسم باور کنيد نميدانستم چه بنويسم . آخر نميدانستم مرگ چيست ، برای من زندگی در همان سن شانزده سالگی ، در همان سنی که بايد هنوز سرکتابهايم خوابم ميبرد متوقف شده بود . طناب را به گردنم انداختند ، برای چند لحظه چشمهايم را بستم و خدا را با همه وجود به ياری طلبيدم ، تنها چند ثانيه قبل از اينکه زيرپايم را خالی کنند چون معلوم شده بود هر دو وکيلم کلاهبردار بودند و در روز اجرای حکم حضور نداشتند به کمک وکيلی ديگر موضوع روشن ميشود و در آخرين لحظه اجرای حکم متوقف شد . از پله ها که پائين می آمدم دوباره کلاس و مدرسه جلوی چشمانم زنده شد ، دوباره احساس کردم که به سوی مدرسه ميروم ، دوباره شوق مدرسه و کتاب و دفتر در دلم زنده شد .
اکنون بارديگر در انتظار اجرای حکم هستم ، ديگر از مرگ نمی ترسم ، سالهاست که با آن زندگی کرده ام ، سالهاست که کابوس آن آزارم ميدهد ، سالهاست که قبل از خودم روياهايم را دار زدند ، روزی نيست که به مادرم نگويم شايد اين آخرين تلفنم باشد و روزی نيست که شاهد گريه مادرم نباشم . کم نيستند کسانی مانند من که زندگی برايشان در همان سن شانزده سالگی متوقف شده است ، کم نيستند کسانی که به هر دليلی امروز و در حالی که هنوز طعم شيرين زندگی را نچشيده اند بايد هر شب منتظر باشند که شايد امشب آخرين شب زندگی اشان باشد ، امروز که اين نامه را برايتان مينويسم هنوز نمی توانم باور کنم که من از مدرسه و دوستانم برای هميشه جدا شده ام ، هنوز نميتوانم باور کنم که من بزرگ شده ام و ديگر نوجوانی و کودکی ام به پايان رسيده است ، هنوز نميتوانم باور کنم که تا چند روز ديگر بايد بميرم. هنوز نميتوانم باور کنم که دوباره بايد از همان پله ها بالا بروم و طناب به گردنم بياندازم ، من به اميد زندگی و به اميد آينده توانسته ام خودم را در زندان از هر گونه خطا و خلفی حفظ کنم ، راه دورم نمازخانه و تنها مونسم خدای بزرگ بود که هر روز با او به راز و نياز مينشينم .
امروز من به نام خودم و نام تمامی نوجوانانی که تعدادمان هم کم نيست سوگند ميدهم تمام کسانی را که روياهايشان را در کودکی به چشم ديده اند . از طرف خانواده همه مان تقاضای رسيدگی به وضعيت مان را دارم ، شرايطی را فراهم آوريد تا پرونده ما و امثال ما در فضايی عادلانه و به دور از خشونت و به دور از شرايط و بخشنامه های دست و پا گير و خشکی که شرايط زندگی ما و وضعيت زندانها را ناديده ميگيرد بررسی شود.
به اميد زندگی
محمد فدايی - متولد ۱۳۶۶
زندان رجايی شهر کرج
- شايان ذکر است حکم اعدام محمد فدايی، سعيد جزی و بهنود شجاعی سه نوجوانی که فارغ از روند دادرسی ، در زمان ارتکاب جرم کمتر از هيجده سال داشته اند و از لحاظ معاهدات بين المللی کودک تلقی ميگردند در ليست اعداميان آخرين چهارشنبه خردادماه مورخه ۲۹/۳/۸۷ جهت اجرای حکم قرار گرفته است.