سه شنبه 18 تیر 1387

بازخوانی فاجعه ۱۸ تير در گزارش مزدک علی نظری، برگزيدهء ياد قلم، به مناسبت فرا رسيدن سالروز واقعه ۱۸ تير، خبرنگاران صلح


J4p – نزديک به يک دهه پس از واقعه ۱۸ تير ماه ۱۳۷۸ و در سالروز آن، نگاه کوتاهی داريم به اين ماجرای شوم و آنچه که طی سال های بعد در پی داشت. با اين توضيح که مطلب زير، اثر برگزيده هيئت داوران در نخستين دورهء جايزه روزنامه نگاری «ياد قلم» بوده و گرچه پيش تر در خبرنگاران صلح منتشر شده، ولی به دلايلی تا امروز با اين عنوان معرفی نشده بوده است.


وقتی همراه داشتن «اعلاميه حقوق بشر» جرم است!

مزدک علی نظری - در تقويم ايران دو روز خاص وجود دارد که در اين ايام به هيچ وجه نمی شود دانشجويان ناراضی را مهار کرد؛ يکی روز ۱۶ آذر و ديگری ۱۸ تير. اولی يادآور روز سياهی ست در دهه چهل شمسی که سه دانشجوی معترض در محيط دانشگاه، به دست عوامل رژيم پهلوی کشته شدند. اين روز در ايران رسماً به نام «روز ملی دانشجو» ثبت شده است.

اما حدود چهار دهه بعد، در سحرگاه يک روز گرم تابستانی، نيروهای موسوم به «لباس شخصی ها»؛ به پشتوانه بعضی عوامل انتظامی «خودسر»(!) به خوابگاه دانشجويان يورش برده و فاجعه ای ديگر آفريدند.

دانشجويان اين دو روز را به عنوان روزهای اظهار مخالفت و طلب کردن خواسته های خود برگزيده و هر سال با وجود عدم اجازه برگزاری هر گونه ميتينگ يا سخنرانی، با مشت هايی گره کرده و شعارهايی تند، سالگرد نقاط عطف جنبش خود را جشن می گيرند؛ ضيافتی به صرف ضرب و شتم و گاهی هم اخراج از دانشگاه، دستگيری، زندان و...!

***

در دومين سالگرد واقعه تلخ هجدهم تير بود که دستگير شدم. دو سال پيش از آن، در اولين موج سرکوب نشريات دانشجويی و اخراج دانشجويان معترض، از تحصيل محروم شده بودم. اما هنوز حرارت گذشته در من بود، گرم خيال مبارزه بودم و خود را از دانشگاه دور نمی ديدم.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

مثل سال قبل، از ظهر، خيابان انقلاب و مقابل دانشگاه تهران شلوغ بود. به نظر می رسيد هرکس پی کار خود است و قرار نيست اتفاقی بيفتد. اما به محض شنيده شدن اولين فريادها از حياط دانشگاه، همان رهگذران به ظاهر بی اعتنا ناگهان به يکديگر پيوستند و شعارهای دانشجويان را زمزمه کردند. شور جوانان دانشجو که درهای دانشگاه را بسته و پشت نرده ها جمع شده بودند، شهامت را به مردم هديه می کرد. مردمی از همه شکل و هر سنی.

وقتی شلوغ تر شد، نيروهای گارد ضد شورش - که در خيابان های اطراف کمين کرده و انتظار اين لحظه را می کشيدند- وارد صحنه شدند؛ سپر و باتوم های برقی در برابر زن ها و دختران، مردان پير و جوان.

پيرمردی دست به روی سينه، کنار جوی آب وا رفت. به سويش دويدم. از فروشندگانی که درهای مغازه را بسته و به تماشای تظاهرات ايستاده بودند، آب خواستم. پيرمرد جرعه ای آب خورد و چشمانش را باز کرد. ناراحتی قلبی داشت.

گفتم: «پدر جان، حالا وقت مبارزه پسران شماست. چرا شما با اين حالت آمدی؟»

گفت: «پسرم را گرفته اند. ۱۸ تير... حدود يک سال است که از او بی خبريم. فقط می دانيم زندان است...»

***

مردم هر سال می آيند. می آيند تا فرزندان شان تنها نمانند. می آيند تا نبض تپنده دانشگاه، از تلاش و تلاطم باز نماند. در ميان شان چهره های آشنا را می شود ديد؛ مثلاً (...) که گرچه نمی تواند مثل بقيه در خيابان ها راه بيفتد و شعار بدهد، اما در همان کتاب فروشی کوچک خود - که مقابل دانشگاه است - هم سعی نمی کند چهره اش را مخفی کند. حضور و حمايت امثال او برای جنبش دانشجويان حياتی است.

يا (...) کارگردان بين المللی سينمای ايران، که دست در جيب کرده و آهسته در ميان مردم راه می رود. اما با هر صدا يا درگيری، به سوی مهلکه می دود. انگار می خواهد لحظه لحظه وقايع را در ذهن ثبت کند. دکوپاژ می کند، ميزانسن را ديد می زند، گريم ها را به ذهن می سپارد. شايد او حضور و ديدن اين صحنه ها را وظيفه خود می داند؛ وظيفه خود به عنوان يک هنرمند، هنرمندی که بايد آينه مردم خود باشد و اگر امروز اجازه نمی دهند، روزی ديگر ديده هايش را به تصوير بکشد. روزی که ديگر سانسور فيلم هايش را قلع وقمع نکند يا مثل اکثر آثارش، توقيف نشود. روز آزادی...

***

بله، در دومين سالگرد بود که آن اتفاق افتاد؛ فضا ملتهب بود و درگيری های پراکنده ای در خيابان رخ می داد. داشتم مثل بقيه در خيابان حاشيه دانشگاه راه می رفتم، چرا که ماموران اجازه ايستادن و جمع شدن به مردم نمی دادند. با اين حسرت که کاش بين دانشجويان بودم و می توانستم فرياد بزنم... ناگهان نوجوانی را ديدم که بين سه «لباس شخصی» سياه پوش، گير افتاده بود؛ آن ها پسرک را زير مشت و لگد گرفته بودند و با توحشی وصف ناشدنی، می زدندش. هرکس ديگری جای من بود، همين کار را می کرد؛ برای نجات پسرک خود را به ميان آن ها انداختم، او کوچک تر از آن بود که فکر می کردم، شايد ۱۲ ساله. مثل خرگوشی زخمی و حيران، لنگان و ناله کنان دويد و بين گروهی از مردم مخفی شد. اما من را گرفتند...

چند لحظه بعد، بين صدها مامور بودم؛ گروه عظيمی از لباس شخصی ها، سربازان نيروی انتظامی، سپاهی ها، بسيجی ها، گارد ضد شورش، ماموران اطلاعات و... خيابانی فرعی را بسته و به قرارگاه موقت خود تبديل کرده بودند. همراه با من، دو جوان دانشجو به آن لانه زنبور آورده شدند؛ همگی مان را می زدند و هرکه می رسيد ضربه ای حواله مان می کرد، بی آنکه دليل دستگيری مان را بدانند يا ما بدانيم از اين درنده خويی شان چه لذتی می برند؟

چند دانشجو پيش از ما دستگير و پشت وانتی سياه رنگ حبس شده بودند. دو دختر جوان ديگر را هم آوردند و با خشونت به اين سلول متحرک انداختند. بازجويی سرپايی از ما شروع شد؛ من چيزی برای آن ها نداشتم، نه کارت شناسايی و نه هيچ حرفی. اما کيف آن دو دانشجوی کم سن و سال، پر بود. هرگز آن لحظات را فراموش نمی کنم؛ در آن کيف، کتابی کوچک بود: «اعلاميه جهانی حقوق بشر» با طرح هايی سمبليک در کنار هر بند آن بيانيه.

يکی از آن ماموران پرسيد: «اين چيست؟»

يکی از آن دانشجويان جواب داد: «اعلاميه حقوق بشر...»

يکی ديگر از آن مردان که ما را دور گرفته بود، آشکارا از ماهيت اعلاميه چيزی نمی دانست. خشمگين، فرياد زد: «اعلاميه داری؟ ضد انقلاب عوضی...!»

و شروع کرد به کتک زدن جوان بی دفاع. بقيه هم همراهی اش کردند.

***

اين يک معجزه بود که با فداکاری صاحب فروشگاهی در نزديکی آنجا، از مهلکه گريختم. کاش می شد تدبير او و حرکت شجاعانه اش را توصيف کنم. ولی ممکن است اين کار به لو رفتن و گرفتاری او منجر شود. بنابراين، همين قدر بدانيد که من به زندان نرفتم. دوستانی که شاهد دستگيری ام بودند، با شادی، آزادی ام را تبريک گفتند ولی اين فکر همواره در ذهن من است که اگر آن روز نجات پيدا نمی کردم، سرنوشتم چه می شد؟ حالا کجا بودم؟ آيا اصلاً «بودم»...؟

آن دو دانشجو چه شدند؟ آن دختران جوان، پسر آن پيرمرد درهم شکسته، آن همه جوان دستگير شده... راستی الان کجايند؟

***

در يکی از اين سالگردها با «سعيد عسگر» مواجه شدم؛ او همان تروريستی است که چند گلوله در شقيقه «سعيد حجاريان» مهم ترين تئوريسين اصلاح طلبان شليک کرد و به زندان افتاد. گفتم زندان؟ پس او آنجا - آزادانه در خيابان - چه می کرد؟ در حالی که همه خيال می کردند اين جانی خطرناک پشت ميله های زندان است، او داشت از تجمع کنندگان مقابل دانشگاه فيلمبرداری می کرد تا بعد با شناسايی آن ها، به حساب شان برسد!

صبح فردا، يک روزنامه جسارت کرده و عکسی از عسگر منتشر کرد که او را آزاد و در ميان افرادش نشان می داد. ولی با بی پاسخ ماندن اين افشاگری، عسگر بی پرواتر از گذشته به فعاليت های خود ادامه داد. او حالا يکی از تندروترين سردسته های لباس شخصی هاست. پستی که زمانی به «مسعود ده نمکی» تعلق داشت.

***

هميشه فکر می کردم اگر روزی با ده نمکی روبه رو شوم؛ حتماً اطراف مان پر است از آتش و خون، و ما بی لحظه ای ترديد و تاًمل، به همديگر هجوم می بريم و... به همين دليل، وقتی مجبور شدم در مصاحبه ای برای تلويزيونی خارجی، مقابل او بنشينم و گفت و گو کنم، و حتی لبخند بزنم، دچار پارادوکس حسی غريبی شدم. بدتر از همه وقتی بود که او با مظلوم نمايی به سوالاتم جواب داد، اما وقتی دوربين را خاموش و چشم مترجم گروه را دور ديد، حرف هايی زد که هنوز فراموش نکرده ام؛ چيزهايی در اهانت به دانشجويان و جنبش شان.

طبق مدارک موجود، ظهر روز ۱۸ تير ۱۳۷۸، در حالی که دانشجويان سحرگاهی خونين را پشت سر گذاشته ولی با حفظ آرامش، اميدوار بودند مورد حمايت قانون قرار بگيرند؛ گروهی به سرکردگی ده نمکی مقابل کوی دانشگاه اجتماع کرده و به تحريک دانشجويان پرداختند. اين حرکت موزيانه جرقه ای شد تا بغض دانشجويان ترکيده و با مقابله آن ها، هفته ای پر التهاب رقم بخورد. اقدام ده نمکی از اين نظر مهم و قابل بررسی است که در حقيقت سرنوشت ماجرا با اين اتفاق عوض شد؛ در حالی که آشکار بود دانشجويان مورد حمله قرار گرفته و ظلمی بر آن ها رفته است، با رخ دادن شورش و التهابی که ده نمکی و يارانش شروع کننده آن بودند، همه چيز برعکس شد. حالا اين دانشجوها بودند که به ايجاد اغتشاش، برهم زدن نظم جامعه و واردکردن خسارت به اموال عمومی متهم می شدند...

به اين ترتيب بايد گفت او در سرکوب جنبش دانشجويان در سال ۷۸ نقش پررنگی داشت. چيزی که باعث می شود نه تنها من، بلکه تمام دانشجويان و جوانان آزادی خواه ايرانی، خيال رويارويی با ده نمکی را اينطور در ذهن تصور کنند: در ميان آتش و خون، با مشت های گره کرده ای که در حمله به او ترديدی ندارد... هرچند قبلاً بارها با او گفت و گو کرده و حتی لبخند زده باشی!

Copyright: gooya.com 2016