با ياد کاراديچ و تيتو
اينک شادمان باشند عدالتجويان، و آن ها که خواستارمجازات ظالم و رد ظلم اند که رادوان کاراديچ رهبر صرب های بوسنی گرفتار شد. تيتر اول روزنامه ها شد دوباره بعد از سيزده سال،عامل کشتار آخرين فاجعه بزرگ انسانی قرن بيستم به دام افتاد و اينک دادگاه بين المللی لاهه يک نمونه ديگر بر نمونه های پيشين خود خواهد افزود.
رادوان کاراديچ موهای انبوهش تراشيده شد و به هيات يک زندانی درآمد، از آن حالت قدوسی به در آمد تا همان چهره معروف با موهای بلند ريخته در پيشانی را به دست آورد که به تصوير جهانی از يک بدکار و آدمکش نزديک تر می تواند بود تا هياتی که در آن دستگير شد، همچون عارفان اهل مراقبه و اعتکاف.
اينک می توان شرحی نوشت و بدکاران و ستمکاران جهان را ندا در داد که چه نشسته ايد که همان حلقه که بر گردن صدام افتاد و همان حبسی که نصيب ميلوسويچ شد، در انتظار شماست. می توان شعرها گفت خاقانی وار و خواست که دل های عبرت بين از ديده نظر کنند به ايوان مدائن ويران شده. و به يادشان باشد که دندانه هر قصری پندی دهدت نونو، پند سر دندانه بشنو ز بن دندان. اما مگر نگفته اند شاعران و ادبيان همه جهان به همه زبان ها يا مگر کم گفته اند. مگر کم هشدار داده اند بشر را به پرهيز از ظلم و بدکاری. نگفته چيزی نيست. اما ما می شنويم.
ديوان بين المللی لاهه بر اساس برداشتی انسانی تر از هميشه تاريخ بنياد شده اما نه برای محاکمه و مجازات ظالم تنها، که روزی شايد چنين شود، اما هنوز فاصله ها هست تا آن روز. و تا آن روز برسد اين دادگاه و همه دستگاه های پی گير عدالت تنها ظالمانی را به بند خواهند کشيد که شکست خورده هم باشند. تا اين جا ظالمان شکست خورده در خطرند. ورنه ظالم شکست ناخورده گاه حتی قهرمان می تواند شد، و گاهی ملت ها برايش هورا هم می کشند.
و نه تصور کنيد که صدام حسين از آن رو به دار مجازات آويخته شد که هشت سال ويرانی آورد برای ايران و عراق و هزاران کشته کاشت و ثروت ساليان اين مردمان نيازمند را از ميان برد، اين تصور خطاست چون که صدام در پايان جنگ هشت ساله شکست نخورد که. ايران با پذيرش قطعنامه او را رها کرد تا روزی که به کويت لشکر کشيد و نفرين ايرانيان گريبانش گرفت ، دست در لانه زنبور کرد و ده سال بعد از آن هم برای حفظ غرور قادسيه از لج بازی با جهان دست برنداشت، تا آمريکائی ها با وجود انکار عمر صحاف وارد بغداد شدند. و صدام آن قدر به جائی که از نظر ما فريب خلق در آن است، مطمئن بود که تا فرزندان و حتی نوه را قربان نکرد، از مغاک بيرون نيامد. و سر آخر هم در دادگاه و در هنگام اجرای حکم همچنان قرآن مجيد را دو دستی چسبيد تا به آيندگان بگويد من صلاح الدين بودم و لابد جورج بوش هم ريچارد بود که با کمک مجوسان سرزمين مقدس بين النهرين را گرفت و من جان خود و فرزندانمان را بر سر پيمان نهادم.
و هيچ عجب نيست اگر سال ها بعد – بازی های جهانی هم اگر اجازه دهد - نوادگان صدام علم برافزازند و باز کسوت هامورابی به تن کنند و نوای قادسيه سر دهند و مردمی هم که ممکن است فريب لقب سيف الاسلامی اش خورده باشند و يا دل به سرداری قادسيه خوش کرده باشند، به قدومش قربان دهند. چنان که هم اکنون هزاران هستند که هر سال در مقابل کرملين با تصاوير بزرگ استالين راه پيمائی می کنند. چنان که هزاران بيش ترند که در خلوت خود تصوير و ياد عموآدولف را حفظ کرده اند.
و اين راز بزرگ بازتوليد ميلوسويچ ها و کاراديچ ها و صدام هاست. مردمانی تعصب می ورزند، سياستمداران برای سوار شدن بر آن مردمان، تعصبشان را پرچم می کنند و بر دوش می نهند. گاه خود از همان مردم اند و گاه از سر قدرت طلبی بدان جا رسيده اند. تفاوتی ندارد، از اين مجموعه جز آتش نخيزد. آن تعصب که گاه گورهای جمعی را نه که تحمل پذير می دارد بلکه راز ماندگاری قهرمانان می کند، هر چه جور فزون تر، هر چه درد بزرگ تر انگار ارتفاع مجسمه ها بلندتر. اگر آن دو دست شمشير کشيده دروازه بغداد را ديده باشيد، اگر آن مجسمه های کلاه خودی صدام را ديده باشيد، اگر در همين شمال ايران مجسمه طلائی ترکمان باشی در نظرتان افتاده باشد. اين ها که از اول ساخته نشدند تا بازيچه کودکان کوی شوند، و روزی در خيابان هايشان بشکنند، بلکه صاحبانشان روزی باور داشته اند که دارند عهدی بزرگ، رسالتی درخشان و ماندگار را به جا می آورند.
چنين کسانی حتی اگر روی آن صندلی های آبی لاهه هم بنشينند و عنوان جنايتکار جنگی بگيرند باز معلوم نيست پشيمان بوده باشند.
خطاست اگر گمان رود که کاراديچ همه اين سيزده سال، به راستی از نظرها پنهان بوده و کس از صرب ها نمی دانسته آن سپيدموی عارف شمايل کيست، و همه همسايگانش در بلگراد باور داشته اند آن که هميشه می خندد و شعر می خواند و با داروهای گياهی شفا می بخشد نام واقعی اش دراگون دابيچ است.
درست تر آن است که قبول کنيد او همان بلگراد را انتخاب کرد چون از آن جا امن تر جائی در دنيا برايش نبود در حالی که سرش هم قيمت داشت. در آن جا راحت عارف و شاعر و حکيم شده بود و نه تنها سرطانی ها و بيماران سخت را با شربت ها و روغن های معطر شفا می داد بلکه با شعر و خوشباشی روانشان را هم شاد می کرد. يازده سال گذشته را در محکمه جديد خود با منشی زيبائی که گويا دلداده او هم هست، سر کرد و مانند سنتی ترين صرب ها هر عصر به ميخانه محله رفت که بوی ديوارکوب های چوبی توسکا را خوش داشت ، و چون سرمست شد با آنان کولو رقصيد.
تا دو شنبه پيش که سوار بر اتوبوس عمومی شهر، دستگير شد و در لحظه ای عکس و تفصيلات وی همه جهان را در بر گرفت. وکيلش رفت که به دستگيريش اعتراض کند اما در آخرين لحظات پيام فرستاد که رها کن. و حالا با همان دخترک رفت تا دادگاه لاهه. بی ترديد دل هزاران صرب خون است و می توان ديد پيرزن ها که بر ضريح و سقاخانه سنت نيکلا دخيل بسته اند که نجات يابد رادوان شفادهنده .
و چنين است که تمام آن شعرها و هشدارهای تاريخ ادب و تفکر بشری ناشنيده می ماند. هر کس تازه می ايد و خشتی تازه بر ديواره ظلم می گذارد، به گمانش ظلم نيست و عين عدل است، از همين رو مانند هيتلر عشق هم می ورزد و وفای به عهد می داند و چنان مهربان است که اوابراون دم آخر به عقد او در می آيد و بعد با هم از دنيا می روند. چنين کسی را خيال ظلم کجاست. و همين است که می ترساند.
در همه اين سيزده سال هم کاراديچ در دل شهری که مرکز کارش او بود. حتی گفته اند شب ها در پاتوقش، شعرخوانی برپا می کرد و شعرهای خود را هم می خواند. شعرهايی که از اين پس بی توجه به اين که چه بر سر گوينده اش آيد، در خانه هائی دست به دست خواهد شد. همان شعرهای رمانتيکی که در يکی از آن ها گفته است به اميد آن که نگاهم کنی، از دريای خون گذر کردم.
کارايچ به ظاهر اين شعر را خطاب به نيکلای مقدس، قديس صرب ها سروده، همان که روزه های هشتم دسامبر و ششم ژانويه برای اوست. همان که حتی تيتو کمونيست کروات هم در اجابت خواست مردم برايش ضريح ساخت و گنبد و بارگاه آورد. اما تيتو اين کرد تا بتواند همان جمله معروف را بيان کند "بوسنييائی ها و مسلمانان فدراسيون يوگوسلاوی مانند دانه محبتند که ميان صرب ها و کروات ها کاشته شده اند". و کاراديچ اين کرد تا نسل بوسنيائی ها را براندازد. تيتو آن گفت تا بتواند چهل تکه صربستان، اسلونی، بوسنی و هرزگوين، کرواسی، مونته نگرو و مقدونيه با هم در درون مرزی نگهدارد. آن ها که تيتو را از نزديک ديده اند می دانند، از جمله شکارچيان ايرانی که با او همراه می شدند گاهی، که او بی محافظ سوار بر يک جيپ که خود می راند، در سارايوو می رفت.
به مسجد کوچک روستائی نزديک سارايوو يک چراغ گرما بخش ديدم که متولی اش گفت ژنرال به ما هديه داده است. در آن منطقه که از زيباترين نقاط اروپاست مردمی در آرامش و راحت و امن می زيستند. می آمدند و به ژنرال سلامی می گفتند تعظيمی می کردند و گاه می افتادند پايش را ببوسند در آن زمان به نظر حاضران می رسيد که متملقند و قدرت پرست. اما دو سال بعد از مرگ تيتو که چهل تکه به هم ريخت و قرار در هيچ تکه اش نماند، و چنان سبعيتی از دل اختلافات مذهبی و قومی سر بر آورد که فاجعه کمترين توصيفش بود، معلوم شد که مردم از چه رو تيتو را قدر می دانستند.
به ويژه برای کسی که سی و پنج سال يک نفس قدرت راند، با غرب و شرق جهان هم درگير شد. در سينه استالين ايستاد چنان که در مقابل آمريکا، از هر دو اردو ناسزا شنيد اما جنبش غيرمتعهدها مديون اوست – در دهه شصت، دهه آرمانخواهی ها رهبران بايد قدی بلندتر داشتند تا امثال جورج بوش و گوردون براون و سارکوزی، در آن دهه بود که تيتو و نهرو و نگرومه و ناصر، با تاسيس جنبش غيرمتعهدها نشان دادند که بزرگی تنها سهم کشورهای بزرگ نيست. که جهان مانند امروز از بزرگان خالی نبود.
تيتو که قدرش در نبودش دانسته شد هم در جهان بزرگ بود و هم در درون فدراسيون بزرگ يوگوسلاوی حفظ آرمان کرد، و در عين سلامت هم بود. پارسال زنی در وسط همين شهر بلگراد به سخن آمد و معلوم شد جوانکا آخرين همسر تيتو ، همان که به عنوان همسر تيتو در جهان شناخته می شد، بيست و سه سال بعد از مرگ آن مرد؛ همچنان در طبقه سوم آپارتمانی کهنه در ساختمان بی گرما و بالابر زندگی می کند و همه اين سال ها، تا لب به درخواست از کسی نگشوده باشد بافتنی کرده است و همين راوی بافته های او را در بازار فروخته و غذائی برايش فراهم آورده. وقتی اين زن به سخن آمده بود که جوانکا به بيماری صعبی دچار شده داشت می مرد.
بيهوده نيست که در تمام استان های يوگوسلاوی که حالا کشوری شده اند برای خود، هنوز کوچه ای و تئاتری يا بنای هر چه کوچکی به نام تيتو هست که اين را ديگر قدرتی نگهبان نيست و مردم نام گذاشته اند يعنی به يادش بوده اند در دوران سختی که بعد از او طی کردند، البته صدها مجسمه اش را هم شکسته اند به روزگار آشوب.
پايان کاراديچ و صدام و ميلوسويچ و ظالمانی که در اين سال ها کارشان به رسوائی کشيده، گرچه اينان تمام ظالمان نيستند، جای شکر دارد. نمی توان انکار کرد که همين اندازه عدالت ورزی، غنيمتی است که از جنگ جهانی دوم به دست آمده مانند خيلی از پيمان ها و عهدها بعد جنگ که از دستاوردهای والای بشری است. تا چراغ عدالت خواهی در دل جهان خاموش نماند و اين برای بشری که در همه سوی زمين تاريخش را با ظلم نوشته، با برده داری پايه ريخته، با زور و جنگ مرز کشيده و اگر دل به مذهبی هم سپرده باز از سر قدرت جوئی و مصلحت انديشی بوده است، غنيمت است. امثال منشور جهانی حقوق بشر، ديوان بين الملی لاهه، سازمان ملل، آژانس بين المللی انرژی اتمی و صدها مانند اين بزرگ ترين نشانه ها عقل بشری است.
و اين در کار انسانی است که هنوز تعصب می پسندد، و هنوز در بخش عمده ای از زمينش تعصب ورزی حسن است و از صفات پسنديده، حال آن که به قرون و اعصار، بزرگان گفته اند تعصب خامی است و برای فهم درست سخن خود نشان کرده اند که : تا جنينی کار خون آشامی است. يعنی به هر قوم و مرام و مذهب و آئين باش اما خود را چندان به حق مبين که ريختن خون همه ديگران برعهده ات و در وظيفه ات افتد، وگرنه همه اين خونخواران – از تيمور و چنگير تا نمونه های مدرنشان هيتلر و استالين – برای کشتاری که برعهده گرفته اند و برای زجری که به آدميان داده اند، دلايل قوی داشته اند. گاهی به همين علت ها پرستيده شده اند توسط هم کيشان و هم مرامان خود. گاه به همين دلايل مجسمه شان برپاست و تنها به اين دليل که شکست نخورده اند در کنار ميلوسويچ و صدام جا نگرفته اند.
چيست که اين دور را از تسلسل می اندازد جز خبر. گستراندن بال خبر و اطلاع ، چنان که جهانيان با هم و همانند هم ببينند تنها وردی است که آن جادو را از نفس می اندازد. تنها آگاهی است که انسان را از جنينی رشد می دهد و چون رشد می دهد، از او موجودی نرم خوتر و متحمل تر می سازد. و وقتی خبر رسيد، انگشت آن صرب از روی ماشه بلند می شود. نعره نمی کشد وقت کشتن همسايه . از شادی مست نمی شود وقت تجاوز به دخترانی که گناهشان اين است که به مذهبی ديگرند. و اين گام بلند به سوی دنيائی است که گرچه هنوز بعيد می نمايد اما دور تر از ديگر آرزوهای بشری نيست که در همين صد سال جامه عمل پوشيده است.
می شود به اميدش بود. و ما اين جائيان و امروزيان، با همه بدی ها که کرده ايم به خود، به زمين و به عدالت، باز سزاوارترين نسل زمينی برای رسيدن به آرزوهای انسانی هستيم . به همان جايگاه که جنگ هفت و دو ملت را نديده بگيرد، به عذر آن که حقيقت نديده اند ره افسانه زده اند. و حق است که ما اميدوارترين جانداران تاريخ باشيم با همه رذالت ها و پوچی ها و هيچی ها.
تا قصه تمام کنم، بگويم اين کاراديچ دختر زيبا نازک بدن و نازک دلی داشت که در اوج فاجعه انسانی کشتار سارايوو، در حالی که شاگرد دانشگاه بلگراد بود و ادبيات می خواند خود را کشت. و اين زمانی بود که صرب ها، پدر او را قهرمان و نيکلای ثالث [ثانی اش ميلوسويچ بود] می خواندند. نامه ای که انجليکا برای رادوان پدر خود نوشته بود هرگز افشا نشد. ولی به باورم هر کس دستی به ادب دارد می تواند در خيال خود آن نامه را بنويسد. چنان که ياينا همين کار را کرده در کتابی به نام بيگانگان صبح . او دختری است که به او بيش از سی بار توسط نيروهای کاراديچ تجاوز شد و آخر سر هم نمی داند که يکی از آن مردان جوان رحم آورد که گلوله را نه در سر بلکه در شانه او شليک کرد. دو روز غرقه به خون در گودالی ميان ده ها جنازه ماند تا به معجزه ای نجات يافت و حالا در منجستر زندگی می کند. يلينا [اسم مستعار] کتاب خود را به دختر کاراديچ هديه کرده است.
منبع: شهروند امروز، هفته دوم مرداد