از همان سال های ۳۹۰ شمسی که حکيم ابوالقاسم فردوسی درگذشت و چيزی نمانده هزار سال شود، هر روز که گذشت، جهانيان بيش تر دريافتند که ابرمرد نه ميان اصيل زادگان و دارندگان فره ايزدی، بل به همت بلندست که ساخته می شود و هم به زمانه ای که در آن مجال نفس يافته است. اولی در يد اختيار آدمی است و دومی نه. با گذر روزگار بر آدميان ثابت شد که ابرمرد تنها با داد و دهش فريدون نمی شود و چه بسا نکته ها در آن است باريک تر زمو. بدان سادگی نيست که "تو داد و دهش کن فريدون توئی".
تاريخ نوشته است چندان که محمود غلزائی از قندهار به راه افتاد و با لشکری از طالب های پا برهنه و در حال گاز زدن ترب، آب نديده و خرج سلمانی و سليمانی نداده، پايتخت بزرگ ترين امپراتوری شرق را گرفت و آخرين پادشاه رسمی صفوی را از ميان حرمسرايش بيرون کشيد. در شهری که همه بازرگانان اروپائی زمان در آن جا نمايندگی و انبار داشتند. در باغاتی که رشک بهشت بود و صدها بود که امروز يکی دوتا يشان مانده زير بار برج ها. محمود تاج شاه اسماعيل بر سر نهاد اما چه جای ابرمردی. نه کسی در خاندان به حرمسرا پرورده صفوی غرور ابرمردی داشت نه محمود که بيچاره عقل بر سر اين ماجراجوئی گذاشت و سرانجام چندان زخم هائی در تنش زد و عفونت گرفت که کس به نزديک شدن به او و کوفتن توپوزی بر سرش رغبت نمی کرد و اين کار تنها از پسرعمويش اشرف برمی آمد که چيزی کم و فزون از محمود نداشت. تاج اسماعيل بازيچه کوی شد.
اما چندان که ردولف بچه يتيم اتريشی در پايان جنگ جهانی اول ديد که فقر و تباهی دامنگير زادگاهش شده و قصرهای امپراتوری جهانگشای نوادگان ماری ترز دهان باز افتاده با محافظان گرسنه. و دانست که ديگر اين جا چراغی نمی سوزد سراغ جائی را گرفت که غرورش بيدار باشد. به آلمان رفت و ديد آنان به اضمحلال تن نداده اند. پس همت بلند را در شوره زار صرف نکرد. شد عقاب برچسگادن و نام خود بر صحيفه عالم زد و سرانجام به عنوان آخرين فرمان سرباز محافظ خود را خواست و آخرين فرمان "پيشوا" را ديکته کرد. "چهار گالن بنزين بخواه. چندان که صدای تير از درون اتاق من برآمد تن بی فرمان من و اوا را برکش بيرون پناهگاه و آن بنزين بر ما بريز تا چيزی از ما به دست روباهان نيفتد".
بد بود، بدی کرد، جان آدميان را گرفت – چنان که همه ابرمردان تاريخ تا ابرمرد ناميده شوند گرفتند – اما به ميليون ها غرور باخته غرور بخشيد. داد و دهشی هم در کارش نبود. پی اين آدرس غلط نرفت که شاعر بزرگ ما داده بود. هرگز به تن عبای فريدونی نکرد. هيتلر بود. از سرزمينی برآمده بود که هنوز کاخ ها و برج هايش می گويد که قرن ها غرور پرورده است . به زبان نيچه فرياد زد و پسزمينه فريادهايش نوای واگنر بود. در سکوت نبرد من را ننوشت. خالی نبود. دروازه براندنبورگ دکور نبود، چنانش نساخته بودند که بنای دکوری قادسيه را صدام در بغداد ساخت که امروز روز سياحانی که به بغداد می روند حتی کنارش عکسی نمی گيرند از ترس آن که بر سرشان نريزد. که تاق نصرت های باسمه ای را جز اين سرنوشتی نيست.
با اين همه هيتلر آخرين کسی که ابرمردی خواست و لباسی درخور اندازه برای خود دوخت و آن را پوشيد. و آمريکا تا او را نکوفت ابرقدرت نشد. و آمريکا تنها ابرقدرتی است که هيچ ابرمردی آن را نساخته است. پس قانونش به نام انسان نوشته شد و چون چنين روزگاری رسيد، ديگر معجزه از هيچ ابرمرد قهاری طلب نمی کند. ابرمردی بعد از آن با بشر ييگانه شد که مدعيان يافت که موضوع طعنه شدند. موبوتو بود که در تخت دو تنی طلا نشست در ميان فقر سياه، ايدی امين بود بر تخت روانی نشست با صد و بيست کيلو وزن که بر پشت تاجران انگليسی نهاده شده بود. هايله سلاسی جانشين صبا بود که مردمانش در اريتره به نداشتن صدهزار دلار هر سال صد هزار می مردند و لاشه شان خوراک کرکس ها می شد، و او در نود سالگی نشسته بر تخت مرواريد با چهار شير حبشی در نقش محافظ، هفت ميليارد دلار در حساب های بانکی خود داشت. اين مرد روزگاری از نظر تشريفاتی نفر اول جهان بود، قديمی ترين امپراتور جهان، ولی وقتی گير سربازان گرسنه هايله ماريام افتاد موشی هم نبود. ابرمردان مرده بودند.
پس ابرمردی تا در دستور انسان بود و بشر چشم انتظار ابرمرد چنان بود، پشتوانه ای فلسفه ای می خواست، پسزمينه ای از غرور و سرفرازی. و خشمی عمومی طلب می کرد ، نه غرورباختگی، نه فلج جمعی چنان که در گتوها و اردوگاه های هيتلر و استالين دست می داد به قربانيان، بلکه خشمی که اگر نظم پذيرد آهن را آب کند. خشمی که بتوان از آن هيمه ای آورد برای تنور ساختن. نه خشم فروخورده ای که تنها ويرانی می آورد، که در شرق معمول است بعد سقوط ها و بازماندن قصرها، چنان خشمی که به بغداديان دست داد بعد از فروافتادن تنديس صدام و فروافتادن فواره ای که به نشان حضور سردار قادسيه در قصرهايش می جهيد. خشمی که ابرمرد می سازد – يا او را پرواز می دهد – چنان است که بعد از جنگ اول هيتلر طببيد و بعد از جنگ د وم آدنائر در پستو داشت و هم بکت. و البته هم ويلی برانت و پوپر و واگنر.
راست گفته اند که ابرمرد در شوره زار نمی رويد. با جامعه خود نسبت دارد، بدل خود را همزادست.
اما ابرمردان نيازی نيست که فرياد کنند و لشکر بيارايند. گاه فقط نوشته اند چنان که مارکس نوشت و انگلس. که هنوز از چشمه تفکراتشان بشر سيراب می شود. چنان که انيشتين.
و چون حکايت به قرن بيست و يک رسيد، ابرمردانش نه چونان هيتلر و استالين و ديگر نام آوران عرصه قدرت، بلکه از جای ديگر سر می آورند. ابرمردان امروز استيفن هاپکينز ند روی صندلی چرخدار با اندامی که هيچ فرمان نمی برد و مغزی که در کائنات می کاود. همتی که رها نمی کند. نمی خوابد. منصرف نمی شود. تازه همين روزها تاريخ علم نوشته است. ابرمرد اين زمانی گاهی از گاراژ خانه پدری آغاز می کند چنان که بيل گيت کرد. نه که چون ثروتمندترين عالم شد، بلکه چون به خرد خود زندگی جهانيان را بيش از ابرقدرتان فريدونی و ضحاکی ديگرگون کرد.
همين هفته پيش باز چندان که جمعی گرانقدر از نمايشگران جهان گرد آمدند. اين بار در ادينبورو. و باز چندان که مقدرست شکسپير خواندند و برای هزارمين بار به نمايشش گذاشتند و به هزارم طرز خواندند و بازيش کردند، باز رسانه ها پر شد از تمجيدها از مردی که به ابرقدرت باور داشت. چنان که دو شب پيش وقتی در رويال آلبرت هال لندن مجموعه ای اجرا شد از موزار تا موسيقی سازان معاصر، چندان که کار به بتهوون رسيد در سی مانور. پيدا بود که همگان در سری ديگرند. و بتهوون هم از آن هاست که ابرمرد را باور دارد. و ما باور داريم که خود ابرمردی بود.
و همين ها، از شکسپير، حافظ، بتهوون و آنيشتين هستند که نمی گذارند باورمان شود که بی ابرمرد می توانيم زيست. هر چه به خود گفته باشيم روزگار ابرمردان گذشت.