جمعه 5 مهر 1387

بيان آزادی و روش، آيا اسلام همان است که در جريان تاريخ معمول بوده است؟ ابوالحسن بنی صدر

پرسشها از حسن رضائی و پاسخها از ابوالحسن بنی صدر
قرآن در انديشه موازنه عدمی- بخش ۱۳


در ارتباط با بحث قرآن و تاريخ، اين پرسش مطرح شده است که آيا با توجه به رابطه ضرور ميان متن (Text) و بافت خارجی (context=موقعيت و تاريخ) نمی توان گفت قرآن و سپس اسلام خودش را در تاريخ نشان می دهد؟ آيا سخن از قرآن به مثابه بيان آزادی، بی توجهی به تاريخ متن نيست و در نتيجه امری ذهنی به شمار نمی رود؟ آيا نمی توان گفت پيدايش جامعه های استبداد زده در ميان مسلمانان، نتيجه طبيعی اجرای احکام قرآن بوده است؟ آيا اسلام معمول در طول تاريخ، همان اسلام واقعی است؟ آيا راست می گويند «متن» (= قرآن) را از زمان (= تاريخ) نمی توان جدا کرد و قرآن هر چه هست تاريخ قرآن است؟

پاسخ مختصر:
آنها که با تأسی از منطق صورت بين و در مقام توجيه موضع خويش، تاريخ را يک تاريخ بيشتر نمی دانند، متن (= قرآن) را نيز، به مثابه بيان آزادی، نمی شناسند. از ديد آنها يک تاريخ بيشتر وجود ندارد و آنهم تاريخ استبداد در جامعه های مسلمان است. اما شرق يک تاريخ ندارد، دو تاريخ دارد: تاريخ انديشه آزادی و جامعه های آزاد و تاريخ انديشه توجيه گر قدرت و جامعه های استبداد زده. عقل توجيه گری که يک تاريخ را بيشتر نمی شناسد، از اين واقعيت آگاه نيست که قديمی ترين مردم سالاريها در سرزمينهای ما استقرار جسته اند. توجه به اصل ذاتی بودن حقوق و کرامت آدمی نخست از فلسفه شرق است که بر می خيزد و در دوران رنسانس به غرب نفوذ می کند. در اين سرزمينها، به ويژه در منطقه تمدنی بين النهرين است که کوششهای مداوم برای بازيابی و بازسازی مردم سالاريها بر اصل مشارکت به عمل آمده است و سلسله پيامبری که با ابراهيم (ع) آغاز می شود، تا اصل توحيد يا موازنه عدمی را که ناسازگار با جبر و سازگار با آزادی است آموزش دهد، در اين تاريخ و جغرافيا ريشه زده است و از آن زمان تا اين زمان، مبارزه برای آزادی، يک امر واقع مستمر است.
در ادامه به توضيح بيشتر اين موضوع خواهم پرداخت. نخست اجازه دهيد بر اين پرسش يک پرسش اساسی ديگر نيز بيفزايم: می توان پرسيد چگونه می شود بيان آزادی در زندان تصورات ذهنی ما از تاريخ باقی بماند؟

چند نکته مقدماتی:
در پاسخ به اين پرسشها، ذکر چند نکته مقدماتی لازم است. : نکته اول آنکه قدرت (= زور) را همگان نمی توانند داشته باشند. چرا که همگانی شدن قدرت، انحلال آنست. از اين رو، مسلط ها آن را دارند و زير سلطه ها آن را ندارند. نيک که بنگريم، می بينيم بخش بزرگ قدرت، نيروئی است که زير سلطه ها در اختيار مسلط ها می گذارند و همان نيرو، با تغيير جهت، زور می شود و برضد خود آنها بکار می رود.
اما اگر قدرت را يکی بايد داشته باشد و ديگری نبايد داشته باشد تا وجود پيدا کند، آزادی را همگان می توانند داشته باشند. در آنچه به فضای اجتماعی مربوط می شود، بيکران آزادی وقتی تحقق پيدا می کند که همگان از چنين فضائی برخوردار باشند. از اين رو، بيان آزادی نه تنها در بردارنده آزادی و حقوقی است که همگان دارند، بلکه روشهائی که در اختيار انسانها قرار می دهد، روشهايی هستند که همگان در همه جا و هر زمان می توانند آن را به کار برند. برای مثال، بنا بر بيان آزادی، استعداد آموختن استعدادی همگانی است و هرگاه مرزها از ميان برخيزند و دانشها و فنها جريان آزاد بجويند و انسانها از امکانات برابر برای آموزش و پرورش برخوردار باشند، هر انسانی، دانش و فن دلخواه خويش را می آموزد. جبرها که بدترينشان جبر ناگزير کردن انسانها به آموزش و پرورشی است که به کار سرمايه سالاری و ديوان سالاری و دين سالاری و هنر سالاری و... می آيد، روشی ناسازگار با بيان آزادی است. از اين رو، قرآن رشد در آزادی را رهنمود می دهد (۱) و علم را از بند قدرت آزاد می کند زيرا دانشی که سرمشقش قدرت است بر اختلاف و تضادها می افزايد (۲).
نکته دوم آنکه برخورداری انسانها از آزادی و حقوق ذاتی خود، نيازمند روشی است که آنها را از روابط قدرت رها کند. اين واقعيت، اهل خرد را از اين قاعده آگاه می کند که در هرجامعه، به ميزانی که برخوداری از آزادی و حقوق همگانی است، روابط قوا کمتر و روابط آزاد بيشتر است. بنابر اين، در قلمروهای سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی، ميزان عدالت، ميزانی است که برخورداربودن همگان را از آزادی و حقوق خويش و توانائی بکار بردن استعدادهای خود را در جريان رشد، معلوم می کند. هرگاه اين ميزان، تضاد را نشان نداد، جامعه، جامعه آزاد است. بدين قرار، عدالت عبارت می شود از «ميزانی» که به جامعه انسانها امکان می دهد ببيند تا چه اندازه توانسته است از رابطه های قوا بکاهد و تا چه اندازه رابطه های آزاد را متحقق کند. اين تعريف از عدالت که با آزادی و رشد خوانائی کامل دارد، تنها بر اصل توحيد و بنا بر بيان آزادی ممکن است. (۳)
نکته مقدماتی سوم آنکه، برخورداری انسان از حقوق و استعدادهای خويش، در گرو «نسخ» باور يا باورهايی است که ناتوانی را به وی تلقين می کنند و تنظيم رابطه با محيط زيست به ترتيبی که روند زندگی، حاکی از گذار مداوم از ضعف به قوت و توان بر توان افزودن باشد. از اين ديد که بنگريم، می بينيم قرآن، همه اينگونه باورها را منسوخ و انسان را امانتدار (۴) و خليفه خداوند بر روی زمين (۵) شناخته است. امر بس درخور توجه اين که نفرموده است انسانی با اين يا آن باور، خليفه خداست، بلکه فرموده است انسان خليفه خداوند بر روی زمين است (۶) . عقل آزادی که می تواند انسان را از بند تلعقات: تعلق های دينی، قومی، ملی، جنسی، مالی، موقعيتی و... رها کند و بر مسند خليفهَ اللهی بنشاند، از ازل تا به ابد، پروازگِِِهِِ اوست.
يکی از همگانی ترين باورهای ناتوان ساز، باور به نيايش از راه ناتوانی است. نيايش به خاطر نياز، نيايش از سرترس و نيايش به خاطر خود ناتوان انگاشتن، نيايشهائی هستند که گرچه به رواج ترين نيايشها نزد باورمندان به دينهای گوناگون هستند، قرآن آنها را منسوخ می کند. جالب است بدانيم در روزهای سخت جنگ جهانی دوم، در روسيه کمونيستی نيز دربهای کليساها گشوده شدند تا روسها برای دفع شر دشمن متجاوز دعا کنند. روشن است موضوع اينگونه نيايشها، نمی تواند حقوق و آزادی همگان که به کنار، حتی حقوق و آزادی نيايش کنندگان باشد. چرا که اينگونه نيايشها از سر ناتوانی و با فراموش کردن حقوق و توانائيهای خويش انجام می گيرند. نيايشی که ترجمان توانائی های انسان، آزادی و حقوق او باشد، تمرين رابطه با خدا، يعنی آزادی است و در جريان رشد و توانائی بر توانائی افزودن، انسانها را از افتادن در بيراهه روابط قوا، باز می دارد و همگان را سود می رساند. نماز و نيايش از سر بی نيازی، روشی است که قرآن به همگان می آموزد و متقابلاً نيايشهای ترجمان ناتوانی ها و ... را نسخ می کند. (۷)
بدين قرار، غير عقلانيها (خرافه ها و مجازها، ظنها و سحر و جادو و فالگيری و...) يکسره می بايد زدوده شوند تا انسان خويشتن را در خور رهبری هستی آفريده در جريان رشد بگرداند. هرگاه در وضعيت جامعه های امروز تأمل کنيم، از واقعيت مهمی آگاه می شويم: بهمان نسبت که قدرت، مدار زندگی انسانها است، قلمرو غير عقلانی ها نيز گسترده تر است. به سخن ديگر، گستره غيرعقلانيها در هرجامعه ای ميزان بکار رفتن زور در آن جامعه را نشان می دهد. بدين محک، می توان جامعه ها را با يکديگر مقايسه کرد و دانست در هر جامعه، چرا و به چه اندازه نيروهای محرکه تخريب می شوند و يا در رشد بکار می روند. از اين ديد که در قرآن بنگريم، می بينيم از آغاز تا پايان، غيرعقلانيها هستند که شناسائی و نسخ می شوند. و باز با اين ديد که به جامعه های مسلمان بنگريم، می توانيم ميزان بيگانگی آنها را از رهنمودهای قرآن اندازه بگيريم.
نکته آخر آنکه، بيانهای قدرت به ضرورت مبهم هستند زيرا روشهائی را در برندارند که همگان، در همه جا و همه وقت، بتوانند بکار ببرند، و نيز بدين خاطرکه طبع قدرت متغير است و، بنا بر نياز روز، نياز به ناسخ و منسوخ پيدا می کند. چنانکه هر قدرتمداری و نيز هر انسانی که از راه زبونی تسليم قدرتمداری می شود، برداشت دلخواه خود را از بيان قدرتی که مرام رايج گشته است، می کند. در برابر، بيان آزادی شفاف و سرراست است و به کار خشونت زدائی و آزادی انسان از بندگی قدرت می آيد. از اين رو، همگان و در همه جا و همه وقت می توانند بکارش برند. و برای همگان، کلمه ها همواره همان معنا را دارند که در هر رهنمود بکار رفته اند. بدين قرار،
الف- منسوخ کردن بيانهای قدرت از راه ابهام زدائی تحقق پيدا می کند.
ب- بيان آزاديی که در برابر مطرح می شود، می بايد دارای چنان سامانه هايی از اصول راهنما باشد که بدون انکار و يا تغيير تعريف آن اصول، از خود بيگانه کردنش در بيان قدرت ميسر نباشد.
نتيجه آنکه، تفاوت اساسی بيان آزادی با بيان قدرت در اينست که بيان قدرت نيازمند از خود بيگانه کردن نيست. حداکثر، بتدريج که قدرت متکاثر و متمرکز می شود، با آن، انطباق پيدا می کند. برای مثال، هرگاه بگويند مارکسيسم همانست که در طول ۶۰ سال، در روسيه و کشورهای ديگر، معمول گشت، بر کسی که بخواهد واقعيت را همان سان که هست بشناسد است که، برای مثال، پرسش مهم زير را پيش کشد:
آيا اصلی از اصول راهنمای مارکسيسم را تغيير داده اند و يا بدون تغيير، مارکسيسم بمثابه يک نظر، در عمل، خود به خود استالينيسم شد؟ تحقيق و تأمل در اين پرسش، انسان حقيقت جو را به اين نتيجه می رساند که اولا ، تحول خودجوش جای خود را به اراده گرائی داد (لنينيسم) و ثانيا ، ديالکتيک تضاد را لنين و بيشتر از او، استالين تغيير دادند (۸) به ترتيبی که جذب، حذف معنا يافت. توضيح اين که، قرار بود با استقرار ديکتاتوری پرولتاريا، سرمايه دار و کارگر، هر دو، از بيگانگی با خود، به يگانگی با خود گذر کنند. اما بنا بر تعريف استالين، گذار به جامعه کمونيستی از راه حذف دشمن طبقاتی طبقه کارگر، تحقق پيدا می کند. و هنوز اين تغييرها تمامی تغييرها نيستند. انقلاب پرولتری در يک جامعه نيمه صنعتی (جامعه روسيه آن روزگار) و تحقق سوسياليسم در يک کشور (نظر استالين) و نقش حزب پيش آهنگ طبقه کارگر( نظر لنين) و... تغييرهای ديگری هستند که در «مارکسيسم» بوجود آوردند. با همه اين وجود، نبايد از ياد برد که نزد مارکس، اصل راهنما، ثنويت تک محوری و مبنای تحليل و راه حل جوئی رابطه قوا بود. در جامعه سرمايه داری، محور فعال، طبقه سرمايه دار و طبقه فعل پذير، پرولتاريا بودند. انقلاب می بايد حاصل تحول رابطه قوا ميان اين دو طبقه بسود پرولتاريا می شد. در خور يادآوری است که گرچه "باکونين" هشدار داد اين نظر، استبداد فراگير (توتاليتاريسم) ببار می آورد (۹)، ولی کسی گوش نکرد.

آيا اصول راهنمای قرآن با بيانهای قدرت رايج در تاريخ مسلمانان سازگاری دارد؟
۱. اصول راهنما، آن سان که قرآن تعريف می کند، نه تنها کمترين سازگاری با بيان قدرت ندارد، نافی هرگونه روابط قوا و پيشنهاد کننده روشهای گوناگون برای برقرار کردن روابط آزاد است. بنابر اين، نه ممکن بود و نه ممکن هست که بر اين اصول، بيان قدرتی را ساخت و ارائه کرد. از مدعيان پذيرفته نيست که به دلبخواه ميان « تکست،Text» (متن) و کنتکست contextموقعيت = تاريخ) رابطه ای را تصور کنند و سپس براساس اين تصور خود ساخته، حکم کنند اسلام همين است که در جريان تاريخ معمول بوده است. اگر حق با آنها ست، پس ساختن بيان قدرتی بر سامانه اصول راهنمائی که قرآن در اختيار می نهد، بايد کاری بس آسان باشد. بنا بر اين، بر آنها است که بر اساس سامانه ای از اصول راهنما، (توجه شود به واژه سامانه که بر لزوم وجود سازگاری و انسجام در بيان دلالت دارد) به ترتيبی که در طی اين مقالات تشريح شده اند، از قرآن در تماميت آن يک بيان قدرت تمام عيار بسازند و بدين کار مدعای خود را ثابت کنند.
ممکن است مدعی بگويد بر اساس اين اصولی که شما می گوييد، نمی توان بيان قدرت ساخت، اما تعريف قرآن از اصول راهنمای خود چيز ديگری است. مدعی با گفتن اين سخن، تصديق می کند که اصول راهنمای بيان آزادی و نيز، بالتبع، بيان آزادی وجود دارد. پس، بر اوست که يا قول يابنده اصول راهنمای بيان آزادی را جدی بگيرد وقتی می گويد اصلها و تعريفها از خود قرآن است. اما اگر او بر قول خود اصرار می ورزد و حاضر به پذيرش اين سخن نيست، روشی را به او پيشنهاد می کنم که (علی) به گفتگو کنندگان با خوارج آموخت: شما قرآن را فرو گذاريد و بيان آزادی را بپذيريد، و برای آنکه جامعه ما و سپس جامعه های ديگر برآن وجدان جمعی پيدا کنند، به تبليغ بيان آزاد برخيزيد که ويرانی از حد بگذشته است و نجات حيات نياز به استقلال و آزادی انسان دارد.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

۲. اما اگر در بخش بزرگی از دنيای مسلمانان، دين حقوق مدار، جای به فقه تکليف مدار سپرده است و از همه تاسف انگيزتر ولايت مطلقه فقيه که بيان بی کم و کاست ثنويت تک محوری و ضد کامل اصل توحيد است، جانشين اصل امامت شده است، از اين روست که اصول راهنمای دين را در ضد کامل آنها، از خود بيگانه کرده اند. با چه ابزاری اين ازخود بيگانگی رخ داده است؟ کافی است فلسفه و منطق ارسطوئی را از بيان قدرتی که ولايت مطلقه فقيه است، خارج کنيم، اگر چيزی برجا ماند و سازگار با قدرتمداری بود، آنگاه قرآن و اسلام را مسئول آن بدانيم. يکبار ديگر يادآور می شوم که تنها بر اصل موازنه عدمی و اصول راهنمائی که ترجمان آنند، قرآن قرائتی بدون تناقض و حتا بدون اختلاف پيدا می کند. در برابر، بر اصل ثنويت تک محوری، سراسر تناقض می شود.
۳. باز بر مدعيان است که در اثبات نظر خود، تعريفی از حق محدود به زمان و مکان بکنند، بی آنکه در آن، تناقض و بسا تناقضها يی باشد و بی آن که حق نيازمند قدرت شود.

افزون بر اشکالهای بالا که بر ادعای مدعيان وارد است، ادعايشان پر از تناقض است. شماری از اين تناقضها را بررسی می کنيم:
● تناقض اول اين که هرگاه اسلام در قيد زمان و مکان است، امروز بحث از آن، بحث از دينی است که متعلق به جامعه ای در گذشته بوده است و يا دينی که از آن جامعه امروز است؟ اگر اسلام همانست که در جريان تاريخ زيسته است، پس در جريان تاريخ تحول کرده و با تحول جامعه های مسلمان دمساز گشته است. اگر مدعی بگويد اين تحول را نکرده است، ادعای خود را نقض کرده است. و اگر بگويد تحول کرده است، بر او ست که توضيح دهد کدام تحول را نموده است؟ از خود بيگانه شده است يا خود مانده است؟ اگر مدعی بگويد اسلام از خود بيگانه شده است، ادعای خود را نقض کرده است و اگر بگويد خود مانده است اما، در جريان تاريخ، با تحول جامعه های مسلمان و نيز غير مسلمان، متحول شده است، اين بار، عامل را تحول کردن و همچنان جامعه استبدادی ماندنِ جامعه های مسلمان شناخته است. پس بر او ست، توضيح بدهد چرا اين جامعه ها چنين تحولی را کرده اند؟ اما او چگونه می تواند به اين پرسش پاسخ گويد وقتی معلوم است که اسلام در شبه جزيره عربستان پديد آمد و در جامعه هائی پذيرفته شد که بنا بر محک «تحول تاريخی» از عربستان بسيار پيشرفته تر بودند؟
● تناقض دوم اين که اگر زمان (در اينجا تاريخ) است که به دين محتوا می بخشد، يعنی زمان، نه تنها مستقل از حرکت وجود دارد بلکه حاکم بر حرکت است. اين ادعا گذشته از اين که ادعای جديدی هم وزن خيال است، ورای ادعاهای سازندگان نظريه ماترياليسم ديالکتيک تاريخی که بنا برآن، انسان تاريخ ساز و تاريخ انسان ساز است، پيامدهای ديگری هم دارد. زيرا با اين ادعا، خدائی بنام تاريخ زاييده می شود که اولاً، نه يک خدا که به تعداد دوره ها و جامعه ها و، در درون جامعه ها، به تناسب گروه بنديها، خداها تراشيده می شوند. و ثانياً، اگراين نظر صحت می داشت، هنوز بيگ بانگ – بر فرض صحت نظريه – رخ نداده، پديده از ميان می رفت و هستی متعين، در تکرار بيگ بنگ ها ناچيز می شد! چرا که زمان مستمر،گويای حرکت مستمر وجود نمی داشت. زمانهای بی رابطه با يکديگر، وجود می داشتند که پديده هائی را خلق می کردند و اين پديده ها، با پايان زمان، از ميان می رفتند.
● تناقض سوم اين که اگر تاريخ همان تاريخ روابط قوا است، پس تحولات صورت گرفته در باورهای راهنما در جريان تاريخ تابعی از انواع تحولهای رابطه های قوا است. در اين صورت، مدعيان می بايد به اين پرسشها پاسخ گويند: چرا جامعه ها يکسان تحول نکرده اند و نمی کنند و جامعه ها، تاريخهای گوناگون دارند؟ چرا در درون هر جامعه، گروه بندی ها يکسان تحول نمی کنند؟ چرا در طول تاريخ و تقريبا در همه جامعه ها، مقاومت در برابر سلطه گری و مبارزه بخاطر آزادی و رشد وجود داشته است و دارد؟ هرگاه در مقام پاسخ گفتن به اين پرسش برآيند، در می يابند که جامعه ها، تاريخهای گوناگون دارند، زيرا رابطه ها در هر جامعه و ميان جامعه ها، ترجمان اندازه استقلالشان از روابط مسلط – زير سلطه و داشتن يکی از دو موقعيت مسلط يا زير سلطه هستند. اگر تاريخ جز رابطه قوا را گزارش نمی کرد، جامعه های انسانی اصلاً تشکيل نمی شدند. زيرا که تخريب متقابل، امکان ايجاد جامعه را نمی داد. افزون بر اين، انسان بر روی زمين، اگر هم به وجود می آمد، از رهگذر قرار گرفتن در روابط قوا، زنجيره حياتی خود را از هم می گسست و از ميان می رفت.
● تناقض چهارم اين که هرگاه مراد مدعيان اين باشد که اسلام دوران پيامبر، با استقرار خلافت، جای به اسلام ديگری سازگار با دستگاه خلافت داده است و از آن زمان تا امروز، همواره در تابعيت از قدرت حاکم، زيسته و تحول کرده است، ادعای نخستين خود را نقض و به اين حقيقت اذعان کرده اند که اسلامی که پيامبر(ص) ابلاغ کرده است، بيان قدرت نبوده است. پس ناگزير بيان آزادی بوده است.
● تناقض پنجم اين که هرگاه انسان را آزاد و دارای حقوق ذاتی بدانيم، ممکن نيست اين آزادی و حقوق به بيان در نيايند و اين بيان نزيد و تاريخ گزارشگر آن نباشد. چرا که ذاتی بودن آزادی و حقوق بی معنا می شد و حقی وجود نداشت تا انسان به وجود آن پی برد. آيا مدعی از خود می پرسد چرا اين واقعيت را نمی بيند؟ اما اگر مدعی بر آن است که انسان آزاد نيست و حقوق ذاتی نيز ندارد، در اين صورت بايد گفت، پس هرچه هست بيان قدرت است و ميان بيانهای قدرت نيز فرقی نيست. به سخن ديگر، همه ادعاهايش نظر بازی کودکانه ای بيش نيستند.
● تناقض ششم اين که مدعيانی که تاريخ را اسطوره ميکنند، کدام تاريخ دينی يا مرامی و نظری فلسفی را سراغ دارند که در آن اين گونه تبليغ شده باشد که ای انسان ها! شما فاقد هر حقی هستيد و هرچه داريد تکليف است، و با اين وجود، جمهور مردمان، نسل بعد از نسل، آن را باور راهنمای خود کرده باشند؟ در کدام تاريخ سراغ دارند که چنين دين يا باور و يا نظری با ادبار مردمان روبرو نشده و از ميان نرفته باشد؟ آيا مبنای نا گفته اين ادعا اين نيست که انسان هائی که در جامعه های مختلف زيسته اند، از دانا و نادان، نسل بعد از نسل، در جهالت محض زيسته اند؟
مدعيانی که تاريخ را جبار می کنند، می بايد به ادعای خود پايبند بمانند و از تاريخ بخواهند چنين دين يا مرام و يا نظری را بجويد و در اختيارشان قرار دهد. اگر نيافت، برآنهاست که اعتراف کنند دين يا باور و يا نظر بيانگر آزادی و حقوق انسان را نمی توان در يک دوره تاريخی زندانی کرد. چرا که انسان ادامه حيات می دهد و حيات، عمل به حقوق ذاتی او است. از اين رو، اين حقوق همه مکانی و همه زمانی هستند.
● تناقض هفتم اين که اگر ادعا اين باشد که زمانه، باور يا انديشه راهنمای ديگری می طلبد و آن را از اسلام نمی توان بدست آورد و يا بايد در اسلام – که به اعتقاد آنها همان اسلام زيسته در طول تاريخ است- تغييرهای اساسی پديد آورد تا با زمان سازگار شود. افزون بر نقد اين ادعا، در پاسخها به پرسشهای پيشين، به دسته دوم يادآور می شوم که هرگاه اسلام بيان قدرت دموکراتيکی (بيان قدرت دموکراتيک بنا بر قول فوکو) باشد که تنها در خور اصلاح جامعه عرب روزگار پيامبر (ص) می بوده است، تغييرهای اساسی در آن ايجاد کردن، آفتابه خرج لحيم کردن است. افزون بر اين، با توجه به سرعت تحولات در جوامع انسانی، لازم است زمان به زمان، آن را تغيير داد. آيا اين دسته از مدعيان بهتر نيست به جای صرف وقت و هزينه برای تغيير دينی که از اساس مشکل دارد، بر آن شوند که بيان آزادی ابداع کنند؟ بيانی که نه تنها تحول را تحول از روابط قوا به روابط آزاد بگرداند، بلکه جامعه ها را در راست راه رشد در آزادی، راهنما باشد. اما به دسته اول، يکبار ديگر، خاطر نشان می کنم، زمان تخريب بسر رسيده است و نوبت ساختن و پيشنهاد کردن انديشه راهنمای آزادی است. شما اگر انديشه راهنمای عصر امروز را از اسلام نمی توانيد بدست آوريد، خود چرا بر آن نمی شويد انديشه راهنمای آزادی ابداع و پيشنهاد کنيد؟ هرگاه بر اين کار شويد، جريان انديشه ها و بحث آزاد، وجدان همگانی را از بيان قدرت خالی و از بيان آزادی سرشار می کند. بدين کار، در خور انسان آزاد اين روزگار ويرانگری ها برخيزيد!.
● تناقض هشتم: جريان تحول، اختلاف در بستری از توحيد است، ولی تاريخی که مدعيان اسطوره می کنند، تاريخ توحيد در بستری از اختلاف است که امری ناممکن است. توضيح اينکه هرگاه تحول در بستر توحيد، در مشترکها انجام نمی گرفت، بر فرض محال که تشکيل جامعه ها ممکن بود، طول عمر آنها، طول گذار از توحيد به اختلاف می گشت. اما مايه های اشتراک ها کدامها هستند؟ می دانيم که زور حاصل تضاد و عامل بر هم افزودن تضادها و اختلافها است. پس قدرت (= زور) نمی تواند مايه اشتراکها بگردد. راست بخواهی قدرت عامل پيدايش گروه بنديهای اجتماعی دارای منافع متضاد می شود. مايه اشتراک و حيات تاريخی هر جامعه، همانا حقوقی است که هر انسان از آن برخوردار است و هر جامعه، واجد آنان است و هويتی که جامعه و اعضای آن از راه خلق فرهنگ آزادی می جويد و استقلال و آزادی در وطن مشترک و معنويتی که جمع را در بر می گيرد و به زندگانی فرد و جمع معنا می دهد و انديشه راهنمائی که ترجمان اين همه و هدف مشترک، يعنی رشد در استقلال و آزادی است. بنا بر قاعده، هر زمان قدرت تضاد ساز بر عوامل اشتراک و همبستگی غلبه کند، جامعه از رشد در استقلال و آزادی باز می ماند و روی به انحلال می نهد. آيا مدعيان از زاويه اين واقعيت در تاريخ و رابطه دين با آن، نگريسته اند؟ بدون ترديد نه.
● تناقض نهم ناشی از تناقض هشتم است و اين است: راههايی که تاريخ جامعه ها و نيز تاريخ هر جامعه در پيش می گيرد، همزمان هستند. اما يک جريان ندارند، سه جريان دارند:
۱ – تاريخی که راست راه حقوق است. اين تاريخ، کوشش ها و مبارزه هائی را گزارش می کند که انسانهای در پيش گيرنده اين راه، برای آنکه راه همگان بگردد، بعمل آورده اند و می آورند.
۲ – تاريخی که آميزه ای از کجراهه قدرت و راست راه آگاهی از حقوق و پاسداشت آزادی است. اين تاريخ را جامعه های انسانيی ادامه داده اند که توانسته اند به حيات خويش ادامه دهند و امروز، به نسبتی که حقوقمداری بر قدرتمداری می چربد، پيشرو تر هستند.
۳ – تاريخی که کجراهه کامل قدرتمداری است. اين تاريخ از آن جامعه هائی است که نيروهای محرکه حيات را به نيروهای محرکه مرگ برگردانده و به حيات جمعی خويش پايان داده اند. بدين قرار، چيرگی قدرتمداری بر حقوق مداری، در بيان قدرتی راهنما ابراز می شود که راه و روش مرگ حتمی است.
بدين قرار، در جامعه ها، بسا، هر سه تاريخ، بموازات يکديگر جريان می يابند. تاريخ دين، يک تاريخ نيست و تاريخ، آنسان که مدعيان می پندارند، بکار نسخ دين نمی آيد. زيرا هرگاه دين يا آئينی، بيان قدرتی ناچيز بود، در راه و روش چگونه مردن جامعه ای که آن را راهنمای خود می کرد، مرده بود. دين يا آئين نيز مرده بود. چنانکه تاريخ، جامعه هائی را که از ميان رفته اند، گزارش می کند. تاريخ معاصر، مرگ مرام هائی که بيان قدرت هستند و نظامهای سياسی – اجتماعی که بر اساس اين بيانها ايجاد شدند را گزارش می کند: نازيسم و رژيم هيتلری در آلمان، فاشيسم و رژيم موسولينی در ايتاليا، استالينيسم در روسيه و...
بار ديگر، تأکيد می کنم جامعه وقتی مضمحل و منحل می شود که راست راه حقوقمداری و حتا راههای نيمه راست و نيمه کج بر او بسته می شوند و جز کجراه زورمداری باقی نمی ماند. بدين قرار، تاريخ بکار آن می آيد که راست راه حقوق مداری را ميزان عدل بگردانيم و، بدان، بيانهای قدرت و فرآورده هاشان را نسخ کنيم چنان که بيان آزادی راهنمای رشد در استقلال و آزادی بر ميزان عدالت اجتماعی بگردد.
● تناقض دهم اين که ما يک جامعه جهانی نيز داريم و به همين دليل به يک معنويت مشترک نياز داريم که همواره به ياد جهانيان بياورد که؛ بنی آدم اعضای يکديگرند/که در آفرينش زيک گوهرند. اگر چنين حقی برای جامعه جهانی قائليم، تأمين کننده توحيد، و پاسدار معنويت مشترک به رغم اختلافها و رابطه های قوا ميان ملتها و در درون هر ملت، ميان قومها و طايفه ها، کدام است؟ کدام راه از راههائی که تاريخ در پيش می گيرد، تأمين کننده اين توحيد است و همگرائيها را در جامعه جهانی ميسر می کند؟ در جهان امروز که ميزان ويرانگری دارد جانداران و محيط زيست آنها را به نيستی تهديد می کند، آن روح مشترک گم کرده را چسان می بايد بيابيم؟ آيا می توانيم بگوئيم ملتها و اقوام و طوايف در طول تاريخ، با يکديگر رابطه داشته اند و برغم اين رابطه، تاريخ جهانی وجود ندارد؟ اگر نمی توانيم بگوئيم، چگونه می توانيم ادعا کنيم که دينی در نقطه ای از جهان می تواند پديد آيد و جهانی نيز بگردد، بدون اينکه امرهای واقع مستمر جهانشمول را مبانی احکام خويش کرده باشد و بدون اينکه حقوق ذاتی هر انسان، در سرتاسر جهان و در طول تاريخ را در برنداشته باشد؟ آيا رواست دينی را در حصار عربستان عصر پيامبر (ص) زندانی کرده و بگوييم: اسلام راجع است به آن زمان و آن جامعه؟ آن هم دينی که کشتن يک انسان را کشتن تمامی انسانها می داند (۱۰)، دينی که می گويد دين جز آئين محبت نيست (۱۱)، خدا را محب انسان دوستدار خدا می خواند (۱۲) و روش عشق ورزی را از راه حقوقمداری ميداند ودر همان حال، به همه انسانها اعلام می کند: دين تو تو را و دين من مرا؟ (۱۳) و می گويد: اين کردار نيک است که به حساب می آيد و نه اين يا آن باور (۱۴) و صلح را حق انسان می داند (۱۵) ؟
● تناقض يازدهم در سخن مدعيان تاريخ مند بودن قرآن اين است که قرآن، تاريخ دقيق و بی خدشه زندگی پيامبر است. تاريخ تجربه ای بی مانند است. تاريخ تجربه بس سخت و طاقت شکن تحول جامعه ای چون جامعه عربستان آن روز، به جامعه ای آزاد دارای ولايت جمهور مردم بر اصول برادری و دادگری و يکديگر دوستی است. و سه دهه پيش از اين، در ايران ما، اسلام بمثابه بيان آزادی، راهنمای جنبش همگانی مردم شد که خود جوش (= آزاد) سازمان جست و گل را بر گلوله پيروز کرد. هرچند اسلامی که بمثابه ترجمان استقلال و آزادی و رشد بر ميزان عدالت اجتماعی است، از زبان آقای خمينی جاری شد و با وجود آنکه، در ذهن جامعه، اين اسلام، از روشنی کامل برخوردار نبود، اما اصل ولايت با جمهور مردم است و ميزان رأی مردم است، دست کم در بيان، شفاف شد. در آن روزها مطبوعات غرب خمينی را آزاده ای آزادی دوست خواندند. شگفتی آور اين که، در پی پيروزی انقلاب، در مرحله پی افکندن ولايت مطلقه يا استبدادی وابسته، اسلام بمثابه بيان استبداد فراگير هم از زبان آقای خمينی جاری شد. با وجود اين ابتلای بس کم مانند، چگونه می توان گفت اسلام ظهور يافته و زيسته در طول تاريخ، يکی و همان بيان قدرت است؟ در جريان انتخابات رياست جمهوری اول، دو اسلام، يکی اسلام بمثابه بيان قدرت و ديگری اسلام بمثابه بيان آزادی رويارو شدند. نامزد اسلام اولی (اسلام فيضيه) کمتر از ۴ درصد و نامزد اسلام آزادی و استقلال و رشد بر ميزان عدالت اجتماعی، ۷۶ درصد رأی آوردند. آيا هنوز می توان گفت يک اسلام زيسته بيشتر وجود ندارد؟ بر اهل عبرت و خرد است که راه و روش آقای خمينی را با پيامبر (ص) مقايسه واقعی کنند تا در يابند چسان آن تاريخ ساز(محمد)، بمثابه الگو، (۱۵) همواره پيشاپيش تاريخ آزادی، راست راه آزادی را برای انسان ها روشن می کرد.
● تناقض دوازدهم، تناقض مدعيان با خويشتن است: عقل آزاد در آفريده ها، به چشم يار و مددکار می نگرد. بحکم اين که اصل راهنمايش موازنه عدمی است، واقعيت را نزديک به همان که هست می بيند. عقل قدرتمدار توجيه گر است و آفريده ها را شر می بيند و چون اصل راهنمايش ثنويت است، در رابطه با محور فعال، در واقعيت می نگرد. لذا، هر آفريده ای بد است مگر آنکه با محور فعال انطباق کامل بجويد. اين امر که قرآن در دسترس است و مدعيان، به سراغ تاريخ می روند تا که يا اسلام را در گذشته ای که افزون بر ۱۴ قرن برآن گذشته است، زندانی کنند و يا از خود بيگانه کردنهايش را نبينند و آن را همان بدانند که در جريان تاريخ معمول بوده است، دليل بر اين که بی طرف نيستند. پس مطلوبی(محور فعال) در ذهن دارند و می خواهند آن را جانشين اسلام (محور فعل پذير) کنند . پس برآنها است که از تاريکی بدر آيند و مطلوب خويش را آشکار کنند. آنها نه تنها بی طرف نيستند بلکه از شدت تعلق خاطر به مطلوب خود، متوجه نمی شوند که خود قول خويشتن را نقض می کنند. زيرا، مطلوب آنها نيز دين يا مرام و يا باور زيسته ايست و متعلق به گذشته و محکوم همان حکمی است که صادر می کنند.
اما اگر مطلوب آنها هنوز زندگی آغاز نکرده است و تنها در ذهن آنها وجود دارد، بنا بر حکمشان، لازم است که به بيان در نيايد. زيرا هيچ جامعه ای نمی تواند انديشه راهنمائی را که دوام تاريخی نداشته باشد، بپذيرد و بکار برد. نه تنها به اين دليل که چنين بيانی فاقد آزادی و حقوق ذاتی انسان می شود که همه زمانی و همه مکانی هستند، بلکه به اين دليل نيز که انسان ها وقتی می توانند در قلمروهای مختلفی فعال شوند که مطمئن شوند حاصل کارشان ماندگار می شود. چنين فعاليتهائی نياز به بيان راهنمائی دارد واجد حقوق و آزاديها، بنا بر اين ديرپا.

چند حقيقت اساسی ديگر در باره حقوقمداری:
۱. در قرآن، استعداد رهبری، ذاتی هر انسان شناخته شده است و به همين دليل خداوند، وی را شايسته مقام جانشينی خود معرفی می کند. اين استعداد هم همه زمانی و همه مکانی است. از اين رو، رهبريها و ولايت های ناقض اين استعداد و حق انسان، می بايد نسخ می شدند و در قرآن نسخ شده اند به ترتيبی که اسباب استقرار ولايت بر يکديگر فراهم آيد (۱۶). و هنوز، نسخها می بايد به انجام رسند تا در دوران آرمانی، در معاد، انسانها از اين ولايت نيز رها شوند (۱۷).
۲. به تدريج که بيان آزادی در بيان قدرت از خود بيگانه می شود، تکليفهای خالی از حقوق و حقوق موضوعه ای که بسا ناقض حقوق ذاتی انسانند، جايگزين می شوند. و به حکم آنکه نيازهای قدرت در تغيير هستند، تکليفها و حقوق موضوعه نه همه مکانی و نه همه زمانی می شوند. از اين رو، تکليفهای ناسازگار با حقوق ذاتی می بايد به يمن نسخهای متوالی زدوده شوند. حقوق موضوعه نيز تا انطباق کامل با حقوق ذاتی، می بايد موضوع نسخ بشوند و بمانند.
۳. افزون بر امرهای واقع که در همه جامعه ها از ديرباز وجود داشته و دارند، در هر جامعه، امرهای واقع مستمر(مثل تقسيم آب در سرزمين های خشک) و غير مستمر (مثل توزيع کالاها وقتی به علتی از علل، کمبود بوجود می آيد) وجود دارند که می بايد موافق سامانه های اصول راهنمای بيان آزادی و نيز حقوق ذاتی انسانهای عضو آن جامعه ها، موضوعهای حقوق موضوعه شوند.
۴. هرچند حقوق جمعی ای که يک جامعه دارد، همواره همان حقوقی نيستند که جامعه ديگری دارد، اما حقوقی نيز وجود دارند که متعلق به جامعه جهانی هستند. اين حقوق همه زمانی و همه مکانی هستند و حقوق موضوعه در هر جامعه می بايد با حقوقی که بنای جامعه بر آنها ست و نيز حقوق جامعه جهانی، سازگار باشد. اين نوع رابطه، ميان حقوق که در قرآن ترسيم شده است بس شگفت انگيز و ناقض ادعای زندانی بودن اسلام در زندان مکان (عربستان) و زمان (عصر پيامبر) است. توضيح اين که در قرآن، هيچ حقی برای جامعه عرب آن عصر که ناقض حقوق جامعه جهانی باشد نمی توان يافت. هيچ حق موضوعه ای که ناقض حقوق انسان و حقوق جمعی باشد نيز در قرآن نمی توان يافت.
۵. از ويژگی های حق، يکی محدود نشدنش به زمان و مکان است. برای مثال، آزادی حق است و به همين دليل حد نمی پذيرد. حد را قدرت (= زور) ايجاد می کند. از اين رو، پندار و گفتار و کردار آدمی، به اندازه ای که از زور خالی هستند، آزادند. بدين قرار، نه تنها تبعيضها که مرزها نيز زدوده می شوند، به ترتيبی که انسانها از هر نژاد و هر قوم، در همان حال که وطن دارند، مرزها ميان وطنهای خود را منسوخ می نمايند. شناختن کرامت، برای همه پديده ها و تقوا را ميزان سنجش کرامت انسان قرار دادن و تعيين سمت و سوئی جهانشمول برای تحول همه انسانها (۱۸) که آنها را از روابط قوا آزاد کند، چگونه می تواند با الصاق کردن قرآن به زمان و مکان معينی در تاريخ، سازگار باشد؟
۶. اگر خيال و ظن و مجاز، محدود به حدود زمان و مکان خويش هستند، علم هر اندازه قطعيت می جويد، به همان اندازه همه زمانی و همه مکانی می شود. از ضابطه های تشخيص علم از ظن، يکی اينست که علم در همه جا و از سوی همه کس قابل بکار بردن باشد. افزون براين، برای اين که علم، وسيله قدرت نشود، جريان دانش و فن می بايد آزاد باشد. با وجود اين، نسخ سانسورها، تنها نسخ بايسته نيست، بلکه نسخ کاربردهای علم در ايجاد رابطه مسلط– زير سلطه و مرزهای جدا کننده پيشرفته ها و واپس مانده ها و... نيز ضرورت دارد. اين نسخها در قرآن بعمل آمده اند و آموزه هايی چون وجوب اظهار علم بر عالم (۱۹) و انفاق علم (۲۰) و واپس نماندن در علم جوئی (۲۱ ) و جستن علم هر جا که هست (۲۲) و دانشجويی، فريضه هر زن و مرد مسلمان شدن (۲۳ ) و...، اين آموزشها را همه مکانی و همه زمانی می کنند.
۷. در بخشهای پيشين، به روشهای خشونت زدائی پرداخته ام. اين روشها را نمی توان خاص جامعه عرب عصر پيامبر (ص) شمرد. چرا که همين امروز در همه جا کار برد دارند. افزون بر اين، بيانهای قدرت، از راه فريفتاری، چگونه مردن را چگونه زيستن جلوه می دهند و روشهای چگونه مردن را جانشين می کنند. گرايش به مصرف روز افزون (۲۳) غفلت از اين واقعيت است که مصرف تخريب است و تخريب، مرگ می آورد. همانطور که خويشتن را در کنج فقر نشاندن، (۲۴) روش چگونه مردن را در پيش گرفتن است. اين نگرش در باورها و مرامهای قدرت،از افق عقلهای بسياری از جهانيان امروز نيز غايب است. آيا بر شمردن انواع پندارها و گفتارها و کردارهای ويرانگری که جهانشمول هستند و پيشنهاد بيان آزادی که راه و روش چگونه مردن را منسوخ می کند و راه و روش چگونه زيستن را پيشنهاد می کند، برای دنيای امروز که حياتش به طور جدی در خطر است، در خور ترين روشها نيست؟ چنين بيان آزادی را کجا می توان در دوره بنديهای ذهنی تاريخ زندانی کرد؟
۸. فرد يا جامعه ای که به ورطه چگونه مردن افتاده است، بايد بداند که فعاليتهای قدرت فرموده را، جانشين فعاليتهای خودجوش
( = آزاد) کرده است. در برابر، تفکر و عمل برای چگونه زيستن، خودجوش کردن فعاليتهای حياتی است. آدمی وقتی از غفلت بدر می آيد و در فعاليتهای خويش تأمل می کند، اين دو ويژگی را تصديق می کند. و بر اوست که از خود بپرسد: فعاليتهای او چه وقت خود جوش می شوند؟ چه وقت انسان کنش می شود و از واکنش قول و فعل قدرت فرموده آزاد می شود؟ اين پرسش او را به همان واقعيت راه می برد که به هنگام بحث از ويژگيهای آزادی و بيان آزادی، به شرح آن پرداختيم: به نسبتی که فعاليتهای انسان در رابطه با هستی هوشمند انجام می گيرند، آزاد هستند.
هستی منکر ندارد. حتی مادی ها نيز منکر آن نيستند. آنها نيز می دانند که حيات مادی موجود زنده به فعاليتهائی ادامه می يابد که خالی از زور باشند. اما زور که از رابطه انسان با خود، و انسان با انسان پديد می آيد (تغيير جهت نيرو از سازندگی به ويرانگری)، تنها با تغيير اين رابطه از ميان بر نمی خيزد، نياز به نسخ رابطه های قوا ميان مجموعه ها در مقياس جهان و رابطه قوا ميان انسان و طبيعت دارد. نسخ اين رابطه ها است که انسانهای آزاد می طلبد و اين انسانها آزادی ذاتی خويش را وقتی باز می يابند که با هستی هوشمند، رابطه می جويند و در مقام نماينده اين هستی می انديشند و عمل می کنند (۲۵). غفلت از اين رابطه، فضای انديشه و عمل انسانها را محدود می کند. به سخن ديگر، رابطه ها را رابطه قوا می گرداند و انسانها را به بندگی قدرت در می آورد. اما آيا رابطه با هستی هوشمند فطری است؟ پاسخ به اين پرسش را که در حقيقت جستجوی بيان آزادی در رابطه با هستی هوشمند است در نوبت آينده، بازخواهيم جست.

مأخذها و توضيح ها:

۱ - قرآن، سوره جن، آيه ۱۴
۲ - قرآن، سوره های بقره آيه های ۲۵۶ و ۲۵۷ و شوری، آيه ۱۴ و جاثيه، آيه ۱۷ و ...
۳ - نگاه کنيد به عدالت اجتماعی نوشته ابوالحسن بنی صدر ، فصل دهم.
۴ – قرآن، سوره احزاب آيه ۷۲
۵ - قرآن، سوره بقره، آيه ۳۰
۶ - صفحه های ۴۱۳ و ۴۱۴ رازهای رستاخيز، نوشته سعيد غفار زاده، انتشارات قلم، تهران ۱۳۸۴
۷ – علی (ع) خداوند را سزاوار پرستش و نيايش می يابد و نيايش از ترس جهنم و يا اميد به بهشت را در شأن خدا و خليفه او در روی زمين نمی داند. و قرآن، اين اثر ها را برای نماز بر شمرده است: انفاق (قرآن، سوره بقره، آيه ۳) و شکيبائی ( بقره، آيه ۴۵) و گفتار نيک (بقره، آيه ۸۳) و رهاننده انسان از شهوت ها و منکرها (سوره مريم، آيه ۵۹ و سوره عنکبوت، آيه ۴۵) و تواضع (سوره مؤمنون، آيه ۲) و عهد شناسی و امانت داری و قيام کننده به حق (سوره معارج آيه های ۲۲ تا ۳۴ و... )
۸ - نگاه کنيد به مبحث دوم در باب ديالکتيک جديد از کتاب توحيد و تضاد نوشته ابوالحسن بنی صدر
۹ - از جمله نگاه کنيد به صفحات ۵۲ تا ۶۴ F.Chatelet – O. Duhamel E. Pisier, Dictionnaire des Oeuvres Politiques
۱۰ - قرآن، سوره مائده، آيه ۳۲
۱۱ – حديث نبوی
۱۲ - قرآن، سوره آل عمران، آيه ۳۱
۱۳ - قرآن، سوره کافرون
۱۴ - قرآن، سوره بقرهآ آيه ۶۲
۱۵ – نگاه کنيد به حقوق انسان در قرآن، صفحه های ۱۴۳ تا ۱۴۵ از کتاب انسان، حق، قضاوت و حقوق انسان در قرآن، نوشته ابوالحسن بنی صدر
۱۶ - قرآن، سوره احزاب، آيه ۳۱
۱۷ - قرآن، سوره های توبه آيه ۷۱ و سوره سبا، آيه ۴۲
۱۸ - قرآن، سوره حجرات، آيه ۱۳
۱۹ – حديث نبوی
۲۰ – انفاق کردن از هرآنچه آدمی دوست دارد و هر آنچه نيکوست، مورد تأکيد است: قرآن، سوره بقره آيه های ۲۷۰ و ۲۷۲ و آل عمران، آيه ۹۲ و کلام پيامبر (ص) است: وقتی انسان بميرد، دنباله عمل او بريده می شود جز سه چيز: صدقه جاری و دانشی که کسان از آن بهره مند شده اند و فرزند درستکار، نهج الفصاحه، صفحه ۲۰۰ ، شماره کلام ۲۳۹ . و نيز، بهترين صدقه آنست که مرد مسلمان دانشی بياموزد و آن را به برادر خويش بياموزد. صفحه ۲۳۰ ، شماره کلام ۴۰۱
۲۱ - سه مسابقه ستوده است، در دانشجوئی و در دادگری و در تقوا، نگاه کنيد به فصل عدالت از کتاب اصول راهنمای اسلام نوشته ابوالحسن بنی صدر
۲۲ - کلام پيامبر است: دانش بجوی ولو در چين.
۲۳ - اسراف و تبذير کار زورمداران فرعون خصلت است: قرآن، سوره های يونس، آيه های ۱۲ و ۸۳ و دخان، آيه ۳۱ و...
۲۴ – و خداوند برای انسان تنگدستی نمی خواهد گشاده دستی می خواهد: قرآن، سوره بقره، آيه ۱۸۵
۲۵ - نگاه کنيد به کتاب عقل آزاد نوشته ابوالحسن بنی صدر

Copyright: gooya.com 2016