اولين پست هاي وب لاگ ِ آقاي هاشمي رفسنجاني، به خاطر يک اشتباه دقايقي روي وب منتشر شد که در زير آنها را مشاهده مي کنيد:
اول اردي بهشت 1384 ساعت 08:30
اين اولين پست من است. الو الو... يک دو سه ... يک دو سه... الو الو... فائز! فرق اين "درافت" و "پابليش" چيه؟...
اول اردي بهشت 1384 ساعت 08:32
به سلامتي اولين نوشته ي ما رويت شد! خيلي خوشحالم که در جمع شما عزيزان وب لاگ نويس هستم. با پسرم ياسر مدت ها سر وب لاگ زدن بحث داشتيم که بالاخره با نشان دادن وب لاگ معين و احمدي نژاد ما را راضي کرد که يکي بزنيم. گفت بابا جان وقتي اين کور و کچل ها وب لاگ مي زنند مگر شما چلاقي که وب لاگ نزني؟ ديديم بچه راست مي گويد. همان شب به مسئولان پرشين بلاگ زنگ زديم يک وب لاگ خوب براي ما کنار بگذراند تا بعدا پول بدهيم و دات کام بشويم. البته من از همان اول ِ کار ِ سياسي ام که به خرداد 42 بر مي گردد وب لاگ نويس بودم منتها ابزارش نبود. شما خاطرات جبهه و جنگ مرا که بخواني مي بيني همه اش در قالب وب لاگ نوشته شده. جبهه و جنگ گفتم ياد کاهو سکنجبين خوردن مان در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل افتادم و دلم گرفت. يادش به خير... بله فائزه اشاره مي کند که اينجا تريبون نماز جمعه نيست و وب لاگ است وبايد خلاصه بنويسم. براي شروع کار يکي دو تا لينک با حال براي تان مي گذارم تا ببينيد هر چند صورتم شکسته شده ولي دلم جوان است. اين هم لينک هاي امروز:
-اسب سواري در گلندوک (خيلي ديدني)
-فهرست ثروتمند ترين مردان جهان به انتخاب مجله فورچون (آموزنده - خواندني)
-رشد صنعت اتومبيل سازي کره (کساني که قلب ضعيف دارند نخوانند)
-خفه کردن مخالفان سياسي در کنگو (18+)
-خواص شياف پتاسيم (علمي – فرهنگي)
-چگونه با مخالفان سياسي در رستوران مذاکره کنيم؟ (آموزشي)
- آيا سياستمداران مجازند با زنان مسني مثل اينديرا گاندي دست بدهند ؟ (ديني - مذهبي)
فائزه هي از آن طرف مي خندد و مي گويد لينک به پاريس هيلتون و من نمي دانم مقصودش از اين هتل هيلتون چيست...
دوم اردي بهشت ساعت 23:00
هر کارتي را امتحان کرديم به پرشين بلاگ راه نمي داد. ظاهرا اشتباهي مسدودش کرده اند. به دفتر زنگ زدم گفتم خبر بدهند ما داريم وب لاگ مي نويسيم و جلوي مردم را نگيرند و آزادي هاي مشروع ِ مردم را خودسرانه سلب نکنند. يادم مي آيد يک بار عفت از گمرک مهرآباد شکايت کرد و ما گفتيم گمرک ِ آنجا مايه رسوائي نظام است و در عرض چند ساعت همه چيز ميزان شد... ياسر ندا مي دهد در وبلاگشهر نبايد از گذشته ها بگويم و بايد مدرن باشم تا جوانان مرا بپسندند. بچه راست مي گويد. پنج دقيقه نکشيد که پرشين بلاگ بالا آمد و ما خوشحال شديم. مي گويند وقتي از دفتر ما به جائي تلفن مي شود مسئولان بيخودي مي ترسند و وحشت مي کنند. نمي دانم چرا مي ترسند. شايع شده که بچه ها بدجوري نسق گرفته اند و گفته اند کار ما راه نيفتد، طرف هر که باشد، از هست و نيست ساقط مي شود و اين حرف ها را عده اي ساده لوح باور کرده اند. والله بچه ها از خود من هم نسق مي گيرند، از ديگران که چيزي نيست. يادم نرفته چقدر به اين دختر گفتم مطالب روزنامه ي "زن" را تعديل کن و از سد سازي و توربين هاي بخار بنويس. نکرد. بعد که افتادند به جانش که تعطيل شود آمد گفت بابا کمک! گفتم کمک بي کمک. خربزه خوردي پاي لرزش هم بشين... بچه ها مي گويند اين حرف ها به درد وب لاگ نمي خورد. دارم کم کم ياد مي گيرم که چه چيزي به درد مي خورد و چه چيزي به درد نمي خورد.
چهارم اردي بهشت 1384 ساعت 22:45
ديروز نتوانستم بنويسم. نه که نخواستم، بچه ها نبودند که من بگويم و آنها تايپ و ويراستاري بکنند. رفته بودند منزل سفير سوريه در زعفرانيه براي معامله ي نفت مذاکره. يک بار شمشير سفير را از خانه اش دزديدند مردک چه هياهوئي راه انداخت. بچه ها مي گويند زيادي حاشيه مي روم. مي گويم شما بگوييد من بنويسم. آنها مي گويند من مي نويسم: من از امروز به هر کس که به من لينک بدهد، لينک مي دهم. من همين جا قول مي دهم که درجائي بهتر از وزارت کار، با وب لاگ نويسان عزيزم جلسه ي معارفه بگذارم (اطلاعات به ما خبر داده در آنجا اين چند روزه خبرهايي خواهد شد). از همه وب لاگ نويسان هم چه با نام حقيقي بنويسند و چه با نام مستعار دعوت خواهم کرد که بيايند ببينم چه مرگ شان است و چي زِر زِر مي کنند... منظورم اين است که چه حرف هائي براي گفتن دارند و دردشان چيست تا من آن را به اطلاع دفترم برسانند و بچه ها، سر و ته وب لاگ نويسان را به هم آورند.
پنجم اردي بهشت 1384 ساعت 23:05
به عفت مي گويم خودش را براي رئيس جمهور شدن ِ ما آماده کند. چشمش از مرحومه خوشنويسان همسر دکتر ولايتي ترسيده. به او مي گويم نترسد چون فردا اگر رئيس جمهور شوم بايد همراه من به سفرها بيايد تا دنيا ببيند که ما زنان مان را حبس نمي کنيم و به آنها "آشپزخانه" و "عورت" نمي گوييم. چقدر من اين زن را دوست دارم. اگر روي تروريست ضارب من نپريده بود الان من اينجا نبودم.
ششم اردي بهشت 1384 ساعت 04:00 بامداد
از خواب هراسان پريدم. ديدم هيچ چيزي بهتر از وب لاگ نوشتن نيست. بچه ها خوب چيزي به ما ياد داده اند. خواب مي ديدم... يک عدد 30 خيلي ريز مي ديدم که در تاريکي به راست و چپ مي رود و بعد به طرف من مي آيد و بزرگ و بزرگ و بزرگ تر مي شود و تو صورتم مي خورد. بعد من داد مي زنم. بعد آقاي جنتي را ديدم که با پتک دنبال عدد افتاد و بر سر آن کوبيد و خرد کرد. بعد يک عدد 20 جاي آن گذاشت. عليرضا رجائي را ديدم که اعتراض مي کند: "چرا من؟ چرا من؟" جنتي قهقهه ي وحشتناکي سر داد. ديدم دندان هايش ريخته و تنش را کِرم زده و از دهانش بوي گند مي آيد. بعد مردم را ديدم که کلي عمامه ي سفيد و سياه در دست دارند و با يک حالت عجيب و ناجوري به طرف ما مي آيند. لبخند بدي بر لب داشتند و چيزي نمي گفتند و همين جوري آرام آرام به طرف ما مي آمدند و عمامه نشان مي دادند. جنتي روي جاروئي نشست و دور شد و رفت و من ماندم و جمعيت. ترسيدم. از خواب پريدم. بايد فردا با علي صحبت کنم اين کيش و آکوآريوم دلفين ها را ول کند برويم يک جاي مطمئن سرمايه گذاري کنيم. عجب گيري کرده ايم...
هفتم اردي بهشت 1384 ساعت 20:22
(فقط براي يادآوري خودم... ياسر! اين پست منتشر نشود)
اين قدر جمله هاي مهمل براي آمدن و نيامدنم بافتم که ديگر نمي دانم چه بايد بگويم. درست است که متخصص دو پهلو گفتن هستم ولي اينجا ديگر کار از دو پهلو و سه پهلو گذشته و به شش پهلو و هفت پهلو رسيده. "کانديدا شدنم با گذشت زمان به زودي مشخص مي شود". اين بچه هاي اتاق فکر چقدر فکر کردند تا اين "با گذشت زمان" و "به زودي" را کنار هم گذاشتند. يا اين جمله ي تاريخي: "در عمق وجودم تمايلي به حضور در انتخابات ندارم". اين "عمق وجود" جدا يک شاهکار تبليغي است. "در صورت احساس وظيفه خواهم آمد". "اعتقادم براي حضور در انتخابات افزايش يافته است". "تا قبل از ثبت نام تصميم خود را خواهم گرفت". انگار که مي شود بعد از ثبت نام هم تصميم گرفت! بايد به بچه هاي اتاق فکر بگويم جانم از اين آمدن-نيامدن به لب رسيد و يک دفعه اعلام کنيم که مي آئيم و خيال مان را راحت کنيم. اي فلاحيان! اي حسينيان! کجائيد ببينيد کار من به کجا رسيده که براي آمدن و نيامدن بايد استخاره کنم. واسه خودمان آقا بالاسر آورديم. اين کبدش هم سنگ درست و حسابي توليد نمي کند از شرش خلاص شويم. براي امشب بس است. خدا کند امشب کابوس سراغ مان نيايد.
[وب لاگ ف.م.سخن]