محسن رضايي، كانديداي نهمين دوره انتخابات رياستجمهوري، در بخش اول گفتوگوي مشروح خود با «بازتاب»، به موضوعات گوناگوني چون سوابق سياسي و نظامي خود قبل از انقلاب، چگونگي تحصيل، فرآيند تشكيل سازمان مجاهدين انقلاب و سپاه پاسداران، بحران سياسي انتخاب ميرحسين موسوي براي دوره دوم نخستوزيري، پايان جنگ و پذيرش قطعنامه 598 و استعفا از فرماندهي سپاه پاسداران پرداخت.
در اين گفتوگو، همچنين موضوعاتي چون نقد دولتهاي هاشمي رفسنجاني، اصلاحات سيستم احزاب در كشور و چالشهاي جامعه از جمله توقيف مطبوعات و زندانيان سياسي مطرح شده است.
-------------------------------
بازتاب: با توجه به اينكه شما در اذهان بسياري از نيروهاي نسل جديد، چندان شناختهشده نيستيد و در اذهان بسياري ديگر، به عنوان چهره نظامي شناخته ميشويد. با توجه به اين تصويري كه از شما وجود دارد علت حضور شما در عرصه سياسي چيست؟
رضايي: من فكر ميكنم خوب است، بگويم ارتباطم با سياست از كجا شروع شد. در سال 1350 كه در دوره دبيرستان تحصيل ميكردم، با افكار مهندس بازرگان و كتابهايي در رابطه با مسائل سياسي و تاريخ مشروطه و 15 خرداد، آشنا شدم و در همان مدرسه، يك گروه چندنفره را تأسيس كرديم كه بعدها همان گروه، هسته گروه «منصورون» شد كه در سالهاي 53 و 54 شكل گرفت. دو سال تمام به فعاليتهاي سياسي مشغول بوديم، عمدتا كارمان بحث، مطالعه، خلاصهنويسي و برگزاري جلسات تحليلي بود. مثلا علل فقر را بررسي ميكرديم تا اينكه بعد از اين فعاليتها به مجاهدين خلق پيوستيم و ورود به فاز مسلحانه شدن را شروع كرديم. در حقيقت، عمليات چريكي را آغاز كرديم، به طوري كه در سال 1352 مرا دستگير كردند. من سال سوم دبيرستان بودم كه شش ماه مرا گرفتند و رفتم زندان. در حقيقت آشنايي من با سياست، از سال 1350 شروع شد و تا سال 1358 و 1359 كه من ديگر لباس سياست را درآوردم و وارد بحثهاي نظامي شدم، عمدتا به فعاليتهاي سياسي مشغول بودم. منتها بعد از پيروزي انقلاب، اين فعاليت سياسي، شكل ديگري پيدا كرد. در دوران انقلاب، فعاليت سياسي من بيشتر تظاهرات، راهپيمايي و نوشتن اعلاميه و كمك به اعتصاب شركت نفت و... بود. بعد از پيروزي انقلاب، وارد بحثهاي رفراندوم، انتخابات رياستجمهوري و مجلس و تشكيل سازمان و حزب شديم و بعد هم وارد سپاه شدم.
بازتاب: آشنايي شما با چهرههاي اصلي انقلاب مانند شهيد مطهري، حضرت امام و...، پيش از انقلاب اتفاق افتاد يا پس از آن؟
رضايي: من قبل از انقلاب هيچ ارتباطي با اين آقايان نداشتم. البته در جريان اعتصاب شركت نفت، حدود يك يا دو ماه قبل از انقلاب، آقاي مهندس بازرگان، آقاي هاشمي رفسنجاني و دو، سه نفر ديگر از تهران آمده بودند تا حقوق كاركنان اعتصابي را بدهند. ما هم دو، سه نفر بوديم كه رفته بوديم تا گارد شركت نفت كه اعتصابيون را اذيت ميكرد، به اينها فشار بياوريم تا كارگران را اذيت نكنند. در خانه آقاي طباطبايي ـ كه اوايل انقلاب شهردار اهواز شد ـ به صورت اتفاقي ما دو گروه به هم رسيديم. آقاي بازرگان و آقاي هاشمي پول آورده بودند كه به انقلابيون بپردازند.
بازتاب: گروه «منصورون»، يك تشكيلات سياسي ـ نظامي بود. در اينباره توضيح بيشتري بفرماييد.
رضايي: گروه منصورون، از فعاليت سياسي شروع كرد و ما در دو سال اول، فعاليتمان سياسي بود. بعد به اين نتيجه رسيديم كه با فعاليت سياسي، مسئله رژيم حل نميشود؛ يعني نميتوان از طريق سياسي، رژيم شاه را از بين برد، استبداد را بيرون و آزاديهاي مردم را تأمين كرد. لذا به سمت مبارزه مسلحانه روي آورديم. مدتي كه گذشت، فهميديم، مبارزه مسلحانه هم به عنوان استراتژي جواب نميدهد. يكي از دلايلي كه از سازمان مجاهدين خلق فاصله گرفتيم هم همين بود؛ آنها و چريكهاي فدايي ميگفتند، مبارزه مسلحانه، هم استراتژي است و هم تاكتيك. ما به نتيجه رسيديم كه مبارزه مسلحانه فقط بايد تاكتيك باشد. مبازه بايد سياسي و مردمي باشد، منتها نه سياسي از نوع حزب، چون مطمئن شديم سياسي از نوع حزب، به نتيجه نميرسد. اما سياسي ـ مردمي باشد؛ يعني مردم بيايند در صحنه و آن موقع ما از اسلحه به عنوان دفاع از مردم استفاده كنيم. چون اگر مردم آمدند توي خيابانها و بعد نيروهاي امنيتي شاه بخواهند آنها را سركوب كنند، ما بايد برويم از مردم دفاع كنيم. لذا استراتژي مسلحانه را كنار گذاشتيم. سال 53 به اين نتيجه رسيديم. يعني در سال 54 ما به طور كلي عملياتهاي نظامي را كنار گذاشتيم و منتظر بوديم كه ببينيم چگونه ميتوان مردم را وارد مبارزه كرد. لذا ما از سالهاي 54 و 55 ديگر عمليات مسلحانه نداشتيم و به دنبال اين سؤال بوديم كه چه كار بايد كرد كه به اين نتيجه رسيديم تنها گروهي كه ميتواند مردم را به صحنه بكشاند، امام و روحانيت است. از اينجا به اين سمت رفتيم كه با امام بيشتر آشنا شويم. در حقيقت، پاسخ به اين سؤال ما، را به امام رساند.
بازتاب: آيا در گروه منصورون، از بعد نظامي، مورد بارزي كه قابل ذكر باشد، صورت گرفته بود؟
رضايي: مهمترين عملياتهايي كه گروه منصورون انجام داد؛ يكي مصادره چندين سلاح در اهواز بود، يكي حمله به چماق به دستان شاه بود؛ آنان در آن جمعه سياه اهواز با تانك به خانههاي مردم حمله كردند و من و شهيد جهانآرا رفتيم و به چماق به دستان حمله كرديم. عمليات ديگري در بهبهان بود كه دو نفر از افسران شهرباني كه عشاير را ميآوردند و در آنجا شكنجه ميكردند، ما به آنها حمله كرديم و آنان زخمي شدند ولي كشته نشدند. همچنين چندين طرح ديگر داشتيم كه چون امام اجازه ندادند، ما عمل نكرديم؛ يعني چند نفر از سران ارتش شاه بودند، از افراد سطح بالاي ارتش شاه كه چون امام اجازه نداد، ما عمل نكرديم.
بازتاب: در بدو انقلاب، سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي به وجود آمد كه يكي از هستههاي شكلدهنده آن، گروه منصورون بود. در اين فعاليتها هم حضور داشتيد؟
رضايي: به محض پيروزي انقلاب، اين سؤال را از خودم كردم كه بحران بعدي كجاست؟ آيا بحراني انقلاب ما را تهديد ميكند؟ تجربه ملي شدن صنعت نفت و حوادث 15 خرداد، اين را به من نشان ميداد كه احتمالا كساني كه حكومت را از دست دادند، تلاش خواهند كرد كه برگردند. لذا آن وقت كه اين سؤال را از خودم پرسيدم، پاسخم اين بود كه احتمالا كودتا خواهد شد يا منافقين شورش خواهند كرد. اولين كسي كه اين بحث را با او مطرح كردم، شهيد محمد بروجردي بود كه در مدرسه رفاه، دوتايي به همديگر رسيده بوديم. در حقيقت مدرسه رفاه، محل تجمع نيروهاي انقلابي بود كه هيچ آشنايي از هم نداشتند. اما آنجا در كنار امام با هم آشنا شدند. من اين بحث را با ايشان مطرح كردم و بعد گفتيم كه بهترين راه آن است كه ما وارد حزب جمهوري اسلامي نشويم. يك سازماني درست كنيم از گروههايي كه در جريان انقلاب بودند كه حالت نيمهمخفي ـ نيمهعلني داشته باشد كه اگر كودتايي شد يا منافقان شورش كردند و يا حكومت از دست رفت، بتوانيم بلافاصله بياييم در صحنه و دوباره حكومت و نظام را برگردانيم كه همين پايهاي شد تا گروه ما كه منصورون بود با گروه شهيد بروجردي و هفت تا گروه ديگر دور هم جمع شديم و سازمان مجاهدين را تأسيس كرديم. من يكي از اعضاي شوراي مركزي و در حقيقت از بنيانگذاران اين سازمان بودم.
بازتاب: منطقي كه به شما اجازه داد در آن روزها در مدرسه علوي يا در فعاليتهايي در كنار حضرت امام حضور پيدا كنيد، چه بود؟
رضايي: منطق اصلي آن بود كه من، مدتها بود كه ديگر امام را قبول داشتم و تمام توان خود را در مسير ايشان گذاشته بودم. وقتي كه امام در مدرسه علوي مستقر شدند، ما هم آمديم ادامه مسير انقلاب را پي بگيريم و فكر ميكرديم كه اگر ما آن روز در صحنه نباشيم، ممكن است نظامي كه تأسيس ميشود، نظام انقلابي نباشد يا ممكن است، خطري براي خود امام به وجود بيايد، لذا براي تداوم انقلاب آمديم آنجا و با دوستان دور هم جمع شديم.
بازتاب: شايد براي خيلي از دوستان ما جذاب باشد كه بدانند با اينكه شما يك سابقه مثلا خانوادگي يا ارتباط با مجموعههاي مبارز نداشتيد و از نظر زندگي شخصي مثلا در يك خانواده روحاني متولد نشديد كه با خانوادههاي روحانيون مانند حضرت امام مرتبط بشويد، چگونه است كه يك جوان بيارتباط اينگونهاي با بيت حضرت امام از جنوب ميآيد اينجا و تا حد فرماندهي سپاه انتخاب ميشود و رشد ميكند. البته اقتضاي انقلاب هست، ولي خوب است كه به مكانيزم اجرايي اين ماجرا هم اشاره كنيد.
رضايي: من فكر ميكنم اين مسئله بيشتر به شخص امام بازميگردد. درست است كه من علاقه خيلي شديد و مفرطي به امام داشتم و فوقالعاده به امام عشق ميورزيدم. هنوز اين آثار كاملا در من هست ولي يك بخش زيادي مربوط ميشود به ريسكي كه امام كرد. امام اصولا ريسك ميكردند. به جوانها و روي جوانهايي كه روحيه انقلابي داشتند، تكيه ميكردند. يعني خيلي طرف امثال ما را ميگرفت. حتي نسبت به نسل اوليهاي انقلاب به ما به عنوان نسل دوم انقلاب، تكيه بيشتري ميكرد. در همين بحث فرماندهي سپاه، يك روز احمدآقا من را صدا زد و گفت: امام با شما كار دارند. رفتم خدمت ايشان. حضرت امام گفتند: چند سال داري؟ گفتم 27 سال. بعد امام فرمودند: خيلي خب، ميخواهيم شما را فرمانده سپاه كنيم و فرداي آن روز، حكم مرا صادر كردند، در حالي كه من هيچ ارتباطي قبل از انقلاب، نه با امام، نه با روحانيت سياسي نداشتم. در خانواده روحاني هم به دنيا نيامده بودم. من فكر ميكنم اين بيشتر به روحيه خود امام برميگشت كه ايشان افرادي را كه تشخيص ميداد، ولو اينكه جوان بودند، روي آنان ريسك ميكردند.
بازتاب: قبل از فرماندهي سپاه، امام چه شناختي از شما داشتند؟
رضايي: در حقيقت در مدرسه علوي ما به امام پيوستيم. سياست من هم هميشه آن بود كه بدون واسطه پيش امام ميرفتم. يعني اصلا از طريق مسئولان و... خيلي كم عمل ميكردم. لذا بنا به حوادثي كه پيش ميآمد، بلافاصله ميرفتم خدمت امام و اطلاعات و تحليلهاي خودم را خدمت ايشان ميدادم، به طوري كه يك روز ناچار شدم، سازمان مجاهدين انقلاب را رها كنم و بيايم در سپاه و اطلاعات سپاه را پايهگذاري كنم. اطلاعات سپاه را كه پايهگذاري كردم، با اينكه از ابتدا در طرح اساسنامه سپاه چنين چيزي پيشبيني نشده بود؛ يعني اصلا واحدي به اسم «واحد اطلاعات» وجود نداشت، ولي به خاطر ارتباطي كه من با امام برقرار كردم و تأييدهايي كه ايشان ميكرد، همين باعث شد كه ما يك واحدي را با نام «واحد اطلاعات و بررسيهاي سياسي» در سپاه درست كنيم و به اين وسيله تحليلها و نظرات خودمان را مرتب ميرفتيم و به امام ميداديم و ايشان نيز مرتب مرا تشويق ميكرد. ميگفت، «شما ادامه بده» و حتي مثلا ميگفت، اين كار را شما دنبالش برويد و جوابش را برايم بياوريد. اين ارتباط تقريبا دو سال قبل از اينكه من فرمانده سپاه شوم به طور مستمر با امام برقرار شد.
بازتاب: شروع فرماندهي سپاه توسط شما چه زماني بود.
رضايي: شهريور سال 1360.
بازتاب: خب، اين پرسشها عطف به اين بحث بوده كه شما چطور وارد سياست شديد، يا به عبارتي ديگر، فرماندهي سپاه در دوران جنگ، طبعا ابعاد مختلفي دارد؛ يعني ابعاد سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي خاص خود را دارد. با توجه به اينكه سپاه محور دفاع مقدس بود، طبعا فرماندهي سپاه هم نميتوانست بدون ارتباط با اين مسائل باشد. آيا شما در مباحث سياسي مربوط به جنگ هم نقشي ايفا ميكرديد؟
رضايي: همانطور كه گفتم، در حقيقت از سال 1350 كه ارتباطم با سياست برقرار شد، هيچگاه قطع نشد، حتي بعد از آن هم كه فرمانده سپاه شدم، ارتباطم قطع نشد، به دو دليل؛ يكي اينكه اولا؛ جنگ، مقولهاي سياسي ـ نظامي بود. به طور كلي جنگها مقوله سياسي ـ نظامي هستند و هميشه بخشي از نيروهاي مسلح بايد سياسي ـ نظامي باشند تا بتوانند بخش نظامي را به بخش سياسي پيوند بزنند. مثلا من عضو شوراي عالي دفاع بودم. در شوراي عالي دفاع، هم درباره سياست خارجي بحث ميشد و هم عمليات نظامي، لذا پس از شانزده سالي كه من يا عضو شوراي عالي دفاع بودم و يا بعد كه اصلاح شد، عضو شوراي عالي امنيت ملي شدم، همه بحثهاي سياسي و دفاعي را با هم انجام ميداديم؛ يعني هيچگاه در طول مدتي كه در سپاه بودم از مسائل سياسي كشور بيرون نبودم، منتها در چهارچوب قانون و وظايفي كه داشتيم. من چون عضو شوراي عالي امنيت يا عضو شوراي عالي دفاع بودم در مورد مسائل سياست خارجي و داخلي يا مسائل اقتصادي كه مربوط به امنيت و دفاع ميشد، هميشه اظهارنظر ميكردم. ما در دوران جنگ، بيش از دوران پس از جنگ در سياست دخالت داشتيم، چون محور اصلي اداره كشور، جنگ بود و ما بايد از بعد اقتصادي تا بعد فرهنگي تا ابعاد ديگر كار ميكرديم. يك طرف آن نيز بعد سياسي بود. مثلا من وقتي متوجه شدم ميخواهند، آقاي ميرحسين موسوي را بردارند و اين امر باعث يك اختلاف سياسي شده است. من ديدم آثار اين دعوا دارد به جبهه كشيده ميشود. يعني بسيجيهاي ما هم دارند دو گروه ميشوند. احساس كردم يك مرتبه بسيجيها دارند جبههها را ترك ميكنند تا بروند در آن دعواي سياسي پشت جبهه وارد صحنه شوند. خب من احساس خطر كردم. ابتدا آمدم با آقاي هاشمي كه رئيس مجلس بود، صحبت كردم و گفتم من اين را مصلحت نميدانم. بايد جلوي اين كار را گرفت. ايشان گفتند كه ما داريم صحبت ميكنيم، ولي هنوز به نتيجه نرسيديم. وقتي من مطمئن شدم كه مديريت سياسي نميتواند مسئله را حل كند، رفتم خدمت امام و گفتم: اين اوضاعي كه درست شده است، دارد در جبههها اثر ميگذارد. ايشان گفتند: چه كار كنيم؟ من گفتم: شما دستور بدهيد به آقاي ميرحسين موسوي كه بماند. ايشان از ما در جنگ حمايت ميكند و فردي است كه به جنگ علاقه دارد و به اين طريق دعوا پايان داده شود. در حقيقت، ما از جبهه بلند شديم و آمديم در بحث آقاي ميرحسين دخالت كرديم و به محض آنكه اين مسئله هم تمام شد، آرامش بازگشت. يعني رزمندگان ما مي آمدند و ميجنگيدند و ديگر اختلاف سياسي از عقب جبهه وارد جبهه نشد يا به محض اينكه جنگ تمام شد، من از خودم سؤال كردم كه بحران بعدي ما كجاست؟ مانند همان سؤالي كه پس از پيروزي انقلاب كردم.
ابتدا فكر ميكردم حمله مستقيم آمريكا به ايران است. تحليل من هم اين بود كه شرورترين كشور منطقه كه عراق (صدام) بوده كه نتوانسته است كاري كند، عوامل بحرانساز داخلي مانند منافقين، كودتا، شورشها و تجزيهطلبي هم كه نتوانستند موفق بشوند. آمريكا هم كه دشمنياش با ايران تمام نشده است؛ پس بايد حمله كند. در چهار، پنج ماه اول، تحليل من اين بود. بعد از مدتي به نتيجه رسيدم كه اصلا خبري از حمله نخواهد بود. با اينكه تازه جنگ تمام شده بود، ولي تحليل من اين بود كه ما جنگ مستقيم نداريم. بحران آينده ما در مديريت و اقتصاد است. اصلا علت اينكه بلافاصله پس از جنگ، من از مهندسي مكانيك ـ كه به آن فوقالعاده علاقه داشتم و هنوز هم علاقه دارم ـ به اقتصاد روي آوردم نيز همين بود.
بازتاب: در چه مقطعي رشته مكانيك را شروع كرديد؟
رضايي: قبل از انقلاب در سال 1354 در كنكور سراسري شركت كردم و با رتبه دورقمي در رشته مهندسي مكانيك دانشگاه علم و صنعت قبول شدم و آمدم تهران. منتها چون خانواده نميتوانست مخارج من را تأمين كند، ميخواستم روزها كار كنم و مخارج خود و پدر و مادرم را تأمين كنم. من هميشه خودم حقوق درميآوردم و به خانواده كمك ميكردم. منتها در دوره دبيرستان چون در هنرستان شركت نفت بوديم، از آنجا به ما حقوق ميدادند. تا پيش از اينكه بيايم هنرستان، تابستانها سر كار ميرفتم. دانشگاه هم كه آمدم، روزها ميرفتم جاده كرج در شركت ارج و مدتي هم در شركت جنرال تاير (لاستيكسازي) بودم. من در اين دو شركت كار ميكردم، لذا دانشگاه را منتقل كردم به شبانه، ترم چهارم من كه تمام شد، ساواك آمد دوباره مرا دستگير كند، مخفيانه شدم و به مبارزات مخفي خود ادامه دادم. به اين ترتيب، ديگر نتوانستم تحصيلاتم را ادامه دهم. ولي جنگ كه تمام شد بر اساس همين تحليل كه بحران آينده ما در مديريت و اقتصاد است، از رشته مكانيك به اقتصاد تغيير رشته دادم. منتها اين تنها كاري نبود كه كردم. گفتيم تا زماني كه خودمان بتوانيم اين نقش را مستقيما ايفا كنيم، بايد برويم كمك دولت بكنيم.
بازتاب: در مقطع پايان يافتن جنگ، تحليل سياسي امثال جنابعالي چقدر مؤثر بوده است؟
رضايي: در حقيقت، يكي از دلايلي كه حضرت امام در مورد پايان جنگ تصميم گرفتند، نامهاي بود كه من به آقاي هاشمي نوشته بودم. البته من هيچگاه به امام نامه ننوشته بودم. دليلش هم آن بود كه من آن منابع و تجهيزاتي را كه تقاضا كرده بودم، از امام نبود، چون ميدانستم كشور ميتواند تقاضاي ما را جبران كند. به همين دليل، به امام نامه ننوشتم، بلكه به خود مسئولان نوشتم، چراكه آنان مسئول تأمين مايحتاج جنگ بودند؛ نامه من و آقاي خاتمي كه آن موقع وزير ارشاد بود و صحبتهاي آقاي ميرحسين كه نخستوزير بود و نامههاي فرماندهان ارتش، اينها در تصميمگيري امام در اينكه قطعنامه 598 را بپذيرند، مؤثر بود.
بازتاب: پيشنهاد شما از چه منظري بود؛ يعني آيا پيشنهاد پايان جنگ را به حضرت امام داده بوديد؟
رضايي: نه. من در نامهام نوشته بودم كه ما جنگ را نبايد براي يك عمليات برنامهريزي كنيم، چرا كه با اين كار، جنگ به پايان نميرسد. ما بايد استراتژي داشته باشيم و يك مجموعه عملياتها را برنامهريزي كنيم و براي پنج سال آينده برنامه داشته باشيم. بعد آمدم برنامهاي را كه براي اين پنج سال ميخواهيم، نوشتم و در حدود چهار ميليارد دلار نيز پيشبيني ارزي كرده بوديم ميبايست كه طي پنج سال به ما بدهند. با اين كار يك برنامهريزي درازمدت كرده بوديم كه جنگ را با پيروزي قطعي به پايان ببريم. قبلا گفته بوديم كه حتي اگر همه امكانات را هم به ما ندهيد، ما بالاخره ميتوانيم در جنگ پيروز شويم، ولي خسارت اين پيروزي بالاست و در حقيقت، آن نامهاي كه من نوشته بودم، ارائه يك برنامه بلندمدت براي جنگ بود.
بازتاب: بقيه نامهها هم چنين ماهيتي داشت كه حضرت امام به جمعبندي خاصي برسند يا درواقع، پيشنهاد صلح يا پايان جنگ و پذيرش قطعنامه هم در بين اين پيشنهادها وجود داشت؟
رضايي: نه، بيشتر نامهها از جنبه ديگري بود. مثلا نامه آقاي خاتمي، حكايت از آن داشت كه بسيجيها و مردم به جبهه نميروند و ما در جبهه نيرو كم داريم. صحبت آقاي ميرحسين درباره اين بود كه اقتصاد كشور نميتواند جنگ را تحمل كند. نامه فرماندهان ارتش را يادم نيست چه بود. لذا امام، مجموعه اين نامهها را كه كنار هم گذاشته، به نتيجه رسيده بودند كه اينطور باشد. البته پيشنهاد صلح را خود شوراي عالي دفاع به امام داد. مسئولان سياسي رفته بودند خدمت امام و حتي قبل از اينكه امام صلح را بپذيرد، به امام گفته بودند كه شما اگر معذوريت در پذيرش صلح داريد، مثلا ما صلح را ميپذيريم، بعد كه پذيرفتيم، شما ما را كنار بگذاريد و بگوييد اينها بدون اجازه من اين كار را كردند، ولي حالا چون اين كار را كردند، من هم قبول دارم. حتي آقاي اردبيلي ميگفت كه آنجا برخي دوستان پيش امام گريه كرده بودند كه ارتش عراق آمده و ممكن است بيايد خرمآباد و آنجا را بگيرد و بيايد داخل عمق ايران و امام مقاومت ميكرد. اين جلسهاي بود كه سياسيون با امام داشتند. بعد امام فرموده بودند كه نه، چرا شما بپذيريد. من اگر قرار شد، خودم ميپذيرم. يعني بعد از اينكه امام اين را به سياسيون گفتند، امام نامهاي نوشت به سران كشور و پذيرش صلح را خودشان تقبل كردند.
بازتاب: البته انصافا جز ايشان هم كسي قادر به پذيرش آن نبود. جناب رضايي داشتيد اشاره ميكرديد كه پس از جنگ بلافاصله نظاميگري را رها نكرديد. اگر ممكن است، اين قسمت را تكميل بفرماييد.
رضايي: من پس از اينكه جنگ تمام شد، آماده شدم از سپاه بيايم بيرون. منتها مقام معظم رهبري گفتند كه « الان شرايط كشور مناسب نيست. هنوز امنيت در كشور تثبيت نشده و شما الان صبر كنيد. من خودم شما را خبر ميكنم». چند سال بعد ايشان مرا خواستند و گفتند: حالا بگوييد استدلالهايتان چيست؟ دهم خرداد سال 1376 كه من در يك جلسه يك ساعت و چهل دقيقهاي نگرانيهاي خودم را گفتم و عمده نگرانيهايم هم مربوط به مسائل غيرنظامي بود، مانند اقتصاد، رابطه حكومت با مردم، انحرافاتي كه در ارزشها و مسير امام به وجود آمده، رهبري بعد از يك ساعت و چهل دقيقه صحبت و گفتوگو، فرمودند كه من حالا قانع شدم، اما شما به هيچوجه اين حرف را به كسي نزنيد. هر كس كه از شما سؤال كرد بگوييد، من فعلا فرمانده سپاه هستم و خودشان هم همينطور ميگفتند و گفتند كه «ما بايد اولا يك كسي جاي شما پيدا كنيم و بعد يك مسئوليتي هم براي شما تعيين كنيم. تا پيش از آن، شما اين حرف را كه من قبول كردم و من قانع شدم را به كسي نگوييد». لذا در شهريور ماه تقريبا حدود سه ماه بعد كه فردي تعيين شد و مسئوليتي هم براي من در نظر گرفتند از سپاه بيرون آمدم؛ بنابراين، خود من خيلي زودتر ميخواستم بيرون بيايم.
بازتاب: جناب رضايي، امروز شما به عنوان كانديداي رياستجمهوري به صحنه آمديد. يكي از بزرگترين چالشهايي كه قاعدتا بايد به آن پاسخ دهيد، مرزبندي مشخصي است كه با دولت سازندگي داريد. چون يكي از رقباي شما در انتخابات رياستجمهوري، جناب آقاي هاشمي است. ايشان در هشت سال عملكرد دولت، مجموعا كشور را به جايي رساندند كه ارزيابيهاي مثبت و منفي متفاوتي را برانگيخته است. جنابعالي در همان سال؛ يعني پايان كار آقاي هاشمي با ذكر يكسري از نگرانيها از سپاه بيرون آمديد. امروز ارزيابي شما از عملكرد آقاي هاشمي در دولت سازندگي چيست و اگر بنا باشد، مرز برنامههاي خودتان را با جناب آقاي هاشمي ترسيم كنيد به چه نكاتي اشاره خواهيد كرد؟
رضايي: فكر ميكنيم اين بحثي دوطرفه است. هم آن دوستان با ما متفاوتند و هم ما با آنها تفاوت داريم و اين برميگردد به يك چالش پنهان بين نسل اول و دوم انقلاب كه از دوران امام وجود داشته است. حتي در دوران جنگ هم اين چالش بين ما بود. مثلا اوايل جنگ كه ميخواستيم وارد جنگ شويم ما را راه نميدادند. ميگفتند شما سياسي هستيد و جنگ بلد نيستيد؛ مثلا شهيد جهانآرا را از اتاق جنگ دزفول بيرون كردند. بعد كه ما ناراحت شديم در جلسهاي به آقاي بنيصدر گفتم، شما چرا اين كار را كرديد؟ گفت: «يك عدهاي از اعضاي جلسه گفتند اينها از پاسدارها هستند. پاسدارها هم يك نيروهاي دانشجو و سياسي هستند و كارهاي سياسي ميكنند. ممكن است اخبار ما را بردارند و ببرند به تودهايها بدهند» و به همين دليل عذر شهيد جهانآرا را محترمانه از اتاق جنگ خواسته بودند كه شما نباشيد و ما يك جلسه محرمانه داريم. اصولا نيروهاي انقلاب را در جنگ راه نميدادند و ميگفتند، شما سياسي هستيد و جنگ بلد نيستيد. به همان نشاني كه در سال اول جنگ هر حملهاي كه اينها كردند، شكست خوردند و در سال دوم جنگ، علت پيروزيهاي ايران همان كساني بودند كه به آنها ميگفتند سياسي هستيد و نظامي نيستيد؛ يعني شهيد باكريها، خرازيها و... حالا كاملا برعكس شده است و ميگويند شما نظامي هستيد و سياست بلد نيستيد. ريشه اين حرفها در يك جاست؛ تفاوت فكري و معرفتي كه بين نسل اول و دوم انقلاب است.
نسل دوم انقلاب چون خودش را كاملا با امام تطبيق ميداد، ديگر روي حرفهاي ايشان اجتهاد نميكرد؛ يعني خط فكري نسل دوم انقلاب كه آن را از امام گرفتند، تفكري خالص بود. ولي نسل اوليهاي انقلاب، افراد مجتهدي بودند و خود را در سطوح بالاي علمي ميدانستند. هميشه در زمان خود امام، نوعي فاصله فكري با امام داشتند. مثلا در رابطه با خود انقلاب، پيشنهاد شوراي انقلاب، اين بود كه امام وارد ايران نشود. پيشنهاد قبل از آن هم اين بود كه امام، شوراي سلطنت را بپذيرد. اما ايشان آن را نپذيرفت و برخلاف نظر آقايان، وارد كشور شد. در دولت موقت در دوره بنيصدر، در دوران جنگ همين مشكل و اختلاف فكري بود. الان هم همان اختلاف وجود دارد. اصلا ما دو نوع تفكر هستيم. البته هر دو تفكر در درون چهارچوب انقلاب هستند. مثلا براي ما، مسائل ارزشها و ارزشهايي كه از امام ناشي شده، نه ارزشهايي كه اين دو جناح براي خودشان ساختند مهم است. مسئله مردم براي ما محور است. ما عادت كرديم كه مردم، محور اصلي سياست باشند. اينها را هم از دوران امام ياد گرفتيم. اخلاق امام اين بود كه مردم اساس همه چيز هستند. مردم ولينعمت هستند، اصلا نگاه امام به مردم فوقالعاده مهم بود. مثلا اگر چهارصد نفر از روحانيون ميخواستند، امضايي بكنند و نامزد رياستجمهوري بدهند و بعد به مردم بگويند، بياييد امضاي اين چهارصد نفر را قبول كنيد؛ امام ميگفت: اين هم نوعي جدايي دين از سياست است. چرا؟ چون مردم در فرع قرار ميگرفتند؛ يعني امام به حاشيه رفتن مردم در صحنه سياست را جدايي دين از سياست ميدانستند. حتي اگر مردم ميآمدند به فردي كه چهارصد نفر از علما او را براي رياستجمهوري تأييد كرده بودند و به همان رأي ميدادند و خودشان در رقابتها و دمكراسي دخالت نميكردند، امام آن را نوعي جدايي دين از سياست ميدانستند. ما هم تفكرمان اين است. من هم كه گفتم در جريان سوم، مردم محور هستند، بر همين اساس ميگويم. من جريان سوم را در اين كشور اپوزيسيون خارج از كشور نميدانم. چون اصلا آنان با كل نظام مخالف هستند. ما ميگوييم در تفكر امام، محور سياست، مردم بود. الان هم بايد مردم باشد. پس يك تفاوت ما تفاوت فكري و سياسي است كه سابقه هم دارد؛ يعني هم با دولت آقاي خاتمي و هم با دولت آقاي هاشمي.
مسئله دوم بحث برنامههاست. دو اشكال جدي به دولت سازندگي آقاي هاشمي داشتيم؛ يكي اينكه دولت ايشان به امور زيربنايي توجه ميكرد. ما معتقد بوديم كه امور زيربنايي كافي نيست. چون اقتصاد سه سطح دارد؛ يكي زيربناهاست، ديگري حلقه وسط است كه اسم آن را «توليد سرمايهگذاري» ميگذاريم و يكي هم سطح آخر است كه رفاه و توزيع درآمد است. آقاي هاشمي تمام هم و غم خود را روي زيربناها گذاشته بود. سد، اتوبان، انرژي، دانشگاه، جادهها و... بعد نفتي كه توليد ميشد، تبديل به ارز ميشد و ارز هم از طريق دولت تبديل به كالا و خدمات ميشد و ميآمد به سطح سوم. يعني ما هميشه در دولت آقاي هاشمي از سطح اول به سطح سوم ميپريديم. به اين ترتيب در اين وسط كه يك جهش در سرمايهگذاري، توليد، اشتغال و درآمد باشد، خيلي ضعيف عمل ميشد. اقتصادي كه ما الان طراحي ميكنيم، اقتصاد زيربناها نيست. اقتصاد توليد و اشتغال است؛ يعني تعداد اين زيربناها ، خيلي زياد است. چند برابر توليدي كه بايد از اين زيربناها گرفته شود، گرفته نميشود. ما با همين زيربناها، توليد را دو، سه برابر ميكنيم. الان تعداد واحدهاي صنعتي در ايران از آلمان هم بيشتر است. اما چرا اين به بهرهبرداري و توليد نميرسد؟ براي اينكه اصلا مديريت اقتصادي كشور، توجهش به توليد، سرمايهگذاري و اشتغال نيست، بلكه به زيرساختها و زيربناهاست. در حالي كه اينجا توجه جدي ميخواهد؛ حمايت و هدايت اساسي ميخواهد تا اينكه به اين بالندگي برسد. اشكال دوم اين بود كه آقاي هاشمي، يك اقتصاد دولتي ـ خصوصي درست كرده بود. اين بحث در دوران دولت ايشان شكل گرفت. البته من اين را شعار تندي ميدانم اما آقاي هاشمي به همه گفته بود، برويد خودكفا بشويد. بيمارستان، دانشگاه و دولتي خودكفا، يعني چه؟ يعني يك انحصار شديد دولتي درست كردن در اقتصاد. مثلا دانشگاه آزادي كه ايشان درست كرد، قرار بود دانشگاه آزاد غيرانحصاري باشد، زيرا آزاد در آن موقع به معناي غيرانحصاري بود؛ يعني همه دانشگاههاي دولتي در انحصار دولت بودند. قرار بود كه انحصاري نباشد و مردم هم بيايند دانشگاه غيردولتي داشته باشند، ولي اين دانشگاه غيردولتي باز به انحصار درآمد. يعني الان انحصار در دانشگاه آزاد، سه نتيجه دارد؛ يكي اينكه شهريهها را هرچقدر كه خواستند بالا ميبرند، چون دولتي نيستند و در نتيجه رقيبي هم ندارند. دوم آنكه سطح علم و كيفيت علمي، ديگر يك كيفيت برنامهريزيشده نيست كه در اثر رقابت جدي، ناچار باشند آن را بالا ببرند. لذا فكر ميكنم اگر ما مسئول دولت شويم، دانشگاه آزاد را 10 دانشگاه خواهيم كرد كه با هم رقابت كنند و بر اثر رقابت، شهريهها پايين بيايد و كيفيت علمي بالا برود. چون وقتي رقابت ميشود، هر دانشگاهي ميخواهد، دانشجوي بيشتري بگيرد لذا به دنبال اين خواهد بود كه شهريه را پايين بياورد. ما ميبينيم در دوران ايشان، درست است كه بحث اقتصاد آزاد مطرح ميشود، اما اقتصاد آزاد بسيار مختلط و ابهامآميز. حتي دولتها هم ميآيند و يك شكلي از اقتصاد پيدا ميكنند كه انحصار بيشتر ميشود.
لذا اشكال دوم ما به نوع اقتصاد آقاي هاشمي است. اولي در حقيقت به اين برميگردد كه آقاي هاشمي فقط در اقتصاد به زيربناها پرداخت و به سرمايهگذاري، توليد، اشتغال و درآمد كه فرآيند بسيار مهمي است و اساس اقتصادي است، توجه زيادي نكرد. در دولت آقاي خاتمي، چند اشكال به ايشان داريم؛ يكي در سياست تنشزدايي است؛ سياست تنشزدايي آقاي خاتمي در چهار سال اول براي باز كردن فضا، خوب بود، اما در همان جا به دليل ديپلماسياي كه بايد پشت سر ايشان ميآمد و دستاوردهايي كه به دست ميآيد را نقد و به منافع ملي براي ما تبديل كند، خبري نبود. لذا آقاي خاتمي فضا را باز كرد. بسياري از جوسازيها عليه ايران خنثي شد، اما وزارت خارجهاش پشت سرشان حركت نميكرد. چهار سال دوم وضع بد شد؛ يعني تنشزدايي يكطرفه شد كه ما ديگر آن دستاوردهاي چهار سال اول را هم نداشتيم. مخصوصا در دو سال آخر و به ويژه در مسئله هستهاي كه ايران، امكانات وسيع، اطلاعات به كلي سري خودش را داد، همكاريهاي فوقالعاده زيادي هم كرد، اما نتوانست چيزي به دست آورد كه اين ديگر نقطه تنزل شديد سياسي خارجي ايران است. ولي به نظر من، چهار سال اول آقاي خاتمي در باز كردن فضاي تعامل ايران در روابط بينالملل خيلي خوب حركت كرد و موفق هم بود. اين سياست اولا؛ تبديل به منافع ملي نشد و بعد هم ادامه پيدا نكرد و از آن سياست ايشان سوءبرداشت شد.
اشكال دوم به آقاي خاتمي، اين است كه ايشان در كنار آزاديها به مسائل اخلاقي و ارزشي توجه نكرد و زماني متوجه شد كه يكي، دو سال از دوره دوم ايشان گذشته بود. تعبير ايشان آن بود كه ما نياز به يك جامعه اخلاقي داريم. اين ديگر خيلي دير شده است. اگر ايشان همزمان با گسترش آزاديها، بحث جامعه اخلاقي و ارزشهاي انساني، ملي و ديني را هم مطرح و روي آن تأكيد ميكرد، امروز آزاديهاي بسيار قويتر از گذشته داشتيم و نهاد آزاديها تقويت شده بود.
مسئله سوم، ضعف مديريت و كارآمدي آقاي خاتمي در اقتصاد است. البته ايشان مسئله تأمين اجتماعي را بالا برد، تورم را در حدودي كنترل كرد و زيربناها را هم به اندازه آقاي هاشمي ادامه داد؛ يعني كارهاي زيربنايي كه در دوره آقاي خاتمي شد، كمتر از آقاي هاشمي نيست. ولي همان ضعفي كه در دولت آقاي هاشمي بود ـ كه به مسئله توليد و اشتغال، توجه اساسي نكرد ـ در دوره آقاي خاتمي نيز به آن توجه زيادي نشد، شايد هم بيدليل نبود، چراكه همان تيم اقتصادي آقاي هاشمي، تيم اقتصادي آقاي خاتمي هم بود.
بازتاب: آقاي رضايي، اشاره فرموديد كه ما مجبوريم برگرديم به برخي از اين بحثهايي كه شما يكجا فرموديد كه البته هر كدام از اين بحثها خود، پرسشهايي را برميانگيزند. حضرتعالي فرموديد كه يكي از تفاوتهاي جدي شما با نسل اول انقلاب كه لزوما در دولت آقاي هاشمي به ايشان و دوستانشان برميگردد، نگاهي است كه به مردم داشتيد. اين پرسش به صورت جدي مطرح است كه آيا شما آيا به حضور مردم در تمام عرصهها از جنس حركتهاي پوپوليستي اعتقاد داريد يا به نهادسازي و مشاركتهاي سياسي ـ اجتماعي هم باور داريد و اين دو نگاه را درواقع متعارض نميبينيد؟
رضايي: من قطعا اعتقادي به حركتهاي پوپوليستي ندارم. به حركتهاي سازمانيافته و نهادينهشده اعتقاد دارم منتها نه از نوع تقليدي مثلا ممكن است شكل حزب در ايران با اروپا تفاوت كند و اگر تفاوت نكند، اصلا حزب در ايران نهادينه نميشود. شايد يكي از دلايلي كه احزاب در ايران نهادينه نميشوند، همين است كه ما نميخواهيم سازمانهاي اجتماعي و سياسي، متناسب با ويژگيهاي بومي و محليمان درست كنيم. به همين دليل است كه صد سال است از مشروطه تا كنون موفق نبودهايم. نخبگان و جامعه سياسي ايران از زمان مشروطه تاكنون به دنبال درست كردن حزب و رسانه هستند اما چرا موفق نميشوند؟ اصلا قبول ندارم كه گفته شود استبداد نگذاشت؛ اين يك فرافكني است. مشروطه قبل از رضاخان شكست خورده بود و اين آزاديها و احزاب و جامعه مدني نتوانست بماند. چرا؟ چون برخي از روشنفكران ما به دنبال اين هستند كه همان مدلها و الگوهاي غربي را بياورند. پس من اينجا تفاوتم كاملا روشن است. من، هم با حركتهاي پوپوليستي مخالفم و هم با تقليدهايي كه تجربه صد سال گذشته، نشان ميدهد كه ما اگر دمكراسي و آزادي ميخواهيم، بايد به دنبال نوع ايراني آن باشيم.
بازتاب: مؤلفههاي اين مدل چيست؟
رضايي: مؤلفههاي اين مدل در كشور ما ميتواند به اين صورت باشد كه ما در حزب بايد چند پارامتر را رعايت كنيم؛ يكي مسئله اقوام است. رابطههاي عاطفي و قومي در ايران خيلي جدي است و خود اين مسئله، الان كاملا در همين احزاب ما وجود دارد. اين واقعيتي است كه چون به صورت حسابشده از آن استفاده نميكنند، خودش اثر خودش را دارد. روشنفكران دارند اينها را سرپوش ميگذارند به طور واقعي با اين پارامترها برخورد نميكنند و نتيجه اين ميشود كه عوامفريبي صورت ميگيرد. يك حزبي به نام عموم مردم درست ميشود ولي عملا يكي، دو تا از شهرستانها بيشتر ادارهكننده آن نيستند. خب پس ما بايد عامل قوميتها را به يك طريقي لحاظ كنيم.
مسئله دوم، مسئله نخبگان يك كشور است. احزاب ما عموما از جمعيت كثيري از نخبگان برخوردار نيستند، لذا احزاب ايران اگر با آراي بالا موفق بشوند ولي حكومت را نتوانند اداره كنند، سقوط ميكنند. به اين ترتيب با سقوط آنان، حزب هم از بين ميرود. احزاب ايران مانند جبهه ملي در حد گستردهاي شكل ميگيرد، حزب جمهوري اسلامي با پنج ميليون رأي شكل ميگيرد، اما پايدار نيست. يكي از دلايل ناپايداري آن به اين برميگردد كه احزاب از نخبگان برخوردار نيستند. معمولا افراد سياسي در احزاب شكل ميگيرند كه تسلطشان بر سياست داخلي است. لذا احزاب هميشه به قدرت ميرسند اما وقتي قدرت را به دست ميگيرند، نميتوانند از آن استفاده كنند؛ مثلا كارشناس اقتصادي ندارند، كارشناس روابط بينالملل ندارند، كارشناس جامعهشناسي ندارند؛ احزاب ما فاقد نخبگان هستند.
مسئله سوم، فرهنگ است. فرهنگ ملي و اسلامي. من نميگويم كه اگر يك حزب فراگيري ميخواهد درست شود و ميخواهد در تمام استانها باشد، ديگر در درون خود آن حزب (مثلا در درون آبادگران در درون مشاركت يا درون كارگزاران) شهروند درجه يك و درجه دو درست نكند. خيلي از احزاب كه شهروند درجه يك و دو را نقد كنند، در درون خود آن حزب همين مسئله وجود دارد. من فكر ميكنم كه ما نياز به مدلي داريم كه مسئله اقوام و نخبگان و فرهنگ را در نظر بگيرد و دو يا سه گرايش اساسي را كه در اين صد سال اخير شناسايي شده است، سازماندهي كند كه به نظر من دين، آزادي و مردم است. يعني اين سه گرايش در چالشهاي سياسي صد سال اخير كاملا ملموس بوده است؛ يعني آزاديخواهي يك گرايش است، دينخواهي در سياست يك گرايش است، مردمخواهي هم يك گرايش است. لذا ما معتقديم كه سه جبهه يا سه حزب فراگير است. اگر نميتوانيم سه حزب فراگير، سه جبهه يا سه تا قطب درست كنيم كه هر قطبي بتواند چند حزب را تحت پوشش خود داشته باشد. احزاب هميشه ثابت باشند يعني تغيير نكنند اما اين جبههها ميتوانند متناسب با شرايط كشور، پويايي داشته باشند لذا اگر ما احزاب را ثابت كنيم كه ديگر تغيير نكنند، منحل نشوند و دوست هم از آنها حمايت ميكند. بياييم روي آن جبههها سرمايهگذاري كنيم. حالا هر كدام از اين دو تا شكل را كه در سطح جامعه با كمك دولت تبيين شد، آن موقع به حزب يا جبههها در انتخابات نقش بيشتري بدهيم كه يكي از دلايل ناپايداري احزاب هم همين است كه به احزاب و به جبههها نقش ندادهاند. نقششان سينهزني براي دولت يا دعوا كردن براي كسب قدرت بوده است. يعني يك رفتار پايدار حزبي با احزاب نشده است. مثلا اگر براي احزابي كه در ايران هستند، متناسب با مقبوليتي كه دارند، حق مشاركت در كانديداها را بدهند، اين خود باعث ميشود كه يك پشتوانه براي احزاب به وجود آيد و مردم احزاب را حفظ كنند، احزاب منحل نشده باقي ميمانند.
بازتاب: شما درواقع معتقديد كه يك مسئول دولتي، ميتواند اين الگو را تجويز و سازوكار تحقق آن را عملي كند؟
رضايي: ما در حقيقت، بايد جلسات فشردهاي با احزاب و نخبگان داشته باشيم و دولت به عنوان كمك بيايد اين پروژه ساماندهي را با دست خود احزاب و نخبگان سياسي كشور به يك جايي برساند. من معتقد نيستم كه بايد عجله كند. بايد يك برنامهريزي مشخصي را انجام بدهد كه در يك پروسه ده ساله مثلا از يك جايي شروع كنيم و به نقطهاي برسيم.
بازتاب: در بحث نخبگان و نقش دولت، يكي از مسائلي كه مطرح كرديد، حل شدن مسئله زندانيان سياسي و نوع فضايي است كه الان در جامعه وجود دارد. به تعبيري، بخشي از اين مسئله مربوط به مسائل قضائي است، ولي خود رئيسجمهور و دولت، چگونه ميتوانند در اين حوزه نقش ايفا كند و شما شخصا چه برنامهاي داريد تا اين مشكل و معضل كشور را حل كنيد؟
رضايي: دو تهديد عليه ما شروع شد كه ما هميشه توانستيم از يكي از آنها عبور كنيم و يكي از آنها را تا الان هم نتوانستيم پشت سر بگذاريم؛ تهديد اول اقداماتي مثل كودتا، شورش و جنگ عليه ما بود. ولي يك تهديد ديگري داشتيم كه كشورهاي قدرتمند مانند آمريكاييها ما را در يك فضاي سياسي و امنيتي نگه داشتهاند. ما بر اين دومي غلبه نكردهايم. درست است كه ما صدام را بيرون كرديم، اما همچنان فضاي سياسي ـ امنيتي در كشور ما باقي مانده است. ما بايد چه كار بكنيم؟ به نظر من، اين انتخابات چون هم مصادف با شروع چشمانداز بيست ساله آينده ايران است، ما بايد كل محيط سياسي داخليمان را از اين فضاي سياسي و امنيتي به محيط ديگري ببريم. اين فضا به نظر من بايد فرهنگي ـ اقتصادي باشد، نه اقتصادي ـ سياسي. اشتباه آقاي هاشمي اين بود كه ميخواست از يك فضاي سياسي ـ امنيتي به يك فضاي سياسي ـ اقتصادي برود كه اين ممكن نيست. من معتقدم ما بايد از فضاي سياسي ـ امنيتي به فضاي فرهنگي ـ اقتصادي برويم و آن موقع ما قاعدتا بايد به فكر تفاهم ملي باشيم؛ يعني حتي اگر زندانيان سياسي يا نشريات و روزنامههاي بستهشده وجود دارد، اين امكان را بگذاريم كه اگر اينها بتوانند در يك تعامل فرهنگي ـ اقتصادي با نظام وارد شوند، اينها آزاد بشوند و روزنامههايشان باز شود. مثلا وارد يك محيط جديد شوند يا آنهايي كه اصلا به بيرون از كشور رفتهاند، ما بايد فضا را باز بگذاريم كه اگر خواستند با نظام وارد يك تعامل فرهنگي ـ اقتصادي شوند. اجازه دهيم كساني كه سرمايههاي مادي يا فكريشان را از ايران بردهاند، برگردانند و بيايند در اين محيط و با نظام كار كنند. من نميخواهم اسم اين را «آشتي ملي» بگذارم. به نظر من «تفاهم ملي» بهتر است. به اين شكل كه وارد يك گفتوگوي جديدي بشويم كه محور را منافع ملي و آينده ايران بگذاريم. يعني همه بيايند روي اين كلمه توافق كنند به همه ايرانيهاي داخل و خارج، گروههاي سياسي، زندانيان، روزنامهنگاران، رسانهها و همه بيايند روي يك كلمه توافق كنند كه ما يك ايران پيشرفته، مقتدر، مستقل در بيست سال آينده ميخواهيم و بياييم اين فضاي سياسي ـ امنيتي را كنار بگذاريم، يك فضاي فرهنگي ـ اقتصادي باز كرده و از همه دعوت كنيم كه در اين محيط جديد حركت كرده و به جلو برويم. اگر چنين اتفاقي بيفتد، تحول اساسي به وجود ميآيد. لذا ما ميتوانيم تحت همان «ايران منطقهاي» كه من بعد از دو سال كار كارشناسي كه با برخي پژوهشگران كشور كرديم، به نتيجه رسيديم محيط اطراف ما، آماده شده است كه ما يك ايران منطقهاي داشته باشيم؛ ايراني كه از طريق اقتصادي، فرهنگي، علمي، صنعتي، فناوري و تجاري بتواند در يك جمعيت پانصد ميليوني اطرافش به يك كانون تأثيرگذار تبديل شود. به نظر من اين شعار ميتواند براي همه ايرانيان جذاب باشد. ما به جاي اينكه بگوييم ايران براي همه ايرانيان، بگوييم همه دست به دست هم دهيم و ايران منطقهاي را بسازيم. اين شعار، خيلي فعالتر و هدفمندتر است و قابل برنامهريزي هم هست. اگر بگوييم ايران براي همه ايرانيان، اين يك حرف خوبي است، اما نميتواند تبديل به يك برنامهريزي شود. ما بايد يك هدف فعالي را تعريف كنيم كه به نظر من در شرايط امروز ميتواند همان ايران منطقهاي باشد.