Click for Amazing Phone Card








سه شنبه 17 خرداد 1384

نامه ۱۶۰ صفحه اي پرزيدنت معين به فردا، طنزنوشته اي از ف. م. سخن

اين نامه ي ۱۶۰ صفحه اي در تاريخ ۱۵ خرداد ۱۳۸۸ صورت نگارش يافته است.

بنام خدا
شايد نسل جوان ما، با کم تر کسي چون رئيس جمهور خود درد دل و رابطه ي انتقادي داشته است. يکي از بزرگ ترين سرمايه هاي دوران مسئوليتم، اي ميل ها و آف لاين ها و کامنت ها و فايل هاي صوتي - تصويري و فحش ها و بد و بيراه هايي است که از سوي نوجوانان نسل سوم و ميان سالان نسل دوم و پيرمردان نسل اول اين مرز و بوم براي من فرستاده شده است و جا به جا و تا آن جا که ميسر بوده است آن ها را بررسي کرده و به سختي شرمنده شده ام.

اگر خواهان ِ رسم يک منحني در مورد گرايش ها، انگاره ها و انگيزه هاي جوانان باشم، مي توانم ادعا کنم که تانژانت و کوتانژانت و هندسه اقليدس و هندسه لباچفسکي هم به داد من ِ زجرکشيده نخواهد رسيد.

ولي اينک و در فضاي کنوني لازم دانستم خطاب به همه ي فرزندان عزيزم که مِهر و خشم و کلمات رکيک و پوزخندهاي بي رحمانه شان جملگي براي من قيمتي است، نامه اي بنويسم و عنوان آن را «نامه اي براي فردا» بگذارم تا لااقل آيندگان ببينند چه کلاه گشادي بر سر من گذاشتند و چه عينک تيره اي بر چشمانم نهادند (اگر دستم به اين رضا خاتمي که اکنون سفير ايران در کاناداست برسد!)

اين نامه ي ۱۶۰ صفحه اي -که در ابتدا ۱۸۹۰ صفحه و چهار جلد صحافي شده بود-، نه در برگيرنده ي همه گفتني هاي من است، نه در صدد پاسخ گفتن به همه ي پرسش ها و نقدها. پس براي چه اين نامه را نوشته ام خودم هم درست نمي دانم چنان که وقتي رئيس جمهور شدم، خودم هم علت آن را درست نمي دانستم. من که مي توانستم در کنج مطبم، برنشيت و آسم ِ مردم ِ بيمار را درمان کنم نمي دانم چه کسي مرا از بالاي آبشار به پايين هل داد... آه!

دکتر مصطفي معين
خرداد ۱۳۸۸

نامه اي براي فردا
نجف آباد، در نگاه اول، شهرستان کوچک و پژمرده اي به نظر مي آمد اما اي کاش قلم ِ پايم مي شکست و همانجا به کار کشاورزي ادامه مي دادم و هرگز دکتر نمي شدم. آفتاب، باد، باران، طوفان، سيل، زلزله، صداي بع بع گوسفندان و چراي بزها در صحاري خشک و سوزان و صداي رودخانه و تار و کمانچه ي چوپان ِ عاشق. آه! اي رضا خاتمي! اي حنيف مزروعي! اي الپر! اگر دستم بهتان برسد!...

صفحه ي 3 – صفحه ي 4 – صفحه ي 5 - ......... صفحه ي 89

در مقابل استبداد نفس گير، گرچه حرکت ها و نهضت هاي بزرگي نيز ديده ايم، اما طبع جامعه ي استبداد زده، حتي مبارزان را نيز به اين پندار مي رساند که زور را جز زور نبايد يا نمي توان پاسخ داد. ما هم که از اولش مبارز نبوديم و تو سر هر چه مبارز و قهرماني بود مي زديم، در کنگره هاي مان به اين نتيجه رسيديم که حالا که نبايد زور را با زور پاسخ داد، به تئوري ِ دکتر حسن عباسي تن در دهيم تا تحمل اش راحت تر شود (به اطلاع آيندگان در همين جا مي رسانم که آقاي حسن عباسي بالاخره موفق شد امسال در دوره ي دکتري دانشگاه ثبت نام کند).

گفتيم پرچم اصلاحات را دست رهبر مي دهيم تا بلکه به شوق بيايد و با ما همراه شود. نشد. ريشه ي هوشمندي و حکمت والاي ايراني در اين مقطع گند به بار آورد. ديديم حکومتي که بايد از آن ِ خِرَد و عدالت و فضيلت باشد و حاکم لااقل تظاهر کند که برخوردار از فره ايزدي است، جملگي باد هواست و هر چه هست و نيست "او"ست. او، خدايگان ما، بزرگ هدايت گر ما، پيام آور و رسول و منجي ما، آن که دست راستش شفا مي بخشد و دست چپش بوسه گاه محرومان است. آري همه چيز در اختيار "او"ست، و ياور او، جنتي بزرگ، جنتي مهربان، جنتي قهرمان، که اگر امروز من مي توانم در کاخ رياست جمهوري ام امنيت داشته باشم و اين نامه را بدون ترس و آزادانه بنويسم زير سايه ي حمايت اوست. آه!...

صفحه ي 90 – صفحه ي 91 – صفحه ي 92 - ...... صفحه ي 110

... گنجي که اعتصاب غذا به بدن اش ساخته بود و هيکلش خوب و باريک و کشيده شده بود به ما گفت که برويم براي آزادي زندانيان سياسي در مقابل زندان اوين اعتصاب غذا کنيم. او ظاهرا عکس برادرمان محسن ميردامادي را در پايان اعتصاب غذاي نصفه روزه نديده بود که به سراسر جهان مخابره شد.

حرف هاي ايده آليستي گنجي مگر در عالم رئال قابل پياده کردن بود؟ زهي خيال باطل! بزرگ ترين ايراد روشنفکران ما در طول تاريخ بشريت، تحليل هاي دور از واقع شان بوده است و هماره رويايي و تخيلي فکر مي کرده اند. مارکس بر همين اساس بود که سوسياليسم علمي را در مقابل سوسياليسم تخيلي گذاشت و امام خميني بر همين اساس بود که دين پويا را در مقابل دين متحجر قرار داد.

اکبر گنجي – که اخيرا بعد از 170 مين اعتصاب غذا و با وزن 35 کيلو روانه بيمارستان بقية الله الاعظم شد و زير سِرُم قرار گرفت، يک ايده آليست به تمام معنا بود. او هرگز نمي فهميد که اعتصاب غذا کاري نيست که ما مردم عادي بتوانيم انجام دهيم. ما، بر اساس واقعيت هاي اجتماعي و سياسي و فيزيولوژيک، برنامه هاي بلند مدت 280 ساله داريم. ما ، و بعد از ما فرزندان و نوه ها و نتيجه هاي مان گام به گام و آرام آرام به سوي دمکراسي و آزادي گام بر خواهيم داشت و انشاءالله تعالي در آينده – ي شايد کمي دور- به مطلوب مان خواهيم رسيد. اين همه عجله براي چه؟ اين همه هيجان براي چه؟ اکبر، تو چرا جانت را به خطر بيندازي؟ ما به جسم تو، به فکر تو، به دستان تو نياز داريم. تو چرا همه اش مي خواهي هزينه کني؟ پس در آمد چه؟ سود چه؟ گسترش تجارت و دل دادن و قلوه ستاندن چه؟ دست از گمان بدار. با مرگ نحس پنجه در پنجه ميفکن. بودن به از نبودن شدن، خاصه در بهار. اما اکبر متاسفانه سخن نگفت. سر افراز دندان خشم بر جگر خسته بست و به زندان اوين بازگشت. آسم اکبر را در سال 1384 توانستيم معالجه کنيم اما خودش را نه. آه!...

صفحه ي 112 – صفحه ي 113 – صفحه ي 114 - .... صفحه ي 140

بچه ها ما را دوره کردند و گفتند بايد به حکم حکومتي تن در دهي و از اين موقعيت استثنائي براي پيشبرد اهداف 280 ساله مان استفاده کني. از من انکار و از ايشان اصرار تا بالاخره بعد از سه روز بعله را گفتم و رضا خاتمي را وکيل خود کردم.

از آن روز کارناوال هاي شادي به راه افتاد. من که در حمام - به دور از شنود نهاد هاي موازي – "دوباره مي سازمت وطن" را مي خواندم و به پوچ بودن اين آرزو، پوزخند مي زدم، شعار مي سازمت وطن را زير عکس هاي تبليغاتي ام قرار دادم. حسين درخشان آف لاين زد که دست از عينک دسته کائوچوئي بردارم چون از دور داد مي زند که ارزان قيمت است و عينک ريبن بخرم. از بودجه ي محدود و فقيرانه ي تبليغات انتخاباتي ام که فقط با کمک هاي مردمي تامين شده بود يک عينک خريدم. شعارهاي قشنگ قشنگ داديم. نسل سوم و راي اولي ها را دور ميدان آزادي گرد هم آورديم و نوشتيم آيا سهم من همين يک راي است؟ ديديم مبلغان ِ ما را کتک نمي زنند؛ گفتيم تند تر سخن بگويند تا بلکه سر و کله اي بشکند و نظر مردم به ما بيشتر جلب شود. آه!...

صفحه ي 142 – صفحه ي 143 – صفحه ي 144 - .... صفحه ي 159

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

ممکن است من در نمايندگي از ملت، در عمل به آن چه گفتم ناموفق بوده باشم؛ مدعي نيستم که بدبختي هايي که در اين چهار سال متحمل شدم و خون دل هايي که از دست شوراي نگهبان و نهادهاي موازي و قوه ي قضائيه خوردم به فرجام رسيده و ملت به آرمان هاي تاريخي خود دست يافته است، اما مدعي آنم که راه اصيل مردم سالاري و اصلاحات و روشنفکري ديني و پيشروي به جلو و فتح سنگر به سنگر مواضع متحجران توقف نخواهد داشت و مردم بالاخره يک جوري (حالا چه جوري اش را من نمي دانم) به هدف شان خواهند رسيد.

در پايان، باز بر اين نکته تاکيد مي کنم که همه ي ما و شما جوانان عزيز بايد اين پندار غلط را که حاصل يک بيماري تاريخي است و امثال گنجي ها در ذهن شما به وجود آورده اند از فکر خود بزداييم که : "براي رهايي بايد منتظر قهرمان بود." قهرمان شماييد و مسئولاني شايسته ي شمايند که خواست شما را فقط و فقط درک کنند (و اگر عمل هم نکردند نکنند) و در جهت آن خواست نشان دهند که مي خواهند حرکت کنند. انشاءالله اين نشان دادن ها در صد سال بعد، به خود حرکت منجر خواهد شد و نتيجه هاي ما به رستگاري خواهند رسيد.

گمان مبر که به آخر رسيد کار مغان
هزار باده ي ناخورده در رگ تاک است
براي خوردن باده تعجيل مکن زياد
که ۲۸۰‬ سال ديگر در راه است

والسلام
دکتر معين

[وب لاگ ف. م. سخن]

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/23970

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'نامه ۱۶۰ صفحه اي پرزيدنت معين به فردا، طنزنوشته اي از ف. م. سخن' لينک داده اند.
خبرنامه گويا از هيچ نامزد انتخاباتي حمايت نمي کند. همه نامزدان مي توانند در اين صفحه تبليغ کنند. براي درج آگهي با اي ميل advertisement @ gooya.com تماس بگيريد.

Copyright: gooya.com 2005