31/3/1384 / اصفهان
آقاي ميرفطرس! آيا اين سخنان را شما براي «ثبت در تاريخ» گفته بوديد؟ و به راستي آيا شما كه همه عمر در تاريخ كوشيده و كاويدهايد و نه فقط به ديالكتيك تاريخ اعتقاد داريد، بلكه آن را در كتابهايتان به ديگران نيز آموختهايد، از تاريخ نميهراسيد كه سخني اينچنين را، بدينگونه بي مهابا، در تاريخ رها ميكنيد تا در آن «ثبت» گردد؟ تاريخ كجاست؟كي است؟ چگونه است؟ چيست؟ تا من او را به ريشخند گيرم و داد دل خويش بستانم؟آوَخ از اين روزگار كه آنكه بيست و پنج سال از او بيزار بودم اينك خيمهگاه امنيت من و هم ميهنان من است و آن كه به همين مقدار روزگار، محترمش ميديدم اينك، بي آنكه بداند و بيانديشد، با واژههايش مرگ مرا و ديگران را رقم ميزند و رنجمان آرزو ميكند!
آقاي ميرفطرس! خوشتر ميداشتم كه اين سخن را به برهان بياراييم، اما رنج اين روزگار و ضيق وقتي كه باقي است تا به مسلخ برويم، مانع از ترتيب برهانهاست، يا اگر برهان را، به اعتبار و شأن، چون شعر گيريم به سخني كه خداوندگار سخن گفته: »كي شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد»
نميدانم كجا خواندم، همچنين، ترسي كه در كوچه فرياد ميكشد خاطرم را ربوده تا به ياد آورم كجا خواندم، اما شما در امنيت آن سوي كابوسها، بيگمان به ياد داريد كجا آمده است كه: امام فخر رازي، همه وقت در مجلس درس خويش بر رد باطنيان سخن ميگفت و عيب ايشان بر ميشمرد. تا روزي شاگردي از شاگردان او كه بدان فرقه مايل بود به درون حجرة امام جست و در بر وي بست و خنجري بر گردنش نهاد كه زينهار از ايشان بد نگويي وگرنه بار ديگرت بكشم. اينبار رخصت كشتن نيست. روز ديگر شاگردانش ديدند امام از باطنيان هيچ نگفت. از او پرسيدند: چرا سخن باطنيان را نگويي؟ گفت: ازيراك برهان قاطع ايشان ديدم!
اينك آقاي ميرفطرس! من چه برهان دارم، برهان قاطع در راه است و اگر بدان سو رويم كه شما ميگوييد، زود باشد كه هزار هزار برهان قاطع برابرمان آخته گردد.
آقاي ميرفطرس! آيا باور كنم كه اين نوشته از شما بود؟آيا وقتي كه حكم صادر ميفرمويديد، به هفتاد ميليون انسان هم فكر كرده بوديد؟ من از «ابجد خوانان کلاس سياست» نبودهام.انسان كوچكي هستم كه از ناداني اقبال، به دنياي شما دانايان افتادهام، اما آيا آن «ابجد خوانان كلاس سياست» كه شما ديدهايد و ميشناسيد، هرگز ميان وحشت و مرگ، «ابجد سياست» خواندهاند تا بدانند استدلال «صيانت نفس» آدمي از تمام علوم سياسي برتر است و آدمي به هنگام احساس خطر از برترين مدرسان سياست و سياستبازي داناتر و هشيارتر؟
آقاي ميرفطرس! من با خواندن نامة شما بسيار گريستم.اينجا در اين اتاق تفتيده و گرم گريستم و اينك نيز براي كشورم، براي مردم، براي جواناني كه هيچ اميدي در آينده نميجويند، براي زنان تحقير شده، مردان مرارت ديده و براي ميهنم ميگريم. من اينجا براي سرزميني ميگريم كه حتي يك وجب آن به من تعلق ندارد اما باز هم ميهن من است.
آقاي ميرفطرس! زياده نگويم زيرا كه اينك نه هنگام سخنان گزاف است و نه هنگامه چنان است كه به سخن از دست بتوانش داد. زمان، اينك و اينجا براي من و مايي كه درونيم، اگر به درستي و تيزي درك و دريافت نگردد، به زهرآلوده تيغي است كه فراخواهد رسيد و همه را خواهد كشت.ليك همين بس كه بگويم من نيز چون شما، اگرچه در مقياسي بس كوچك از شما و ديگران، دستي به قلم دارم و همه عمر بي آن كه به هيچ گروهي گرايش داشته و هيچ سروري را ستايش كرده باشم، آزاد مانده و جز آن هنگام كه تاريخ دچار سوء تفاهم شد و مولدي چنين زاييد، در سن هفده سالگي، به آنچه همگاني برابر 98% آري گفتند، رأي «نه» دادم و همانجا پاي صندوق هم كتك خوردم و بعد از آن هرگز سر انگشت به رنگ استامپ بدين منظور آغشته نكردم و همواره بر موضع خويش بودم چندانكه، بدون اين كه به هيچ گروهي گرايش داشته باشم، شش بار بازداشت شدم و يكبار (سال 63) براي چند ماه به زندان افتادم.تا سال 67 شناسنامه و تا سال 77 پايان خدمت نداشتم. ميتوانيد تصور كنيد با اين احوال از تمام حقوق اجتماعي بينصيب و با چه سختي و دشخواريها روبهرو و بودهام. با اينهمه و باز از موضع خويش فرود نيامدم و زماني كه خردمندان خاموش بودند، هفتهنامهاي منتشر كردم كه فقط پنج شمارة آن تحمل شد و تا دو سال بعد هر دانشجويي پايش به كميتة انضباطي دانشگاه ميرسيد، نخستين پرسشي كه بايد پاسخ گويد اين بود كه آيا با آن هفته نامه همكاري داشته و دومين پرسش اين بود كه آيا آن را خوانده است؟! سپس در سال 71 با ايراد يك سخنراني كه هنوز هم كسان از شنيدن نوار آن هراسانند، از فرهنگ و كيان كشورم دفاع كردم و به تاوان آن باز چهار ماه تمام خسته، گرسنه، گرمازده، در كوچه پس كوچههاي شهرم سرگردان بودم و از بيم شحنه از آن كومة نمناك استيجاري گريزان بودم. اينك و امروز نيز..... با اينهمه، آقاي ميرفطرس! امروز، من اينجا در اين خاك حزين ساكنم و ميبينم كه آنچه شما گفتهايد هيچ به ثواب نيست و راه نه آن است كه شما و ديگران بنمودهاند. من همانگونه كه در اين بيست و اندي سال از صندوقهاي «انتخاب» دوري گزيده بودم، در دور نخست رياست جمهوري نهم نيز اجنتاب كردم.اما اين زمان اوضاع ديگري است.اينبار نه آن چنان كه شما از راه دور دريافتهايد، «جناح های رژيم اسلامی - در يک اتحاد نانوشته و در يک غوغای عظيم تبليغاتی و جنگ روانی، ترس از استقرار فاشيسم و هراس از حکومت طالبان را تبليغ می کنند»، بلكه درست بازي مرگ و زندگي است. من اينجا آن را با پوست و گوشت و استخوانم احساس ميكنم.
آقاي ميرفطرس! اوضاع را سياست بازي و «اتحاد نانوشته» خواندهايد و دل به خيالي خوش كردهايد كه معتقديد«ابجد خوانان كلاس سياست» هم مانند شما بر اين پندارندكه« بنابر شرايط ملّی و خصوصاً بين المللی، تحقّق چنين احتمالی در ايران، نه تنها غيرممکن است بلکه دولت های غربی و خصوصاً آمريکا نيز حضور هيچ « قذّافی شرور» و يا «طالبان فاشيست» را در منطقه (و خصوصاً در ايران) تحمّل نخواهند کرد.» و قدرت گرفتن كسي را كه از هماينك همه را تهديد ميكند، به چيزي نگرفتهايد و نويد دادهايد كه«جنبش ملّی ايران در مشورت با شخصيت های ملّی، موجّه و خوشنام، در تدارک تشکيل شورای رهبری نجات ملّی» است تا بعنوان يک آلترناتيو سياسی، نماينده و سخنگوی جنبش آزاديخواهانة ملّت ايران در سطح بين المللی باشد»، اما آقاي مير فطرس! اين دارويي است كه پس از مرگ سهراب هم نخواهد رسيد.اگر به منطق شما گوش دهيم، تا آن زمان ما چه كنيم؟
آقاي ميرفطرس! اگر « گروهی از نويسندگان، هنرمندان و روشنفکران ما (که ديروز با حمايت بيدريغ از «خاتمی»، ملّت ما را به ناکجا آبادِ « اصلاح طلبان دينی» سوق داده بودند) امروز نيز به اين « ارکستر بی شکوه» پيوسته اند»، آيا اينك و اكنون در «موقعيت» ايشان بودهايد و قضاوت ميكنيد؟ اينجا سخن از زندگي و سرنوشت هفتاد ميليون انسان است و امنيت و استقلال يك كشور. نه يك لجاجت كودكانه و وعدة آب نبات! آيا «نويسندگان و هنرمندان» اگر دست بر دست بگذارند، تاريخي كه شما براي «ثبت» در آن ياداشت مينويسيد چه قضاوتي دربارة ايشان خواهد داشت؟آيا تاريخ فقط ملك طلق شماست؟آيا آنها حق ندارند مطابق درك خويش و بنابر ضرورياتي كه تشخيص دادهاند كاري كنند كه در تاريخ «ثبت» شود؟
آقاي ميرفطرس! اينك موقعيتي دشوار پديد آمده است. يك انديشة افراطي كشور و مردم را تهديد ميكند و از طرفهكاري روزگار شخصيتي كه مقبول هيچ كس نيست ميتواند آن تهديد را بر طرف سازد. اما در جامعه، گروه عظيمي از مردم به خاطر آنچه خاتمي به اعتماد ايشان كرد، سرخوردهاند؛ گروهي به سبب بيزاري از برنامهها و شخصيتهاي پيشين، نادانسته به سوي انديشة افراطي سوق داده شدهاند، گروهي هم فريب تبليغات دروغين عدالتخواهي مستبدان را خوردهاند.تصميم اين گروهها بدون اين كه از عواقب كار خود آگاه بوده يا بدان التفاتي داشته باشند، موجب استقرار و عملي شدن همان «تهديد» است.حال در اين ميانه نويسندگان و هنرمندان و روشنفكران براي نخستين بار در تاريخ كشور متوجه تهديد شدهاند و دنبال مردم نيفتاده، بلكه به او هشدار ميدهند و مردم را در پناه خود گرفتهاند. اين نويسندگان و هنرمندان و روشنفكران بيگمان در فكر نجات خود و برطرف كردن تهديد از خويشتن هم هستند، اما صد چندان آن كه در انديشة خود باشند، گزند تهديدها را از مردم نيز دور ميسازند. از اين رو روشنفكران و نويسندگان و هنرمندان اين زمان، شايسته تقديس و تكريماند.آنها اثري جاودان بر تاريخ خواهند داشت. در كجاي تاريخ ايران تا كنون روشنفكران و هنرمندان اينچنين پناه مردم بودهاند؟
آقاي ميرفطرس! ما مردمي رنج ديدهايم بر اندوهمان نيفزايد و يك جانبه نزد داور تاريخ نرويد. كسي چون من چرا پس از بيست و هفت سال، يكباره بر خلاف روية خويش از كسي كه عمري از او بيزاري ميجسته حمايت ميكند؟ زندگي فرمول نيست.زندگي زندگي است و مردم ميخواهند زندگي كنند. ما در متن مردم حضور داريم و درد ايشان را ميبينيم. آنان از بازيهاي سياسي خسته شدهاند آيا توقع داريد آنها را به اميد كشمكشهاي سياسي رها كنيم؟ آيا بايد دوباره آنها را تنها بگذاريم؟ آنها را به خود يله كنيم؟ به آنها و مصلحت ايشان پشت كنيم؟ آيا آن وقت روشنفكران «روشن انديش»تري خواهيم بود؟ آيا آن وقت به مردم خود خيانت نكردهايم؟ آيا آن زمان شما نزد «تاريخ» از ما شفاعت خواهيد كرد؟
آقاي ميرفطرس! آيا ميدانيد كه اين قوم بر آن سرند كه از اين انتخابات به حكومت اسلامي انتقال يافته و فاتحة همين جمهوري ناقص و نيمبند را بخوانند؟ حال از تمام اينها گذشته، آن« آغاز» (رياست جمهوري احمدي نژاد)كه به نظر شما «پايان حکومت مُلاّها خواهد بود» چه مدت به درازا خواهد كشيد؟ يك روز؟ يك ماه؟ يك سال؟ همان چهار سالي كه عمر يك دورة رياست جمهوري است؟ در اين مدت چه بر سر مردم و همين نويسندگان و هنرمندان و روشنفكران خواهد رفت؟ يادتان رفته كه اتفاقاً همين دو سه گروه آماج اين قوم بودهاند؟ ما اينجا زندگي ميكنيم. اندكي به كساني چون ما بيانديشيد كه پشت خانةمان حياط خلوتي به نام اروپا نداريم. زيرا كه اصلاً خانهاي نداريم. چند مختاري و پوينده ديگر بايد در اين زمان مفروض كه در ذهن شماست كشته شوند تا « دولت های غربی و خصوصاً آمريکا»، «تحمل» خود را از دست بدهند؟و آيا ما را دعوت ميكنيد تا دست روي دست بگذاريم تا انديشة افراطي به قدرت برسد و كشور را ويران سازد و منتظر بمانيم «دولتهاي غربي و خصوصاً امريكا» از او جلوگيري كنند؟
نه آقاي ميرفطرس! ما نه اجازه ميدهيم كه انديشة افراطي كشور را نابود كند، نه منتظر ميمانيم كه «دولتهاي غربي و خصوصاً امريكا» تحمل خود را از داده و در كشور ما وارد كارزار شوند، بلكه خود پناه مردم و تاريخ كشور خويش خواهيم شد.ما اينك اينجا فقط به حمايت بسنده نميكنيم. مردم را نيز تهييج و تشجيع ميكنيم تا روز جمعه به رد فاشيسم و حفظ « آزادي نيمبندخودشان» رأي بدهند و كشور را از گزندي ديگر برهانند. ما اينجا در اصفهان شيوهاي براي تبليغ ابداع كرده و آن را «تبليغ چهره به چهره» نام دادهايم. در اين تبليغ به مردم مراجعه نموده و با آنها بحث كرده و هريك از گروههاي سرخورده يا فريب خورده را با ارائة استدلال، تشويق ميكنيم تاريخيترين انتخاب را انجام دهند. با هر كس صحبت ميكنيم وقتي متوجه تهديد ميشوند، وارد شبكة «تبليغ چهره به چهره» گشته و با ديگران صحبت ميكند. حريف اگر پول ميدهد ما استدلال تقديم ميكنيم. اينك چندين شبانه روز است كه ما يك پا در كوچه و خيابان داريم، يك پا كنار تلفن براي صحبت با دوستان و آشنايان و مردمي كه گاهي نميشناسيم. مردم با اين ارتباطها چقدر به هم نزديك شدهاند. دشمن مشترك آنها را متحد و نزديك كرده است. ما پيروز خواهيم شد و از شما و تمام ايرانياني كه هنوز تصميم نگرفتهاند، با شيوة «تبليغ چهره به چهر» دعوت ميكنيم به مردم و تاريخ كشور بپيونديد و در پيروزي مردم سهيم شويد. زيرا ما همه ايراني هستيم. تاريخ، خاطرة مشترك تمام ماست، بياييد يكبار ديگر در خاطرة مشتركي با هم و كنار هم باشيم.