در جنوب لهستان، شهری کوچک قرار دارد با قدمت 800 ساله که اس ويسيم os´wiesim نام دارد. شهری که مرکز دين و فرهنگ يهود بود. تاريخ نگاری نوشته بود در هر شهر بزرگی زندگی کردن حق هر کسی است اما يک يهودی بايد در اس ويسيم بميرد. چيزی که بعدا به طرز وحشتناکی به وقوع پيوست. اس ويسيم نام لهستانی آشوويتس است.
شصت سال پيش در روز 27 ژانويه اردوگاه مرگ آشويتس توسط ارتش سرخ آزاد شد. جايي که در عرض چند سال به بزرگترين کارخانه مرگ و به بزرگترين محل جنايت قرن، جنايت دولتی تبديل شده بود.
در اوايل سپتامبر 1941 فاشيستها اسيران را به طور "آزمايشی" در معرض گاز سيکلونب قرار دادند پس از ژوئن 1942 کشتار با گاز به شکل سيستماتيک به اجرا در آمد و گاه روزانه 8000 نفر با گاز به قتل رسيدند.
نزديک به 6 ميليون يهودی بطور سيستماتيک در اردوگاهها مرگ کشته شدند که يک ونيم ميليون آن کودک بودند. در اين اردوگاهها هم چنين صدها هزار تن از خلق های زينتی و روما کشته شدند. کمونيست ها، اعضای جبهه های مقاومت، مخالفين و همجنس گرايان در اين اردوگاهها قتل عام شدند.
هفته نامه اشپيگل مصاحبه ای دارد با خانم سليستين آنيتا لاسکر-وال فيش از زنده ماندگان اردوگاهها ی مرگ. او در باره زندگیش به عنوان يک يهودی در زمان رايش سوم. و از ترور و خفقان هر روزه و از اردوگاههای مرگ سخن می گويد. او اکنون 79 سال دارد.
س: خانم لاسکر – وال فيش شما در سال 1943 که به اردوگاه آشوويتس فرستاده شديد، هجده ساله بوديد . احساس اوليه شما چه بود؟
ج: شب بود که به آنجا برده شديم ، سروصدا بسيار بود. پارس سگها و صدای فرياد و بوی بد. اين اولين احساسم بود. آدمهايي که پيش بند سياه داشتند مراقبين آنجا بودند. آدم بلافاصله می فهميد که به جای خوبی آورده نشده است.
س: به کسی شليک کردند؟
ج: نه لازم نبود. اتاقهای گاز که بود . من خيلی خوب می فهمم که چرا روز 27 ژانويه، روز آزادکردن آشوويتس به عنوان روز يادبود انتخاب شده است، زيرا در آشوويتس همه چيز بود
س: شما تقريبا يکسال آنجا بوديد تا پايان سال 1944. اين يکسال چقدر برزندگی شما تا امروز تاثير گذاشت؟
ج: اين یکسال گرچه هميشه در من زنده است، اما بر خودآگاه من تسلط ندارد. من در مورد آن زمان در مدارس بسياری صحبت کردم، از اين رو آن دوره برايم امروز از قبل زنده تر است.
س: شما کتابی در باره زمانی که در آشوويتس بوديد نوشتيد و آن را در جاهای مختلف معرفی کرديد و خوانديد، آيا اين عمل مرهمی بر زخمهايتان بود؟
ج: نه فقط چيزی را در من تغيير داد و آن اين که من ديگر از مردمی که از من سالها نپرسيدند که در آن موقع چه گذشت، خشمگين نيستم. اما مرا خلاص نکرد. برای من گزارش دادن و صحبت کردن از آن زمان نوعی انجام وظيفه است. ميليونها انسان، ديگر نمی توانند حرف بزنند. ما صدای آنهايی هستيم که کشته شده اند.
س: پدرتان در برسلاو وکيل بود و مادرتان نوازنده، چرا خانواده تان مانند بسياری از خانواده های مشابه ديگر مهاجرت نکرد؟
ج: ما يک خانواده تيپيک آلمانی-يهودی بوديم. کاملا در آميخته. پدرمن در خط مقدم در جنگ جهانی اول جنگيد و صاحب مدال بود و همه چيزهای مربوط به آن . يک آلمانی کامل. من نمی دانم آيا آنها در آشوويتس بودند و تمام قضايای آنجا را ديدند.
س: معمولا در خانواده های يهودی درآميخته ، يهوديت نقش ويژه ای نداشت. نزد شما چطور؟
ج: می دانيد يهودی بودن خودش مسئله ای است. آدم در واقع نمی داند آن چيست. آدم به يک گروهی با درد مشترک تعلق دارد. واين ما را به هم متصل می کند. ولی ما خودمان متفاوتيم. آدم ميخواهد درون کله اينهايی که از يهوديان متنفرند چرا که آنها طور ديگری هستند، برود و بگويد ما بين خودمان هم کاملا متفاوتيم. در واقع يهوديان گروهی هستند که چيزهای زيادی را با هم از سر گذرانده اند نه فقط اردوگاههای نازی را.
س: بسياری از زنده ماندگان می گويند که آنها اصلا توسط نازی ها يهودی شده اند.
ج: به من در مدرسه گفتند که من يهوديم. "يهودی کثيف" . اول از خودم پرسيدم اصلا اين چيست. اما بعدا آدم می فهمد که خب يهودی است و به دين يهود و به گروه يهودی تعلق دارد. در کتابخوانی در يک مدرسه کسی از من پرسيد "اگر يهودی بودن اين قدر خطرناک بود، چرا مسيحی نشدی؟" گفتم اينقدر ها هم آسان نيست، تو بهرحال يهودی هستی.
س: وقتی که پدر ومادرتان در سال 1942 به اردوگاه فرستاده شدند، شما و خواهرتان در يک کارخانه کاغذ سازی به کار اجباری پرداختيد، شرايط کار چطور بود؟
ج: می دانيد همه چيز در زندگی نسبی است. بهتر است در يک کارخانه کاغدسازی کار کنی تا در يک کارخانه اسلحه سازی. وقتی الان نگاه می کنم معلوم است که خوشايند نيست. در آنجا همچنين اسيران جنگی هم بودند، فرانسوی و لهستانی
س: اما شما به عنوان يک يهودی وضعيت ويژه ای در اين کارخانه داشتيد.
ج: گمان نمی کنم . ما در آنجا هيچکداممان انسان شناخته نمی شديم.
س: در آن زمان که مجبور بوديد در خيابان ستاره زرد را بر سينه خود نصب کنيد، آلمانیهای غير يهودی چه عکس العملی داشتند، بی تفاوتی، همدردی و يا نفرت؟
ج: همدردی قطعا نه. ولی نمی توانم بدانم در سرشان چه می گذشت. خاله من که بلند و بلوند بود و قيافه ژرمنی داشت، وقتی که ستاره زرد را نصب میکرد مردم برمی گشتند و می گفتند" نمی شود او اصلا مانند يهودی ها نيست."
س: هيچگاه کسی نسبت به شما اظهار همدردی نکرد؟
ج: يک صحنه يادم می آيد. ما در مترو حق نداشتيم بنشينيم. روزی من با همان ستاره زرد در مترو ايستاده بودم، مادر يکی از همکلاسی هايم در مدرسه قبلی ام که يک مدرسه خصوصی بود، قبل از آن که مجبور شوم به مدرسه يهودی بروم، مرا ديد. اين زن شريف از جايش برخاست و آمد کنار من ايستاد. هرگز فراموش نمی کنم. احساس بسيار خوبی داشتم.
س: اما فقط يک بار اتفاق افتاد؟
ج: قطعا بسياری بودند که از وقايع ناراضی بودند، اما کسی شهامت نداشت. همه می ترسيدند از هم ديگر، از خبر چينان.
س: شما هم می ترسيديد؟
ج: نمی دانم ولی بهرحال ما آنجور رفتار نکرديم. من و خواهرم برای اسيران فرانسوی کارت شناسايی جعل می کرديم و ما امکان آن را داشتيم که برايشان لباس معمولی تهيه کنيم. آنوقت فکر می کردم که اگر ما را گير بيندازند اقلا بخاطر يک کار ممنوع است نه به خاطر آن که من تصادفی يهودی هستم.
س: آيا اسيران می توانستند با اين کارت شناسايي فرار کنند؟
ج: آری دهها تن از آنان فرار کردند.
س: بعد گشتاپو فهميد؟
ج: نه ، آنها فهميدند که ما از طريق يک سوراخ در ديوار توالت با آنها ارتباط برقرار می کرديم و يک روز اين سوراخ رابستند و من و خواهرم فهميديم که در پی ماهستند و گفتيم فرار می کنيم ولی خيلی طول نکشيد فقط تا ايستگاه مرکزی قطار
س: و شما را محاکمه کردند؟
ج: آری و اين خوش شانسی در درون بدشانسی بود. ما يکسال به جرم جعل مدرک در زندان بوديم و در اين يکسال آخرين يهوديان از برسلاو برده شدند. خيلی زود فهميديم که زندان بهتر از آشوويتس بود.
س: امروز بسياری از آلمانی ها میگويند که از اردوگاههای مرگ خبر نداشتند
ج: چيزی به شما می گويم من و خواهرم از اتاق های گاز شنيده بوديم ولی باور نکرده بوديم
س: کی شما دقيقا فهميديد؟
ج: در زندان خواهرم از دختری که از آشوويتس به آنجا فرستاده شده بود شنيد که اتاقهای گاز واقعيت دارد. ولی ما باز هم نمی خواستيم باور کنيم. من می پذيرم که بسياری از آلمانی ها نمی دانستند که در اردوگاهها چه می گذرد از سوی ديگر بسياری بودند که در نزديکی اين اردوگاهها زندگی می کردند آنها حداقل از خود می پرسيدند که بر سر اين کسانی که آنجا اسيرند چه می آيد.
س: موقعی که شما را به آشوويتس می فرستادند، همچنان اميدوار بوديد که از آنجا سالم برگرديد؟
ج: من فکر می کنم که انسان تا زمانی که نفس می کشد، اميدوار است. مردمی که از زندگی معمولی بيرون کشيده شده و در قطارها چپانده شدند شايد شنيدند که در آشوويتس اتفاقات وحشتناکی می افتد، ولی سرانجام فکر می کردند شايد آنقدرها هم ناجور نيست و بعد به آنجا می رسند و اس اس ها به آنها می گويند " پيران و مريض ها می توانند با کاميون ها بروند و کسانی که هنوز جوانند می توانند بدوند." طول می کشد تا بفهمی که آنها که با کاميون رفتند به اتاق های گاز فرستاده می شوند و تازه آنجا به آنها می گويند "الان يک دوش میگيريد، بعد يک سوپ. دولنگه کفش تان را به هم گره بزنيد و مواظب باشيد" و از اين حرفها. آيا می فهميد اين يک جور هيپنوتيزم است. قطعا کسانی بودند که می دانستند که چه خواهد شد. اما عموما آدم تا لحظه آخر به خود دروغ می گويد.
س: جريان پذيرش شما چگونه گذشت؟
ج: موها را تراشيدند و خالکوبی کردند. ولی همه آنها خود زندانيان بودند، آنها می خواستند بدانند که در بيرون چه می گذرد.
س: پس با هم حرف زديد؟
ج: البته، آنها می پرسيدند آيا جنگ مدت زيادی طول می کشد، تو قبلا چکاره بودی، و من چيزی گفتم که زندگی مرا نجات داد. من گفتم که ويلن سل می نوازم. جواب داد عالیست. من اول نفهميدم چه می گذرد، اين جا آشوويتس است، آيا اين جا ويلون سل می نوازند؟ ديوانگی تمام عيار
س: بعد چطور گذشت؟
ج: انها اول رفتند و من آنجا ماندم لخت لخت، بدون مو و با يک مسواک در دست. بعد فهميدم که اين چه معنی دارد، چون آدمها در آشوويتس مسواک نداشتند و اين اولين امتياز بود بعد آلما روزه پيش من آمد..
س: همان نوازنده معروف و خواهر زاده گوستاو مالر، که ارکستر اردوگاه را رهبری می کرد:
ج: دقيقا و او فقط گفت عالی است ما به يک نوازنده ويلون سل احتياج داريم
س: اصولا سازی وجود داشت؟
ج: شما بايد اين طوری تصور کنيد. آشوويتس يکی از ثروتمندترين مکان های دنيا بود، مردمی را که آنجا می آوردند در فرصت کوتاهی که داشتند فقط می توانستند عزيزترين چيزها را با خود بياورند. اين چيزها از آنها گرفته می شد و در يک قسمتی جمع آوری میشد. آن را "کانادا" می گفتند و مانند يک انبار بزرگ کالا بود.
س: چه کسانی می توانستند در ارکستر بنوازند؟
ج: من تنها کسی بودم که نت پايين می نواخت بقيه ها فلوت، گيتار.. می دانيد آن يک ارکستر که فکر کنيد نبود يک مخلوطی از سازها بود. چند ويلونيست و تعدادی که به زحمت سازی می نواختند. از آن بايد يک چيزی بيرون میآمد و آلما موفق شد اين کار را بکند.
س: زنده ماندگان اشوويتس بياد می آورند که ارکستر صبحها و غروبها بر دروازه می نواخت
ج: ما بايد صبحها که زندانيان به کارخانه های کنار اردوگاه می رفتند، مارش می نواختيم و غروب ها که برمی گشتند و در حين روز تمرين می کرديم و قطعات جديد ياد می گرفتيم ما يک نوع "قطعه نمايشی" بوديم اگر کسی برای بازديد به آشوويتس میآمد، او را به بلوک ما می آوردند نه جای ديگر.
س: شما را نزديک دروازه می بردند؟
ج: نه نزديک دروازه، نزديک اتاق گاز. ما همه چيز را می ديديم. اگر هم نمی دانستی چيزهای ديگری به تو آن را ياد آوری می کرد مثلا يکی می گفت من با مادرم اينجا آمدم، او الان کجاست. جواب کاملا روشن بود
س: چقدر با اس اس ها تماس داشتيد؟
ج: زياد نه، پيش می امد که يکی می آمد و می گفت برايم فلان قطعه را بزن. مثلا من برای يوزف منگل قطعه ای از شوپن را نواختم.
س: بحثی است که می گويد بايد متفقين آشوويتس را بمباران می کردند
ج: من از آن دسته هستم که می گويم خب بمباران هم می کردند ولی طولی نمی کشيد که آنها دوباره ريلها را تعمير می کردند ولی طبيعتا بحث ادامه پيدا می کند: اصلا چقدر يهودی های آنجا برای دنيا مهم بودند؟
س: . و جواب شما؟
ج: يهودی ها اصلا در مرتبه اهميت قرار نداشتند. چند تا يهودی را نجات بدهيم؟ اين طرز فکر غلبه داشت که اول بايد در جنگ پيروز شويم بعد ببينيم چه می شود.
س: بين نگبانان کسی بود که رفتار انسانی داشته باشد؟
ج: نه در آشوويتس يک هيرراشی سختی برقرار بود. ما با المانها تماس مستقيم نداشتيم. سيستم هرمی برقرار بود . نگهبانانی که سر ما داد می زدند خودشان زندانی بودند. کسانی که می گفتند بايد فلا کار انجام شود. ما از همه شان وحشت داشتيم. برخی ها بسيار وحشتناک بودند.
س: در پايان سال 1944، با خواهرتان رناته با برگن بسلان فرستاده شديد، در اين اردوگاه چطور بود؟
ج: همه چيز در هم ريخته و يک آشفتگی کامل در مقايسه باآشوويتس و مهم تر از همه چيزی برای خوردن نبود. اما برای ما همينکه از خطر آشوويتس و اتاق گاز جستيم يک پيروزی بود.
س: آلمانها کنترل برگن – بسلان را از دست داده بودند؟
ج: در يک نوبت به تعداد 3000 نفر که احتمالا آن فرانک هم درون آن بود به برگن بسلان رسيديم. به چادرها فرستاده شديم زيرا ديگر ظرفيت پر بود. و روی زمين لخت خوابيديم. و شبی که طوفانی وحشتناک آمد چادرها پاره شدند و ما بی پناه زير باران سيل آسا و سرمای سنگين مانديم و بعد از ما را به کلبه ها فرستادند.
س: در بهار 1945 اپيدمی مرگ زا در اردوگاه گسترش يافت
ج: .. و بعد از آن مردن وسيع شروع شد. انسان ها ديگر آخرين نيرويشان را از دست داده بودند.
س: در ماه آوريل اردوگاه توسط ارتش انگليس آزادشد . چگونه بود؟
ج: رييس اردوگاه می خواست تسليم شود با پرچم سفيد به آنها روبرو شدو بهش گفتند که شما را می گذاريم برويد و اردوگاه را واگذار کنيد. انگليسی ها خيال می کردند که با يک اردوگاه زندانيان روبرو هستند.
س: .. و شوکه شدند؟
ج: چنين چيزی هيچکدامشان نديده بودند. هزاران جسد . هزاران جسد پوسيده شده، ماه آوريل بود و هوا بسيار گرم بود. وحشتناک بود. انگلیسی ها نمی دانستند چکار کنند. ما زندانيان به آن عادت کرده بوديم برای ما ديگر چيز خاصی نبود
س: اصلا هيچ نيرويی داشتيد که از آزادی خوشحال شويد؟
ج: برای ما يک رويا بود نمی توانستيم باور کنيم
س: چرا بلافاصله از برگن بسلان نرفتيد؟
ج: شما به يک نقطه حساسی انگشت گذارديد، آنچه که در 1945 اتفاق افتاد، يک افتضاح بود. هيچ کشوری نبود که بگويد بيا پيش ما. 11 ماه طول کشيد تا بالاخره توانستم به انگلستان بروم.
س: کی دوباره برای اولين بار به آلمان آمديد؟
ج: تقريبا 50 سال بعد فکر می کنم سال 1994 بود. من عضو ارکستر کامبر بودم و هر ماه يکبار برنامه مسافرت و يکبار کنسرتی در زولتاو و سله در برنامه بود در نزديکی برگن بسلان
س: اين ارکستر قبلا هم در آلمان برنامه داشت
ج: من هيچ وقت شرکت نکردم و همه هم می دانستند چرا، اين بار گفتم که بايد ببينم بسلان چه شده است
س: شما اکنون زياد به آلمان مسافرت می کنيد با شيوه و نوعی که در آلمان با هولوکوست برخورد می کنند، راضی هستيد؟
ج: بلی و نه. من تجارب زيادی از کتابخوانی ام در مدارس داشتم. ولی من کمی از زيادی صحبت در اين مورد برای جوانها می ترسم. در آلمان تلويزيون هميشه چيزی در مورد هولوکوست می گويد. اين می تواند برای جوانان زياد باشد. اين مهم نيست که از آن موقع چيز زيادی بگويی مهم آن است که تجربه آن زمان را به امروز منتقل کنی. من از آن ترس دارم که هولوکوست را در درون يک جام شيشه ای بنشانی همانطور که جنگ ناپلئون و جنگ سی ساله را . وقتی که خاطرات از سياهی ها و اعمال غيرانسانی با حال پيوند نيابد، بی معنی است. و هنوز به اندازه کافی اعمال وحشتناک در المان و ديگر نقاط جهان وجود دارد.