خبر اين است كه نيمه شب دوشنبه نزديك سحر شاهرخ مسكوب در بيمارستانى در غربت آرام گرفت.مثل اينكه مرگ از همه طرف ما را احاطه كرده است. هنوز اولين ماه بهار سال نو به پايان نرسيده كه پرويز اتابكى، سيدجلال آشتيانى، نواب صفا و حالا شاهرخ مسكوب! بله، اينچنين است كه «گرگ اجل يكايك از اين گله مى برد وين گله را ببين كه چه آسوده خفته است.»در اين يادداشت كوتاه و با اين حال و روز از كدام ويژگى او بنويسم. دنيايى از خاطره در ذهنم مى آيند و مى روند...جهات انسانى شاهرخ مسكوب و روزگارى را كه گذرانيد و سلوكى با مردمان و دوستان و آشنايانش داشت.حسن كامشاد، گيتى شامبياتى، داريوش شايگان، على بنوعزيزى و... ديگر ياران گرمابه و گلستانش حتماً گفتنى ها را خواهند نوشت.مسكوب در مرگ دوستى نوشت: «شايد مرگ هم دنباله زندگى است. آدم مى خواهد همان جايى بميرد كه زندگى كرده. زمانش را در همان مكانى كه آغاز كرده به پايان برساند. اين بستگى به خاك چيز عجيبى است، برگشتن به همان خاك كه از آن بيرون آمده ايم.»و چند ساعت قبل كه با دكتر شايگان در پاريس تلفنى گفت وگو مى كردم، گفت كه مقدمات كار را فراهم كن تا او را بياوريم در كنار عبدالحسين زرين كوب، مهرداد بهار، عباس زرياب خويى و ديگر دوستانش به خاك بسپاريم.قرار و مدار با مسكوب را گذاشته بوديم كه نوروز را در تهران باشد. اما بيمارى در ماه آخر پيشى گرفت و در آخرين گفت وگو كه مجله بخارا به دستش رسيده بود، اظهار داشت كه به علت درد و نياز هر روز به بيمارستان ديگر نمى شود. و بعد با يكديگر قرار پاييز را گذاشتيم در تهران.در يادداشتى ديگر نوشت: «به قدرى در هواى ايران به سر مى برم كه انگار نه انگار اينجا زندگى مى كنم. پاهايم اينجا است ولى دلم آنجا است. زندگى و هوش و حواس من در جاى دورى كه از آن بريده شده ام، مى گذرد، نه در جايى كه در آن نيستم. اين جورى به قول آن بزرگوار «گسسته» شده ام و «خويشتن را نمى يابم.»اكنون شاهرخ آرميده است و با هفت هزار سالگان همسفر است.جايگاه مسكوب در عرصه پژوهش هاى شاهنامه، اسطوره و نقد ادبى فراموش ناشدنى است. او كه با عضويت در حزب توده در دهه بيست در جريان مسائل روشنفكرى و سياست قرار گرفت و پس از كودتاى ۲۸ مرداد ۳۲ به زندان گرفتار آمد. تاملات در زندان و بعد حوادث مجارستان و بعد رفتار روس ها و حزب توده در داخل و خارج منجر به جدايى و انزجار كامل او از استالينيسم شد. در گفت وگويى كه منتشر شده است روند جدايى خود را از حزب توده و اين تفكر به خوبى بيان كرده است.پس از زندان مدتى در يك كارخانه فلزكارى و بعد در يك شركت ساختمانى كار كرد و در اين ميان متون كلاسيك ادب فارسى و غرب را به دقت خواند و چندباره خواند.ترجمه «اديپ شهريار» اثر سوفوكل مربوط به اين دوره است.انس و علاقه او به شاهنامه از همان آغاز با او بود و تا پايان عمر رهايش نكرد.
آخرين مقاله او را كه در بخارا (ماه گذشته) منتشر كردم درباره «شاهنامه و تاريخ» بود.«سوگ سياوش» كتاب ديگرى از مسكوب است كه در عرصه شناخت اسطوره هاى شاهنامه و پيشينه آن در باور هاى دينى ما ايرانيان ماندگار خواهد ماند.آنچنان در فرهنگ و تاريخ اين سرزمين غوطه ور بود كه در گفت وگويى هنگامى كه از او پرسيدم چه استنباطى و احساس از گذشته تاريخى ما دارد چنين جواب داد: «تاريخ چند هزار ساله ما آنقدر فراز و نشيب دارد، تكان ها و چرخش هاى سخت و غافلگير كننده دارد كه نمى توانم در چند جمله بيان كنم. اما در اين دو سه قرن اخير ما مردمى هستيم با فرهنگ اما در زندگى اجتماعى نادان و ناتوان. با وجود پشتوانه غنى هنوز ياد نگرفته ايم كه با همديگر چگونه كنار بياييم. و در زندگى اجتماعى عاجزيم. در مناسبات خصوصى و فردى، دوستى، خويشاوندى و غيره باگذشت و فداكاريم اما در روابط اجتماعى مخصوصاً وقتى پاى سياست به ميان مى آيد به راحتى و آسانى دشمن همديگريم. هر كه مثل ما فكر يا عمل نكند مهدورالدم، خائن يا حداقل گمراه است و بايد از ميدان بيرونش انداخت...دوم اينكه ملتى هستيم خوش خيال اما بركنده از واقعيت و به همين مناسبت بارها در كوره راه افتاده، به بن بست رسيده و راه رفته را باز گشته ايم. مردمى شريف اما ناموفق و...»سخن را كوتاه كنم و به آثار او بپردازم تا مجالى ديگر.كتاب هاى شاهرخ مسكوب كه تاليف كرده است: مقدمه اى بر رستم و اسفند يار (۱۳۴۲)، سوگ سياوش (۱۳۵۰)، در كوى دوست (۱۳۵۷)، مليت و زبان (۱۳۶۲)، گفت وگو در باغ (۱۳۷۰) چند گفتار در فرهنگ ايران (۱۳۷۱)، درباره سياست و فرهنگ (۱۳۷۳)، خواب و خاموشى (۱۳۷۳)، داستان ادبيات و سرگذشت اجتماع (۱۳۷۳)، سفر در خواب (۱۳۷۷)، كتاب مرتضى كيوان (۱۳۸۲). ترجمه هاى او:خوشه هاى خشم (با عبدالرحيم احمدى) ،۱۳۲۸ سوفوكلس ،۱۳۳۵ اشيل، پرومته در زنجير، ،۱۳۴۲ افسانه هاى تباى (۱۳۵۲) يادش گرامى و خاك بر او گوارا باد.