چهارشنبه 16 آبان 1386

بزنيدش، دلارام را، مسعود بهنود

دلارام علی
پس هی بزنيدش، صد نه هزار ضربه شلاق، برای کسی که نمی خواست تنها هنرش شستن رخت و لباس باشد، زندانی خانه شود به فرزندداری قلچماقی. انسان را اشرق مخلوق می ديد پس به اين انسان ظلم روا نمی داشت و مظلومی فريبکارانه برخود نمی پسنديد. گناهش همين است. که مطلوب شما نيست

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

ده ضربه که چيزی نيست، بزنيد تا دل آتش گرفته تان خنک شود، دخترک را، دلارام را. که جرمش و تنها جرمش اين است که نمی خواهد اسير بماند. نه اسير خانه، نه اسير خانه خدائی که امثال شما باشد، نه اسير نامهربانانی که به بندگی خدای رحمان مدعی اند. بزنيدش به نام نامی انسان، به نام نامی عشق، به نام نامی زن. اما نام از خدای رحمن و رحيم نبريد. که اين ضربه ها پذيرنده اش را پاک نمی کند چرا که گناهی نکرده است او، اما بر گناهان شما می افزايد و بر دردتان از اين ستمرانی.
شنبه وقتی به زندان رفت، انگار دلارام منصورست. همان که دار از نام او بلند آوازه شد. همان حکايت است و جز اين نيست. قرن هاست که با ما می آيد. درمانده از اداره خويشيم، نسق کشيدن و ظلم تنها حربه ای است که برای حکمرانی می ماند. و در اين هنگام به شاخه ای که به قفس بيگانگان فرومی بريد، به هياهوئی و بانگ فغانی که از آن شاخه بر می خيزد، باورنان می شود که بی لياقتی ها ناديده می ماند و ظلم ها عفو می شود. باورتان می شود که می شود هر خواست کرد. در آن هنگامه اسب تاخت و ظلم را با چاشنی تهدبد بيگانه زينت بست و به حساب دفاع از وطن و مصلحت مردم گذاشت. اما ديری است اين ورد هم بی اثرست و دلی را نمی گشايد مگر سادگانی که روز به روز تعدادشان کمتر می شود.
دلارام مگر چه کرده است جز آن که از نره معذور عذری نخواسته، به او التماسی نکرده که دستش را می کشيد بر زمين. تا نترسد داد کشيده، رفته شکايت کرد، دل به عدالتی سپرده که اينک از او دريغ می شود. گوشه چارقد به دندان نگرفته، تا مانند هزاران هم جنس خود کتک بخورد و دم بر نياورد. اما شما زن ايرانی را چنان نمی پسنديد. او را از متجاوز هم فرمانبر می خواهيد و البته بی صدا. اين تصويری است که از زن ايرانی می پسنديد. دلارام چنين نيست. و دلارام هزاران است، از اندازه زندان ها بيرون. و خودکامگان، کوچک و بزرگ، اين را چه دير در می يابند.
دلارام اگر يادتان باشد مدرسه می رفت هنوز که به قانون ضدزنتان معترض شد. هنوز از دبيرستان به درنيامده بود که گوشه ای از رحمتتان ديد. نديده نيست که. اما شما نديده ببنيد. در چشم دخترانتان خشم را نظاره کنيد. رو پنهان نکنيد. اگر دل داريد به خانه که رفتيد به آن ها بگوئيد من بودم که دلارام را روی زمين کشيدم، من بودم که در زندان يک دوای ضد درد از دست شکسته او دريغ داشتم. من بودم که شکايتش نپذيرفتم. من حافظ قانون دلاور بودم، من قاضی برحق بودم که به او حکم زندان و شلاق دادم. بگوئيد تا سيلی خشم دختران و زنان و مادرانتان بر گونه ای جاری شود. که از هزار شلاق دردناک ترست.
هيچتان کس نگفته است که ظلم آن است که آدمی با منقد و مخالف خود می کند وگرنه همه برای هواداران و متملقان صله ها نهان دارند. وگرنه همه، دستبوسان را خالص و عين خلوص می بينند. وگرنه هر که تو بينی ستمگری داند.
نوارهای فيلم و صدا، و سندهای بيست و هشت سال پيش را بشنويد. جمع شده تا کس نشنود که چه وعده داده شد به خود و به مردمی که عطش آزادی داشتند، از شهرهای آبادان و زندان های ويران، تا خانه و آب و نان رايگان. و اينک به خشم کس از شما سزاوارتر نيست. که چون راست نباشند، خدا هم سربلندی شان نخواهد خواست. پس ناگزير پنهان شد آن همه يادگاران، وعده ها، تا شرم پوشانده شود. شايد نسلی برسد که اين همه نداند، چيزی نخواهد. اما دلارام ها آمدند که آن همه نديده و نشينده بودند. و ديديد که اينان را نيز آرام نتوانستيد کرد که گفته اند از فريب آرامش برنيامد.
شنبه روزی دلارام قرارست به زندان برود. چه خوب. او نخواسته قهرمان اساطيری و مظهر ايستادگی زن جوان ايرانی می شود. اهورائی. از نژاد همان ها که سوخته اند تا مردمی ساخته شوند. از تبار همان ها که به جان، از تن خود، هيمه ای برای آتش غضب ستمکارگان ساخته اند. و سياووش وار پاک و مطمئن بدان آتش پا نهاده اند.
دلارام همان است که دخترکان بمی را وقتی آوار بر سرشان ريخت و خانمانشان ويران شد، بی کس شدند و زار، نوازش می داد و آرام می کرد - و اين کار را نه از آن رو می کرد که دوربين ها شکارش کنند و برگی بر هزار برگ تبليغات و فريب بيفزايند -. اينک از شنبه وقتی در زندان پشت سرش بسته شد، بی ترديدم، که دستی به همان نرمی، او را نوازش خواهد داد و نخواهد گذاشت سرمای نوميدی در تنش جا گيرد. همان گونه که او از نوجوانی برای مردم و همجنسان خود خوب خواست، به همان ظرافت و نرمی زندان را هم خواهد گذراند. ريگ آمو، و درشتی هايش زير پای او پرنيان خواهد شد. اين راهی است که خود برنگزيده بلکه زيستن در سرزمين کويری خشک ما، و همزبانی و همزمينی با مردانی خشک مغز، به او هموار داشته است.
پس هی بزنيدش، صد نه هزار ضربه شلاق، برای کسی که نمی خواست تنها هنرش شستن رخت و لباس باشد، زندانی خانه شود به فرزندداری قلچماقی. انسان را اشرق مخلوق می ديد پس به اين انسان ظلم روا نمی داشت و مظلومی فريبکارانه برخود نمی پسنديد. گناهش همين است. که مطلوب شما نيست. زن النگوهای تا به تای زرينه نيست که خود می تواند نشان رقيتی باشد وقتی آدمی با کار به دستش نياورده باشد. امروز تزئين زنان جوان ايران، نمی گويم همه مانند دلارام دستبندست که دور باد از سرزمين ما چنين سيه فامی، اما اگر زرينه ای هم هست آن است که به کار خود فراهم آورده اند. نه از عروسک روبستگی. که آئين عروسک زندان و شلاق نيست.
به همان کلامی که سال ها پيش، وقتی مدرسه می رفت دلارام، برايش نوشتم، اين کلام را هم تمام کردم. گيرم به دلم نبود که کارمان بعد چند سالی به اين جا می رسد. به گمانم نبود که با خود چنين می کنيم که کس چنين به کشتن خود برنخاست که ما به زندگی نشسته ايم، به قول شاعر خسته، و سنگ شکسته.

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'بزنيدش، دلارام را، مسعود بهنود' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016