از اواسط سده ۱۹ ميلادی در ميان روشنفكران و دانشجويان روسی تب اروپا يكباره بالا گرفت. نظير متوليان كشور ما، از هردورژيم سابق و حاليه، كه دهههاست «فرار مغزها» را بهعنوان پديدهای جدی مطرح میكنند (كه از علائمش يكی هم اوجگيری موج آمريكا رفتن در ميان دانشجويان و جوانان ايرانی دهه ۶۰ و۷۰ بود)، روسها هم از دو قرن پيش خود را با غرب روبرو ميديدند. اما در برابر تعداد قليلی كه واپسگرايانه به اين پديده برخورد میكردند، اكثر روسها خودشان را با سر بهميان فرهنگ اروپايی انداخته، بسياري هم طبعاً به زيارت كعبۀ آمالشان نائل آمدند و در شهرهايی چون «درزدن»، پاريس و ژنو رحل اقامت افكندند. درست مانند دانشجويان ايرانی كه بهويژه پس از جنگ بينالملل دوم به طرف شهرهايی چون لندن، پاريس، هامبورگ، بروکسل و نيويورك و شيكاگو هجوم میآوردند.
در آوريل ۱۸۶۷ زوج نسبتاً جوان تازه مزدوجی از سنت پطرزبورگ روسيه سوار بر قطار بسمت غرب كوچ خود را آغاز کرد. شوهر، كه نامش فئودور ميخائيلوويچ داستايوسكی بود، تازه داشت سری توی سرها درمیآورد و بهعنوان نابغهای تازهكار شهرت خوبی پيدا كرده بود. زن، كه دومين همسر داستايووسكی بود، آنا گريگورونا Anna Grigorevna نام داشت، و جريان مهاجرت خود و شوهرش را هرروز در دفترچۀ خاطراتش ثبت میكرد و نظراتش را دربارۀ اروپا و مشقات سفر و ماجراهايی كه برايشان پيش میآمد را با جزئيات كامل مينوشت. در اوايل دهه ۱۹۳۰ اين دستنوشتهها توسط دفتر آرشيو مركزی جمهوری شوراها چاپ و نشر يافت و سپس به زبانهای آلمانی و انگليسی نيز ترجمه شد.
دفترچۀ خاطرات آنا گريگورونا، مانند همۀ سفرنامههای معمول، با ذكر قيمت اجناس مختلف آغاز ميشود. زن و شوهر هنگاميكه در شهر درزدن جابجا شدند، به موزهها سرکشيده، از اماكن ديدنی بازديد به عمل آورند. اين دو كه برای اولين بار با تمدن غرب از نزديك آشنا ميشدند، بهوضوح خوشحال بوده، از ديدنيهای بيشماری لذت بردند. بعد از اين گذار كوتاه، لحن سفرنامه كمی رنگ رمانهای داستايوسكی را بخود میگيرد، چرا كه رماننويسِ قمارباز شروع کرده بود به باد دادن اندوختۀ مالی كه با تحمل مشقات فراوان تهيه شده بود. بنا به يادداشتهای آنا گريگورونا، فئودور ميخائيلوويچ بارها و بارها با عجز و لابه از همسرش تقاضای پول کرده، آنرا ساعتی بعد در پای ميز قمار میباخت. البته هر از چند گاهی هم بخت يارش ميشد واندكی از باختهها را جبران میكرد، ولی در مجموع چيزی جز باختهای كلان نصيبش نمیشد، و چنانچه پولی كه گاهاً از روسيه ميرسيد، نبود، اين دو نميتوانستند به سفر ادامه دهند. بالاخره سفرنامه با رسيدن زن و شوهر به سوئيس به پايان میرسد.
در ميان جزئيات زندگی داستايوسكی مطالب زيادی هست كه حاكی از ناشیگری و عدم آشنايی با مشكلات زندگی غربی و اصولاً غربت است. اين مساله، يعنی عقبماندگی در رويارويی با غرب، در سراسر دهۀ ۱۸۶۰ در ادبيات روسی بهچشم ميخورد، بهطوريكه در ميان طبقات بالای جامعه و حتی آريستوكراسی (زمينداران و بورژوازی جديد) زبان و طرز جملهبندیها هم دستخوش تغيير شده و رنگ بخصوصی گرفته بود. مثلاً «استاوروگين» قهرمان كتاب «جن زدگان» آريستوكراتی بود كه بهرغم تحصيلات وسيع، نميتوانست حتی يك جمله بدون غلط بهزبان روسی بنويسد. به اين مساله بيش از يكبار در طول رمان اشاره شده است. آنا گريگورونا در دفترچۀ خاطراتش در بارۀ روشنفكرانی كه با او و شوهرش برخورد داشتند، مینويسد: «آنها میآمدند و به روسی سلام و احوالپرسی ميكردند و بعد مابقی مكالماتشان را به فرانسه ادامه ميدادند. روسی صحبت كردن عملاً در بين ايشان رواج ندارد.» ناگفته نماند نويسندگان روسی هم برای جلب توجه اين عده، عنوانهای اروپايی برای آثارشان انتخاب كرده و كتابهايشان را پُر از عبارات آلمانی و فرانسه و انگليسی ميكردند.
در اين دوران البته روسها مشكلات ديگری هم داشتند، مشكلاتی عمدتاً برخاسته از اين كه كشورشان بهمعنای فرهنگی و تاحدی در زمينۀ اقتصادی به مستعمرۀ اروپا تبديل شده بود. روسيه از يكطرف پوست و ماهی و گندم و چوب صادر ميكرد و از طرف ديگر نه تنها ماشينآلات و پوشاك واشربۀ گوناگون و كتاب و انواع و اقسام مدلهای اروپايی و تزيينات و ظروف چينی را وارد ميساخت، بلكه روسها حتی معلم سرخانه و همسر برای طبقات مرفه را نيز از اروپا وارد ميكردند. بازرگانان و دلالان روسی هم از راه عملگی اين فرهنگ وارداتی، با تفويض خود به سرمايهداری اروپا، جيبهايشان را حسابی پُر كرده بودند. اينها تنها طبقهای را تشكيل ميدادند كه دستش به دهنش میرسيد، و نويسندگان هم عمدتاً كتابهايشان را برای سرگرمی آنها مینوشتند.
با اين اوصاف در روسيه شعرا و رماننويسانی هم بودند كه بهطور كلی وضع بدی نداشتند و ارج و قربشان بر عام و خاص معلوم بود. اما اين عده انگشت شمار بودند، و وضع خيل عظيم ارباب قلم، چندان تعريفی نداشت. اكثريتشان نه كاملاً شكست خورده بودند و نه اينكه موقعيت چندان موفقی داشتند. حالت ايشان طوری بود كه در خانههايشان مينشستند و دَم از عقبافتادگی میزدند، و از اين ميناليدند كه به مصرفكنندگان مُدِ سالِ قبلِ پاريس تبديل شدهاند. آنها بهخوبی ميدانستند كه اگر هجرت میكردند، بسياری از مشكلاتشان برطرف ميشد، چرا كه رحل اقامت افكندن در حول و حوش چشمۀ جوشانِ ادبيات اروپا، بطور كلی مناسب بالندگی هنريشان میبود. تازه، بخاطر زدودن آخرين بقايای عقبماندگی در داخل کشور هم از وجههای برخوردار ميشدند، و صد البته كه از لحاظ مادی زندگی راحتتر و پررونقتری پيدا میکردند. جای تعجب نيست كه اكثريت روشنفكران روسی در اين برهه مهاجرت «موقتي» را برگزيده بودند.
سالها گذشت و چندين نسل از مهاجران روس به اروپا آمدند و خارجهنشين شدند. داستايوسكی متعلق به دومين نسل اين مهاجران بود. نسلی كه بخاطر تحرك بخصوصش از نسلهای مابعد و ماقبل خود قابل تميز بود. فیالمثل داستايوسكی بخاطر ملاحظات سياسی از كشور خارج نشده بود. به دليل باز شدن افق فرهنگیاش هم نبود كه دست به مهاجرت زده بود. او در واقع به خارج فرار كرده بود تا از دست طلبكارانش خلاصی يابد و بتواند در قمارخانههای اروپا با فراغ بال رولت بازی كند. روزی در بادن، بين دو بازی قمار، سری به ايوان تورگنيف زد كه از سالها قبل از وی در خارج بسر میبرد. تورگنيف در واقع متعلق به نسل اول مهاجران روس بود. ملاقات اين دو غول عظيم ادبيات روسي، كه بطور مشروح در دفترچۀ خاطرات آنا گريگورونا آمده، شديداً سمبوليك است زيرا سردمدار مهاجران جديد به ديدار نمايندۀ مهاجران قديمی میرفت.
با در نظر گرفتن موقعيت ادبی اين دو نويسنده میتوان گفت مثل اين بود كه مثلاً غلامحسين ساعدی در مهاجرت به ديدار محمدعلی جمالزاده رفته باشد. تورگنيف همانند جمالزاده بطور قطعی از كشور زادگاهش بريده و به جرگۀ اروپا پيوسته بود و با لحن سردی از وطن ياد ميكرد. داستايوسكی با طعنه پيشنهاد كرد شايد بهتر باشد تورگنيف تلسكوپی بخرد تا بتواند اتفاقات روسيه را دنبال كند. تورگنيف در جواب لبخند محترمانهای زد. سپس داستايوسكی از رمان جديد استاد ياد كرد و گفت كه زياد از آن خوشش نيامده. تورگنيف باز هم لبخندی از روی ادب تحويل مهمان خود داد. چند لحظه بعد، داستايوسكی ناگهان برخروشيد و آلمانها را بهباد ناسزا گرفت كه: «اينها چه نژادپرستان غريبی هستند كه به قيمت خون ما برای خودشان زندگی مرفه درست كردهاند.» اينبار تورگنيف، بهجای لبخند ادب، از خشم رنگ از رخش پريد و گفت: «تا وقتی كه شما اينگونه صحبت ميكنيد، داريد به من توهين میكنيد! بگذاريد همين جا به شما بگويم كه من بادن را برای باقی عمر خود انتخاب كردهام و مدتهاست كه ديگر خود را روسی نميدانم. من آلمانی هستم و به آلمانی بودن خود افتخار ميكنم.»
داستايوسكی آنقدر بینزاكت و برآشفته نبود كه عذرخواهی نكرده ميزبان را ترك كند. وی دستان پيرمرد را فشرده، با وی خداحافظی گرمی كرد، و سپس به سالن قمار برگشت تا باقی پولهايش را آنجا ببازد.
البته او تمام اوقات مهاجرت را به بطالت نگذراند، پس از جابجا شدن در ژنو، يعنی موقعی كه خاطرات آنا گريگورونا به پايان میرسد، داستايوسكی كار نگارش رمان بزرگ «ابله» را آغاز كرده بود، رمانی كه بقول ناقدان از تمام كارهای ديگرش كه در روسيه نوشته شده بود نيز روسیتر بود. اين رمان بهقدری با خلق و خوی روسی قرابت دارد و آنچنان از حال و هوای روسيه سرشار است كه سالها طول كشيد تا به زبانهای اروپايی برگردانيده شود، و چه بسيار سالهای ديگر تا مورد توجه قرار گيرد. گفته ميشود كه تاثير اروپا بر نويسنده چنان بود كه اِرق ملی و خصلتهای ويژۀ روسی را در وی تقويت كرده بود.
پس از مراجعت به درزدن در سال ۱۸۷۰، داستايوسكی به نگارش رمان ديگری دست زد بهنام «جنزدگان»، كه از لحاظ سبك رماننويسی به مرحلۀ بالاتری نايل آمد. جنزدگان با طنز بديع و ريشخندزدن به زندگی روستايی روسيه، آغاز ميشود.
قهرمان داستان، استپان تروفيموويچ ورخوونسگي، روشنفكران مسخ شدۀ روسی را نمايندگی ميكند. «او همواره نقش بخصوصی را در ميان ما ايفا كرده است؛ و با چه حرارتی مايل بود چنين نقشی را ايفا كند.» در داستان جنزدگان ورخوونسگی را نيمدوجين متفكران جدی روسی دور گرفتهاند:
شاتوف، «يكی از آن موجودات ايدهآليست كه در روسيه معمولا زياد پيدا ميشود، از آنهايی كه بسهولت و دفعتاً تسليم يك ايدۀ فراگير ميشوند.»
يكی ديگر از شخصيتهای دور وبر قهرمان داستان، ويرجينسكی Virginsky ، از آن ليبرالهای نقنقوست. «همسر و بقيۀ زنهای خانوادهاش به آخرين تئوريها و جديدترين نظرات تمايل نشان ميدادند، منتهی بصورتی زننده و خشك. آنها اين نظريات را از توی كتابها پيدا ميكردند ولی به مجرد كوچكترين اشارهای از يكی از محافل مترقی پطرزبورگ حاضر بودند همه تئوريهايشان را بريزند دور.»
باز يكی ديگر از شخصيتها، مردياست يهودی بنام ليامشين Lyamshin كه پيانو ميزند، و كاپيتان كارتوسوف Kartusov كه گاهی اوقات وارد بحثها ميشود. «يك آقای مسنی هم بود كه ذهنی كنجكاو داشت و گاهی اوقات سروكلهاش پيدا ميشد، اما او مُرد ... در گوشه و كنار شهر شايع شده بود كه محفل كوچك ما بستر پوچ گرايي، اصرافگرايی و بیخدايی شده و اين شايعه دم به دم قوت ميگرفت. با تمام اين اوصاف ما عكسالعملی نشان نمیداديم و كماكان دور هم جمع شده و به بیآزارترين بحثهايی كه ميشد ادامه ميداديم، صحبتهای ليبرالی و سَبُكِ معمول در روسيه. ليبراليسم والاتر و ليبرال والاتر، بهمعنی ليبرال بیهدف فقط در روسيه ميتواند وجود داشته باشد.»
پس از چندين بار بازنويسی، بالاخره يك كاراكتر ديگر هم به اين جمع اضافه شد، و آنهم نيكولای استاورگنين Stavrognin بود، وحشتناكترين شخصيتی كه تا آنزمان در رمانهای داستايوسكی ظاهر گشته بود. اين شخصيت مغرور، سربزير و خدانشناس، كه بیهدفی مزمنی نابودش میكرد، بعداً الگويی شد كه هزاران روشنفكر روسی خودشان را به آنصورت درآوردند. میتوان گفت كه با خلق استاورگنين در چركنويس رمانش، داستايوسكی آنچه كه بعدها بنام «شخصيت روسي» معروف گشت را كشف نموده و آشكار ساخت. البته خودش برای رساندن همين مفهوم از عبارت ديگری استفاده كرده و صحبت از پيدا كردن «خدای روسی» میكرد. خدا به عنوان تركيبی مصنوعي، يا به عبارت ديگر، كليتی يكپارچه اجتماعي. بهزعم داستايوسكی، هدف غايی هر نهضت اجتماعي، در ميان همۀ ملل عالم و در همه ادوار، اينستكه خدای خاص خودش را بيابد. خدايی كه میبايست تنها مال آن ملت باشد تا بتواند بهطور درست و واقعی به آن ايمان بياورد.
به سهولت ميتوان به اين نتيجه رسيد، خدايی كه داستايوسكی اين چنين ترسيمش كرده بود فقط يك وجه مشخصه ندارد. ملتهای بزرگ همواره در چرخشهای عظيم تاريخی از خود جنبههای متفاوتی نشان ميدهند، بطوريكه اغلب اين صور با هم در تضاد میافتند. چه بسا كه ملتی خصوصيات متلونش را يكی پس از ديگری با بروی كار آمدن اقشار مختلف جامعه بروز دهد. شخصيت استاورگنين اسطورۀ روشنفكران قديم روسی بود. بُتی بود كه پس از انقلاب ۱۹۱۷ با كله سقوط كرد و جايش را كميساريای خلق گرفت، كه شبه روشنفكری بود جدی و پُركار، و واقعبينی كه نسبت به خودش و ديگران به يك اندازه بيرحم بود. در واقع از ديدگاه داستايوسكی، ميتوان گفت، ملت روسيه در برهۀ ۱۹۱۷ پوست انداخته و خدای ديگری را برای خود برگزيده بود.
در اينجا اشاره به يك نكته حائز اهميت است. دستآورد داستايوسكی اين نبود كه صرفاً شخصيت ملت روس را آشكار ساخت، حتی اين هم نبود كه عقدۀ حقارت در برابر اروپايیها را علاج نمود. عقدۀ حقارتی كه روشنفكران روسی را نزد خودشان شرمنده میكرد. وی با اين اسطورۀ بزرگش و با رمانهای جاودانهاش دست به تغييری شگرف زده بود تا بار بزرگی از دوش ادبيات روسی برداشته باشد، و حس عقبماندگی و دنبالهرو بودنش را بزدايد. باری، اين زنجير اسارت به همت داستايوسكی پاره شد. از لحاظ اقتصادی روسيه پس از وی كماكان زير دست اروپا باقی ماند، اما نويسندگانی كه در پطرزبورگ و مسكو زندگی ميكردند ديگر الزامی نميديدند از آخرين مُدهای ادبی اروپا پيروی كنند. هديۀ بزرگ داستايوسكی به ملت روسيه اين بود كه، بدون برانگيختن حس دشمنی كور و بیحساب، روشنفكرانش را از يوغ استعمار اروپا بيرون كشيد و اين كار را با استفاده از اروپايیترين ابزار ادبی، يعنی رمان، انجام داد. پس از وی نويسندگان روسی ميتوانستند خودشان مُد ساز بوده و برای همۀ دنيا كتاب بنويسند.