ایالات متحده نیازمند آن است که در هر ده دوازده سال یخۀ یک کشور کوچک و ویرانه را بگیرد و آن را به گوشهای پرت کند، تنها به خاطر این که نشان دهد شوخی سرش نمیشود.
جسیکا تی. مَتیوز(۱)
ترجمۀ محسن یلفانی
بررسی سه کتابِ
میدان جنگ: چگونه میتوانیم در جنگ بر ضد اسلام رادیکال و متحدانش پیروزشویم
تاًلیف مایکل تی. فلین و مایکل لِدین
چماق بزرگ
تاًلیف الیوت ای. کوهن
دنیا در آشوب: سیاست خارجی آمریکا و بحران نظم کهن
تاًلیف ریچارد هاس
۱-
در طول سه دهه، یعنی کم و بیش از پایان جنگ سرد به این سو، سیاست خارجی آمریکا موضوع مجادلۀ هیجانانگیزی بوده است میان سه گروه که نقطهنظرهایشان بر سر نقش ایالات متحده در جهان، و نیز این که این نقش باید با جنگ یا دیپلماسی اجرا شود، به شدت تفاوت داشته است.
نو محافظهکاران، که به شدت از جنگ عراق طرفداری کردند، خواستار آنند که ایالات متحده پلیس تمام دنیا باشد؛ آنها تنها نگران سیاست خارجی کشورهای دیگر نیستند، بلکه میخواهند که آن کشورها در امور داخلی خود نیز ارزشهای ایالات متحده را بپذیرند، و معتقدند که برای رسیدن به این منظور باید عمدتاً متوّسل به زور شد. آنها چندان اهمیتی برای توافقهای بینالمللی قائل نیستند و بر این عقیدهاند که آدمهای بد این توافقها را خوار میشمارند و آدمهای خوب هم نیازی به آنها ندارند.
انترناسیونالیستهای لیبرال نیز، که بیشترشان از توافق هستهای اخیر با ایران حمایت میکنند، مایلاند آمریکا در صحنۀ جهانی حاضر و فعّال باشد. امّا خواستار ایجاد یک نظام بینالمللی همکاری و اتحاداند و از یکجانبهنگری پرهیز میکنند. از نظر آنها پیشرفت بینالمللی از وابستگی روزافزون کشورها به یکدیگر و از قواعدی که با توافق همگانی حاصل شده باشد، فراهم میآید؛ و ایالات متحده نیز، هر چند که ممکن است استثنائی باشد، باید این قواعد را رعایت کند.
از نظر واقعگرایان، روابط بینالمللی را کشورهای نیرومند تعیین میکنند که منافع خاص خود را پیش ببرند. اینان بر این عقیدهاند که ایالات متحده باید توجه خود را بر روابطش با دیگر قدرتهای بزرگ و بر توازن قدرت در مهمترین مناطق جهان متمرکز کند و از تلف کردن منابعش در دیگر نواحی بپرهیزد.
بحران مالی جهانی ۲۰۰۸ که آمریکا مسبب آن بود، پیدائی داعش، تبدیل روسیه به یک رقیب خطرناک و پیگیر بوسیلۀ ولادیمیر پوتین، که نشانۀ برجستهاش الحاق کریمه در ۲۰۱۴ و تجاوز به شرق اوکراین بود، برنامۀ سلاحهای هستهای کرۀ شمالی و ایران، دخالت الکترونیکی در انتخابات آمریکا، و سرانجام، سیاستهای دائماً ملّیگرایانهتر و تحریکآمیزتر چین - این همه، خطرهائی را که در برابر تعیین سیاست خارجی آمریکا قرار دارد، شدّت بخشیده است. دیگر مسئله بر سر این نیست که آمریکا تا کجا باید نیروهایش را مستقر کند یا ارزشهایش را بر دیگران تحمیل نماید؛ اکنون مسئله این است که برای مقابله با انبوهی از چالشها که در برابر منافع اصلی و امنیت ملّیاش قرار دارند، چه باید بکند.
در این لحظۀ فوقالعاده خطرناک است که دانالد ترامپ از راه میرسد. کار او تا به حال در این خلاصه میشود که چند نکتهای را که نومحافظهکاران، واقعگرایان و انترناسیونالیستهای لیبرال بر سرشان توافق داشته اند، بگیرد و از پنجره به بیرون پرتاب کند. این چند نکته، اصولی بودهاند که در طول هفت دهه، یعنی از پایان جنگ جهانی دوّم به این سو، سیاست خارجی ایالات متحده بر آنها استوار بوده و هر دو حزب این کشور نیز آنها را بدیهی میدانستهاند. این اصول عبارتاند از، اوّل، فهم اهمیت فوقالعادۀ ارزش امنیت ایالات متحده که بوسیلۀ متحدانش و نیز اتحادهای نظامی و سیاسیِ جهانی تاًمین میشود. دوّم، این عقیده که اقتصاد جهانی، رقابتی با نتیجۀ صد بر صفر نیست، بلکه نظام رشدی است که هر دو سو از آن سود میبرند و بر پایۀ تجارت و سرمایهگذاری آزاد بنا شده است. از سالهای دهۀ چهل میلادی به این سو، ایالات متحده، صرفنظر از منافع خود، به منظور رشد اقتصاد جهانی سرمایهگذاری کرده است، با این اعتقاد که بازارهای رو به رشدی که از این راه به وجود خواهند آمد، خود بر اساس یک سلسله قواعدی عمل خواهند کرد که آمریکا نیز مایل به زیستن در مطابقت با آنهاست. و سوّم، آمریکائیها از هر طیف سیاسی، همواره معتقد بودهاند که اگر چه حکومتهای تمامخواه نسبت به حکومتهائی که از حمایت عمومی برخوردارند، میتوانند موقتاً آزادی عملی بیشتری داشته باشند، امّا در درازمدت دموکراسی برتری خود را اثبات خواهد کرد. دیکتاتورها را باید تحمّل کرد، کارشان را راه انداخت، روبرویشان ایستاد، ولی هیچگاه نباید تحسینشان کرد.
به نظر میرسد که سیاست خارجی ترامپ - که آمیزهای از واکنشهای ناگهانی و جهالت در میانۀ باتلاقی از تناقضهاست - به گونهای خلقالساعه اختراع شده. امّا در حقیقت، جوهر آن، که در تضاد با سه مجموعۀ اصولی است که هم اینک بدانها اشاره شد، به نحو چشمگیری در طول دههها ثابت بوده است(۲). در ۱۹۸۷، ترامپ به خرج خود نامۀ سرگشادهای خطاب به مردم آمریکا در نیویورکتایمز و دو روزنامۀ مهم دیگر منتشر کرد، و قصدش از این کار یا بازی کردن با احتمال شرکتش در انتخابات ریاست جمهوری بود یا تبلیغی برای کتابش به نام هنر معامله کردن (یا هر دو). عنوان این نامه چنین بود : «در سیاست دفاع خارجی آمریکا هیچ اشتباهی نیست که نتوان آن را با اندکی قدرتنمائی حبران کرد.»
او در این نامه نوشت که دیگر کشورها «از ایالات متحده بهرهبرداری میکنند.» آنها ما را وامیدارند تا مخارج دفاعیاشان را بپردازیم و در عین حال «هوشمندانه» ارزهای ضعیفشان را بر ضد دلار به کار میاندازند. «حمایت ما از جهان صدها میلیارد دلار برای این کشورها ارزش دارد»؛ با این حال، سیاستمداران ضعیف آمریکائی «با همان شیوۀ خاص خودشان» به «این شکایات غیرقابل توجیه» پاسخ میدهند. ترامپ در پایان نامۀ خود چنین نتیجهگیری میکند:«به این کسری بودجۀ عظیم پایان دهید، مالیاتها را کم کنید، و بگذارید اقتصاد آمریکا، که هزینۀ دفاع کسانی را به عهده گرفته که به آسانی میتوانند پول دفاع از آزادیاشان را به ما بپردازند، رشد کند. اجازه ندهیم که بیشتر از این کشور بزرگ ما را مسخره کنند.»
در مصاحبهای در ۱۹۹۹به همین موضوع بازمیگردد : «در همۀ دنیا به ما آمریکائیها میخندند، چرا که سالانه بی هیچ دلیلی برای دفاغ از کشورهای ثروتمند یک صد و پنجاه میلیارد دلار خرج میکنیم... «متحدان» ما با کلک زدن به ما میلیونها دلار به جیب میزنند.» همین نکته را در مورد اروپا نیز صادق میداند: «عقب کشیدن از اروپا سالانه میلیونها دلار به سود ما خواهد بود... این پول را میتوان به مصارف بهتری رساند.» اخیراً، در اوّل آوریل گذشته، در برابر این سوآل که آیا ایالات متحده از پایگاههایش در آسیای شرقی بهرهای میبرد، پاسخ داد : «من شخصاً چنین فکر نمیکنم.»
ستایش ترامپ از مردان قوی در سال ۲۰۱۶ نسبت به پوتین و پیش از آن نسبت به صدّام حسین و معمّر قذافی آشکار شد. در فوریۀ ۲۰۱۶ گفته بود «به جای آنکه همه جا تروریسم داشته باشیم، بهتر میبود - حداقّل آنها تروریستها را میکشتند، این طور نیست؟» در سال ۱۹۹۹ نیز احساسات مشابهی، هم در انتقاد از میخائل گورباچف، به علت ضعفش، و هم در ستایش از چین به خاطر سرکوب قیام میدان تیان آن من، ابراز میکند : «حکومت چین تقریباً فریب خورد. (تظاهرکنندگان) بعداً شرور و وحشتناک شدند. ولی آنها با قدرت سرکوبشان کردند. و همین اثر قدرت را به شما نشان میدهد.»
عقاید ترامپ در سال ۱۹۸۷، یعنی هنگامی که چهل و نه سال داشت، با گذشت زمان تغییر نکرده است: در زمینۀ اقتصاد، تاجرمنش است؛ معتقد است که اقتصاد جهانی به نحو خدعهآمیزی علیه ماست و رهبری آمریکا بیش از آن کودن یا ناتوان است که بتواند آن را اصلاح کند؛ رهبران مقتدر را همچنان تحسین میکند و هنوز بر این نظر است که بقیۀ جهان هم به ایالات متحده «تف میکند»، «دستش میاندازد»، و «مسخرهاش میکند.» شاید منتقدان پرزیدنت اوباما بگویند که این جملههای ترامپ حق اوست؛ ولی این سخنان در حق رونالد ریگان گفته شده است.
هستۀ اصلی نظرات ترامپ با هیچ یک از برداشتهای جاری سیاست خارجی که در اینجا یادآوری کردم، همخوانی ندارد. ترامپ بیشتر به کسانی چون چارلز لیندبرگ نزدیک است؛ ستایش اعضای انجمن «اوّل آمریکا» از دیکتاتورها را میپسندد؛ با نظرات تاجرمنشانه و انزواجویانۀ رابرت تافت، که در دهۀ چهل فعاّل بود، و نیز عقاید پاتریک بوکانان، که بیست سالی بعد از او وارد صحنه شد، دمخور است.
در ورای قلمرو تنگِ آموزههای ترامپ، چه جیز بیشتری میتوان در سیاست خارجی وی یافت؟ پاسخ این پرسش را میتوان با بررسی عقاید کسانی یافت که وی به عنوان مشاوران اصلیاش برگزیده است. مهمترین اینان - حداقل تا امروز - ژنرال بازنشسته، مایکل فلین است. وی در جریان مبارزات انتخاباتی سخنگوی اصلی ترامپ در سیاست خارجی بود و اخیراً نیز به سمت مشاور کاخ سفید در امور امنیت ملّی منصوب شده است.
مایکل فلین در کتاب میدان جنگ، که با همکاری مایکل لِدین نوشته شده، تاًکید میکند که ایالات متحده در برابر «یک اتحاد بینالمللی مرکب از کشورها و جنبشهای شریر قرار دارد که در صدد نابود کردن ما هستند.» این «ائتلاف فعّال،» که مرکز آن ایران است کرۀ شمالی، چین، روسیه، سوریه، ونزوئلا و نیکاراگوئه را در بر میگیرد. همکاری میان این کشورها از نفرت مشترک آنها نسبت به ایالات متحده سرچشمه میگیرد که «جهادیها، کمونیستها و دیکتاتورهای جوراجور را به هم پیوند میدهد.» هیچ شاهد یا دلیلی هم در تاًیید این افسانۀ عجیب و غریب ذکر نشده.
ایالات متحده باید « همۀ عناصر قدرت ملّیاش را به شیوهای همبسته و همآهنگ - نظیر تلاشی که در جنگ دوّم جهانی صورت گرفت - بسیج کند» تا بتواند از عهدۀ این «جنگ جهانی جدید» برآید. فلین مینویسد که اسلامیستهای افراطی «تصوّر میکنند که دارند پیروز میشوند، و من هم نظرم همین است.» در واقع، اوضاع آنچنان خراب است که «من کاملاً مطمئنم که، اگر به واقع به این حالت اضطراری پی نیریم، نهایتاً شکست خواهیم خورد، تحت سلطه قرار خواهیم گرفت، و به احتمال زیاد نایود خواهبم شد.» تا کنون، «رهبران ما در واشینگتن، از کاخ سفید گرفته تا ستادهای عالی نظامی، ثابت کردهاند که آمادۀ» این جنگ نیستند.
ایران در قلب بینش تبآلود فلین قرار دارد. موافقتنامۀ هستهای محدود و چندجانبهای که در ۲۰۱۵ به امضا رسید، از جانب برخی تنها به این علت که از موضوع هستهای فراتر نرفته، مورد انتقاد قرار گرفته است. فلین و لِدین این موافقتنامه را چنان تعبیر و تفسیر میکنند که گوئی به موجب آن ایالات متحده به طور کامل«جمهوری اسلامی را از لحاظ استراتژیک در آغوش گرفته است.» آنها چنین استدلال میکنند که در هر حال، تمرکز توجه بر مسئلۀ هستهای نادرست است، چرا که هدف سیاست آمریکا باید تغییر رژیم باشد. به جای حمله به عراق در سال ۲۰۰۳، «هدف ما باید تهران مییود... و میبایست یک شوۀ سیاسی هم انتخاب میشد - حمایت از اپوزیسیون داخلی ایران.» این که چنین اقدامی میتوانست حکومت ایران را که عمیقاً ریشه دوانده است، سرنگون کند، فانتزی محض است. امّا «ما حداقّل میبایستی به این نکته که چگونه ایران را از درون تغییر دهیم، فکر میکردیم. به یاد بیاوریم که با همین شیوهها بود که امپراتوری شوروی ساقط شد.» (شوروی با چنین شیوههائی ساقط نشد.)
فلین مینویسد که جنگ افغانستان و عراق به گونهای نصفه-نیم بها، با نیروهای نمادین و بدون ارادۀ «در هم شکستن دشمنان ما»، صورت گرفت. برای پیروزی در این جنگ ما باید همۀ پایگاههای داعش و القاعده را ویران کنیم، سرزمینهائی را که آنها تصرّف کردهاند، پس بگیریم و این سرزمینها را در کنترل نیروهای محلی قرار دهیم، و بعد، به طریقی، «بر برقراری حکومت مطلوب اصرار ورزیم.» اعتقاد بر این که ما میتوانیم در این منطقه (که به وضوح مشخص نشده ولی ظاهراً منظور افغانستان و عراق و مناطق کردنشین است) یک دموکراسی کامل برقرار کنیم، فقط یک «رؤیای دست نیافتنی» بود، ولی میتوانستیم نظم را به این منطقه برگردانیم. البته، نظم و حکومت مطلوب هدفهای فرّار تلاشی یک و نیم دههای همراه با صرف چندین میلیارد دلار بودهاند.
«از میان برداشتن اسلام افراطی» نیازمند به رهبریای است که نگران اجماع، یا اتفّاق نظر نباشد. تنها اجماعی که اهمیت دارد همان است که «در پایان» جنگی که به نظر فلین نسلها به درازا میکشد، به دست میآید. فلین با این که سخت شیفتۀ توییت و پیگیری بیست و چهارساعنۀ اخبار است، مینویسد «اوضاع و احوال از دورانی که ماکیاولی به شاهزادهاش میگفت «اگر پیروز شوی، مردم هر وسیلهای را که به کار بردهای خواهند پذیرفت»، چندان تغییر نکرده است.»
فلین شاید از ترامپ ( و نیز از وزیر خارجۀ منصوبش، تیلرسون) بر سر مسئلۀ روسیه از آنها جدا شود. او مینویسد « هیچ دلیلی وجود ندارد که گمان کنیم پوتین از همکاری با ما استقبال کند.» این که کرملین در ۲۰۱۶ اعلام کرد قصد دارد پایگاههای نظامی جدیدی در مرزهای غربیاش ایجاد کند و بر آمادگی نیروهای هستهایاش بیافزاید، «بیشتر نشانۀ این است که پوتین، درست مثل ایرانیان و در اتحاد با آنان، قصد دارد که جنگ با ما را ادامه دهد.»
اظهار نظرهای ترامپ در مورد روسیه بسیار دوستانهتر بوده است. ولی به آسانی میتوان فهمید که چرا ترامپ رجزخوانیهای بیپایۀ فلین را جذّاب مییابد. نباید فراموش کرد که فلین اولین شخصیت صاحب نام ( یا، حداقل، نه چندان گمنام) در قلمرو امنیت ملّی بود که از وی به هنگام مبارزۀ انتخاباتیاش طرفداری کرد و به او اعتباری بخشید که سخت بدان نیازمند بود؛ و به همین علت ترامپ سخت به او مدیون است. با این همه، این کتاب چنان از واقعیت دنیای واقعی، چه در آمریکا و چه در خاور میانه، بیگانه است که به سختی میتوان باور کرد که حتّی ترامپ او را برای مدتی طولانی جدّی بگیرد، و یا خود حضرتش، که همکاران پیشین نظامیاش «مغزش را معیوب» میدانند، مدت زمان درازی در سمت حسّاسی که بدان گماشته شده، دوام بیاورد.
۲ -
نومحافظهکاران، اگر چه اغلب جمهوریخواه هستند، در زمرۀ سرسختترین مخالفان ترامپ بودهاند. الیوت کوهن، مورخ امور نظامی دانشگاه جان هاپکینز، این مخالفت با ترامپ را رهبری میکرده است. نومحافظهکاران، در عین حال که در موارد آشکاری با ستیزهجوئی ترامپ همخوانی دارند، همواره معتقد به دخالت مداوم و فعّال ایالات متحده برای پیشبرد قدرت و ارزشهای آمریکا بودهاند. آنها با ترامپ مخالفت میورزند چرا که وی را رهبری میدانند که از دنیا کناره میگیرد، عناصر واقعی قدرت را نمیشناسد، و به پیشبرد آزادی و دموکراسی علاقهای ندارد.
هر وقت در دخالتهای نظامی آمریکا وقفهای پیش میاید، نومحافظهکاران نگران میشوند که اعتبار آمریکا - و بنا بر این امنیتش - به خطر افتاده است. مایکل لِدین، (همکار فلین در تاًلیف کتاب میدان جنگ)، صاحب نظریهای است که در زیر میآید:
ایالات متحده نیازمند آن است که در هر ده دوازده سال یخۀ یک کشور کوچک و ویرانه را بگیرد و آن را به گوشهای پرت کند، تنها به خاطر این که نشان دهد شوخی سرش نمیشود.
درست بر مبنای همین نظریه، کوهن در کتاب چماق بزرگ استدلال میکند که حملۀ آمریکا به کشور کوچک گرِنادا به تجدید اعتبار آمریکا بعد از ویتنام کمک کرد. امروز بازیابی اعتبار آمریکا «احتمالاً فقط وقتی ممکن خواهد شد که ایالات متحده بلائی بر سر کسی بیاورد» - برای مثال، «یک دسته قایق توپدار ایران را نابود کند.»
وسوسۀ تغییر رژیم در خاور میانه - بویژه در ایران - یکی دیگر از عناصر ثابت نظریۀ نومحافظهکاران است. کوهن از اولّین کسانی بود که از حمله به عراق و ایران و نیز از سرنگون کردن رژیمهای منطقه حمایت کرد - و اصطلاح «جنگ جهانی چهارم» را برای این تلاشها به کار برد. کوهن در کناب جدیدش به نحو ملایمی از حملۀ ایالات متحده دفاع میکند، ولی در پایان میپذیرد که «جنگ عراق یک اشتباه بود. تبلیغ بر سر وجود یک برنامۀ فعّال و خطرناکِ تولید سلاحهای کشتار دستهجمعی در عراق ساختگی بود.»
متاًسفانه، صداقت روشنفکرانۀ او شامل ایران نمیشود. در سراسر کتاب او ایران را کشوری معرفی میکند که در حال ساختن سلاحهای هستهای است. مینویسد «قلب ظرفیت رو به رشد نظامی ایران در برنامۀ هستهایاش نهفته است.» و نمیپذیرد که عوامل این برنامه تقریباً به طور کامل از میان برداشته یا بسته شده، و به مدت حداقل پانزده سال زیر بازرسی شبانه روزی قرار گرفته است. او همچنین مینویسد «هنگامی که ایران سلاحهای هستهای داشته باشد» -- نمیگوید «اگر»، بلکه «هنگامی که». در جای دیگر تکرار میکند «یک ایران مسلّح به سلاح هستهای، در نهایت، تهدید مستقیمی» برای ایالات متحده خواهد بود - تصریح میکند که «خواهد بود»، و نه این که «میتواند باشد.» خواننده توجه دارد که مسئله بر سر ظرایف معناشناسی نیست. این یک تراژدی خواهد بود اگر ایالات متحده و دیگر کشورها بر اساس این اعتقاد که ایران همواره میتواند ما را فریب دهد، از حمایت از قرارداد هستهای با ایران دست بردارند و یا آمریکا به اقدامی عملی برای تخریب آن مبادرت کند.
بجز در مورد ناتوانی کوهن در مورد تهدید تغییر آب و هوای کرۀ زمین، نمیتوان با فهرست وی از خطرات فوریای که متوجه ایالات متحده است، مخالفت کرد: چین، روسیه، کرۀ شمالی، ایران، تروریسم اسلامیست، و تهدیدهای سیبرناتیک از جانب گروههای یاغی و یا کشورهای گرفتار هرج و مرج. امّا این تهدیدها، از لحاظ فوریتشان، به نحو گیجکنندهای با یکدیگر تقاوت دارند. در فصل مربوط به چین، که به اعتقاد کوهن، بزرگترین تهدید در برابر آمریکاست، مینویسد که روسیه «محکوم به زوال است.» در فصل مربوط به روسیه، ایران و کرۀ شمالی، بر این عقیده است که این سه کشور تهدیدی بزرگتر از احتمال جنک میان کشورهای آسیائی، به حساب میآیند. ملاحظات او دربارۀ این سه کشور به قرار زیر است:
فرسودگی هرچه بیشتر هنجارها، یک حالت جنگی روزمره بر سر کشمکشهای پرشمار مرزی، و احتمال شدت گرفتن درگیریها تا حد منازعات پیشبینی نشده که ممکن است نهایتاً به استفاده از سلاحهای هستهای منجر شود.
آیا او گمان میکند که در یک جنگ مهم میان ایالات متحده و چین سلاحهای هستهای به کار گرفته نخواهند شد؟
کوهن معتقد است که چین مایل است سلطۀ خود را بر آسیای شرقی تثبیت کند و نیز نقشۀ «تغییر شکل نظم جهانی را به سود خود» در سر دارد، که بسیار مناقشهبرانگیزتر است. ترکیب قدرت اقتصادی و نظامی چین یک معضل استراتژیک بیسابقه در برابر ایالات متحده ایجاد میکند، چرا که در اوج جنگ سرد، روسیه از لحاظ اقتصادی ضعیف بود. تخطی تجاوزکارانۀ پکن در دریاهای چین جنوبی و شرقی «به طور بالقوه میتواند به یک جنگ تمام عیار منجر شود.» تنها یک «ساخت قدرت آمریکائی، یک سیستم اتحّاد، و توانائی بسیج» نیرومند قادر خواهد بود که از چنین جنگی جلوگیری کند. اما کوهن توضیح نمیدهد که چنین تدارکی به سوی چه هدفی باید هدایت شود. آیا ایالات متحده باید بکوشد تا سلطۀ خود را بر آسیای شرقی حفظ کند، یا آن که هدفش تنها رسیدن به نوعی برابری با چینِ در حال خیزش باشد؟
کوهن در مورد غرب مینویسد که پوتین مصمّم است که از نو سلطۀ روسیه را بر همسایگانش برقرار کند و شاید هم در نهایت قصد نابودی ناتو را داشته باشد. روسیه از همۀ امکانات خود برای استفاده از ابزارهای جنگی سایبری و اطلاعاتی علیه ناتو و اتحادیۀ اروپا استفاده خواهد کرد و با کمک به انتخاب حکومتهای دست راستی، توانائی عملی هر دو سازمان (ناتو و اتحادیۀ اروپا) را فلج میکند. کوهن اصرار میورزد که آمریکا نیروی مهمی در لهستان و کشورهای بالت مستقر کند، و هر اقدام روسیه را در استفاده از جنگ تبلیغاتی و اطلاعاتی پاسخ دهد. کوهن، همچون فلین، استدلال میکند که لازم است ما اشتیاق و توانائی خود را در «جنگ ایدهها»، همچون در دوران جنگ سرد، بهبود بخشیم، با این تفاوب که این بار ما علاوه بر روسیه، با افراطیون اسلامی هم روبرو هستیم. با این حال، روشن نیست که او از ایالات متحده میخواهد به کدامیک از این اقدامات روسیه، که او به درستی برمیشمارد، پاسخ درخوری دهد.
به طور کلّی، کوهن از «افزایش قابل ملاحظۀ» بودجۀ نظامی ایالات متحده طرفداری میکند و معتقد است که سهم بودجۀ نظامی باید تا حد ۴ در صد (در مقایسه با ۳،۳ درصد فعلی) از تولید ناخالص ملّی افزایش یابد. اگر چه ایالات متحده از عهده تاًمین چنین مبلغی برمیاید، باید توجه داشت که ماًخذ مقایسه گمراه کننده است، زیرا ماًخذ مناسب سیاسی برای تعیین بودجۀ نظامی، نه حجم اقتصاد ملّی، که حجم بودجۀ دولت فدرال است. تعیین بودجۀ نظامی بدین طریق، یعنی با تصمیم کنگره و مردم، روشن میکند که مخارج دفاعی را تا چه سطحی میتوان تاًمین کرد. زمانی که هزینۀ تعهدات و پرداختهای فدرال تاًمین شود، هزینههای دفاعی که ۲۰ در صد بیش از امکانات امروز است، در یک بودجه کلّی یا کوچکتر، میتواند باعث کم شدن بودجۀ بسیاری از هزینههای اختیاری دولت فدرال شود.
شاید از آنجا که کوهن کتاب خود را عمدتاً به موارد استفاده از قدرت سخت (نظامی) اختصاص داده، کاربرد دیپلُماسی را تقریباً نادیده گذاشته است. کوهن به اختصار به عقل سنتی اشاره میکند -- «قدرت نظامی آمریکا خدمتکار دستگاه سیاسی آمریکاست.» او در تعرض ایالات متحده نقشی را نیز به دیپلُماتها میدهد - از جمله، ماًموریت یافتن راههائی برای «نشان دادن، تشدید کردن و بهرهبرداری کردن از شکافهای میان رقبای آمریکا و خرابکاری در حکومتهائی» که ما دوست نمیداریم. لیکن نقش سازندۀ دستگاه سیاسی به عنوان شیوهای برای شکل دادن فضای بینالمللی که بتواند مشکلات را حل کند و از مناقشات بپرهیزد، در نظر گرفته نشده است. دنیای کوهن در یک کشمکش گریزناپذیر خلاصه میشود، که خود حاوی انحطاط عمیقی است حتّی در مقایسه با وضعیت خظرناک فعلی.
ریچارذ هاس، رئیس شورای روابط خارجی، (مؤسسۀ مستقلی که به هیچ نهاد و دستگاه دولتی وابستگی ندارد/ نوعی تینک تانک.م.) چشمانداز بسیار متفاوتی ارائه میدهد. کتاب او بررسی سیاست در کشوری است که نه تنها از حمایت اتحادهایش برخوردار است، بلکه عمیقاً در نظام چند جانبهای جای گرفته که با همۀ منافعش سر و کار دارد. او نیز، همچون کوهن، فضای بینالمللی را چالش برانگیز میبیند، امّا تقریبا در هر جبههای راه حلی سراغ میکند. برداشت او عملی و مبتنی بر پرهیز از رودرروئی و یافتن راه حل برای هر مشکلی است. کتاب او همان قدر به فرآیند دیپلُماسی توجه دارد که به محتوای آن: دائم از «مشاورات» انعطافپذیر و غیر رسمی سخن میرود - و این واژه بارها و بارها در کتاب تکرار میشود. هاس به طور کلّی معتقد به برتری عمل - یعنی آنچه که در یک موقعیت خاص به دست اوردنی است - بر اصول است.
تفاوتهای میان جهانبینی کوهن، از یک سو، و برداشت غیرایدئولوژیک، قانونمند، و لیبرال-انترناسیونالیستیِ هاس، از سوی دیگر، در هر صفحه از کتاب او آشکار است. برای مثال، هر دوی آنها خرابکاری روسیه را در کریمه و در شرق اوکراین به یک اندازه و با زبانی تحقیرآمیز توضیح میدهند. در پاسخ به روسیه، کوهن پیشنهاد میکند که اسلحۀ بیشتری در اختیار اوکراین گذاشته شود، که به تشدید منازعهای منجر میشود که هرگز موقعیت برتر روسیه را که مرز طولانی و غیرقابل دفاعی با اوکراین دارد، تغییر نخواهد داد. در مقابل، هاس به درستی بر نکتۀ آشکاری تاًکید میکند: به تعویق انداختن عضویت اوکراین و گرجستان در ناتو بخشی از پاسخ به این وضعیت خطرناک است (در واقع، نه اوکراین و نه گرجستان هیچ کدام شرایط ورود به ناتو را ندارند.)
هاس طرحی را پیشنهاد میکند که در واقع مفهوم اساساً جدیدی از رواط بینالمللی است. او این طرح را «وظیفۀ حاکمیت» کشورها نسبت به افراد و کشورهای خارج از مرزهایشان نام میگذارد، که در تضاد با «مسئولیت حاکمیت» هر کشور است که به شهروندان و شرایط درون مرزهایش محدود میبود. هاس میگوید این طرح نوع به روز شدۀ حاکمیت وستفالی برای دوران جهانی شدن است. و برای آن که تصور نشود که او از اهمیت رقابت میان قدرتهای بزرگ بیخبر است، نام برداشت خود را واقعگرائی به روز شده گذاشته است. لیکن، با این که او میکوشد بر اهمیت طرح خود با عنوان «نظم جهانی شمارۀ ۲.۰» تاًکید کند، به نظر میرسد که «وظیفۀ حاکمیت» تنها توصیف تغییری است که دهها سال از آغاز آن میگذرد.
مرزها از میان نرفتهاند، و از میان هم نخواهند رفت، ولی سخت نفوذپذیر شدهاند. همه چیز، از ماهیگیری گرفته تا نقل و انتقال ارز، آلودگی هوا و اطلاعات (حتّی اطلاعات مربوز به صنایع هستهای)، انتقال انفجارآمیز سرمایهگذاریهای فراملیتی یا گاز کربنیک، جنایت یا تجارت فراملیتی، به آسانی از مرزها میگذرند؛ تنها انسان است که در مقایسه با دهها سال پیش دیگر نمیتواند به آسانی از مرزها بگذرد. کشورها از طریق نادیدهگرفتن مقررات یا افزودن بر آنها، هر چه بیشتر با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند. حکومتها با انواع عظیمی از معاهدهها، مقاولهنامهها، قوانین، توافقنامهها، مقررات اداری، ائتلافها، قراردادها، پیمانها، و شگردهای ویژه، به این وضعیت جدید پاسخ دادهاند. و این همان معنای عملی جهانی شدن است در این چند دهۀ اخیر: شبکۀ در حال گسترشی از تنظیمات و ترتیبات چند جانبه دربارۀ همۀ موضوعها و هنجارهای جدید رفتاری که مرزها را در هم مینوردند.
۳-
ترامپ، همچون بسیاری از واقعگرایان، تصوّر میکند که آمریکا بیش از اندازه خود را گرفتار دنیا کرده و بیش از اندازه نگران کشمکشهای دیگران است، و در نظر دارد که گرفتاریهای بینالمللیاش را رها کند. اما، بر خلاف واقعگرایان، نومحافظهکاران یا انترناسیونالیستهای لیبرال، رابطۀ میان اتحادهای آمریکا با دیگر کشورها را با امنیت آمریکا نمیفهمد. به نظر او پولی که صرف تقویت سیاسی، اقتصادی و نظامی دیگر کشورها میشود، به هدرمیرود - که بر خلاف نظر جمهوریخواهان و دموکراتها، از زمان ترومن و طرح مارشال به این سو است. از سوی دیگر، شعار «آمریکا را بار دیگر بزرگ کنیم» متضمن این معنی است که تنها یک ابرقدرت فوقالعاده درگیر و برخوردار از قدرت و اراده باید مسیر رویدادها را تعیین کند. ما «نفتشان را میگیریم،» دیواری میسازیم و مکزیک را وادار میکنیم هزینهاش را بپردازد، و بدون توجه به قوانین بینالمللی، خانوادههای تروریستها را «بیرون میکنیم.» چین را مجبور میکنیم تا تغییر شرایط تجارت را بپذیرد، و اگر این کار باعث جنگ شود، «به درک!» ما باید نیروهای هستهای خود را «بسیار گسترش دهیم» و از مسابقۀ تسلیحاتی استقبال کنیم چون «ما از آنها قویتریم و بیشتر از آنهادوام میآوریم.»
برخی از این حرفها بیشتر جنبۀ تهدید دارند: تکانی به وضعیت موجود دهیم و رقبای بینالمللی را نگران کنیم. برخی نیز حاصل نادانیاند و ممکن است که با ادامۀ کار در مقام ریاست جمهوری اصلاح شوند. امّا برخی دیگر برخاسته از شیوۀ عمل جاافتادۀ ترامپ است که مذاکره را با گرفتن چیزی شروع میکند که قبلاً بر سر آن توافق شده و حال خواستار امتیازی است تا آن را پس دهد. این شیوۀ عمل ممکن است گاهگاهی نتیجه دهد، ولی روشهائی که کم و بیش در معاملات مستغلات به نتیجه میرسد، قابل انتقال به مذاکرات بینالمللی نیست. برای مثال، هنگامی که ترامپ در مقام رئیس جمهور بخواهد سیاست چین واحد را، که خود زیر سوآل برده است، به چالش بگیرد، به سادگی خواهد فهمید که چین برای ادعای او ارزشی قائل نیست. به قول نیکولاس پلات، متخصّص برجستۀ امور چین، «سیاست چین واحد پول خرد نیست (که با آن بنوان با چینیها چانه زد)، سیاست چین واحد خود میز مذاکره است.»
دربارۀ رکس تیلرسون، وزیر خارجۀ انتصابی ترامپ نیز باید گفت که با وجود انبوه ارتباطهای بینالمللی و تجربۀ وسیع جغرافیائی وی در تاًمین منافع اکسون موبیل، و نیز اظهاراتش در برابر کمیتۀ تعیین صلاحیت کنگره، سیاستهائی که وی ظاهراً قصد دارد به اجرا بگذارد، تا زمانی که به عمل درنیامدهاند، همچنان در هالۀ ابهام باقی خواهند ماند. هیچ سابقهای برای پیشبینی این که او چه خواهد کرد، موجود نیست.
در آرامترین دورانها، سیاستهای ترامپ به اندازۀ کافی نگران کنندهاند. ولی تقریباً همه بر این نکته توافق دارند که اینک ما دوران فوقالعاده خطرناکی را از سر میگذرانیم؛ دورانی که در آن دگرگونیهای اساسی و سریعی در حوزههای نظامی، اقتصادی و نیز برتری سیاسی رخ میدهد که ایالات متحده بدان خو کرده است؛ تروریسم اسلامیستی و دگرگونیهای تکنولوژیک نیز بر وخامت این دوران میافزایند. افزایش سریع قدرت هستهای کرۀ شمالی و توانائیاش در ساختن موشکهای دوربرد به ندرت جائی در فهرست تهدیدهائی دارند که ترامپ باید با آنها روبرو شود، حال آنکه این تهدیدی است فوری که برای آن کمتر پاسخ مناسبی یافته شده. اضافه بر اینها، باید توجه داشت که منابع ایالات متحده محدود است و بسیاری از امور داخلی نیز نیازمند رسیدگی و اصلاحاند.
افکار عمومی معمولاً راهنمای خوبی نیستند. کوهن، در کتابش نتایج چند نظرخواهی مرکز پژوهشی پیو در سال ۲۰۱۴ را ذکر میکند و ظاهراً به تناقضهای آنها توجه ندارد. از یکی از این نظرخواهیها چنین برمیآید که «بیش از نیمی از آمریکائیان معتقدند ایالات متحده به اندازۀ کافی برای حل مشکلات جهانی تلاش نمیکند.» در نظرخواهی دوّم گفته میشود که تقریباً نیمی از پاسخدهندگان احساس میکنند که ایالات متحده «در حوزۀ بینالمللی باید سرگرم کار خودش باشد و بگذارد تا دیگر کشورها هم خودشان هر چه میتوانند برای صلاح خود بکنند.»
وقت آن رسیده است که دربارۀ بسیاری از ادعاها و اعتقادهای ریشهدار و تثبیت شده بازاندیشی کنیم و در پی سیاستهای خارجی نوینی باشیم. چه کسی چنین سیاستهائی عرضه خواهد کرد؟ با آنکه فضای خارجی سخت تهدیدآمیز است، باز هم به آسانی میتواند خطرناکتر شود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
• Jessica T. Mathews - ۱، مدت هژده سال، تا ۲۰۱۵، رئیس بنیاد کارنگی بوده است که در امور صلح جهانی فعالیت دارد. پیش از آن نیز از کارمندان عالیرتبۀ دولت آمریکا، از جمله در شورای امنیت ملی آن کشور بوده. مدتی نیز با روزنامۀ واشینگتن پست همکاری داشته... مقالۀ حاضر را برای مجلۀ ،The New York Review of Books، شمارۀ ۹ فوریۀ ۲۰۱۷ نوشته است.
• ۲- نویسندۀ مقاله در این مورد خود را مدیون توماس رایت میداند. نگاه کنید به « Trump's 19th-Century Foreign Policy," Politico, January 20, 2016
این مقاله اوّل بار در سایت نشریۀ میهن منتشر شده است.