پس از انتخاب احمدینژاد به ریاست جمهوری، وقتی عکس «باری روزن» وابسته مطبوعاتی سفارت آمریکا در جریان گروگانگیری سفارت آمریکا در سال ۱۳۵۸ در یک طوفان رسانهای به خبر اول جهانی تبدیل شد، بسیاری از جمله فرقه رجوی که در دروغگویی و جعل و فریب، ید طولایی دارند، کوشیدند تقی محمدی (۱) یکی از دو نفری که دست گروگان آمریکایی را گرفته بود، احمدینژاد معرفی کنند تا به زعم خود رژیم را «رسوا» نمایند!
همان موقع در این رابطه توضیح دادم و به نفر دیگر عکس که محمدجعفر ذاکر بود، اشاره کردم. چه سرنوشت غمانگیزی داشتند این دو نفر!
تقی محمدی در اسارت همراهانش در حاکمیت، بیرحمانه به قتل رسید و خودکشی وانمود شد و محمدجعفر ذاکر در تصادف رانندگی در حین مأموریت کشته شد. اما باری روزن زنده است و در مرداد ۱۳۷۷در پاریس با عباس عبدی یکی دیگر از گروگانگیران و کسانی که از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند، دیدار و گفتگو داشت. باری روزن ادعا کرد عباس عبدی از او پوزش خواسته است و عبدی که به تهران رسید موضوع پوزشخواهی را انکار کرد.
حضور جعفر ذاکر یکی از عناصر اطلاعات سپاه پاسداران و تقی محمدی یکی از اعضای سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و اطلاعات نخستوزیری، بیانگر نقش دستگاههای اطلاعاتی رژیم در بازجویی و گروگانگیری است و مسئولیت گروگانگیری صرفاً به عهدهی تعدادی دانشجو نیست.
از چپ جعفر ذاکر، باری روزن، تقی محمدی
خانواده ذاکر
خانوادهی ذاکر دارای ۹ فرزند بودند، هفت پسر و دو دختر.
محمود اگر اشتباه نکنم، متولد ۱۳۲۴، ابراهیم ۱۳۲۶، محمدعلی ۱۳۲۹ محمدباقر ۱۳۳۲، محمدجعفر ۱۳۳۴، محمدجواد ۱۳۳۶، جلال ۱۳۳۹، حوریه ۱۳۴۲، صدیقه یا (احتمالاً فاطمه نامش را درست به خاطر ندارم) ۱۳۴۷. (شاید سن و سال دو سه نفر از آنها را یکی دو سال اشتباه کنم)
ذاکرها یکی از خانوادههای خوشنام و به شدت مذهبی سنتی خیابان گرگان بودند. همگی درسخوان بودند و سرشان در لاک خودشان بود. اهل نماز و روزه و جلسه قرآن و احکام و ... بودند و آزارشان به کسی نمیرسید.
در خانهشان به مناسبتهای مختلف مراسم مذهبی برگزار میشد و مورد اعتماد افراد محله بودند. داشتن چنین اعتقاداتی در زمان شاه به کسی آسیبی نمیرساند اما بعد از انقلاب موضوع فرق میکرد و بسیاری از خانوادههای مذهبی سنتی به همکاران رژیم تبدیل شدند و جنایات زیادی را هم رقم زدند.
گرایش سیاسی اعضای این خانواده به مسائل سیاسی با دستگیری ابراهیم فرزند دوم خانواده آغاز شد. وی در سال ۱۳۵۲ در ارتباط با فعالیت علیه رژیم سلطنتی دستگیر و به مدت یک سال در زندان بود. در سال ۱۳۵۵ وی دوباره در ارتباط با مجاهدین دستگیر شد و این بار به خاطر سابقهی قبلی، با تشدید مجازات روبرو شد و به حبس ابد محکوم گردید و جزو آخرین دسته زندانیان سیاسی بود که در دیماه ۱۳۵۷ آزاد شد.
در سالهای ۵۶ و ۵۷ با وسعتگرفتن جو انقلابی در کشور، خانوادهی ذاکر نیز به مبارزه علیه رژیم پهلوی روی آورده و فعالیت چشمگیری در این راه داشتند.
محمدجعفر ذاکر یکی از چهرههای اطلاعاتی رژیم
محمدجعفر که در رشتهی اقتصاد تحصیل میکرد در سال ۵۷ به خاطر مبارزات دانشجویی مدت کوتاهی توسط ساواک بازداشت شد. وی در کلاسهای تفسیر قرآن بهشتی شرکت میکرد و از همانجا روابطاش با حاکمان جدید گره خورد.
محمدجعفر که سابقه عضویت در گروه تاتر دبیرستان احمدیه را هم داشت میکوشید مضامین مذهبی را به شکل تأتر به خورد نوجوانان و جوانان دهد. او و برادرش محمدجواد، با برخورداری از کمترین مایه و استعداد هنری، به دنبال ایجاد نوعی از تأتر اسلامی بودند که برگرفته از تعزیه و شبیه خوانی بود و به جز چند شعار آبکی و سطحی بویی از هنر و خلاقیت نبرده بود.
محمدجعفر همچون دیگر برادرانش در مسجد مقداد خیابان سلمان فارسی نیز فعال بود و پس از پیروزی انقلاب، در كمیته اداره دوم ارتش که مسئولیت آن بهعهده محمد كاظم پیرو رضوی بود به فعالیت پرداخت. کشمیری، علیاکبر تهرانی، تقی محمدی، حبیبالله داداشی، بیژن تاجیک، سعید حجاریان و ... که بعدها اطلاعات نخستوزیری را هم تشکیل دادند در همین کمیته حضور داشتند.
پس از پیروزی انقلاب و مشخصشدن صفبندیها، اکثریت اعضای خانواده تحت تأثیر ابراهیم ذاکر که از اعضای برجستهی مجاهدین بود به سمت این سازمان گرایش پیدا کردند و تنها محمدجعفر و محمدعلی به حمایت از رژیم و خمینی ادامه دادند.
محمدجعفر یکی از دانشجویان پیرو خط امام و اشغال کنندگان سفارت آمریکا بود و به همراه تقی محمدی مسئولیت بازجویی از گروگانها را به عهده داشت. از همین موضع بود که او و تقی محمدی یک هفته بعد از اشغال سفارت، «باری روزن» وابسته مطبوعاتی سفارت آمریکا را که فارسی میدانست، با چشمان و دستان بسته نزد مردمی که شعار مرگ بر آمریکا میدادند، آوردند. برخلاف محمدجعفر ذاکر، تقی محمدی هیچگاه دانشجو نبود.
در لینک زیر دقیقه ۱ و ۴۲ ثانیه و ۲ دقیقه و ۵ ثانیه باری روزن وابسته مطبوعاتی سفارت آمریکا را در میان جعفر ذاکر و تقی محمدی میبیند.
https://www.youtube.com/watch?v=A8bC1DEYbI4
محمد جعفر ذاکر و تقی محمدی در دو طرف باری روزن
محمدجعفر ذاکر و رحمان دادمان (۲) که هر دو جزو «دانشجویان پیرو خط امام» بودند در سال ۱۳۵۸با دو خواهر که فامیلیشان ناظری بود ازدواج کردند. بعد از حملهی نظامی آمریکا به طبس، رحمان دادمان تعدادی از گروگانهای آمریکایی را با خود مخفیانه به تبریز برد و در آنجا زندانی کرد.
محمدجعفر پیش از آن که در ۲۲ مهرماه ۱۳۶۵ در مأموریت نظامی برای تهیه تدارکات جنگ در سانحهی رانندگی در اراک کشته شود، صاحب ۲ دختر به نامهای زینب و زهرا شد. وی یکی از مسئولان تدارکات سپاهیان صدهزار نفری «محمد» بود که به «سپاهیان یک بار مصرف» معروف شده بودند.
(در سایتهای وابسته به رژیم اطلاعات نادرست و عجیب و غریبی راجع به جعفر ذاکر هست که بیشتر باعث سردرگمی میشود. او را متولد ۱۳۴۱ معرفی کردهاند. کشته شدن وی را در عملیات کربلای ۵ و ۱ نوشته و همچنین تاریخ آن را خرداد و مهر ذکر کردهاند و سرانجام تعداد فرزندان او را ۴ نفر ثبت کردهاند که نمیدانم درست است یا نه؟)
محمدجعفر پس از پیروزی انقلاب علاوه بر کار اطلاعاتی در آموزش و پرورش نازیآباد فعال بود و در دبیرستان «رهی معیری» تدریس میکرد.
عمادالدین باقی توسط او به سپاه پاسداران معرفی شد؛ اما یکی از نکات حیرتآور استخدام عمادالدین باقی ۱۸ ساله که در خردادماه ۱۳۵۹ دیپلم گرفته بود، برای تدریس در دبیرستان است که به مدد وی انجام گرفت.
در تابستان ۱۳۵۹ به دنبال فراخوان آموزش و پرورش، باقی خود را به منطقه ۱۶ آموزش و پرورش معرفی میکند و با توجه به سقوط سیستم آموزشی و معیارهای پذیرفتهشدهی آن، به خاطر برخورداری از مزایای حزباللهی بودن ، به او حكم تدریس در مقطع راهنمایی را میدهند که با مخالفت وی مواجه میشود! او بدون داشتن مدرک تحصیلی و یا تجربهی کاری و تحقیقاتی خود را واجد صلاحیت بیشتری میدید.
بنا به ادعای عمادالدین باقی، وی پس از مصاحبه طولانی ایدئولوژیك و سیاسی که توسط جعفر ذاكر و رحیم عبادی (معاون بعدی وزارت آموزش و پرورش) صورت میگیرد، حكم تدریس در رشته جامعه شناسی، ادبیات و اقتصاد سوم و چهارم دبیرستان را اخذ کرده و دبیر دو دبیرستان در نازی آباد و جوادیه میشود!
محمدجعفر ذاکر سپس مسئولیت اطلاعات سپاه پاسداران آذربایجان را پذیرفت و نقش مهمی در سرکوب نیروهای سیاسی در سیاهترین روزهای تاریخ میهنمان در دههی ۶۰ داشت. وی بعدها به تهران منتقل شد و به جنایاتش ادامه داد. در زندگینامهای که از او انتشار یافته در مورد «گروهکهایی که بدستش به عدالت سپرده شدند» داد سخن رفته و به قیام او «بر علیه راه و روش منافقین» اشاره شده است.
وی از آنجایی که جزو عناصر اطلاعاتی محسوب میشد از سال ۶۱ تا ۶۵ چندین بار همراه با حجاج به مکه رفت و جزو نیروهای بعثهی خمینی بود و قاری قرآن آن محسوب میشد. توطئههای رژیم در مراسم حج که تحت عنوان مراسم «برائت از مشرکین» و ... صورت میگرفت با هدایت بخش اطلاعات سپاه پاسداران سازماندهی میشد که عاقبت منجر به جاسازی تیانتی در ساک تعدادی از حجاج برای انتقال به مکه جهت ایجاد انفجار و بلوا و ... شد.
همسر محمدجعفر ذاکر در مورد کشته شدن وی میگوید:
«چون از نحوهى شهادتش هیچ اطلاعى نداشتم، خیلى دلم مىخواست بدانم چطور شهید شده است. آخر او خیلى مظلومانه و بى سر و صدا شهید شد. تا این كه شبى به خوابم آمد و گفت: «زمانى كه نزدیك بود سرم به زمین اصابت كند صحنهاى برایم پیش آمد كه گفتند: «یا همسرت، یا شهادت». رو به من با حالت شرمندگى گفت: «من شهادت را انتخاب كردم». (مجلهى شاهد، ش ۲۵۸، آبان ۷۵، ص ۲۷.)
در سالهای اخیر دکتر عباس عرب مازار از طرف دانشگاه «شهید بهشتی» با مراجعه به خانهی همسر محمدجعفر ذاکر، از مبارزات شوهرش قدردانی کرد.
محمدعلی ذاکر معاون و سرپرست وزارت صنایع در دههی ۶۰
محمدعلی ذاکر فارغالتحصیل مهندسی مکانیک از دانشکده پلیتکنیک در سال ۱۳۵۴ بود. وی بین سالهای ۵۸ تا ۶۸ در دولتهای مختلف به مدت ده سال سرپرستی و معاونت برنامهریزی، صنایع فلزی، حقوقی و پارلمانی، امور مجلس و استانهای وزارت صنایع را به عهده داشت و مورد اعتماد میرحسین موسوی بود. وی از سال ۶۸ تا ۱۳۷۲ مدیر صنایع موشکی کشور بود.
یادم هست او یک بار به ملاقات برادر بزرگترش محمود در زندان قزلحصار آمد. وقتی به او سلام کرده و گفت: چطوری «خان داداش»؟ محمود در پاسخ وی گفت: «خیلی بیغیرتی». محمود انتظار نداشت بعد از اعدام بیرحمانهی مادرشان، برادرش در بالاترین سطح رژیم خدمت کند. هیچ بهانهای نمیتوانست اعدام مادرشان را توجیه کند. از مواضع شخصی محمدعلی در ارتباط با اعدام مادرش و ظلمی که در حق خانوادهشان شد، اطلاعی ندارم اما بعید میدانم در دههی ۶۰ و سیاهترین روزهای تاریخ میهنمان کسی را بدون سرسپردگی کامل در بالاترین سطح به کار میگماردند. به ویژه که حساسیتهای عجیب و غریبی هم در این زمینه وجود داشت.
از اواخر سال ۱۳۵۹و به ویژه پس از دستگیری بار اول مادر ذاکر، بین تمامی اعضای خانوادهی ذاکر و محمدعلی و محمدجعفر که حزباللهی بودند خطکشی شدیدی صورت گرفته بود و این دو از طرف خانواده بایکوت بودند و به خانهی پدریشان هم رفت و آمد نداشتند. بر اساس شنیدههایم مادر، محمدجعفر را از خانه بیرون کرده بود یا به او گفته بود حق ندارد پایش را در خانه بگذارد. مادر میگفت شما بچههای من را «منافق» میخوانید به همین خاطر در این خانه جایی ندارید.
خانوادهی ذاکر قربانی شقاوت رژیم در دههی ۶۰
پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، محمود، محمدباقر، محمدجواد و جلال و دو خواهرشان به نامهای حوریه و صدیقه (شاید هم فاطمه) به همراه پدر و مادرشان عباس ذاکر و سکینه محمدی اردهالی دستگیر و زندانی شدند. همسر محمدجواد نیز دستگیر شده بود.
همسرم راضیه متینیزاده که از ابتدای انتقال مادر ذاکر به اوین با او همبند بود و خودش هم در خیابان گرگان به دنیا آمد و همانجا میزیست میگوید:
«مادر به همراه همسر و دختر ۱۳ سالهاش در مشهد دستگیر و سپس به تهران منتقل شدند.»
قبل از این که مادر به اوین منتقل شود، محمدجعفر با وی در پادگان عشرتآباد که یکی از بازداشتگاههای سپاه پاسداران در آن قرار داشت، دیدار کرده بود. مادر به صراحت به او گفته بود شیرم را حلالت نمیکنم.
پروانه علیزاده در کتاب «خوب نگاه کنید راستکی است» در مورد مادر سکینه محمدی اردهالی (ذاکر) مینویسد:
«روزی كه میخواستم از اوین به قزل منتقل شوم موقع خداحافظی در گوشم گفت اگر دخترهایم را در «قزل» دیدی بگو كه برادرشان جعفر آنها را لو داده، بگو كه شیرم حرامش است، بگو كه حالم خوب است و نگران من نباشند.»
این تصویر واقعیای است که پروانه علیزاده به نقل از مادر در مورد فرزندش جعفر ترسیم میکند و برخلاف تصویر عابد و زاهدی است که رسانههای رژیم میکوشند از وی ارائه دهند.
مادر ذاکر در سال ١٣٠۳ در اراک متولد شد و پس از طی تحصیلات ابتدائی، علوم مذهبی را نزد پدرش آموخت و سالها جلسات مذهبی زنان را به ویژه در شرق تهران اداره میکرد. وی عضو انجمن مادران مسلمان بود و قبل از ۳۰ خرداد ۶۰ نیز یک بار دستگیر و نزدیک به یک ماه زندانی بود. در دوران زندان و در بازجوییها با صلابت برخورد میکرد و به همین خاطر به جوخهی اعدم سپرده شد. او هیچ اتهام مشخصی به جز زبان تیزش نداشت. پس از اعدام وی، در تاریخ ۹ دیماه ۱۳۶۰، مجاهدین به منظور بزرگنمایی سن او را ۷۰ سال عنوان کردند.
http://www.iranncr.org/index.php/2010-02-23-12-54-44/578-2010-08-25-07-18-11
حتی در پیامی که مسعود رجوی به مناسبت درگذشت ابراهیم ذاکر در فروردین ۱۳۸۲ داد، به شیوهی معمولش همچنان به دروغ، روی ۷۰ ساله بودن مادر ذاکر تأکید کرد! نکتهی قابل تأمل آن که ابراهیم ذاکر جرأت نمیکرد این ادعای نادرست راجع به سن مادرش را تصحیح کند و یا به مسعود رجوی گوشزد کند.
در سالهای اخیر فرقه رجوی دروغهای عجیبی راجع به علاقهی مادر ذاکر به مسعود رجوی سرهم کرده و مدعی شده است مادر از زندان زمان شاه، رجوی را «برادر بزرگ» میخواند!
https://www.mojahedin.org/pages/printNews.aspx?newsid=140814
همین عنوان «برادر بزرگ» که جاعل خلق کرده، نشاندهندهی ناآشنایی وی با فضای عمومی دههی ۵۰ و نقش مسعود رجوی و فرهنگ مادر ذاکر و ... است. مادر ذاکر ممکن بود رجوی را که از پسرانش کوچکتر بود فرزد خود بخواند، اما «برادر بزرگ» هرگز. اساساً تا سال ۶۰ هیچکس از وی با نام «برادر» یاد نمیکرد و چنین لقبی بسیار بیمسما بود. بعدها در عراق عنوان «برادر» باب شد.
ایستادگی مادر در زندان و در مقابل جانیان نیز نه به خاطر عشق به رجوی یا شناخت عمیق از مجاهدین بلکه بر اساس اعتماد و علاقهی وافر به فرزندانش و به ویژه ابراهیم ذاکر بود. مادر در مقابل اتهام «منافقین» واکنش صریح نشان میداد و یکسره در مقابل بازجویان تأکید داشت، «ابراهیم من منافق است»؟ «بچههای من منافقاند»؟ مادر با توجه به شناختی که از اسلام و قرآن و بار بسیار منفی «منافق» داشت به هیچوجه نمیتوانست انتساب چنین اتهامی به فرزندانش را بپذیرد و آن را به لاجوردی و هادی غفاری و سردمداران رژیم برمیگرداند. هادی غفاری که نسبت خانوادگی با مادر ذاکر داشت به اتفاق لاجوردی از وی بازجویی میکردند. او اطلاعاتی نداشت که نیاز به بازجویی داشته باشد، جانیان به دنبال بهانه برای اعدام او و زهرهچشم گرفتن از خانوادهها و مادران بودند .
محمود که مهندس تأسیسات بود در ارتباط با برادرش ابراهیم دستگیر شده بود. او فعالیت تشکیلاتی فعالی با مجاهدین نداشت و در جو به شدت سیاسی سالهای پس از انقلاب بیشتر سمپات این سازمان بود. ظاهراً او اتومبیلی در اختیارش بود که نمرهی جعلی داشت و متعلق به مجاهدین بود و از طریق برادرش در اختیار او گذاشته شده بود. از او قرار برادرش ابراهیم را میخواستند. دو هفته پس از دستگیریاش با من در کمیتهی نازیآباد هماتاق شد. آمده بود تا پاسداران را سر قرار برادرش ببرد. پاهایش در اثر شکنجه متورم بود. خیلی ناراحت و نگران بود. به او دلداری دادم و گفتم نگران نباشد بعد از دو هفته قرار سوخته است و امکان ندارد برادرش سر قرار بیاید و تأکید کردم این را خود بازجویان هم میدانند. پس از بازگشت از سر قرار انگار بار بزرگی از روی دوشاش برداشته شده، با هیجان سراغ من آمد و گفت خوشبختانه نیامد. گفتم مگر شک هم داشتی! معلوم است او بچه نیست که بعد از این همه مدت سر قرار بیاید. خدا میداند الان او کجاست.
بازجویش ناصری نام داشت که در شعبه ۳ فعال بود و صدای غرایی داشت. محمود برایم تعریف کرد خودش معرف او به سپاه پاسداران بوده است. در ماههای اول پس از پیروزی انقلاب، برادران ذاکر به خاطر سابقهی مذهبیای که داشتند معرف تعداد زیادی از افراد به «نهادهای انقلابی» رژیم بودند.
همانجا بود که خبر اعدام مادرش را به او دادم، آهی کشید و گفت پس اعدام او حقیقت دارد! و ادامه داد، بازجویم به من گفت که مادرم را اعدام کردهاند اما فکر کردم چه بسا بلوف میزند. چرا که مادرم کارهای نبود. بعد با افسوس و البته آرامش خاصی گفت وقتی این همه بچه معصوم را اعدام میکنند، مادر من هم رویش، او که سنی ازش گذشته بود.
ابراهیم، پس از دستگیری محمود، زن و بچهی او را با خود از کشور خارج میکند. همسر محمود پس از مدتی در ترکیه خودکشی میکند. مجاهدین هیچگاه در این مورد توضیحی ندادند و یا اگر در روابط داخلی به صورت محدود حرفی زده باشند بنا به تجربه بعید است واقعیت امر را گفته باشند. سالها بعد دختر محمود به هلند رفت و زندگی کاملاً متفاوتی در پیش گرفت.
پس از مدتی عباس ذاکر، پدر خانواده را به همراه دختر کوچکش آزاد کردند. دختر نوجوان به خاطر اعدام مادرش و دستگیری خواهر و برادرانش به شدت افسرده و بیمار شده بود. در واقع از خانوادهی پرجمعیت ذاکر در سال ۶۰ فقط پدر پیرشان باقی مانده بود و همسر محمدباقر و دختر بچهای رنجیده و افسرده؛ بقیه یا زندانی بودند و یا فراری. این در حالی بود که یک پسر خانواده در دولت میرحسین موسوی پست معاونت وزیر داشت و پسر دیگر خانواده، چهرهی امنیتی و اطلاعاتی بود و از نزدیکان موسوی تبریزی دادستان کل انقلاب اسلامی.
محمدباقر، لیسانس مهندسی برق از تکنیکوم نفیسی در سال ۱۳۵۶ داشت. در تیرماه ۱۳۶۰ یکی از پاسداران او را در خیابان شناسایی کرده و از وی میخواهد همراهش به کمیته مرکزی در میدان بهارستان برود. محمدباقر که تصور نمیکرد کار بیخ پیدا کند، ترک موتور او به کمیته مرکزی میرود و مصیبت از همانجا شروع میشود. عزت شاهی او را به اوین میفرستد و یک سال بعد به دادگاه میرود و به ۱۵ سال حبس محکوم میشود. بچهها به شوخی میگفتند، باقر مأمور کمیته را محکم گرفته بود تا مبادا از عقب موتور بیافتد.
محمدباقر متأهل بود و ارتباط تشکیلاتی فعالی با مجاهدین به ویژه پس از ۳۰ خرداد نداشت. نوع دستگیریاش هم نشان میداد که ارتباط تشکیلاتی ندارد؛ اما حساسیت روی او بر میگشت به حضور وی در «كمیته اداره دوم ارتش» در سال ۱۳۵۸ که بازجویان میکوشیدند آن را به حساب «نفوذی بودن» او بگذارند. در حالی که محمدجعفر به خوبی در جریان بود و میدانست چنین اتهامی به برادرش نمیچسبد. در بازجوییهای سال ۶۰ و ۶۱ از محمدباقر، در مورد حضورش در مرکز ساواک پس از انقلاب نیز سؤال میکردند و او همه چیز را به محمدجعفر ارجاع میداد و این که وی از نزدیک در جریان امر بوده است و در مورد چند و چون آن میتواند توضیح دهد.
وی اهل مفاتیح و دعاهای ندبه و توسل و کمیل و جوش کبیر و ... بود و گاه با عبا نماز میخواند. او در زمرهی زندانیان مقاوم بود و دعاخوانی وی از سر اعتقاد و باور بود و نه اظهار عجز و یا چاپلوسی نزد مقامات زندان.
در بهمن ۱۳۶۰ بعد از ورود به بند ۲ اتاق ۲ بالا، از طریق یکی از زندانیان سیاسی پیش از انقلاب خبر دستگیری برادرش محمود و اعدام مادرش را به او دادم. چند روز بعد، او شاهد مصاحبهی تلویزیونی خواهرش حوریه شد که از اعدام مادرش تلویحاً حمایت میکرد. خودش میگفت چه خوب شد از قبل به من اطلاع دادی وگرنه معلوم نبود با دیدن این صحنه، چه اتفاقی برایم میافتاد.
جلال و حوریه، زودتر از بقیهی اعضای خانوادهی ذاکر در تظاهراتهای خرداد ۱۳۶۰ دستگیر شدند. صدیقه (فاطمه) که کوچکتر از همه بود با پدر و مادرش دستگیر شده بود.
ذاکرها هیچیک به اندازهی مادرشان ثابت قدم و استوار نبودند. مادر ذاکر با آن که نسبت به فرزندانش دورترین فاصله را با مجاهدین داشت و به خاطر علایق مادرانه در حاشیهی روابط مجاهدین قرار داشت، اعدام شد. روحیه عجیب و تهاجمی داشت و کمتر هراسی به خود راه نمیداد.
حوریه با آنکه مادرش تأکید داشت، اگر مصاحبه کنی شیرم را حرامت میکنم، تن به مصاحبه داد و به یکی از توابان فعال زندان تبدیل شد. مقامات قضایی و امنیتی با انتشار مصاحبهی وی تلاش کردند جنایت بزرگی را که مرتکب شده بودند توجیه کنند.
او، بعدها در مصاحبهی چند ساعته در قزلحصار هم شرکت کرد و مدتها مسئول بند و از گردانندگان توابین زندان بود و پس از تحمل ۴-۵ سال زندان آزاد شد. بعد از آزادی از زندان ادامه تحصیل داد و لیسانس پرستاری گرفت.
محمدجواد و همسرش مصاحبه طولانی «افشاگرانه» علیه نیروهای سیاسی در زندان داشتند.
جواد علیرغم مصاحبهی طولانیای که انجام داد بعید میدانم علیه کسی گزارشی رد کرده باشد یا همکاری کرده باشد. جو خانوادهی آنها اگر چه به لحاظ سیاسی به مجاهدین گرایش داشت اما به لحاظ مذهبی، سنتی راست بودند. همسرانشان با مقنعه و چادرسیاه در محافل عمومی حاضر میشدند. مادر ذاکر خودش بعضی اوقات از «پوشیه» و روبنده استفاده میکرد.
محمدجواد «ضدکمونیست» بود. جدا از مرزبندی ایدئولوژیک با آنها مسئلهی شخصی هم داشت که حتی در مصاحبهاش نیز بیان کرد. یکی از مشکلاتش این بود که چرا در دانشکده هنرهای زیبا او را نپذیرفتهاند. ظاهراً در مصاحبه از او خواسته بودند یک رل تأتری را اجرا کند و او مطلبی راجع به «حجربن عدی»یا چیزی در این رابطهها را به صورت رل تأتری بازی کرده بود که با تمسخر ممتحنین روبرو شده بود.
همسر وی نیز با حوریه ذاکر در قزلحصار مصاحبهی طولانی کرد. او به دروغ مدعی شد که وقتی بیرون از زندان بود اسیر دروغپردازیهای مجاهدین بود و فکر میکرد حوریه اعدام شده است! در حالی که وقتی وارد زندان شد دید او زنده و سرحال در بند میچرخد. این ادعا در حالی صورت گرفت که او به خوبی میدانست دادستانی انقلاب اسلامی خبر اعدام حوریه را به صورت رسمی در روزنامهها و رادیو و تلویزیون اعلام کرده بود و موضوع ربطی به مجاهدین نداشت.
حوریه تواب و گردانندهی بند بود. وی جدا از تهیه گزارش و سعایت علیه زندانیان مقاوم، از طریق برگزاری جلسهی دعا و ... فشارهای زیادی روی زندانیان میآورد. وی خدمات زیادی به دستگاه سرکوب و مدیریت زندان که حاجداوود رحمانی بود کرد. احتمال میدهم او دیدارهایی با برادرش جعفر داشت.
در میان خانوادهی ذاکر، حوریه و جلال فعالیت تشکیلاتی منسجم داشتند و بقیه صرفاً در حاشیهی روابط بودند و یبشتر سمپات مجاهدین محسوب میشدند. چنانچه دستگیر هم نمیشدند بعید میدانم به فعالیتی روی میآوردند.
محمود و باقر و جلال، از اواخر سال ۱۳۶۶ به قسمت «جهاد» زندان گوهردشت منتقل شده و پس از کشتار ۶۷ از همانجا آزاد شدند. محمود که همسرش را از دست داده بود، پس از آزادی از زندان با همسر محسن بهرامی فرید که در جریان کشتار ۶۷ اعدام شده بود و خود سالها زندانی بود ازدواج کرد و از او صاحب فرزند شد.
محمود در تیرماه ۱۳۹۱ به اتهام کمک به خانوادهی زندانیان سیاسی دستگیر شد. مدتی در سلول انفرادی به سر برد و به قید وثیقه آزاد شد.
نکتهی عجیب آن که جلال پس از آزادی از زندان، با همسر محمدجعفر که حزباللهی بود ازدواج کرد و باجناق رحمان دادمان شد. یک طرف ماجرا جلال بود که رفتارش غیرقابل فهم بود، عجیبتر طرف دیگر قضیه بود. معلوم نشد «همسر شهید» چگونه راضی به ازدواج با یک «منافق» شد. در حالی که در زندگینامهی منتشر شدهی محمدجعفر و گفتگوهای همسرش آمده است که جعفر «سعادت همسرش را در شهادت خود میدانست».
ابراهیم ذاکر از مسئولان امنیتی فرقهی رجوی
ابراهیم ذاکر (کاک صالح)، متولد ۱۳۲۶ تهران در سال ۱۳۴۴ وارد دانشکده فنی دانشگاه تهران شد. در سال ۴۹ با درجه فوق لیسانس مهندسی برق تحصیلاتش را به پایان رساند. پس از پایان تحصیلات، مدتی در آموزشگاه ذوب آهن اصفهان به کار پرداخت و مدتی هم استادیار دانشکده ارتباطات بود. وی پس از پیروزی انقلاب مسئول مجاهدین در آبادان بود و در سال ۱۳۶۱ مسئولیت نیروهای مجاهدین در کردستان عراق را عهدهدار شد و بعدها یکی از فرماندهان ارتش آزادیبخش شد. همسرش در عملیات فروغ جاویدان کشته شد و خود وی نیز به شدت زخمی گردید. بعد از بهبود، وی به دستور مسعود رجوی با عذرا علوی طالقانی یکی از مسئولان وقت مجاهدین ازدواج کرد اما مدت آن کوتاه بود و به فرمان دیگر رجوی مجبور به طلاق وی شد.
ابراهیم ذاکر که از خود هیچ اراده و هویت مستقلی نداشت، به مدت یک دهه ریاست «کمیسیون امنیت و ضد تروریسم شورای ملی مقاومت» را به عهده داشت و تحت «ولایت» رجوی به یکی از مسئولان اصلی سرکوب و شکنجه و زندان در مناسبات مجاهدین تبدیل شد.
پس از مرگ وی، مسعود رجوی دیگر کسی را به عنوان مسئول این «کمیسیون» معرفی نکرد. ۱۲ سال بعد، پس از کشته شدن گیتی گیوهچیان در حمله نیروهای کماندویی رژیم به «قرارگاه اشرف»، رجوی او را مسئول این «کمیسیون» معرفی کرد. با این حال پس از مرگ گیوه چیان نیز کسی به عنوان مسئول این «کمیسیون» معرفی نشد. بعد از استعفای آقایان محمدرضا روحانی و کریم قصیم، رؤسای کمیسیونهای «امور اقلیتها» و «محیط زیست» شورای ملی مقاومت در بهار ۱۳۹۲ تاکنون کسی جایگزین آنها نشده است. این بیش از هرچیز نشاندهندهی پوشالی بودن این عناوین و «کمیسیون»های شورا است.
زهیر فرزند ابراهیم ذاکر نیز که از کودکی در پادگان نظامی آموزش دیده و برخلاف معیارهای شناختهشدهی حقوق کودک و حقوق بشر، لباس نظامی پوشیده و در عملیات جنگی شرکت کرده بود، در حمله نیروهای عراقی به اشرف کشته شد. ابراهیم ذاکر در فروردین ۱۳۸۲در اثر بیماری سرطان در پاریس درگذشت.
دو برادر، دو روی سکهی اسلام سیاسی
در سایهی اسلام سیاسی که در قالب «ارتجاع غالب» و «ارتجاع مغلوب» در مقابل یکدیگر ایستادند و یکی از خونینترین و بیرحمانهترین جنگهای معاصر را رقم زدند، دو برادر (محمدجعفر و ابراهیم) که میتوانستند به عنوان انسانهای نیک و مردم دوست به جامعهی خود خدمت کنند، یکی در خدمت دستگاه اطلاعاتی رژیم قرار گرفت و دیگری در خدمت دستگاه اطلاعاتی و امنیتی فرقهی رجوی. یکی خود را پیرو «اسلام ناب محمدی» میدانست و تحت پوشش آن هر جنایتی را توجیه میکرد و دیگری خود را پیرو «اسلام انقلابی» معرفی میکرد و تحت لوای آن به توجیه زشتترین اعمال میپرداخت. یکی «غالب» بود و دیگری «مغلوب».
محمدجعفر در ظل توجهات «ولایت فقیه» و «ارتجاع غالب» ضمن آن که جنایات زیادی را مرتکب شد، مادرش را روانهی جوخههای اعدام کرد و شاهد اسارت برادران و خواهرانش شد؛ و ابراهیم در سرزمین بیگانه و در سایهی «رهبری عقیدتی» و «ارتجاع مغلوب»، دوستان و یاران خودش را با طرح اتهامات سخیف و غیرواقعی به بند کشید و به انحای مختلف موجبات شکنجه و آزار و اذیت آنان را فراهم کرد. تعدادی از آنها در زیر بار شکنجههای بیرحمانه، جان خود را از دست دادند.
با توجه به رویکردی که از او در دست است، اگر رهبری عقیدتیاش اراده میکرد، ابراهیم نیز همچون محمدجعفر خون مادر و خواهران و برادرانش را مباح اعلام میکرد و شخصاً در آزار و اذیت آنان شرکت میکرد. چنانچه در فرقهای که او در آن مسئولیت داشت، بارها فرزندان را وادار کردند تا علیه پدر ومادران رنجدیدهشان رذیلانه شعار دهند «ننگ ما ننگ ما فامیل الدنگ ما» و این بیشرمی را بصورت کتاب منتشر کرده و تحت نام خود رجوی به دست خلایق دادند. این شعار در حالی سر داده میشد که مادران و پدران رنجکشیده، گاه پس از دههها بیخبری، با تحمل رنج سفرهای طولانی خواستار ملاقات و گفتگو و یا حتی شنیدن صدای فرزندانشان بودند.
مریم رجوی به منظور ممانعت از دیدار خانوادهها با عزیزانشان طی ماههای جاری دوبار مخفیانه به آلبانی سفر میکند و نشستهای متعدد با مسئولان و اعضای این فرقه میگذارد تا بلکه آنها را از خطرات دیدار با اعضای خانوادههایشان به ویژه آنهایی که از ایران میآیند و یا ارتباطی با این فرقه ندارند، آگاه کند. اگر قبلاً موضوع را به مسائل امنیتی و حفاظت از جان افراد در عراق جا میزدند، امروز این بهانه را در آلبانی که محلی امن است ندارند، اما در بر همان پاشنه میچرخد. اگر تا دیروز جدایی زوجها در عراق را لزوم زندگی در محیط نظامی و پادگان جا میزدند امروز در آلبانی این بهانه را نیز ندارند اما همچنان بر روابط فرقهای خود تأکید میکنند.
محمدجعفر میگفت بر اساس آیه اطیعوالله و ... خودم را به ولایت فقیه سپرده و میکوشم در خط امام باشم و فرمان او را با جان و دل اجرا کنم. و همراهانش او را «سردار اسلام» میخوانند و در توصیف بیرحمی او، ادعا میکنند «همگان انگشت بدهان در عظمت صبرش بودند و خود فارغ از همه در جستجوی خدا بود».
تا آنجا که به خاطر دارم محمدجعفر تا زمان مرگش هیچ ملاقات یا دیداری با برادرانش نداشت، چنانچه برخورد یا مواجههای بوده باشد حضور پیدا یا ناپیدای او در شعبههای بازجویی بود.
ابراهیم میگفت بر اساس دستور «اسلام انقلابی» روی پای «رهبری عقیدتی» حرکت میکنم و گوش به فرمان او هستم. همراهانش او را «سردار قهرمان راه آزادی» میخوانند و فرزندش که او نیز کشته شد در نامه به ولی فقیه در غیبتاش در وصف پدر میگوید: «هرچه كه داشت نتیجه وصل به شما و درك محضر شما بود» و یا دیگری میگوید: «اثرگذاری شگفتی كه در حیات و ممات كاك صالح شاهدش بودیم، بسا فراتر از مقولهی روانشناسی و شخصیت فردی، از یك پیام آرمانی خبر میدهد. پیامی كه از فلسفهی توحید و از آرمان مریم رهایی میجوشد».
محمدجعفر و ابراهیم اگرچه در مقابل یکدیگر ایستادند اما هر دو ابزار سرکوب «ارتجاع» بودند. یکی «ارتجاع غالب» و دیگری «ارتجاع مغلوب». علیرغم دشمنیای که باهم دارند هرکجا که لازم شود این دو به مدد یکدیگر میآیند. (۳)
هر دو میبایستی عبرت روزگار شوند. این دو اگر اسیر تفکرات منحط ایدئولوژیک نبودند، اگر خود را سرسپردهی این و آن نمیکردند و عقل و منطق و شعور خود را به کار میگرفتند، در رنج دادن دیگران با توجیه دفاع از «مکتب» و «ولی فقیه» و «رهبری ذیصلاح» پیشقدم نمیشدند.
ایرج مصداقی
پانویس:
۱- تقی محمدی متولد ۱۳۳۶ و ساكن نازیآباد و از اعضای سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بود. او كه پیش از انقلاب به شغل آزاد اشتغال داشت، به خاطر حضورش در کمیته ادارهی دوم ارتش و نقش اطلاعاتی که داشت به میان دانشجویان پیرو خط امام رفت. محمدی كه در كمیته انقلاب منطقه نازیآباد فعال بود، در كمیته اداره دوم ارتش در بخش ضدجاسوسی، پیگیری جریانات ضدانقلاب راست و ستاد ضدكودتای نوژه فعال بود. سپس وی به جمع حاضر در اطلاعات نخستوزیری پیوست. پس از انفجار ۸شهریور در فاصله كوتاهی تقی محمدی ابتدا به عنوان مأمور دفتر اطلاعات و تحقیقات نخست وزیری به كویت اعزام شد و سپس به عنوان كاردار ایران در افغانستان منصوب گردید. دادستانی انقلاب اسلامی به دلیل نزدیكی او با مسعود كشمیری عامل انفجار نخستوزیری، با هماهنگی وزارت خارجه، او را از كابل فراخواند و بازداشت كرد و به زیر شکنجه برد. بازجوی وی محسنی اژهای بود و مسئول پرونده سیدابراهیم رئیسی. وی در تاریخ ۹ فروردین ۱۳۶۵ بنا به ادعای بازجوی پرونده خودکشی کرد.
رفسنجانی در خاطرات چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۶۵ خود مینویسد:
«آقای [مرتضی] الویری آمد و اطلاع داد که آقای تقی محمدی یکی از متهمان پرونده [انفجار] نخستوزیری که در بازداشت بوده فوت کرده است. بازجوها مدعیاند انتحار کرده. گریه کرد و متاثر شدم. پیشامد مهمی است و در کل کار تاثیر خواهد گذاشت.»
۲- رحمان دادمان از فرماندهان سپاه پاسداران و از عوامل سرکوب آذربایجان و فرمانده سپاه پاسداران آذربایجان شرقی به انتخاب آیتالله مدنی و کاندیدای حزب جمهوری اسلامی بود. با این حال در تابستان ۱۳۶۰ اعتبارنامهی وی در مجلس شورای اسلامی تصویب نشد. دلیل رد اعتبارنامهی وی حضور در یک عکس دسته جمعی با موسی خیابانی بود. در ابتدای پیروزی انقلاب ظاهراً او از مجاهدین حمایت میکرد. این عکس یک هفته پس از پیروزی انقلاب گرفته شده بود. به مناسبت سالروز قیام تبریز و قدرتنمایی، رژه مسلحانهای در سطح شهر برگزار شد. در این عکس موسی خیابانی و محسن سیاه کلاه و رحمان دادمان و تعدادی از شرکتکنندگان در رژه، در حالی که سوار یک نفربر بودند، همراهانشان از آنها عکس گرفتند. مجاهدین بعدها با فریبکاری به گونهای تبلیغ میکردند که گویا این عکس مربوط به ۲۲ بهمن و سقوط رژیم شاهنشاهی است و موسی خیابانی شخصاً در حمله به پادگانهای نظامی رژیم شرکت داشته است. در حالی که این یک عکس صرفاً تبلیغاتی بود که روز ۲۹ بهمن ۵۷ گرفته شده بود.
رحمان دادمان بعدها مسئول ستاد عملیاتی سپاه پاسداران، جانشین معاونت کل لجستیک و تدارکات سپاه و ... شد و عاقبت به عنوان وزیر راه به دولت خاتمی راه یافت و در تاریخ ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۰ در سانحه هوایی مشکوک همراه با معاونانش و نمایندگان استان گلستان و ... کشته شد. از قرار معلوم در هواپیما پیش از پرواز خرابکاری صورت گرفته بود که باعث آتش گرفتن آن شد.
http://www.irna.ir/fa/PhotoNews/3088905
فرزند وی علی دادمان که از او به عنوان «بسیجی اقتصادی» نام میبردند و روابط نزدیکی با بیترهبری داشت به علت سرطان درگذشت. عوامل رژیم کوشیدند مرگ او را به «ترور بیولوژیک» توسط دشمنان نظام نسبت دهند.
۳- فرقهی رجوی در هماهنگی با دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم، ماه گذشته مبادرت به انتشار مقالهی «کیمیا خاوری» یکی از جنایتکاران وزارت اطلاعات که ادعا میکند دکتر روانپزشک زندانیان سیاسی است، کرد. عنوان این مقاله «لاجوردی و ایرج مصداقی گوهر ارعاب و خشونت» است. هماهنگی و همگامی این دو دستگاه برای کسانی که با کارکرد این دو وجه «ارتجاع» آشنا نیستند، حیرتانگیز و گاه باورنکردنی است. پاسکاری «ارتجاع غالب» و «ارتجاع مغلوب» در این نوشته به خوبی دیده میشود.
کیمیا خاوری که تنها دو مطلب در فضای مجازی به نام او علیه من وجود دارد، قبلاً نیز تحت عنوان روانشناس زندانیان سیاسی مطلبی علیه من در سایت «ایران گلوبال» که گردانندهی آن از هیچ زشتکاری فروگزار نمیکند انتشار داده بود.