چکیده :قرعه آخرین آرزو به مرد میانسالی می رسد که روبروی قنادی پاستور در تاریکی در حال دستفروشی ست. در حال فروش جوراب مردانه است. میگویم اینجا به گوش آقایان برسان که در حال دستفروشی هستی. سری تکان می دهد. می پرسم برای سال جدید چه آرزویی داری؟ مکثی می کند و می گوید: آرزو؟ بعد ادامه می دهد: فقط بتوانم دخترم را خوشبخت کنم....
کلمه- زهره نقیبی: تب و تاب و تکاپو برای سال نو با رفت و آمدهای پر عجله تا لحظه تحویل سال داستان دنباله دار هر ساله ما ایرانیهاست.
دستفروشان چهارراههای شهر و اتوبانها با دستههای گل نوید بهار را میدهند. در گوشه گوشه شهر تا چشم کار می کند، بساط فروش سبدهای سبزه و هفت سین سال تحویل است که امسال خروس نشان شدهاند.
در شهر پرترافیک همزمان با تحویل سال از آرزوهای مردم پرسیدیم و مطالباتشان. سلامتی فصل مشترک آرزوی شهروندان است که اگر چه سختیها و مشکلات شان ناگفته پیداست، اما نجیب اند و استوار.
پیرمرد با موهای سفید و تسبیحی در دست خندان و شاد در حال انتخاب ماهیهای رنگی است، با او همصحبت میشوم، سبزههای تزیین شده را نشان میدهد و میگوید: با این کارها مردم را هم تنبل کردند. کسی سبزه هم درست نمیکند. قدیم شور و شوق عید با سبزه انداختن شروع میشد. حالا چی؟ همه چیز حی و حاضر است.
چند ماهی را انتخاب کرده و میگوید: هر ساله برای هر کدام از نوههایم باید یک ماهی بخرم. از آرزویش برای سال نو که می پرسم، میگوید: نمیدانم این جوونها چرا انقدر دل مرده شدهاند. آرزو میکنم همه شاد باشند. بخندند. دختر جوان کم سن و سال را می بینی ۱۱- ۱۲ ساله ها همه افسرده. بابا جان بخندید. این چه وضعی ست آخر.
از انتظارش از حکومت که می پرسم، دستش را بالا می برد و ادامه میدهد: آنها را بی خیال شدیم. مرتب سر مردم کلاه میگذارند. چه انتظاری داشته باشیم.
***
خیابان ولیعصر چند کارگر جوان در حال خالی کردن بارهای مغازه اند. منتظر میمانم تا همه وسایل را بیاورند. میگویم چند سوال دارم میگوید: صاحب مغازه آن آقاست. می گویم سوالم از شماست. یک دست به دیوار می ایستد و وقتی می پرسم چه آرزویی تو سال جدید داری؟ می گوید: بله؟ عید؟ عید شکنجه که فایده ندارد؟ عید، عید شکنجه گری هست. با این گرانی با این گرفتاری چه عیدی خانم؟ شرمنده زن و بچه ایم. فکر می کنید عید خوبه؟
در حال صحبت است که کارگر همکار او هم وارد صحبت می شود، روی شانه این جوان میزند و با لهجه آذری میگوید: علی آقا اگر سخت بگیری سخت می گذرد و اگر آسون بگیری آسون میگذره. خوش باش داداش. آرزویش را که میپرسم میگوید: تن سالم برای خودم و خانوادهام.
اگر تن سالم نداشتم همین کار را هم نمیتوانستم بکنم. مگه غیر از اینه آبجی؟
***
خانم جوانی هم که با بچهای که روی پایش به خوابی عمیق رفته در حال فروش اسکاج آشپزخانه ست. وقتی از آرزویش برای سال نو میپرسم. لبخندی میزند و با خوشحالی میگوید: آرزو؟ بعد بچهاش را نشان میدهد و میگوید: با بچهام خوشبخت شوم. میگویم درخواست و مطالبهای داری؟ میشنوم: همین که گرانی نشود خوب است. راضی هستیم.
***
پسر جوانی کنار خیابان میزی گذاشته و روی آن وسایل سفره هفت سین چیده است. هر با شکل و رنگی متفاوت. بی هیچ تبلیغی منتظر خرید مردم است. می گوید:
برای دوست و دشمنم سلامتی میخواهم. هیچی بهتر از سلامتی نیست. هزاری هم پول داشته باشی سلامتی نداشته باشی هیچی نمیارزد. از مطالباتش سوال می کنم، می گوید: بالا شهر که میرم. میگم ما جزو بنده های خدا نیستیم. بچه هم سن من ۴۰۰ میلیون ماشین سواره. بابام میگه حتما لیاقتش را داره. من میگم نه با کلاهبرداری به اینجا رسیده. من حتی موتور هم ندارم اونها بی زحمت رسیدن به اینجا. ما چی؟..
***
جالب است در شهر آدمهای بی آرزو هم وجود دارند. مرد میانسال در صف عابر بانک با او صحبت میکنم. میگوید همه آرزوهایم برآورده شده است. از مطالباتش که سوال میکنم میگوید: بازنشستهام و حقوقم بهم میدهند. دست شان درد نکند. چیزی نمیخواهم.
از دختر خانم ۱۸ ساله که پشت سر او ایستاده در مورد آرزویش برای سال ۹۶ می پرسم، به این جمله اکتفا میکند که سایه پدر و مادر همیشه بالای سرم باشد. از مطالبهاش از حکومت سوال میکنم که میشنوم: ارزونی باشد تا پدر و مادرها شرمنده بچه هاشون نباشند.
با شهروند دیگری که در حال خرید است، هم صحبت می شوم، می گوید: انشاالله سال جدید برای همه خوب باشد. کم و زیادش می گذرد.سلامتی که باشد همه چیز هست. مطالبه اش را که می پرسم می گوید: کسی به فکر مردم نیست.
خانم جوان هم به این جمله اکتفا می کند که تن سالم به همه چی می ارزد.
مقصد آخر من محله پاستور است. تا رسیدن به این منطقه با راننده جوانی هم صحبت میشوم که در پاسخ به سوالم میگوید: خدا کند سال خوبی برای همه باشد. امسال که همش کشت و کشتار بود. آتش سوزی،مرگ....عجب سالی بود. مطالبهاش از حکومت را که سوال میکنم، میگوید: تا برج ۶ با کسی کاری ندارند تا دولت جابجا شود. میگویم: مگر قرار هست دولت تغییر کند؟ می گوید: نه خانم. روحانی دور بعد هم رییس جمهور هست.چهره موجه تر از روحانی ندارند برای ریاست جمهوری. بقایی که پرونده دار هست. ضرغامی رو هم که مردم میشناسن. بقیه هم بدتر از اینا. مردم خوب میدانند چیکار کنند. حرفهایش ادامه دارد اما من به مقصد رسیدهام.
نورافشانی میدان پاستور در شب خودنمایی می کند. به این میدان که میرسی چهره منطقه متفاوت می شود. مردمی که از خیابان کارگر به مناطق پایینی تهران میرسند برایشان خیابان آرایی پاستور و رنگ و لعاب آن به چشم می آید. از تزیین میدان پاستور تا گل فروشی سر خیابانش که نشانی از ساده زیستی ای که شعارش داده می شود، خبری نیست. سفره هفت سین گل فروشی محله که پیدا کردن سینهای هفت سین آن بسیاری را در همین نقطه متوقف می کند تا از آن عکس بگیرند.. داخل خیابان پاستور که میروی تمام باغچه ها یک شکل گل کاری شده اند.
قرعه آخرین آرزو به مرد میانسالی می رسد که روبروی قنادی پاستور در تاریکی در حال دستفروشی ست. در حال فروش جوراب مردانه است. میگویم اینجا به گوش آقایان برسان که در حال دستفروشی هستی. سری تکان می دهد. می پرسم برای سال جدید چه آرزویی داری؟ مکثی می کند و می گوید: آرزو؟ بعد ادامه می دهد: فقط بتوانم دخترم را خوشبخت کنم.
صف قنادی محله پاستور تا بیرون مغازه کشیده شده و به نوبت مردم را روانه داخل میکنند. داخل قنادی جای سوزن انداختن نیست. از فروشنده آن می پرسم میرحسین هم از مشتریان شما بود؟ می پرسد کی؟ میگویم میرحسین موسوی می گوید بله. الان که نه، قدیمها از اینجا هم خرید میکرد.
حوالی بن بست اختر که ردی از آن نیست و با دیوارهای فلزی بلند محصور شده است. یاد این جمله زهرا رهنورد می افتم که با میرحسین این عهد را بسته که به زندگی آنسوی حصر فکر نکند.
نوبت به آرزوی خودم میرسد...سال ۹۶ که چند ساعتی به آن نمانده این حصارها هم نماند.. کاش دور نباشد روزی که پای درد و دل مردم با محصوران باز شود و پای آرزوهای میرسبز برای مردم باشیم.
حول حالنا الی احسن الحال