چه دل مطمئن هستند عمله ظلم كه هر زمان اراده کنند می توانند بر خوش باوری ملتی سرمایه گذارندسش.
این دوره ازمعرکه انتخابات نظام بازهم چون گذشته با دو گزینه مهندسی شده از سوی رهبری ، می رود تا کم کم شگل بگیرد ، در یک سوی میدان فراخ این معرکه ،شیخکی بی دست و پا به انتظار فرمان ذبح خود نشسته که چهار سال پیش از این با ماموریتی ویژه از سوی رهبری برای فیصله دادن به مسئله پر تنش انرژی هسته ای به میدان آورده شد و به رغم موفقیت در وظایف محوله به محض اتمام ماموریتش ، مغضوب دوست و دشمن می گردد وهیچ توشه ایی جز حرف و سحن بی عمل نیاندوخت تا پناه واپسین روزی چون امروز او باشد.
در سوی دیگر این معرکه ، جلادی تا جبین به خون الوده،در هیبت قهرمانی پرآوازه در حلقه محبان رهبری اماده به یراق ایستاده او خود میداند که حضورش در این معرکه معجزه ای بیش نیست ، و جز به اراده و رضای ولی نعمتش هرگز محقق نمی شد ، ساز و کار تحمیل یک جلاد بر مسند قوه مجریه نظام ، سهل و اسان بود بدین قرارکه :
ابتدا با زمزمه نام این جلاد ، مزنه بر افکار عمومی زدند، سپس با گرفتن نبض جامعه طنین نام دژخیمش را چنان بر باور مردم خوش خیال تحمیل کردند که تو گویی این بار قدیسی از اسمان نازل می گردد که بود و نبودش در شعبده انتخابات نظام ، نقل مردم کوچه و بازار می شود و حالا با اعلام حضور این جلاد ، قلم ها به چرخش در امده و به کمانه زنی های مثبت و منفی مشغولند غافل که بر رونق بازار عمله ظلم کمک می کنند تا ملتی خواسته و ناخواسته انتر معرکه انتخابات فرمایشی رهبری شوند.
کیست که نداند همه این شعبده نظام برای کشاندن مردم مسخ شده از ظلم به پای صندوق های رای است حال انکه يکي از چندين و چند شرط انتخابات آزاد به معناي اخص آن، امکان کانديدا شدن هريک از احاد جامعه با هر نوع نگرش و بينش فرهنگي سياسي اجتماعي است. به عبارت روشن تر، اينکه نظر و ميل فرد يا گروه و يا نهادي در تعيين صلاحيت افراد براي کانديدا شدن دخيل نباشد يا دست کم اعمال سليقه در انتخاب کانديدا ها وجود نداشته باشد. بنا بر همين اصل، نبودن همين يک شرط براي برگزاري يک انتخابات آزاد مي تواند مسير اين فرايند مدني را چنان منحرف سازد که دغدغه صيانت از آراي مردم، به دلشوره اي بيهوده تبديل شود.
سال ها پیش در محضر فرزانه ای سالخورده حضور داشتم و او از خاطرات خوددر سال های ۱۳۲۰ می گفت؛ به هنگامی که هنوز کودکی بیش نبودو روزی بر سبیل اتفاق از محله ای می گذشت که گناهکاری را جزا می دادند و میر غضب مردک نحیف و رنگ پریده ای را به زانو نشانده بود و قصد سر بریدن او را داشت.
آن فرزانه سالخورده شرح آن خاطره را چنین توصیف می کرد: مرد محکوم که شندره ای به تن داشت، دستانش از پشت بسته بود و چشمانش با وحشت و هراس هر لحظه به سویی می پرید، میر غضب با هیبتی کریه در لباس سرخ رنگ با کلاه پوستی و سبیل های آویخته به یک دست خنجر گرفته بود و با دست دیگرش چنگی به موهای محکوم زده بود. جماعت هم فوج تا فوج همه مضطرب و کنجکاو به آن صحنه رقت انگیز چشم دوخته بودند.
میرغضب به پشت سر محکوم بیچاره رفت و دو انگشت خود را در پره های دماغ او کرد و خنجر را به زیر گلویش گذاشت اما لختی درنگ کرد و از بریدن سر مرد بیچاره صرف نظر کرد و به طرف جماعت تماشاچی آمد و کلاه پوستینش را به طرف مردم دراز کرد و فریاد زد "حق تیغ". چند نفری چند سکه ی خرد به کلا هش ریختند، اما میر غضب به آن چند سکه راضی نشد و دوباره با خشم فریاد زد "حق تیغ". در گردش دوم جماعت یکی دو سکه ی دیگر به کلاهش انداختند. میر غضب نگاهی به کلاهش کرد و بعد بر آشفته به مردم فریاد زد "جماعت کنس، گدا های بد بخت، فقط همین؟ الان نشانتان میدهم با که طرفید" آن وقت خشمگین به سوی محکوم برگشت، خنجر از پر شال بیرون کشید و با یک حرکت دماغ مرد بیچاره را برید و به گوشه ای انداخت. مرد ناله ای جگر خراش کشید و خون از میان صورتش بیرون زد. میر غضب باز بطرف مردم رفت و گفت "از کس و کار این بدبخت کسی این جا نیست تا زود تر خلاصش کنم؟"
الغرض میر غضب در چند دور دیگر که هربار تکه ای از اعضای بدن محکوم را می برید از جماعت تماشا چی سکه هایی جمع کرد. آن پیر فرزانه می گفت من که کودکی بیش نبودم بادیدن آن صحنه های وحشت انگیز به گریه افتاده بودم اما پای رفتنم نبود و نمی توانستم خودم را از میان آن جماعت بیرون کشم که ناگهان دستی بر شانه ام خورد و مرا به اسم صدا زد، برگشتم، استادم را دیدم که با تعجب می گفت تو اینجا چه میکنی؟ به لکنت افتادم، نمی دانستم چه بگویم. پس از لختی سکوت گفتم: نمی دانم! گمان کردم این جا معرکه گرفته اند. استادم گفت: یک لوطی و کرور کرور عنتر. وبعد با تغیر گفت: بیا بیرون، از حلقه جمعیت بیرون آمدم بی آنکه دوباره به پشت سرم نگاه کنم تنها فریاد میر غضب بود که همچنان "حق تیغ" می طلبید.
پیر فرزانه بعد از گفتن این خاطره از کودکیش لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد رو بمن کرد و پرسید: به نظر تو فقر این ملت مقدم بر جهلشان است و یا جهل آنها مقدم بر فقرشان؟
میدانستم توقع پاسخی از من ندارد گویی نه از من که از خود می پرسید؛ از همین رو بعد از خیره به نا کجا آباد دوباره به حرف آمد و گفت: فقر جهل می آورد و جهل فقر "اما این هر دو حاصل ضعف در برابر تقدیری است که دیگران رقم می زنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم و بعد ....", و بعد باز هم رو به من کرد و پرسید : اول فقر را باید از بین برد یا جهل را؟
حال از آن لحظه تا کنون بدنبال پاسخ این پرسش می گردم. براستی با چرخش تاریخ و هزاران ظلمی که بر ملت این کهنه دیار رفته است چه تغیری کرده ایم؟ جهل و فقر مان چه تغیری کرده است؟ که هر دوره و هر سال از یک سوراخ گزیده می شویم .
بیژن صف سری