آب را برای قهوه به جوش آوردم و رادیو را روشن کردم، دیدم از تمام ایستگاه هایش موسیقی پخش میشود و خبری از اخبار هر روزه نیست.
نخست شگفت زده شدم، سپس به یاد آوردم امروزهمه اعتصاب کرده اند وخوشبختانه نه تنها ازشنیدن خبرهای وحشتناک جنگ و خرابی و بمب فسفر و گرسنه های دنیا و گروگانگیری و انواع و اقسام تجاوزها، بلکه از دریافت نامه های غم انگیز اداری و مؤسسات گدایی و تبلیغات چرند وعصب کش هم درامان هستم!
نفسی به راحت کشیدم و ُشکر خدا را بجای آوردم و بانیان اعتصاب را دعا. ایکاش تمام روزها همگان اعتصاب می کردند و این دنیای ترسناکی که به وجود آورده اند، یکباره تعطیل می شد.
ایکاش ما مردم بی توان در برابر حوادث، دست کم این توان را می داشتیم که تعطیلش کنیم.
کاش دولتها دست ازسِرکچل ما ملتها برمی داشتند و این همه فشارمان نمی دادند، فشارهای گوناگونی که از درون مچاله مان می کند و از برون همچو سیلی از اخبار اسفبار، بر سرمان می بارد و دمار از روزگارمان بر می آورد.
مدتهاست که دیگر اخبار را در تله ویزیون پیگیری نمی کنم، دیدنشان از شنیدن شان غم انگیزتر است. به ویژه برای آدمهایی همچو من که نه کاری از دستشان ساخته است و نه می توانند بی اعتنا ازکنار این رویدادهای اسفبار بگذرند و به ان نیندیشند.
می گویند: ادامه ی جنایات نازی ها در زمان جنگ از این رو بود که دیگران از وجود اردوگاه ها وکشتارگاهها و آنچه که در درونشان می گذشت، بی خبر بودند. چرا امروز که از جزییات هرگوشه ی این دنیا با خبریم و همه ی رویدادهای تلخ و مخوف در اسرع وقت به گوشمان می رسد، کاری از دستمان ساخته نیست؟!
تصویرهای هولناکی از جنگها، آدمکشی ها و شکنجه ها را نشان مان می دهند و ما هم دست روی دست گذاشته ایم و نشسته ایم و فقط از دور تماشایشان می کنیم!
امروز هم که ظاهرا همه چیز را می دانیم، توانایی انجام کار قاطعی را نداریم و به رغم تمام تشکیلات عریض و طویل کشوری و لشکری و بین المللی، و مؤسسات دولتی و غیردولتی، همچنان پرو بال بسته باقی مانده ایم!
حتی ما آدم هایی هم که از بخت خوشمان ظاهرآً در دمکراسی بسر می بریم، و نمایندگان منتخب خودمان را به مجلس فرستاده ایم و ريیس جمهورمان را خودمان تعیین کرده ایم، به جای آنکه آنها را به ساز خود برقصانیم، آنها ما را به ساز خود می رقصانند، و به هرکجایی که بخواهند و به سود خودشان و دارودسته شان است، می کشانند. به محض این که بر خر مراد سوار شدند، یکباره وعده های خود از یاد می برند. فراموش می کنند که از برای بر آوردن نیازهای ماست که انتخاب شده اند و نه از برای سروری خودشان. از امروز به فردا، آنها فرمانده می شوند و ما فرمانبردار؛ تا انتخابات آینده، که به خاطر آورند برای ادامه ی سروری شان همچنان نیاز به رأی مادارند.آنگاه ست که باری دگر دست به کارمی شوند و از ما دلبری می کنند، و با وعده و وعیدهای پوچ شان سر ما بندگان خدا را شیره می مالند. و اما نمی دانم چرا ما بندگان خدا درس عبرت نمی گیریم و در پی چاره بر نمی آییم؟!
درکشور خودمان به حق، شکایت از این داشتیم که احزاب و گروهها ٓازاد نیستند. در این کشور هم که شعارش ٓازادی و برابری و برادریست و احزاب و گروه ها، با هر مرام و از هر فرقه ای، آزادند و فعالیت می کنند، می بینیم که اعضای شان بیشتر در فکر خود و منافع حزب خود هستند تا منافع کشور، و فعالیت شان به دور یک چنین طرز تفکری می چرخد. مدتهاست که چپ و راست در این مملکت معنایی ندارد و هر دو همان ساز را می زنند و با همان ساز ما را می رقصانند.
همواره با خود اندیشیده ام: چرا در یک چنین کشورهایی به ویژه بهنگام حکومت حزبی که ظاهرآ از مرام چپ هم دفاع می کند حقوق ماهیانه ی مثلآ یک آموزگار یا یک پرستار باید کمتر از حقوق ماهیانه ی یک نماینده ی مجلس یا یک وزیر و یا حتی یک رٔيیس جمهور باشد؟ مگر نه این که همه شان خدمتگزار ملت اند و وابسته به دولت؟ کار به مؤسسات و تشکیلات خصوصی ندارم، اما دولت چرا چنین تبعیضی برای خدمتگزاران ملت قائل می شود؟
هیچ زمان ندیدیم و نشنیدیم که نمایندگان مجلس یا وزیران و سناتورها وکارمندان عالیرتبه ی دولت برای افزایش حقوقشان اعتصاب کنند؛ خودشان به میل خود بر ماهیانه شان می افزایند. اما برای اندکی اضافه حقوق، طبقات زحمتکش به خیابان ها می ریزند و ناگزیر از اعتصاب ای بی حاصل هستند. در دوران حکومت یک نخست وزیر سوسیالیست در این کشور، ماه ها پرستاران در اعتصاب بودند و به نوبت، شب را درکنج خیابان به صبح می رساندند.
کنجکاوم بدانم که اگر پست های دولتی این همه حقوق و مزایا به دنبال نداشت، چند نفر داوطلب مشاغل دولتی می شدند؟! منی که عمری درطلب دموکراسی و حق رأی و انتخابات آزاد بودم، هر بار بهنگام رأی گیری در این کشور، از پس دیده ها و شنیده ها تصمیم می گیرم ورقه ی سفیدی درون صندوق آرا بیندازم و هر بار هم از ترس اینکه مبادا الف انتخاب شود، به ب رأی داده ام. تا به امروز من همیشه رأی مخالف داده ام و نمی دانم چرا به رغم تمام این مسائل، هنوز هم برای شاگرد بقال های شمال افریقایی محله ام، هر بارکه فرصتی دست میدهد از اهمیت مشارکت سیاسی و گروه های فشار می گویم و تشویق شان میکنم که حتماً به دنبال کارت انتخاباتشان بروند و حتمآ هم رأی بدهند. اما درد در این است که امروز خودم هم درست نمی دانم آیا به آنها حقیقت را می گویم یا نه، اما دلم می خواهد حقیقت همین باشد، همین حرفهایی که شنیده ام و خوانده ام و برایشان تکرار می کنم. دیگر تاب دیدن و شنیدن از خون و خونریزی ندارم، و آرزو می کنم که درِ زورگویی و برادرکشی عاقبت روزی با همین حرفها در این دنیا بسته شود، و نه با خودسوزی و آتش افروزی و آدمکشی.
دیروز با شتاب از راهروهای ایستگاه دراندردشت مترو شاتله می گذشتم. ناگهان نوای انترناسیونال به گوشم رسید. چنان حال به حال شدم که گامهایم سست و از شتابم کاسته شد. به جستجوی نوازنده برآمدم، مرد مفلوکی دیدم که در گوشه ای نشسته بود و بی اعتنا به آمد وشد جمعیت، گویی از برای خودش می نواخت و با صدای لرزانی، از دل تنگش می خواند.
در میان مردم شتاب زده ای که به تندی از کنارش می گذشتند، به آمال بر باد رفته ی خود و نسلی از آدم های آرمانگرای دوران خود، در آن کنج تنها مانده بود و در آن روز و در آن ساعت، به یاد امیدهای بی ثمرش می نالید. ناله اش دردناک بود.
خداوندا که این نوا یادآور چه آرزوهای دور و درازی بود و چه سان تمام آن آرزوها یکباره دود شد و به هوا رفت! و به بهای چه جنایاتی! با چه نیرنگ هایی آدمهای در طلب کمال و ساده دلانی چون او را به گرد خود آوردند و به دنبال خود کشاندند، و چگونه دیوار آرزوهای شان را شکستند و به حال خود رهایشان کردند.
نمی دانم چرا از شنیدن این نوا اینسان دگرگون شدم؟ لابد من هم که هیچ زمان هیچگونه وابستگی به هیچ گروه و دسته ای نداشته ام، در جستجوی مدینه ی فاضله، ناخودآگاه تحت تأثیر سخنان دلپذیر و نویدهای خوشی قرارگرفته بودم، چراکه همواره دلم می خواست کلید بهشت زمین در دست انسان ها باشد و این سرود روزی سرود ملت ها بود و یادآور امیدهای شیرین و خواب های دور و درازشان.
برگرفته از کتاب مسافر، جلد یکم، نوشته ی شیرین سمیعی