"ماجرای نیمروز" نخستین فیلم (سفارشی؟) پروپاگاندا در دفاع از جنایات جمهوری اسلامی در دهه شصت و موجه جلوه دادن آن است که بازتاب چنین گستردهای در داخل و خارج یافته است. ماجرای تاریخی سرکوب گسترده مخالفان و شبیه خون به خانه تیمی موسی خیابانی و همرزمانش اگر برای گردانندگان نظام و سازندگان فیلم همچون آفتاب نیمروز شفاف و نورانی است، اما برای کسانی که شاهدان زنده آن دوران سیاه هستند، ماجرایی غم انگیز، کدر و پر گرد و غبار است که در تهران آلوده به جنایات مهیب بازنمایی شده است. "ماجرای نیمروز" گرچه از پرداخت گاه نسبتا قوی و گیرایی و توان جذب مخاطب برخوردار است، رجسته ترین هنرش پروپاگاندا برای توجیه خشن ترین ارگانهای سرکوب نظام و "روسفید" کردن یکی از سیاه ترین دورههای خونبار جمهوری اسلامی ایران است که پیگرد، دستگیری، زندان، شکنجه و اعدام هزاران مخالف حکومت بر تارک آن نقش بسته است. پرسش این جا است که آیا وارونه کردن حقایق آن جنایات بزرگ موجب برانگیخته شدن احساسات و واکنش بسیاری شده است؟ یا گیرایی و توان نفوذ فیلم در مخاطب و تبلیغات رسمی در باره "ماجرای نیمروز" است که آن را به مطرح ترین فیلم پروپاگاندا در طول حیات جمهوری اسلامی بدل ساخته است؟ این یادداشت با اشاره به جایگاه سینمای پروپاگاندا، به متن شناسی این فیلم در گذار از گفتمان سکوت به دفاع عریان از جنایات دهه شصت میپردازد.
۱- بن مایه سینمای پروپاگاندا یا در حقانیت بخشیدن به خود و خوار کردن دشمن در جنگ بین کشورها (نظیر جنگ اسپانیا و امریکا در ۱۸۹۸، دو جنگ جهانی، فیلمهای تبلیغی دوران جنگ سرد و...) یا مشروعیت آفرینی برای نظامهای توتالیتر و ایدئولوژیک و اعتبار زدایی از مخالفان (در نازیسم، استالینیسم، مائوئیسم و...) است. با آن که جمهوری اسلامی ایران از همان آغاز به دلیل جنگ هشت ساله با عراق و سرکوب مخالفان در هر دو حوزه نیازمند سینمای پروپاگاندا بود، اما درهیچیک از دو زمینه نتوانست به "رئالیسم اسلامی"اش چه در سینما و چه در دیگر حوزههای ادبیات و هنر اعتباری بخشد. هرچند سینمای پروپاگاندای ایران در زمینه جنگ با عراق کمتر نیازمند خوار کردن دشمن و بیشتر به انگیزه گسترش محبوبیت نظام صورت گرفت. حال آن که این سینما در برخورد به مخالفان، کمتر دفاع عریان از حکومت و بیشتر اعتبار زدایی از مخالفان را نشانه رفت. با این همه نظام هرگز نتوانست نمونه حتی دست چندمی از آیزنشتاین از نوع اسلامی آن خلق کند. شاید کارگردان مطرحی همچون مخملباف میتوانست پس از "حصار درحصار"، "توبه نصوح" و "بایکوت" به آیزنشتاین سینمای اسلامی ایران بدل شود، اما او نیز از "عروسی خوبان" نیز به یکی از منتقدان نظام بدل شد. کارگردانانی نظیر ده نمکی یا سریال هایی همچون "سراب" نیز بیمایه تراز آن بودند که بتواتند به فیلمسازی پروپاگاندا نظام در هیچ یک از دو حوزه رونقی بخشند. فیلم های"سیانور" برای بی اعتبار ساختن مجاهدین مارکسیست در ماجرای قتل شریف واقفی و "ایستاده در غبار" در ستایش احمد متوسلیان- فرمانده تیپ ۲۷ در جنگ با عراق - نمونه تلاشهای جدی تری در هر دو زمینه بودند که آنها نیز موفقیت در خور و اثر گذاری نیافتند. تا آن که تهیه کننده "سیانور" (سید محمود رضوی) و نویسنده و کارگردان "ایستاده در غبار" (محمد حسین مهدویان) هر دو هرچه هنر و سرمایه و امکانات داشتند را به کار گرفتند تا "شاهکاری" در سینمای پروپاگاندای نظام به نام "ماجرای نیمروز" خلق کنند.
۲- بیل نیکولز سه معیار در تمایز فیلمهای هنری از پروپاگاندا بدست میدهد: ۱ ارائه دیدگاهی متمایز از دورنمای نقشآفرینان اجتماعی. ۲ ارائه دیدگاه بدون گرایشهای شخصی ۳. آزادی بخشیدن به مخاطبان تا قضاوت مستقلی بیابند.
اگر تنها همین سه معیار را مبنا قرار دهیم "ماجرای نیمروز" ابدا نه فیلم هنری، بلکه در بهترین حالت با توسل به "دروغ بزرگ"، "سفید و سیاه نمایی" و "حقیقت گزینشی" که از اصلی ترین عناصر پروپاگاندا به شمار میروند یک تولید سینمایی موفق پروپاگاندایی است که به گفته نیکولز "در آن همه مفاهیم تولید میشود تا به ساختارهای موجود قدرت سود برساند یا آنها را دائمی کند". سینمایی که "بیش از هر هنر دیگری قادر است بیننده را برانگیزد، تکان دهد و بیدار کند؛ اما بهتر از هر وسیله دیگر میتواند همان بیننده را وادار به سکوت کرده، او را خفه کند".
در "ماجرای نیمروز" راست و دروغ، تحریف حادثهها، جابجایی زمان و کتمان به قصد القا در هم آمیخته میشوند. برای نمونه گرچه به ترورهای سازمان مجاهدین خلق اشاره میشود، اما روشن نیست چرا آنان به فاز نظامی وارد شده و از سران حکومت تا ظاهرا مردم کوچه و بازار! را ترور میکنند. گویا آنان دیوانگانی بودند که بی دلیل و به تنها به دلیل قدرت طلبی رجوی به ترور روی آوردهاند و نظام هم به ناگزیر به سرکوب آنان (و دیگران؟) روی آورده است. سیمای معدودی از اعضای مجاهدین خلق هم که در این فیلم نشان داده میشود، بشدت بی چهره و در حفیقت تیپهای بدون شخصیت هستند. از انگیزهها و اندیشه و عواطف آنها هیچ سرنخی بدست داده نمیشود. حتی تواب مجاهد معلوم نیست چرا و در چه پروسهای به همکاری با زندانبانان و مسئولین امنیتی و سپاه کشیده شده است. حتی در حمله به خانه تیمی خیابانی روشن نیست بنا بر چه منطقی تیر اول از داخل خانه شکلیک میشود! در مقابل آن، کلیه مسئولین سپاه و دستگاههای اطلاعاتی در این فیلم دارای شخصیت هایی پرداخته شده هستند که یا "رحیم"، شفیق و عادل و مراقبند تا با همه مخالفان یکسان برخورد نشود و زیاده روی نشود یا اگر تندرو و عبوس (نظیر عباس) هستند تنها به خشونت دفاعی به قول فروم از لحاظ زیستی موجه و منطقی متوسل میشوند تا مردم و نظام را از گزند تروریستها که در همه جا "نفوذ" کردهاند، برهانند.
در "ماجرای نیمروز" حتی از شکنجه نیز خبری نیست و وجود آن عامدانه کتمان یا دقیقتر انکار میشود. دستگیر شدگان گویا تنها نیازمند زمان برای "مسئله دار" شدن و همکاری با مسئولان زندان بودهاند و ماموران امنیتی، نظامی و قضایی از "رحیم" تا لاجوردی همگی تنها به کودکان و دیگر قربانیان ترورهای مجاهدین میاندیشند. دست بالا خشم رحیم ازآن روست که چرا برخی نمیفهمند به همان اندازه جنگ با صدام، پیروزی در جنگ داخلی علیه مخافان نیز مهم است. آنان آنقدر مهربان و دارای سرشت انسانیاند که حتی کودک رجوی را بر سر نعش مادر (اشرف ربیعی) که جانش را گرفتهاند در آغوشش کشیدهاند!
گوبلز در ترویج پروپاگاندا گفته بود دروغ آنقدر باید بزرگ باشد که انکارش غیر ممکن شود. کارگردان "ماجرای نمیروز" مدعی شده گوبلز نیست. اما گویا تمام "هنرش" ساختن گوبلزی ترین فیلم تاریخ سینمای ایران است. شاید راز اثر گذاری این فیلم بر مخاطبان درست در همین نکته نهفته است.
۳ "ماجرای نیمروز" در مورد زمینه تاریخی و تعیین کننده در ورود سازمان مجاهدین به فاز نظامی و ترورها حتی اشاره هم ندارد و عامدانه آنرا کتمان کرده است. کسانی که آن دوره تلخ و سیاه را تجربه کردهاند، خوب به یاد میآورند اخبار اعدام فرزندان آن خاک و آب چگونه با صدای منحوس مجری برنامه رادیویی (که پس از سی و چند سال دوباره صدایش در این فیلم شنید شد)، در تابستان و پائیز داغ ۱۳۶۰ همه روزه در گوشها زنگ میزد. چگونه سعید سلطان پور در شب عروسیاش دستگیر و بی هیچ جرمی اعدام شد. چه گونه صدها مبارز چپ تنها به جرم مخالفت و تبلیغ سیاسی علیه نظام به جوخههای اعدام سپرده شدند و یا زیر شکنجه جان باختند. چگونه "خشونت مقدس" هزاران جوان زیر ۲۰ سال را بر خاک انداخت. چگونه حتی بسیاری از آن دگراندیشان همچون نسرین آموزگار در قبل از ۳۰ خرداد شصت تنها به جرم فروش نشریه در میدان آذری هدف گلوله بسیجیان قرار گرفت و مغزش متلاشی شد.
در حقیقت نظام از همان آغاز با اعدام سران حکومت پیشین، با حمله به کردستان و ترکمن صحرا و دیگر مناطق برای "پاکسازی" آنجا از مخالفان، با ترور دگراندیشان در خیابانها، با بستن دانشگاهها در سال ۱۳۵۹، با تصرف خانه کارگر و... عزم خود را نشان داد. تنها در۲۳ دی، ۲۲ بهمن ۱۳۵۹ و ۳۱ فروردین و ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۰ چهار تظاهرات مسالمت آمیز توسط سازمانهای چپگرا را به شدت سرکوب شد. نخست تظاهرات ۲۳ دی ۱۳۵۹ چهار سازمان سیاسی چپ گرای پیکار، اقلیت، رزمندگان و راه کارگر در جلوی دانشگاه که با رژه مسلحانه چند صد بسیجی برگزار کنندگان ناگزیر از انحلال آن شدند. در ۲۲ بهمن تظاهرات سازمان پیکار در میدان انقلاب که از همان آغاز با به آتش کشیدن پرچم سرخ تظاهرکنندگان و حمله و ضرو و شتم آنان روبرو شد. در ۳۱ فروردین ۱۳۶۰ تظاهرات تشکل دانشجویی و دانش آموزی هوادار پیکار در جلوی دانشگاه تهران با حمله نارنجک ساچمهای بسیجیان رژیم روبرو شد که نتیجه آن کشته شدن سه جوان و نوجوان زیر ۲۰ سال به نامهای آذر مهرعلیان، ایرج ترابی و مژگان رضوانیان و زخمی شدن دهها نفر بود. آخرین آن نیز تظاهرات مشترک پیکار و اقلیت در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۰ بود که بازهم در نطفه خفه شد. در این میان تنها گروههای همسو با حکومت بخت تجمع داشتند. ۳۰ خرداد آخرین تظاهرات خیابانی بود که در آستانه حذف بنی صدر از مقام ریاست جمهوری توسط مجاهدین خلق سازمان یافته بود که آنهم به شدت سرکوب شد و پارهای از شرکت کنندگان در آن بدون روشن شدن هویتشان یا تنها به جرم حمل فلفل و تیغ موکت بری اعدام شدند.
۴ روشن است ترورهای سازمان مجاهدین خلق در واکنش به این شرایط نه تنها در سوق دادن جامعه به فضای نظامی و امنیتی بسیار موثر بود، بلکه مجاهدین را نیز از جریانی سیاسی با پایگاه گسترده اجتماعی به گروهی بسته نظامی متکی بر عملیات تروریستی سوق داد. جریانی که با همکاری پسین آن با ارتش صدام و سیر تحولات بعد از آن به جایی رسید که امروز از کمترین مشروعیت در جامعه ایران برخوردار است و "ماجرای نیمروز" عامدانه کوشیده است تصویری از این جریان ارائه دهد که گویا از روز نخست درپی براندازی مسلحانه نظام بوده است. حال آن که تا ۳۰ خرداد ۶۰ این سازمان هنوز از رهبر نظام خمینی نیز دفاع میکرد! مسکوت گذاشتن یا وارونه کردن همه این واقعیتها، پروپاگاندا در توجیه زندان، شکنجه و اعدامهای سال ۱۳۶۰ است که امروز نظام هرچه میکند نمیتواند بیش از این آن را کتمان کند. هم از این رو به جای تن دادن به خواست دادخواهی علیه جنایات بزرگ دهه شصت به پروپاگاندا در دفاع از آن برخاسته است.
"ماجرای نیمروز" نادرنرین نمونه سینمای پروپاگاندا جمهوری اسلامی است که در واکنش به روشنگریهای پی درپی مخالفان و افکار جهانی و انتشار نوار آیت الله منتظری درباره جنایات دهه شصت گفتمان سکوت یا کتمان را در هم شکسته و به سفارش یا دستکم حمایت تمام قد سپاه در دفاع از "جنایات مقدس" خلق شده است. در شرایطی که حتی روحانی در کمپین انتخاباتی خود اعتراف کرد که مردم "آنهایی که در طول ۳۸ سال فقط اعدام و زندان بلد بودند را قبول ندارند» این فیلم از تمام امکانات ازاعمال فشار به هئیت داوران، توسل به تبلیغات سفید و سیاه و تظاهر به عینیت گرایی استفاده کرده تا پروپاگاندای اثر بخشی در توجیه این جنایات ارائه شود.
برای دگراندیشان قربانی نظام اسلامی اما گسترش درخواست پیگیری مستقل پرونده جنایات دهه شصت در سطح ملی و بین الملی که تریبونال گوشهای از آن را پرتو افکنده است، میتوان از حقیقت تلخ آن دوران سیاه که هنوز ترامای جمعی بخشی مهمی از جامعه ایران است، تصویر روشن تری بدست آورد که "ماجرای نیمروز" سخت سعی در کتمان آن دارد.