با دوستی سخن از مشهد و استان خراسان بود و من به یاد سفرهای خودم افتادم. چندین و چند بار برای کارهایی که داشتم به آن دیار سفر کرده بودم و هر بار هم که به شهرهای زیارتی میرفتم یکی از چادرهای چیت خدیجه خانم نازنین را که در خانهی ما همه کاره بود، به قرض میگرفتم و بار سفر میبستم.
در یکی از این سفرهایم به خراسان، والاحضرت اشرف هم برای افتتاح مرکزی به مشهد میآمد. من دو روز پیش تر برای کارهای اداری خودم رفته بودم و میبایست به هنگام ورود والاحضرت هم حضور میداشتم که اگر پرسشی در ارتباط با مرکز رفاه بود، پاسخ دهم.
در ساعت موعود هواپیمای والاحضرت با همراهانش بر زمین نشست و مسافرانی آراسته و پیراسته پیاده شدند، من هم که در گوشهای ایستاده بودم، از دور چو همیشه تماشا میکردم و این بار ناظر بگو بخند شاهدخت با استاندار شدم، نمیدانم چه میگفتند چون هیچ وقت والاحضرت را این چنین شاد و شنگول ندیده بودم.
سپس شاهدخت و همراهانش به سوی حرم به راه افتادند و من هم به دنبالشان.
حرم را قرق کرده بودند. همگی به درون حرم رفتیم و برای نخستین بار، من حرم شلوغ امام رضا را اینسان خلوت مییافتم!
احساس عجیبی بود، فضایش دیگر بود و زائران همراه من، نه زیارتشان و نه خودشان شباهتی به دیگرانی که همواره در حرمها میدیدم و به دورش میچرخیدند، نداشتند، نه انگار که گام به زیارتگاهی نهادهام!
این جماعت شیک و شریف، تند و تند حرف میزدند و میخندیدند و از نذر و نیازشان میگفتند و چیزهایی هم درون حرم میانداختند.
زنان جملگی چادرهای تور و حریر نازک سیاه کوتاه و بلند بر سر داشتند، سوای من که بدون آرایش، پوشیده در چادر چیت گلدار بلند خدیجه خانم، در کنجی ایستاده بودم و دوروبرم را تماشا میکردم. گویی فقط برای تماشا رفته بودم و سوای تماشا کار دیگری نمیتوانستم بکنم!
هر آنچه که میدیدم برایم غریب بود و شگفت آور. زیارت نامه خان هم زیارت نامهای خواند سوای آن چه که تا به آن روز شنیده بودم، همهاش دعا بود و ثنا به شاه و خاندان جلیل سلطنت!
خانمها با بزک و دوزک به حرم چسبیده بودند و من بر زمین، خاموش و بی حرکت، ناظر این صحنه. برای نخستین باری که میتوانستم به راحتی به حرم نزدیک شوم، نزدیکاش نشدم. گویی صحنه نمایشی را تماشا میکردم و تماشاچی بودم، و خودم نمیتوانستم نقشی در آن بدارم.
در این هنگام، خادمی یا شاید همان زیارتنامه خان، درست نمیدانم، خلاصه یکی از کارکنان حرم آمد و در کنار من ایستاد، و با قیافه درهم ریختهای از من خواست به خانمها بگویم چادر و آرایششان مناسب زیارت نیست و با این سرو وضع به حرم نزدیک نشوند و حرم پاک را ناپاک نکنند، که البته گفتن چنین سخنانی کار من نبود و خود او هم لابد شهامت گفتنش را نداشت که دست به دامان من شده بود.
زیر لب همین طور غر میزد: که اینها کی هستند؟ این چه چادری ست که بر سر دارند! چرا آنها هم مثل شما لباس نپوشیدهاند و چادر بر سر ندارند؟! یعنی چه! این دیگر چه جور مسلمانی ست! شما مطمئن هستید که اینها مسلمانند؟
من مطمئن بودم که یک تن از آنان مسلمان نیست، اما به او چیزی نگفتم. و چون نمیتوانست خودش آنها را براند، شتاب زده بود که خودشان هرچه زودتر بروند.
عاقبت زیارت زائران ما به پایان رسید و هنگامی که از در بیرون میرفتند، مردی آمد که در ورودی دیگر را برای مردمی که پشتش به انتظار ورود به حرم ایستاده بودند، بگشاید. اما خادم به او اجازهی این کار را نداد و گفت: نخست باید حرم را با گلاب بشوید و سپس در را به روی دیگران بگشاید، و عجیب این که هیچ نگرانی از این که من سخنانش را میشنیدم، نداشت. بی گمان این معجزه چادر خدیجه خانم ما بود که سبب اعتماد بی حد و حصر او به من شده بود!
عصر خواستم پیش از بازگشتم به تهران، باری دگر به درون حرم روم، نمیدانم چرا دلم میخواست خلوت صبح را با شلوغی عصر بسنجم.
هنوز داخل حرم نشده بودم و به کفش کن نرسیده بودم، که زنی به من نزدیک شد و مشتش را محکم به شانهی من کوفت و با تندی گفت: میخواهی ثواب کنی یا به جهنم بروی، زود کفشهایت را بیرون بیاور که بیش از این مرتکب گناه نشوی و...!
میبایست یا محکم روی فرق سر این زن مسلمان دو آتشه بکوبم که همه جا به دنبال گناهان دیگران بود و با نهی از منکرش به خیال خود دم در بهشت ایستاده بود، و یا چیزی به او نگویم. چیزی به او نگفتم، اما حرم و زیارتش را به زائران اینچنینیاش بخشیدم و به گور پدر همهشان هم فاتحه بی الحمدی خواندم، و از همان راهی که آمده بودم بازگشتم، و به یاد داستانی افتادم که خانمی از آشنایان برایم تعریف کرده بود:
با خواهر شوهرش رفته بودند سر خاک مادر او، در شهر قم.
کنار گورستان، در انتظار کسی که باید برای بازگرداندنشان میآمد، بر روی نیمکتی با چادری بر سر نشسته بودند و از هر دری گپ میزدند. ناگهان زنی جلویشان سبز شد و بدون هیچ مقدمهای، شاید چون رو نگرفته بودند، پرخاش کنان به آن دو گفت:
خجالت نمیکشید! با این قیافهتان نشستهاید و میگویید و میخندید! انگار ترسی از آن دنیا ندارید و نمیدانید که در آن جا چوب توی ماتحت امثال شماها میکنند!
خواهر شوهر حاضر جواب او هم فوراً برگشت و به آن زن گفت:
بله، میدانیم، اما تو هم بدان که آن چوب را از توی ماتحت ما بیرون میآورند و صاف میکنند توی دهان تو زنکه فضول بی ادب، خجالت نمیکشی و...
زن که در انتظار یک چنین پاسخی نبود، خورد و دم نزد، سرش را به زیر افکند و بدون آن که نگاهی به پشت سرش بکند، به سرعت برق و باد گریخت و رفت!
امان و امان از این نهی کنندگان از منکر که در دیار ما آن روزها فراوان بودند و بی گمان این روزها فراوان تر هم شدهاند!
شیرین سمیعی
به نقل از فصلنامه ره آورد تابستان ۱۳۹۶