• سخنرانی علیرضا منافزاده، پژوهشگر تاریخ، در مراسم بزرگداشت شاپور بختیار روز پانزدهم امرداد ۱۳۹۶ در گورستان مون پارناس ـ پاریس
در صحبتی که میخواهم بکنم به چهار نگرش یا روش در ارزیابیِ کارنامۀ سیاسیِ دکتر بختیار اشاره خواهم کرد. سپس به پذیرش نخست وزیری خواهم پرداخت و اینکه چرا آن را «کُنش تاریخی» و «چرخشگاهی» در زندگانیِ سیاسی او میدانم. اندکی هم دربارۀ اوضاع و احوالی سخن خواهم گفت که در آن دکتر بختیار تن به پذیرش نخست وزیری داد. در پایان نیز اشارهای به برخی از بنیادهای فکری او خواهم کرد.
دوستانی که در اینجا بر سر آرامگاه دکتر بختیار گردآمدهاند، همگی بیشک از دوستداران آن زندهیاد هستند و بیگمان بیشترشان به کارنامۀ سیاسی او با همنوایی و احساس دلبستگی (یعنی سمپاتی) مینگرند. از دشمنان دکتر بختیار نمیتوان انتظار داشت که با چنین احساسی به شخصیت او و کارنامۀ سیاسیاش بنگرند. بیشتر آنان هنوز با نفرت و بیزاری (یعنی آنتیپاتی) از او یاد میکنند.
البته حساب مخالفان سیاسی او را باید از حساب دشمنانش جدا کرد. این گروه سوم میکوشند دکتر بختیار را در اوضاع و احوال زمانهاش بگنجانند و دربارۀ کارنامۀ او و گاه دربارۀ خود او داوری کنند. میگویم دربارۀ خود او؛ زیرا دیدهام که بعضی از آنان هنگامی که در بازسازی اوضاع و احوال تاریخی درمیمانند، به نظرپردازی دربارۀ شخصیت او میپردازند و مثلاً میگویند: اگر او نخست وزیری شاه را پذیرفت، از روی جاهطلبی بود و نمیدانند که متوسل شدن به روانشناسیِ فردی در بررسیِ رویدادهای تاریخی کار سادهای نیست و حتی مورخانی که به روانشناسیِ فردی میپردازند، همیشه با احتیاط سخن میگویند و همواره بر این نکته پایمیفشارند که از بررسی روانشناختی یک شخصیتِ تاریخی نتیجهگیری تاریخیِ بی چون و چرا نمیتوان و نباید کرد. تازه، مورخانی که چنین کاری میکنند، آن را به عنوان جزئی از تحقیق دامنهدارِ تاریخی برای فهم بهتر رویدادها انجام میدهند. وانگهی، امروز ما دربارۀ ویژگیهای شخصیتِ دکتر بختیار اطلاعات دست اول از طریق دوستان، همراهان و نزدیکانش در دست داریم که نشان میدهد او در سراسر عمرش جز در فکر منافع ملی و سرنوشت کشور نبوده است.
دربارۀ شخصیت دکتر بختیار و ویژگیهای فردی او باید نوشت و مطالب زیادی دراین باره از نوشتههای چاپ شدۀ همراهان و نزدیکان او میتوان بیرون کشید و اگر روزی پژوهشگری بخواهد در این زمینه پژوهشی انجام دهد، منابع کافی در دسترس دارد که میتواند با سنجش انتقادی آنها دربارۀ شخصیت فردی او سخن بگوید.
باری، جدا از سه نوع نگرشی که در ارزیابیِ کارنامۀ دکتر بختیار برشمردم، یعنی ارزیابی از روی سمپاتی و ارزیابی از روی آنتیپاتی و نیز ارزیابیِ روانشناختی، نگرش چهارمی هم وجود دارد که به آن نگرش «آمپاتیک» یا همدلانه میگویند. در این نوع نگرش، پژوهشگر میکوشد خود را در جایگاه و شرایط یک شخصیت تاریخی یا کنشگرانِ درگیر در یک رویداد تاریخی در اوضاع و احوال مشخص تاریخیِ قرار دهد و از این طریق، احساسها، عواطف و به طور کلی کارهای آن کنشگران یا آن شخصیت تاریخی را بفهمد و فهمپذیر کند.
کار تاریخی یعنی همین و مورخان بزرگ و نیز فیلسوفان و معرفتشناسان بزرگ دست کم از اواخر قرن نوزدهم به این سو، همین راه و روش را برای فهمیدن کُنش شخصیتها و شناخت رویدادهای تاریخی پیشنهادکردهاند. چنین کاری، ورزیدگی علمی، عینینگری، شکیبایی و از همه مهمتر، انصاف و بیطرفی میطلبد که امیدوارم روزی این تواناییها در ما ایرانیها رشد کند.
برای این کار، پژوهشگر تاریخ اول باید با حوصله و فاصلهگرفتن از احساسها و عواطف شخصیاش، اوضاع و احوالی را که میخواهد شخصیت تاریخی یا رویداد تاریخی را در آن بگنجاند، تا جایی که میتواند، دقیق و همهجانبه بازسازی کند. به عبارت دیگر، باید همۀ عرصههای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، منطقهای و بینالمللی را بکاود و در درجۀ اول خود به درک کم و بیش روشنی از شرایط و اوضاع و احوال زمانه برسد و سپس آن را چنان بازسازی کند تا برای دیگران یعنی خوانندهها فهمپذیر شود. تا این کار انجام نگیرد، رویداد یا شخصیت تاریخی فهمپذیر نمیشود. میبینید که کار سادهای نیست.
وقتی همۀ اینها آماده شد، یعنی اوضاع و احوال تاریخی چنان که باید بازسازی شد، آنگاه شخصیت یا رویداد تاریخی را در آن اوضاع و احوال بگنجاند و این کار را باید با یک وسوسۀ ذهنی انجام دهد و آن اینکه همواره از خود بپرسد: اگر من به جای کنشگرانِ درگیر در آن رویداد یا آن شخصیت تاریخی بودم، چه میکردم؟ این همان چیزی است که ویلهلم دیلتای، فیلسوف آلمانی، و پس از او ماکس وبر زیر عنوان «آمپاتی» از آن یاد کردهاند.
این تنها راه علمی است که به نظر من پژوهشگر بیطرف باید در پیش بگیرد.
من دربارۀ دکتر بختیار به ویژه دربارۀ پذیرش نخست وزیریاش کم و بیش اندیشیدهام. مطلبی هم در این باره نوشتهام. اما کار پژوهشی مستقل دربارۀ کارنامۀ سیاسی او انجام ندادهام. بنابراین، همواره به یک کنش تاریخی او بسندهکردهام و اگر سخنی دربارۀ او میگویم، مربوط به آن کنش تاریخی است. یعنی پذیرش نخست وزیری.
این را قبلاً نیز گفتهام که هر پژوهشگری زندگانی سیاسی دکتر شاپور بختیار را بسته به اینکه چه رویدادی از رویدادهای مهم آن را میخواهد موضوع اصلی یا محور پژوهش خود قرار دهد و در پی فهم چه کنش مهم سیاسی یا تصمیم سرنوشتساز تاریخی اوست، دوره بندی میکند.
من شخصاً بر این اعتقادم که پذیرش نخستوزیری در گرماگرم انقلاب چرخشگاهی در زندگانی سیاسی او بود. بنابراین، زندگانی سیاسی او را به دو دورۀ مشخص تقسیم میکنم: دوره پیش از پذیرش نخست وزیری اش (۱۶ دیماه ۱۳۵۷) و دوره پس از آن. البته این دو دوره به هم مربوطاند و میان آنها دیوار چین نمیتوان کشید.
حال بیاییم اندکی دربارۀ اوضاع و احوالی که در آن دکتر بختیار چنین تصمیمی را گرفت، بیندیشیم.
پایههای دیکتاتوری یکی پس از دیگری فرومیریزند و همه برای برچیده شدن آن روزشماری میکنند، و دکتر بختیار در چنان اوضاع و احوالی آن تصمیم شگفتانگیز را میگیرد که بسیاری از ناظران سیاسی آن زمان و حتی بسیاری از یاران نزدیک او از فهم آن درمیمانند.
به نظر من، هرکسی بخواهد دربارۀ آن تصمیم بیندیشد، باید این پرسش را همواره از خود بکند:
در زمانی که آن دیکتاتوری اعتماد به نفس خود را بهکلی از دست داده بود و هیچ امیدی به آیندهاش نداشت، در زمانی که پشتیبانان جهانیاش زیر پایش را خالی کرده بودند و کارگزارانش میگریختند یا به زندگی زیرزمینی روی میآوردند و بعضیهاشان حتی به انقلاب میپیوستند، چه انگیزه نیرومندی یا چه ایده استواری دکتر بختیار را به چنان تصمیم سرنوشتساز واداشت؟ آخر چطور ممکن بود کسی مانند او همۀ اعتبار و سرمایۀ سیاسیاش را در چنان وانفسایی به داو بگذارد. بیشک او گمان میکرد که اگر بخت یارش باشد، میتواند کشور را به راه دیگری هدایت کند.
روشن است که او نتوانست مسیر رویدادها را در آن بزنگاه تاریخی، چنان که آرزو میکرد، عوض کند. اما کنش تاریخی او با گذشت زمان معنایی یافت و در ذهنیت تاریخی دانشآموختگان و طبقۀ متوسط شهری پرسشهایی برانگیخت که از ارادۀ خود دکتر بختیار یا هرکس دیگری بیرون بود. شاید درست این باشد که بگوییم زمان، معنایی به آن کنش تاریخی داد که کسی در آن روزگار - حتی خود دکتر بختیار - نمیتوانست پیشبینی کند.
این معنا پیچیدهتر از آن است که بتوان آن را با جنبههایی از شخصیت سیاسی بختیار یا تنها با اندیشههای سیاسی او توضیح داد. اگر پذیرش نخستوزیری در گرماگرم انقلاب را، کنشی تاریخی یا تصمیمی سرنوشتساز مینامم، با توجه به همین معنای پیچیده است که زمان به آن کنش یا تصمیم داده است.
برای بازنمودن این معنا، همان طور که عرض کردم، نه تنها باید به بازسازی اوضاع و احوالی پرداخت که دکتر بختیار در آن به نخستوزیری رسید، بلکه باید پویندگی ذهنیت جامعه ایرانی را نیز در سیوچندسال پس از انقلاب پیگیری و بررسی کرد. باید دید جامعۀ شهری ایران، که پس از انقلاب گسترشی بیسابقه یافته، چه پرسشهای اساسی درباره اکنون و آینده اش مطرح میکند و بر این پایه چگونه، خودآگاه و ناخودآگاه، به آن بزنگاه تاریخی میاندیشد و آن کنش دکتر بختیار را، جدا از سرانجام تراژیک خود او، میسنجد.
مخالفان شاپور بختیار، همانطور که عرض کردم، هنوز معتقدند که او از روی جاهطلبی و سادهنگری سیاسی به پذیرش نخست وزیری شاه در آن بزنگاه تاریخی تنداد. و عجیب است که اینان فراموش میکنند که دکتر بختیار در نخستین پیامی که بهوسیلۀ جمشید آموزگار برای درآمدن کشور از بحران به شاه فرستاده، خواهان واگذاری دولت به جبهه ملی بود نه شخص خود. در آغاز، به گفته جمشید آموزگار، پیشنهاد او برای نخست وزیری اللهیار صالح بود. این پیشنهاد باید به تایید دیگر اعضای جبهه ملی نیز میرسید. اما درست هنگامی که دکتر بختیار در پی فراهم آوردن مقدمات چنین تأییدی بود، درهای گذرناپذیر میان او و یاران قدیمش دهان گشوده بود.
باری، گفتم ذهنیت جامعۀ شهری ایران جدا از سرانجام تراژیک خود او، به آن کنش تاریخی میاندیشد. زیرا آن سرانجام، در واقع، پایانی بود که انقلابیون اسلامی میخواستند به فعلیت ارزشهای اخلاقی و سیاسی آن کنش تاریخی بدهند. به عبارت بهتر، آن سرانجام تراژیک، واکنش انقلابیون اسلامی به آن معنایی بود که ذهنیت جامعه پس از ده - دوازده سال تجربۀ تلخ انقلاب رفتهرفته به آن کنش تاریخی میداد و دکتر بختیار را به درستی تجسم آن معنا میپنداشت بیآنکه از چندوچون فعالیتهای او در خارج آگاهی درستی داشته باشد. چنین بود که رهبران جمهوری اسلامی کمر به قتل او بستند، زیرا در وجود او خطری بالقوه میدیدند که هستی آنان را تهدید میکرد.
ممکن است برخی از یاران دکتر بختیار این دورهبندی زندگانی سیاسی او را نپذیرند. زیرا گاه میشنویم که بعضی از آنان، قتل او را بیش از هر چیز نتیجه فعالیتهای او در خارج میدانند. بر کسی پوشیده نیست که او تا لحظۀ کشته شدنش بر مبانی اندیشههای سیاسیاش پافشاریکرد. اما کوششهای او در خارج اثری سرراست در اوضاع و احوال داخل ایران نمیگذاشت.
دربارۀ فعالیتهای دکتر بختیار در خارج نوشتههایی در دست است اما کافی نیست. دوستان و همراهانش باید همت کنند و گزارشهایی سودمند از آن فعالیتها و از گردش امور در سازمانی که تشکیل داده بود، بدهند و در دسترس ایرانیان قرار دهند تا راه بررسی این دوره از زندگانی سیاسی دکتر بختیار را برای پژوهشگران هموار کنند.
تا جایی که اطلاع داریم و با تکیه بر گفتارها و جهتگیریهای سیاسی او، میتوانیم بگوییم که دکتر بختیار تا پایان زندگانیاش بر مبانی اندیشههای سیاسیاش پافشاری کرد. تا چه اندازه در عمل توانسته بود در سراسر زندگانیاش به آن مبانی وفادار بماند؟ پاسخ این پرسش را باید پژوهشگران تاریخ بدهند. تا زمانی که پژوهشی جدی با روش علمی درباره جزئیات زندگانی سیاسی او انجام نگرفته، نمیتوانیم به این پرسش پاسخ قطعی بدهیم. این را هم باید بگویم که پس از تجربۀ انقلاب، دکتر بختیار در آن مبانی اصلاحاتی کرد. پژوهشگر زندگانی سیاسی او باید داوریهای دوست و دشمن بختیار در بارۀ کارنامه سیاسی او را از صافی سنجش انتقادی بگذارند تا آیندگان بتوانند جایگاه واقعی او را در تاریخ معاصر کشور بشناسند.
در مرکز این داوریها، تکرار میکنم، پذیرش نخستوزیری یعنی همان کنش تاریخی یا تصمیم سرنوشتساز او قرار دارد.
دکتر بختیار در زندگینامه کوتاهی که پس از انقلاب نوشته است، میگوید: شاه هنگامی به پذیرش خواستههای ما تن داد که دیگر دیر شده بود. اما بر کسی پوشیده نیست که او در تمام دوره نخستوزیریاش، که سی و هفت روز طول کشید، بر این گمان بود که میتواند آتش انقلاب را با گفتارهای امیدبخش و اصلاحات بنیادیاش فرونشاند و از افتادن کشور به دست روحانیون و نیروهای انقلابی مذهبی جلوگیری کند. دکتر بختیار در همان نوشتۀ کوتاه، شاه را متهم میکند که بهرغم برخورداری از آرامش بینالمللی و امکانات فراوان مالی، فرصت گرانبهای تاریخی را از دست داد و با بیپروایی به قانون اساسی، کشور را به سقوط کشانید و به سرنوشتی شوم دچار کرد.
در همان جا شرطهای پذیرش نخست وزیری را نیز یکییکی برمیشمارد که اساسی ترینشان اینها بودند: آزادی همه زندانیان سیاسی، برچیدن ساواک، واگذاری بنیاد پهلوی به دولت، انحلال کمیسیون شاهنشاهی و واگذاری تکالیف آن به دادگستری و از همه مهمتر، رفتن شاه از ایران. البته، شاه خود میخواست ایران را ترک کند.
توجه داشته باشید که منظور دکتر بختیار خلع شاه نبود. وگرنه آن را به روشنی میگفت. او که تا پایان عمر از قانون اساسی مشروطه دفاع میکرد، چگونه میتوانست از خلعِ غیرقانونیِ شاه سخن بگوید.
این شرطها، به گفتۀ او، خواستههای همه ملت ایران بود که در مدت یک ماه نخست وزیریاش واقعیت یافت اما آیتالله خمینی با همۀ کوششهای او (یعنی دکتر بختیار) برای تدوین برنامهای معقول و سالم با وی کنار نیامد و با برنامهای تخریبی - باز به گفته او- با همکاری چند تن از بازماندگان خشکاندیش دکتر محمد مصدق قدم در میدان نهاد.
به نظر من، کسی تاکنون نتوانسته است این سخنان را با دلایل استوار تاریخی رد کند. دکتر بختیار مخالف سرسخت خودکامگی شاه و بی اعتنایی او به قانون اساسی بود. در زمان شاه بارها به زندانمحکوم شده بود که برخی از آنها زندانهای چندینساله بودند. پدرش را رضاشاه در سال ۱۳۱۳ همراه با چند تن از سران بختیاری اعدام کرده بود. بنابراین، او ارادتی به خاندان پهلوی نداشت. آنچه او را به آن تصمیم تاریخی واداشت، چیزی نبود جز دلبستگیاش به کشور و مردم. این را با اطمینان میتوانیم بگوییم. البته میهندوستی او ربطی به ناسیونالیسم عظمتطلبانهای که کشور را به پرتگاه سقوط کشاند نداشت.
همین قدر بگویم که در زمانی که دکتر بختیار در فرانسه به صف مبارزان ضدفاشیست پیوست، بسیاری از روشنفکران ایرانی زیر تاثیر ایدههای فاشیستی بودند و سبیل هیتلری میگذاشتند. برای من، این نکته از نظر تاریخی بسیار اهمیت دارد.
او در زندگینامه کوتاه خود مینویسد که پس از جنگ داخلی اسپانیا با گروهی از همباورانش در تظاهرات و زدوخوردهایی که به سود جمهوریخواهان اسپانیا انجام میگرفت، شرکت میکرد.
بد نیست این جهتگیری سیاسی او را با گرایشهای گروهی ازدانشجویان ایرانی مقایسه کنیم که دههای پیش از آن، در برلن به سود نازیها در زدوخوردهای خیابانی شرکت میکردند. برخی از آنان در دوره رضاشاه به مقامهای بالای دولتی رسیدند.
دکتر بختیار درگیرشدن جنگ جهانی دوم را تولد سیاسی خود میداند و مینویسد که از آن پس بستر حرکت اندیشه سیاسیاش روشن و استوار باقی ماند.
گوهر اندیشه سیاسیاش نیز آزادی بود. آزادی انسان! زیرا انسان را به ذات خواهان و دوستدار آزادی میدانست و نیکبختیاش را همچون دیگر نیازهای طبیعیاش وابسته به آزادی میشمرد.
علیرضا منافزاده