از من خواسته شده در باره مرحوم ابراهیم یزدی مطلبی کوتاه بنویسم و به چند سئوال که مطرح کردهاند جواب بدهم. در شروع علاقمندم درگذشت آقای یزدی را به خانواده، دوستان و هم حزبیهای ایشان در نهضت آزادی ایران تسلیت بگویم. آشنایی من با آقای دکتر یزدی به چند دیدار در ایران و امریکا و خواندن چند نوشته ایشان و بعضی از مطالبی که در بارهاش نوشته شده محدود میشود. یکی از این دیدارها در منزل ایشان در تهران به اتفاق جمع بزرگی از رهبران نهضت آزادی در سال ۱۳۷۶ و در رابطه با انتخابات آن سال (بین آقای محمد خاتمی و ناطق نوری) انجام گردید که در زیر توضیح میدهم. بنابراین، این یادداشت را بیشتر مفهومی مینویسم تا اطلاعاتی.
بیشک آقای یزدی، بهمراه آقایان ابولحسن بنی صدر و صادق قطب زاده ("مثلث بیغ" غرب کرا)، در اوایل انقلاب ۱۳۵۷ از یاران نزدیک آیت الله روح الله خمینی ضد غرب و رهبر آن انقلاب بود. اینکه غرب گراها نتوانستند با شاه غرب گرا زندگی کنند و به غرب ستیزان پیوستند حکایت از فرهنگ منسوخ مذهبی-ملی ایران دارد. در حالیکه آقای بنی صدر، که اولین رئیس جمهور نظام جدید شد، مجبور به فرار گردید، و قطب زاده هم جان خود را در پس یک "کودتا" علیه همان نظام باخت، یزدی تا آخر حیات خود توانست با جمهوری اسلامی بسازد. لکن ایشان جز برای یک دوره کوتاه بعنوان وزیر امور خارجه "دولت موقت" آقای مهدی بازرگان صاحب جاه و مقامی نشد. برعکس، ایشان بعد از درگذشت آقای خمینی و انتخاب به دبیرکلی نهضت آزادی بدنبال فوت آقای بازرگان چندین بار حتی بزندان هم افتاد.
سوای اینکه چه نظری در باره انقلاب و یا شخص آقای یزدی داشته باشیم، تاثیر ایشان بر تاریخ آن دوره از ایران، که طی آن جمهوری اسلامی در حال شکل گیری بود، قابل انکار نیست. دکتر یزدی بیشک در اعدامهای ماههای اول انقلاب، تشکیل کمیتههای انقلاب و سایر ارگانهای انقلابی-حکومتی نقش داشته است. مشکل یزدی با نظام جدید با گروگان گرفتن امریکائیان در سفارت آن کشور توسط دانشجویان "خط امام"، یعنی همین به اصطلاح اصلاح طلبان امروزی، در تهران شروع شد. در سمت وزیر امورخارجه دولت آقای بازرگان، یزدی سعی کرد که گروگانها هرچه زودتر آزاد شوند ولی جناحهای تند رو مانع بودند و میخواستند که از گروگان گیری برای دزدیدن انقلاب بنفع خود سود ببرند. یزدی مجبور به استعفا شد و این شروع سقوط ایشان در جمهوری اسلامی گردید.
از طنزهای زندگی سیاسی آقای یزدی دو مورد قابل توجه هستند. اول اینکه آقای یزدی، که زندگی سیاسی خودش را در جمهوری اسلامی بر سر گروگان گیری گذاشت، آخرین درخواستش برای ویزا به امریکا جهت معالجه رد شد. اینکه چرا امریکا نباید به شخصی که طرفدار آن (امریکوفیل) در جمهوری اسلامی بود ویزا بدهد، سوای هر دلیلی، برای یک "سیاستمدار" تراژیک است - دقیقا به همان معنی که برای شاه هم پیش آمده بود. دوم اینکه آقای یزدی بعدها طرفدار همان نیرویی شد که با گروگان گیری باعث سقوط او گردیده و حالا اصلاح طلب شده بود. این مورد آخری در واقع پایان زندگی سیاسی مستقل آقای یزدی و حزب نهضت آزادی را هم رقم زد.
در پاراگراف بالا من صفت سیاستمدار برای آقای یزدی را در گیومه گذاشتهام. از دید من آقای یزدی هرگز یک سیاست مدار بزرگ نشد و عمدتا در حیطه روشنفکری سیاست ماند. همانگونه که در نوشتههای متعدد توضیح دادهام، در ایران معاصر دو نمونه نخبه سیاسی داشتهایم. گروه اول را من "سیاستمدار روشنفکر" و گروه دوم را "روشنفکر سیاسی" سیاسی نامیدهام. در حالیکه سیاستمدار روشنفکر عمل گراست و بر مبنی واقعیت جامعه خود و جهان اطراف حرکت و سیاستگذاری نگرشی میکند، روشنفکر سیاسی عمدتا ایدئولوژیکی و مقطعی به پیش میرود و در فکر سطحی و بی ثبات است. متاسفانه جامعه سیاسی ایران، بدلایلی که فرصت توضیح آنها در اینجا نیست، بندرت سیاستمدار روشنفکر (نظیر احمد قوام و محمدعلی فروغی) تربیت کرده است. در مقابل، این جامعه به وفور روشنفکر سیاسی عرضه میکند. آقای یزدی یکی از بهترین نمونههای این نوع آخری بود و شاید هم سر مرز این دو نوع نخبه سیاسی قرار داشت. نمونه دیگر آقای محمد خاتمی است.
با این تفاصیل، برای من آقای دکتر یزدی یک "روشنفکر سیاسی سیاستمدار" بود. چنین انسانی را مشکل میتوان در یک قالب سیاسی گذاشت. ایشان نه لیبرال و یا دمکرات بود و نه اتوکرات و انقلابی. ایشان کمی از هر یک بود و این اختلاط در مواضعی که طی زندگی سیاسیاش گرفته است مشهود است. با آقای خمینی انقلابی بود، با بازرگان لیبرال شد، با نهضت آزادیها اتوکراتیک برخورد میکرد و با پیوستن به جریان اصلاح طلبی آقای محمد خاتمی میخواست وانمود کند که دمکرات است. و بالاخره، در سالهای پایانی زندگیاش با حمایت از آقای حسن روحانی رسما یک نیولیبرال ضد خواستههای انقلاب ۵۷ شد. این دگردیسی از انقلاب به ضد انقلاب امروز از عمده ترین تمایلاتی است که بخش بزرگی از اسلامیهای انقلابی ۵۷ را که اصلاح طلب و معتدل نامیده میشوند تعریف میکند.
بی ثباتی فکری-سیاسی آقای یزدی منحصر بفرد نیست و همه نخبههای سیاسی "ملی-مذهبی" ایران با آن درگیر هستند. از سویی، اسلام گرایی این فعالان سیاسی مانع پیشرفت انها در جهت لیبرالیسم دمکراتیک میشود، و از سوی دیگر ملی گرایی انها جغرافیای ایران را در مقابل مردم ایران انقدر بزرگ میکند که مبارزه برای خواستهای شهروندی و عدالت تحت شعاع مبارزه برای استقلال و منابع میگردد. بنابراین و در تحلیل نهایی، نیروهای ملی-مذهبی بین اسلام گرایی و ملی گرایی نوسان میکنند و به هیچ یک هم جامه عمل نمیپوشانند و در انتها هم به یک نوع "راستگرایی" نیولیبرالی میرسند. من این مشکل و راه حل انرا در نظریه "ملت گرایی"ام توضیح دادهام و مقاله من در [این لینک] قابل دسترسی است.
من شخصا شاهد یک نمونه از این روشنفکری سیاسی و بی ثباتی ذاتی آن در نهضتیها بودهام. سال ۱۳۷۶ و در هفتههای آخر مبارزه انتخاباتی آقای علی اکبر ناطق نوری و محمد خاتمی بود. آنروزها من تهران بودم و جسته گریخته از ناطق نوری حمایت میکردم. این درحالی بود که از چندین سال پیش من گفتمان "جامعه مدنی" را برای اولین بار در ایران ترویج داده بودم و آقای خاتمی هم بر اساس این گفتمان مبارزهاش را شکل داده بود. روزی آقای یزدی به من زنگ زد و دعوت کرد که در یک گردهمایی در منزل ایشان شرکت کنم. پذیرفتم. حدود ۳۰-۳۵ نفر از سران ملی-مذهبی در آن جمع حضور داشتند. سوال اساسی از من این بود: چگونه است که بعنوان پیشرو فکر جامعه مدنی در ایران بدنبال ناطق هستم و نه خاتمی؟
توضیح دادم که جامعه مدنی با "جامعه سیاسی" متفاوت است و من دوست ندارم آقای خاتمی رئیس جمهور جامعه مدنی بشود چون این جامعه در غیاب جامعه سیاسی منحرف میشود. فکرم این بود که آقای خاتمی و همفکرانش بهتر است اول یک جامعه سیاسی بسازند و بعد از طریق آن قدرت را تصاحب شوند. همچنین توضیح دادم که آقای ناطق از من طرحی درخواست کرده که بر اساس آن رابطه ایران و امریکا را عادی بکند و گفتم این امر برایم از همه چیز بیشتر اهمیت دارد. از برخورد حاضرین متوجه شدم که توضیحاتم قانع کننده نبودهاند. و بالاخره، در پایان شب، آقای یزدی از من پرسید: آقای دکتر، شما پیشنهاد میکنید ما به کی رای بدهیم؟ در جواب گفتم: "اگر جای شما بودم، در خیابانها از آقای خاتمی حمایت میکردم ولی سر نماز دعا میکردم که ناطق برنده شود. " آقای یزدی در دیدارهای بعدی همیشه این جمله را بیادم میآورد و برای "هوشمندی" آن از من تمجید میکرد.