همانقدر که ترجمه امری شدنی-نشدنی ست به همان اعتبار گفت و گو هم امری ست مشروط. مشروط بر این که دنیای ذهن طرفهای مقابلِ هم، بسترهای شنیدن را به روی جهان ساخته و فراهم آورده باشد یا نه. اگر این بستر مهیا نشده باشد، هر فرهنگ و قوم و ملت و یا نه هر تفاوت کوچک طبقاتی یا علمی یا جریانی - در معنای ایدئولوژیک و اعتقادیاش - یک سوء تفاهم بزرگ است که با هدف براندازی ما حضور دارد.
دیگرپذیری در یک معنا خود یک سوء تفاهم بنیادین است. گفت و گو بین دو موضِع متفاوت دینی یا قومی یا فرهنگی یا سیاسی یا ملی یا دانشی یا ایدئولوژیک در مقام امر ترجمه قابل بررسی است. گفت و گو چون وابسته به زبان است و کلمات از سپهری به سپهری متفاوت در حال انتقال هستند، خود برسازنده دنیاها و سوء تفاهمهای تازه تر خواهند شد اما منظور فقط کاربرد کلمات و معناهای رایج در زبانهای متفاوت نیست. به گفته ربکا کامِی۱: "مسالهی اصلی ما نه ترجمه به مفهوم محدود کلمه است و نه حتی امری منحصرا مربوط به زبان. نکته بر سر پرسش یا مسالهی کلی تر translatio است، جابه جایی، انتقال، حمل ونقل، ترابری، گردش اشیا و ایدهها و قدرت در چارچوب پیوستار جهانی زمان و مکان". این است که ناممکن بودن گفت و گو را همچون ترجمه محل پرسش میسازد.
برای گفت و گو چیزی بیش از ادعا و حرف زدن و شنیدن و دست دادن و لبخند زدن به روی هم و مهمانی رفتن و مهمان کردن و همدلی یا همدردی لازم است، چنانچه در ترجمه.
همیشه پس ماندهای از تعصب در بطن زبان دیگری وجود دارد، لِردی از اعتقاد راسخ به خود، به پدران و نه الزاما مادران، به "من برتر" از نوع دقیق فاشیستیاش حتی! این پس ماندها در زبان بروز میکند حتی اگر بطی ء و پوشیده و نامحسوس باشند و به درستی نشان دهنده حضور این همه در بن تفکر ما هستند.
در ارتباط من و دیگری، دیگری حتما قضاوت میشود. این قضاوت حتما بر پایه ارزشهای ماست پس به عبارتی ارزش داوری میشود. ارزش داوری در خود نوعی برتری اصل بر بدل را توامان با خود دارد. اصل ارزشهای ماست و بدل اوست که حتما نمیداند که چقدر اشتباه جاگیری کرده است. اوست که گویا از تاریخ بی خبر است. اوست که با همه کمک هایی که به ما میکند یا رسم دوستی که در حق ما به جا میآورد، حتما واجد بلایی بر سر ما خواهد بود و اوست که از ما در نهایت پست تر است. البته این عدم ایجاد گفت و گو و ناهمزمانی حتی برای مواردی هم که در بست به دیگری کرنش میکنیم یا به دلایلی فرهنگی و تاریخی، دیگری را همیشه از خود برتر میدانیم، رخ میدهد. چرا که در این عدم اعتماد به نفس هویتی نیز راهی برای گفت و گو وجود ندارد بلکه استحاله و ذوب شدن در دیگری ست که بروز کرده، یعنی به قاموس او درآمدن نه گفت و گو با او. تجربه حل شدن و ذلیل بودن نسبت به دیگری، تجربه گفت و گو نیست که بن بست مجزایی ست.
در این میان مواردی از جمله "من برحق دینی" یا "من صاحب قدرت" یا "من دارای دکترا" یا "من آقازاده" یا حتی "من فامیل راه دور ایشان" یا..... در بسترسازی برآمده از خشونت کلامی پنهان و مرزکِشی نامرئی اما قطعی بین الاذهانی، دیگری را در مقام سوء تفاهم بزرگ نقاشی و قاب میکند.
ما به هم توجه میکنیم تا شاید رویای هم کلامی و دوستی و دیگرپذیری رخ دهد. تا شاید ما نیز مورد توجه قرار بگیریم. تا شاید رگ خواب هیولایی که مدام به بازی تردیدهای از نوع دکارتی میکشاندمان را به دست بگیریم تا شاید به گفت و گو با تمدنهای دیگر برسیم و بر دیو نفاق و کینه و خودبرتر بینی فایق آییم. اما چگونه ممکن است این رویا به واقعیت نزدیک شود و کم کم رنگ بگیرد؟ چگونه ممکن است نه به وقت مرگ که در تاریخ تولد میانه میدان هم پایکوبی کنیم و لیوان لیوان چای بنوشیم به عوض آن که گردو به جای هسته در خرمای عزای هم بنشانیم.
تخلیه خود از خود
گاهی لازم است برای این که بتوانیم دیگری را ببینیم، به دور از این آموزه کهن و حکمت ادیبانه که راه شناخت دیگری شناخت خود است، آینه را نه به سوی خود که با زاویهای برای دیدن "او" تنظیم کنیم، به عبارتی برای دید زدن "او" و چرا که نه؟ لازم است زمان بیشتری را به دیدن دیگری اختصاص دهیم. یه میانجی "آگاهی" کم کم از چیزی به نام خود تهی شویم. خالی شویم. لحظه خالی شدن را باید تجربه کرد. اگر فضاهای خالی را تجربه نکرده باشیم، حسگرهای ما بین اشیاء مفید و غیر مفید یا ضرور و غیر ضرور تمییز نمیدهند. تجربه فضای خالی مجال انتخاب میدهد.مجال فکر کردن به چیدمان فکری و نظری را مهیا میسازد. از خود دور شدن ترسناک است. از پدرانمان دور شدن هولناک است. پدر هویت اجتماعی ما بوده و ما به قید اوست که جان گرفتهایم و اینک ارتزاق میکنیم. دوری از پدر برای بی چیزی ما خطرناک است. دست ما را رو میکند. اما همه این خطرها و خوفها میارزد به دیدن خود خالی از خود. تجربه تهی بودن، فرصت سَرند "ما" را از خودمان فراهم میکند.در این سَرند دیگری دیده میشود. دانههای درشت دیگری را پشت تلی از خودمان میبینیم و به جای کتمانش در چیدمانی درست قرارش میدهیم.اعتماد را در ظرف تازهای از "ما"ی بعد از "تهی بوده گی" قرار میدهیم و با رنگ فسفری نشانه گذاریاش میکنیم. این گونه من متصلب به سمت من متکثر میچرخد، چرخشی که لازمهاش ایستادنگاهی متفاوت و غریب است. یادمان باشد "من در نبود دیگری اتفاقی مهلک است".منجر شدن من به انبوهی از خودم و پدرانم و یارانم و هم کاسهایهایم و خانوادهام و قوم و قبیلهام، مبتلا شدن به بیماری کشندهای به نام "فاشیسم نامرئی" ست. فانتسم با دیگری بودن برای جبران واقعیت حرمان، در کورههای این "اتفاق مهلک" مدام در حال سوختن است اما نه الزاما دیده شدن.دستهای من در نبود دیگری همیشه به خون آلوده است اما چون در دستهای پدری بزرگ قرار دارد، موجه و پاکیزه و مقتدر به نظر میآید. دود کورههای آدم سوزی فاشیسم به چشم جهانیان رفت و این خود باعث کشف جنایت شد، اما از کوره این اتفاق مهلک دودی به هوا نمیرود و سوختگان در ضمیر ما تلنبار میشوند بی آن که بوی عفن و مرداری به مشام برسد و در روندی آرام و طبیعی و هنجار سوء تفاهم متناقض نمای گفتمانها پر رنگ میشود.
برای با دیگری بودن یا به مقام درک دیگری رسیدن، به طور فرهنگی به تجربه تخلیه خود از خود نیاز داریم نه در خوانشی نیچه وار با قربانی کردن خویشتن پای خود، نه با عرفان و زیج نشستن و تنگناهای فرمال ماخولیایی بلکه با کشیدن خود از بالایی که ساختهایم به دشتی از ندانسته هایی که ما را در طراز انسانی نوین قرار میدهد. انسانی که به درک دشوار این جمله نایل آمده باشد: حقیقت نزد همگان است. انسانی که برای شک نه الزاما از منظر دکارت که اینک پدیدارشناسانه تلاش میکند. برای شک کردن تلاش میکند....
ما به گسست تروماتیک با خودمان نیاز داریم. ترسناک است اما در این گسست، همان اندازه دیگری و قیاس "خود" با غیر، امری واقعی میشود که به خطر کردنش میارزد. بعد از این گسست که روندی در استمرار است، دستی که به رسم دوستی سوی دیگری دراز میکنیم به طور نسبی بر بنیانهای شناخت، درک و اعتماد بیشتری است و در ضمیر ناخودآگاهمان دیگری الزاما عدوی ما نخواهد بود. این تغییرنه تغییری هیستریک و آنی که تغییری ماهوی و صیرورتی است. رنج آور است چرا که ما را از مایی آشنا و قطعی و درنوردیده دور میکند و رودرروی مایی مینشاند که هر لحظهاش به مراحلی از شجاعت دانایی و واکاوی نیازمند است. شناخت این "ما"ی تازه از "عطف به ما سبق" سخت است، اما ناگزیر است!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. ربکا کامی-جشن ماتم-ترجمه مراد فرهادپور-نشر لاهیتا